Pages

2014-05-08

میل مبهم ثبت

۱
به گمانم «انتشار» همان مفهومی‌ست که زندگانی ما را از اجدادمان منفک می‌کند. وگرنه که شرح‌حال‌نویسی و گزارش وضع و احوال موجود و من‌چنان‌که‌الان‌ام پدیده‌ی مسبوقی‌ست به سابقه کلن. یادم هست اولین مواجهه‌ام با دست‌خط آدمی که برای ابراز ارادت، ذیل عکس خودش تقدیم‌چه‌ای نوشته بود برای کس دیگری‌، ابروبالاانداختن بود که یعنی چه. آدم عکس خودش را به کسی تقدیم می‌کند مگر. مواجه‌ی مذکور حوالی بیست سال قبل بود و عکس مذکورتر، سی‌سالی عمر داشت در آن تاریخ. یادم هست تاب نیاورده بودم آن حجم خودشیفتگی مستتر را. بعدها، خیلی سال بعد، یکی از متهمان خودشیفتگی بودم. که آدم تا به این حد خودشیفته نباشد برنمی‌دارد زرت و زرت تاملات به‌هنگام و نابه‌هنگام‌ش را «پُست» کند برای ملت، «پابلیش» کند برای سیل مخاطب ناشناس، عام و خاص. دارم از وبلاگ حرف می‌زنم. آن سال‌ها متهم بودیم به این که نه تنها از سر خود معطل‌ایم، که جماعتی هم از سر ما معطل. که آدم تا بدان حد خوشیفتگی را رد نکرده باشد، خیال برش نمی‌دارد که حرف‌های پراکنده‌اش درباره‌ی همه‌چی، و انصافن همه‌چی، لزومن باید منتشر شود جایی، گیرم رسانه‌ی غیرکاغذی، مجازی.

۲
آن اوایل، «فیسبوک» یک جایی داشت مشابه همین «وضعیت/شرایط»ای که حالا آن بالا دارد. فرقش این بود که با «فلانی دارد ...» مزین شده بود. می‌آمدی دوخط می‌نوشتی که در چه حالی و چه می‌کنی. گمانم هنوز هم قرار است همین باشد. ما شخصی‌اش کردیم برای خودمان و هرآن‌چه دل‌مان بخواهد می‌نویسیم در آن و گاهی هم اتفاقن هیچ از حال و احوال و وضعیت و شرایط موجودمان خبری بیرون نمی‌دهیم و می‌پردازیم به هزار چیز و کار دیگر. می‌خواهم بگویم فیسبوک با آن دبدبه و شلوغی و امکانات و ادوات، هنوز خط اول دل‌ش می‌خواهد بداند ما در چه حال‌ایم. «توییتر» هم که معلوم‌الحال است. جای آدم را تنگ کرده در 140 کاراکتر مبادا که جز شرح احوال حرف دیگری بزنیم (که می‌زنیم البته، آدم است دیگر). «اینستاگرام» را هم که ورق بزنی، حجم عکس‌های «من‌الان‌چی‌جوری‌ام» قابل مقایسه نیست با سایر کتگوری‌ها. «سلفی»ها و دارم‌چی‌می‌خورم‌ها و چی‌پوشیدم‌ها و الان‌کجام‌ها غوغا می‌کند. حال و روز و کارکرد‌های شبکه‌های اجتماعی را آن‌چه‌کاربران‌دل‌شان‌می‌خواهد شکل می‌دهند و تعیین می‌کنند. این همه اشتیاق عمومی برای ثبت، برای ثبت احوال، برای ثبت خود از پشت کوه که نیامده، توطئه‌ی ایادی بیگانگان هم که نیست. به قول آن رفیق‌مان، اگر با ما هیچ میل به‌خصوصی نداشته، دلیلی نداشته که ظرف‌مان را بشکند.

