Pages

2019-09-26


«خوب شد که نتونستم بکشم‌ت. کشتن‌ت بزرگ‌ترین لطفی بود که می‌شد به‌ت کرد.»

اینو یکی به یکی دیگه می‌گه، اواسط فصل پنجم «پیکی بلایندرز» و خیر سرم دارم این‌جوری لو نمی‌دم قضیه رو. 

اینو زن آرتور به آرتور می‌گه. بی‌خیال، اون‌قدرام مهم نیست تو بافت قصه که لورفتن‌ش اذیت کنه کسی رو. اینو زن آرتور به آرتور می‌گه ولی من خیال می‌کنم اینو هر آدمی که تو کل سریال یه جایی یه وقتی قصد جون «تامی» رو کرده و طبعن موفق نشده، باید به تامی بگه. 

این حال تامی، این حالت‌ِِ مرگ‌خواهی‌ش، این سویه‌ی شخصیت‌ش که یه وقتایی می‌زنه بیرون، وقتایی که داره با خودش می‌جنگه تا شلیک نکنه تو سر خودش، تا با مشت نکوبه روی مین ضدنفر، تا نره صاف تو شکم مرگ، تا خودش رو اون‌همه «وارسته» نبره بذاره جلوی هفت‌تیر دشمن‌ش،‌ جذاب‌ترین چیزیه که نویسنده‌های پیکی بلایندرز نوشتن. جوری که آدم خیال می‌کنه تمام جنگ و جدال و قدرت‌طلبی‌ش، همه‌ی کارایی که می‌کنه، برای فرارکردن از این وسوسه‌ی لامصبه، از این که بزنه زندگی‌ش رو تو یه لحظه تموم کنه و خلاص شه. آروم شه. 

No comments:

Post a Comment