Pages

2009-10-19


دخترکِ Lower city خوش‌بخت‌تر بود از دخترِ حوّا، وقتی که نالدینهو نشسته بود روی سینه‌ی دِکو، و مشتِ آخر را نزد. آن مشتِ ویران‌کننده‌ی کشنده‌ی آخر را نزد. انگار که چشم‌های درشت‌ِ نالدینهو خیلی زودتر از چشم‌های ریزِ دِکو ماهیت این مهرِ سه‌جانبه را فهمیده بود. به بی‌فایده‌گیِ فرجامِ محتومِ اجدادی‌اش آگاه‌تر بود انگار. لابد تلخیِ پایانِ قصه‌ی ازلیِ قابیل و هابیل را بیش‌تر درک کرده بود که آخرِ فیلم بلند شده بود برگشته بود به خانه‌ی دکو و کارینا، انگار که خانه‌ی خودش. برگشته بود تا کارینا اشک‌هایش را قاطیِ خونابه‌ی صورتِ هردوتاشان کند.

وقتی آقای گلستان از متافور حرف می‌زند از چیزی شبیه همین ماجرای هابیل و قابیلِ فیلمِ Lower city می‌گوید انگار که جنبشی‌ست زیرِ پوستِ فیلم، که تا هرجا دل‌تان خواست می‌توانید تعمیمش بدهید. حالا فرض کنید سرهرمس بیاید برای‌تان از تسامح و تساهل حرف بزند، از تحمل‌کردن دیگری، همه‌جوره، کارتان راه می‌افتد انصافن؟ نمی‌افتد دیگر. به این ساده‌گی‌ها نیست که.

گاس هم که جغرافیاست که با خودش این همه گرمی و داغی و آغشته‌گی و آلوده‌گی و مالامالیِ دورِ همی را می‌آورد به اتمسفرِ داستان. که آدم‌ها سرشان به کار خودشان باشد و مهرشان را بورزند و داغیِ تنِ هم را بچشند و مدارا کنند، در عینِ حال. تب‌داریِ استوایی‌ست که آن‌جور تب‌دار و مریض و خون‌دار و زنده آدم‌ها لابه‌لایِ هم شب و روزشان را سپری می‌کنند، آن‌جور بی‌مهابا می‌پیچند تاک‌واره به هم. سرهرمس که با چشم‌های خودش برزیل را ندیده اما وقتی دوربینِ آقای Machado در انتهای فیلم قدم می‌زند لایِ زنده‌گیِ کولی‌وار و خالیِ کوچه‌‌های شهر، با بندِ رخت‌ها و زن‌ها ورقاصه‌ها و لکاته‌ها و باج‌گیرها و باج‌خورها و خانم‌رییس‌ها و زنان و مردانِ خوش‌رنگِ آن حوالی، می‌شود بویِ رطوبتی را احساس کرد زیرِ باندِ صوتیِ فیلم که گاهی چه همه‌چیز را راحت‌تر می‌شود با آن برگزار کرد کلن، شُل‌تر.

خون و زخم و مستی و درد و مشت و تازه‌گی و طراوت و نشئه‌گی و آواز و دریا و پول و رنگ و تن و عشق و گرما، این‌ها را باید یک‌ جوری نشاند در متن، وقتی داری از این فیلم حرف می‌زنی جایی. اگر هم حرف نمی‌زنی و صرفن یک آخخخخخخخ‌ای و اوووووووووف‌ای و دعوت‌ای که هیچ.

No comments:

Post a Comment