۳
آقای میلان کوندرا یک کتاب مبسووط را اختصاص داده‌اند به امر جاودانگی. چقدر هم خوب اختصاص داده‌اند انصافن. از میل و روش‌های‌ش نوشته‌اند. از این که چه‌طور آدم‌ها خودشان را به یک چیزهای بزرگ‌تری متصل می‌کنند، به یک چیزهای بزرگ‌تری که خیال‌شان راحت است که در تاریخ مانده‌اند و می‌مانند. این‌جوری از خلال این ریسمان، خیال خودشان را راحت کرده‌اند که می‌مانند. آقای کوندرا البته خیلی قبل‌تر از این ولع «شرح‌حال‌دادن»های سایبری کتاب «جاودانگی»شان را نوشته‌اند. یادم باشد یک وقتی یک جایی آقا را گیر بیاورم و نشان‌شان بدهم که حالا خیلی هم لزومی ندارد آدم خودش را به چیز دیگری بچسباند. شبکه‌های مجازی، شما بگیر اصلن دنیای مجازی، یادمان داده که همین که خودمان باشیم هم کافی‌ست، همین خود معمولی‌مان را هم می‌شود ثبت کرد، به سهولت، با چند کلیک. از آن بالاتر، همین خود معمولی غیرمخصوص را می‌شود «منتشر» کرد. برای خیل خواننده و بیننده‌ی ناشناس و شناس. که چی بشود؟ که‌چی‌بشود خاصی ندارد راستش. می گویند حرف تا نوشته نشود باد هواست. وضع حال آدم هم تا ثبت نشود همان باد هواست. می‌آید و می‌رود و نمی‌ماند. این «ماندن»، این درد ماندن است که آدم پیر وسواسی را هم وا می‌دارد به ثبت. نگرانیم که از دست برود. همین لحظه‌، همین حسی که الان هست، همین تصویر، همین خاصیتی که الان دچارش هستیم، همین تامل به‌هنگام و نابه‌هنگامی که هجوم آورده. دنیای مجازی خیال‌مان را راحت کرده که این‌ها را یک‌جایی نگه می‌دارد، خیال‌مان را راحت کرده که چیزی از دست نمی‌رود، می‌ماند.

۴
یک سریالی ساخته‌اند به نام «آینه‌ی سیاه»، در انگلیس. یک تکه‌اش داستان دورانی‌ست در آینده‌ی نزدیک، که علم یاد گرفته چه‌طور یک «چیپ»ای را بغل گوش آدم‌ها، زیر پوست‌شان، جاسازی کند، که هرآن‌چه دیده بیند در خودش نگه دارد. آدم‌ها یک حافظه‌ی بی‌نقص نامرد دایمی و کاملی را متصل به خودشان دارند، فیلم و عکس و صدا. (چرا کسی به فکر گل‌ها نیست؟ چرا کسی برای حفظ و ثبت «بو» هنوز کاری نکرده؟ دیر می‌شود به‌قرآن) زحمت همین آرشیو‌سازی‌ای را که گاهی قبلن با نوشتن خاطرات و جعبه‌ی یادگاری‌ها می‌کشیدیم و حالا با وبلاگ و فیسبوک و توییتر و اینستاگرام‌های‌مان، سپرده‌اند به یک چیپ فسقلی، بغل گوش آدم. یک فیلمی هم بود چند سال قبل، «برش نهایی». که یک جایی بود که مغز آدم‌ها را بعد مرگ‌شان اسکن می‌کرد و خاطرات‌شان را بیرون می‌کشید و برای مجلس ترحیم‌شان یک مستندی تدوین می‌کرد از کل زندگی‌شان، از «تایم‌لاین‌»شان. از دیده‌ها و شنیده‌ها. تا وقتی علم پیش‌رفت کند، شبکه‌های اجتماعی و دنیای مجازی زحمت تهیه‌ی و گردآوری و طبقه‌بندی این دیده‌ها و لحظه‌ها و حال‌ها و شرح‌حال‌ها را برای‌مان دارند می‌کشند.

۵
تا پیش از اختراع رسانه‌های شخصی در اینترنت، صفحه‌های شخصی، ثبت‌شدن دوام آدم بر جریده‌ی عالم کار ساده‌ای نبود. باید اثری خلق می‌کردی، کاری می‌کردی، یک چیزی را تکان می‌دادی، بدنامی حتا به‌تر بود از گم‌نامی. نمی‌شد همین‌طور برای خودت راه بروی و زندگی‌ات را بکنی و پیر بشوی و بمیری و یک چیزی از تو به یادگار بماند. یک جای درست‌ودرمانی بماند. بین چهارتا بازمانده‌ات شانس اگر می‌آوردی چهارتکه وسیله و یک مشت خاطرات مخدوش و تحریف‌شده از تو می‌ماند. دست‌ت هم به آن‌ها نمی‌رسید. جایی هم برای ویرایش و انکار و بازنویسی نبود. می‌بریدند و می‌دوختند و می‌پوشیدندت. باز شکر خدا عکاسی اختراع شد و لااقل یک استنادی بود به هیبت و هیات‌ آدم بعد مرگ‌ش. یک عده قلیلی هم آدم خوش‌بخت بودند در تاریخ همیشه که مجال و فرصت و استعدادش را داشتند که بنویسند و بکشند و بسازند و چاپ کنند و خطی به یادگار روی تاریخ بیندازند. الباقی می‌آمدند و درد جاودانگی می‌کشیدند و با دست خالی می‌رفتند. سخت بود همه‌چی آقا.

