Pages

2009-10-12

خواستم بگویم امروز یک دفعه فهمیدم دخترجان عمقِ دردی را که می‌کشی وقت میانِ دو گروه/نفر گیر کرده‌ای. که جایی ایستاده‌ای که هر دو را می‌بینی، بعد ضجه می‌کشی که باباجان جای این که هر دو بیایید غرهای‌تان را به هم بزنید و جواب‌های هم را بشنوید، چرا من را کرده‌اید این وسط کیسه‌‌ی زباله‌‌ی غرهای‌تان؟
امروز تمامِ خسته‌گیِ لاجرم‌‌ات را حس کردم وقتی چشم‌هایت آن‌طور خیسِ خشمی می‌شود که درمان ندارد. بد جایی‌ست این‌جایی که منم الان. این جایی که تویی در این چند سال.

آمدم بگویم خیلی سخت می‌شود زنده‌گی وقتی نتوانی به آدمی که دوستش داری بگویی تو خودت بزرگ‌ترین مشکلِ خودت هستی. نتوانی بگویی چون با آدمی طرف هستی که طاقتِ شنیدنِ این‌جور چیزها را، این جور قصه‌های واقعی را ندارد. نتوانی بگویی چون آدم‌هایی دورش را گرفته‌اند که بیست‌وچهارساعته دارند کرنش می‌کنند در مقابلش و تکریمش می‌کنند.

بعضی‌ آدم‌ها عجیب خامنه‌ای هستند در پیشه.

همیشه بو کشیده‌ام این‌جور خسته‌گی‌هایم را. همیشه حواسم بوده که طاقتم که نزدیک به طاق می‌شود چه‌طور خودم را برداشته‌ام فرار کرده‌ام. من آدمِ جنگیدن نیستم. تا جایی که بلد باشم می‌شنوم، تا جایی که حوصله‌ام بیاید دعوت‌ می‌کنم آدم‌ها را به دیالوگ. بعد اما جایی روزی می‌رسد که آدم‌ها طاقتِ دیالوگ ندارند. تمامِ هیکل‌شان می‌شود مونولوگ. به چشم‌های تو خیره می‌شوند، ادای گوش‌دادن درمی‌آورند و حرف خودشان را می‌زنند.


همین روزها، به زودی.

2 comments:

  1. بهتره در مورد غر چیزی نگم که این روزا خودم به غر متحرکم
    بهتره بگم که کلی وقت نبودم و کلی وقت دلم واسه سرهرمس تنگ شده بود

    ReplyDelete
  2. بهتره در مورد غر چیزی نگم که این روزا خودم به غر متحرکم
    بهتره بگم که کلی وقت نبودم و کلی وقت دلم واسه سرهرمس تنگ شده بود

    ReplyDelete