Pages

2009-10-11

مي شود به واسطه کتاب «پاريس جشن بيکران» ارنست همينگوي کافه آماتورها، باغچه لاي لا و رستوران نگر دوتولوز را بهتر از کافه عکس توي برج اسکان و کافه هنر توي خيابان انقلاب شناخت. تصويري که از خيابان نتردام دشان يا بلوار مون پارناس مي دهد گرم تر و خودماني تر و زنده تر از خياباني است که در تهران، هر روز از آن مي گذريد و کسي نيامده برايتان از آنها آشنايي زدايي کند. کتاب هاي ترجمه شده زيادي هستند که خاطره کافه هايشان، خيابان ها و رستوران هايشان توي ذهنمان زنده است اما کمتر داستان نويسي در اينجا عزم کرده شهرها و خيابان هاي محبوبمان را، موزيک ها و فيلم ها و کارتون ها و غذاهاي محبوبمان را، رستوران و کافه هايي را که مي شناسيم بياورد توي داستانش. آدم هاي کمي هستند که همين هايي را که گفتم، همين هايي را که زندگي مان را آغشته کرده اند توي داستان هايشان آدم حساب کنند. از يک خيابان حي و سالم جوري حرف بزنند که به صرافت بيفتيم همان روز که کتاب را خوانديم، بزنيم بيرون و برويم سراغ خيابان و خيابان تبديل بشود به خالي در زمان - سلام آلن دوباتن و هنر سير و سفرت - مرديم از بس خودمان را توي کتاب ها نديديم.بيشتر آدم هاي داستان هاي اينجايي مختصاتي که براي ما ملموس باشد، ندارند. شخصيت پردازي نويسنده از آدم هاي داستانش در مراحل مختلف زندگي شان، پيشينه خانوادگي شان، تکيه کلام هايشان، ماجراهايشان، افکار و عقايدشان و طرز حرف زدنشان بسط پيدا مي کند. شما چند مثال مي تواني بزني از آدم هاي قصه، که مي داني شب شام چه خورده اند، خانه شان توي کدام خيابان واقعي است و توي کدام کافه واقعي قهوه شان را مي خورند و توي کدام رستوران واقعي غذايشان را و در خلوتشان يا وقتي دور هم هستند چه موزيکي گوش مي دهند و چه فيلمي مي بينند و کنترل تلويزيون که دستشان مي افتد چقدر کانال عوض مي کنند و دستشان روي کدام کانال متوقف مي شود. نويسنده وظيفه ندارد از اين چيزها برايمان بگويد. او دارد کار خودش را مي کند. ما مي مانيم و حسرتي که وقتي داريم توي دروس قدم مي زنيم، وقتي پياده چهارباغ اصفهان را گز مي کنيم يا وقتي توي وکيل آباد مشهد هستيم ياد ادبيات بيفتيم. فلان آهنگ را بشنويم و ياد ادبيات بيفتيم و ياد اين بيفتيم که اولين بار توي فلان داستان درباره اش خوانده بوديم. يا مثلاً وقتي داريم داستان مي خوانيم، گرسنه مان شود و هوس غذاخوردن کنيم آنجور که وقت ديدن فيلم «مهمان مامان» يا «ماهي ها عاشق مي شوند» گرسنه مان شده بود. من و شما مي دانيم که همه اينها مثال هاي نقض هم دارد و استثنائاتي. مثلاً با خواندن «چراغ ها را من خاموش مي کنم» هوس مي کنيد برويد آبادان. يا آب و خاک مدرس صادقي که از تهران و مخلفاتش برايتان مي گويد. يا پاگرد حسن شهسواري و ماجراهاي کوي دانشگاهش. خلاصه که همه حرف ها غير از هرچيز، درد دل است.

(+)

4 comments:

  1. بابای آیدا10:48 AM

    و البته اینجا حق "مدار صفر درجه" احمد محمود خیلی ضایع شد که بعد از خواندنش رفتم پل سفید را دیدم. یا شخصیت نوذر اسفندیاری که . یا کلیدر دولت آبادی که آدم وقت خواندنش هوس گورماست می کند با نان ساجی. یا پشته داستان یک شهر. خیابان پهلوی و میدان ساعت همسایه ها. حداقل توی ادبیات جنوب این ها کم نیست.

    ReplyDelete
  2. بابای آیدا10:51 AM

    آیدا رفته بود سر سطل آشغال کامنت ناقص شد! نوذر اسفندیاری که الان باید اشنو به لب برگردد از بازار پیش بلقیس.

    ReplyDelete
  3. دقت كنيد كه نمي‌شه از تمام كتاب‌ها توي گزارش يك صفحه‌اي اسم برد و نويسنده گزارش هم تمام كتاب‌هاي فارسي رو نخونده. مساله فقط مكان و جغرافيا نيست. مساله بقيه چيزها رنگ ها بوها مزه ها صداها و تصويرها هم هست

    ReplyDelete
  4. من فکر می کنم اگر چه مسأله فقط جغرافیا نیست، ولی نباید فراموش کرد که رنگ ها، بوها، مزه ها، صداها و تصویرها بدجوری به این جغرافیا گره خورده. مثلاً جغرافیای بوارده و بریم چراغها را من خاموش می کنم خود به خود بسیاری از بو ها و مزه ها و رنگ ها را در یک بازه مشخص محدود می کند در مقایسه با مثلاً خانه خالد همسایه ها.
    هدف من از کامنت ایراد گرفتن به مقاله شما یا -خدای نکرده- اظهار فضل نبود. فقط وقتی سوال کردید "چند مثال می توانی بزنی از آدم های قصه ..." به نظرم رسید حداقل در حافظه من کم هم نیستند. شاید دلیلش این باشد که آدم هایی از این جنس -که در گزارشتان اشاره کردید- بهتر در یاد ما می مانند تا آدم هایی که از یک جای دیگر افتاده اند وسط سفره قصه ما.

    ReplyDelete