۶
در همان سریال «آینه‌ی سیاه»، یک تکه‌ای هست که ماجرای مردی‌ست که در عنفوان جوانی می‌میرد و از زن طفلکی‌اش بیوه‌ی غمگینی می‌سازد آن هم حامله. شانسی که خانم می‌آورد اما این است که متوفی عادت داشت به مدام شرح‌حال‌دادن در فیسبوک و توییتر. ازخودنوشتن و شرح تاملات ریز و درشت. دوربین‌های دیجیتال و گوشی‌های «اسمارت» هم که ماشاالله به وفور عکس و فیلم و سند. یک موسسه‌ای بود که پیشنهاد کرده بود به همسر مرحوم، که دل‌ت اگر خیلی تنگ شد و طاقت‌ت طاق، بیا ما از روی زندگی سایبری مرحوم برای‌ت یک روبات‌ای درست می‌کنیم که درست عین مرحوم حرف بزند. بشینی شب‌ها تا به سحر با مرحوم به «چت»کردن. همسر محترم هم که باردار بود و دست‌تنها و دل‌ش مچاله‌ی غم، تن داده بود. بعد نسخه‌ی کامل‌تری ساختند که روبات مرحوم می‌توانست حرف بزند. دست آخر هم یک نسخه‌ی فیزیکی تام و تمام از مرحوم ساختند که باتری می‌خورد و ارسال‌ش کردند به آدرس بیوه‌ی مذکور. حالا خانم شوهری داشت همیشه‌بیدار و سرحال، عین نمونه‌ی اصلی. شوهری داشت ابدی (طفلک)، محتوم اما به این که عاقبت کنار گذاشته شود، برود زیر شیروانی، داخل انبار، بس که همان‌طور که بود «مانده» بود. اصلن جاودانگی مگر جور دیگری‌ست؟ «فوسکا» را یادتان هست؟ کتاب خانم سیمون دوبوآر، «همه‌ می‌میرند». همانی که مرگ به سراغ‌ش نمی‌آمد. محکوم بود به ماندن. دردش را یادتان هست؟

۷
آقای کوندرا می‌گوید رهایی واقعی رهایی از میل به جاودانگی‌ست. آن‌جا، آن اواخر کهن‌سالی، که دیگر تصویرت نزد دیگران، تصویری که قرار است بعد از تو در دیگران باقی بماند، دیگر اهمیتی برای‌ت ندارد. تا وقتی آن‌قدر پیر و فرزانه شویم، میلیون‌ها عکس از خودمان جلوی آینه با دوربین‌های هوشمندمان خواهیم گرفت و «آپلود» خواهیم کرد، میلیون‌ها «شرح‌حال» در فیسبوک و توییتر خواهیم نوشت. با ما باشید.


مجله‌ی «روایت»، شماره‌ی اول

3 comments:

  1. غلامعباس3:24 AM

    نام دیگر میل به جاودانگی نیاز است .
    نیاز البته فراتر از میل جاودانگی است . که میل جاودانگی فقط یک نیاز است و نیازهای بشر بسیار . خیلی بسیار .
    و گفته اند هر آنچه بر سر این بشر می آید از نیاز است . از احتیاج است احتیاج است احتیاج.
    و البته که آدم وقتی پیر می شود دیگر احتیاج دانش پر شده است دیگر . و اگر بگوید من دیگر نیازی ندارم شاید بگویند برو پیری . تو که دیگر پایت لب گور است و نمی توانی و نباید نیاز داشته باشی . آنروز را بگو که جوان بودی و فرت فرت چیز می نوشتی و عکس می گذاشتی و عیش میکردی از اینهمه لایک . و انصافا" که چه خوب عیش میکردی . عیش مدام .
    اما تا قبل از اینکه پیر شوی و شاید بی نیاز از نیاز ، شاید بد نباشد این را هم بدانی که آنچه سخت است و کار هر کسی نیست و آنچه را دست یافتنش دشوار است و در نوشتن و گفتن فقط نیاید و مرارت و رنج بسیار طلبد استغناست . استغنا .
    و استغنا بسیار فراتر از بی نیازی است . خاصه اگر بخواهد در عنفوان جوانی روی دهد . آنهم برای کسانی که عطسه اگر کنند حتی ،هزار لایک شناس یا ناشناس بگیرند !

    ReplyDelete
  2. کیوان7:11 AM

    نمی‌دام چند وقت پیش وبلاگ شما را کشف و ثبت کرده‌بودم که بعدا بخوانم. اما فراموشم شده‌بود. احتمالا از اینکه کسی مثل من بخواهد از وبلاگتان تعریف و تمجید کند مستغنی هستید. گمان کنم گفتن اینکه احتمالا به خوانندهٔ هرروزی‌تان بدل خواهم شد، کافیست.

    ReplyDelete
  3. كاش من هم شما را در دنياي واقعي ميديدم . هر روز بسان كودك مشتاقي پاي دلتان مينشستم و گوش ميكردم به شبه پندهاي روايت وارتان . اما واقعيت صفر و يك هاي بيشمار رديف شده ي بين من و شما هستند . دروغ چرا ... صفر و يك هاي مفيدي اند . حداقل براي من .

    ReplyDelete