Pages

2014-03-10

درباره‌ی تخته‌نرد و کمی استانبول

۱
حرف آقای پاموک را اگر گوش کنیم، که حزن را بن‌مایه و اساس استانبول می‌داند و یک فصل مفصل از کتاب معظم‌شان، «استانبول» را به حزن و مالیخولیا و اندوه جاری در این شهر پرداخته‌اند، خیلی هم بی‌راه نیست که این همه تخته‌باز و نراد و تخته‌نردخانه و قرائت‌خانه در استانبول داریم. چه‌کاری غیر از بازی،‌ غیر از شوخی‌گرفتن کائنات داریم که بلد باشد غول حزن را عقب براند. 
۲
می‌گوید درستش این است که بازی را که بردی، تخته را جمع کنی بزنی زیر بغل چپ بازنده، روانه‌اش کنی برود پی کارش. یعنی که برو جانم، برو یاد بگیر بعد بیا بازی کن. یعنی که این‌جوری نیست که هر کس و ناکسی بلند شود بیاید بشیند مقابل آدم، به بازی. باید که یک مراتبی را طی کرده باشد. از یک کوره‌راه‌هایی گذشته باشد. قدر بازی را بداند. قدر حریف را هم بداند. کلن قدر بداند. می‌گوید یک‌بار گذرش افتاده بود به یکی از قرائت‌خانه‌های اسم‌ورسم‌دار. به لطف رفیقی، نشسته بود مقابل یکی از بزرگان عرصه‌ی نرد. زده بود و پنج به هیچ طرف را برده بود. بلند شده بود که تخته را ببندد و بزند زیر بغل حریف، حریف نامی. از دو طرف گرفته بودند و برده بودندش. می‌خواهم بگویم آدم باید اندازه بداند. بزرگی و کوچکی بداند. بلد باشد کجا بازی را که برد تواضع‌ش گوش فلک را کر کند. کجا حریف را دل‌داری بدهد. کجا شرمنده شود حتا از بردش. 
۳
جای‌ت را که انتخاب کردی، پای‌ت را که سفت کردی، طعمه را که زدی سر قلاب، قلاب را که انداختی به آب، بقیه‌اش می‌شود انتظار. می‌شود صبوری. آن‌قدر که جناب بخت در هیات یک ماهی به سراغت بیاید. یک ترکیب موزونی از بلدی و اقبال. از تکنیک و تقدیر. انگار که مهره‌های‌ت را درست چیده باشی، نشسته باشی به انتظار تا ستاره‌های بخت‌ت شروع کنند به درخشیدن. روز اگر روزت باشد، روزگارت اگر به کام باشد، روزی داری. دست پر برمی‌گردی. یک روزهایی هم هست در زندگانی، که طالع آدم نحس می‌شود. که می‌نشینی ساعت‌ها و ساعت‌ها و خبری نمی‌شود. نه خودش می‌آید و نه خبرش. از آن غروب‌ها به سرت می‌آید که باید آرام و باطمانینه، کوله‌بارت را جمع کنی و بلند شوی و بروی. سرت را بیندازی پایین، دست‌های‌ت را بکنی در جیب‌ت، سیگارت را بگیرانی و راه خانه را در پیش بگیری. اخلاق باخت داشته باشی. 
۴
آقای فردوسی در شاهنامه تعریف می‌کنند که چه‌طور شطرنج را از ولایت هندوستان آورده بودند ایران. برای کم‌کردن روی ایرانیان. آقای انوشیروان هم آقای بزرگمهر را صدا کرد بود که بیا ببین این‌ها چه می‌گویند. آقای بزرگهمر هم نه گذاشته بود و نه برداشته بود، سواد و عقل و درایت‌ش را به رخ هندیان کشیده بود و معمای شطرنج را حل کرده بود. بعد هم تخته‌نرد را داده بود دست‌شان. سر درنیاورده بودند. خداحافظی کرده بودند و رفته بودند خانه‌شان. از همان موقع شطرنج و تخته‌نرد یک رقابت و کل‌کل دورادوری با هم دارند. هی با هم مقایسه می‌شوند. انگار که قیاس بین عقل و احساس. خرد و ایمان. منطق و دل. 
۵
تاس اگر خوش بنشیند همه‌کس نراد است. اول از همه همین را یادمان داده‌اند. یعنی خیلی هم غبغب‌مان را باد نکنیم. خبری نیست. در و تخته اگر جور شود بی‌خبر و نابلد هم که باشیم سروسامان‌ می‌گیریم. بالا می‌رویم. بر صدر می‌نشینیم. امان از وقت‌هایی که خوش نمی‌نشیند تاس لاکردار. از اصل و اسب هم‌زمان می‌اندازدمان. چنان از آن بلندای زندگی بلد است آدم را پرت کند زمین که انگار از روز ازل خاکسترنشین بوده‌ای. شما خیال کن ورشکستگی، افت سهام. هرچند حواس‌مان هست که تاس‌ها را خودمان ریخته‌ایم. نمی‌شود تقصیر را گردن دیگری هم انداخت. اما می‌خواهم بگویم یک آرامش خوبی هست در این ساختار تاس و تخته. هم جلوی بادکردن اضافی آدم را می‌گیرد، که کار خدا اگر نبود الان این‌جا نبودی. هم بلد است وقت‌های تنگی و سختی آدم را دل‌داری بدهد که خیلی هم تقصیر تو نبود. آرام بگیر و دل قوی دار. گردش کائنات برای‌ت جفت‌پا گرفته بود فرزندم. 
۶
تخته‌بازجماعت خوش‌اخلاق‌اند. اهل شوخی و شنگی و متلک‌اند، بلدند کجا در کدام موقعیت چه‌جوری حریف را دست بیندازند. حواس‌ش را پرت کنند. تخته بازی سکوت نیست. بازی وراجی است. بازی مزه‌پرانی است. بازی تعمق و تفکر هم نیست. دیر بجنبی صدای حریف در می‌آید که مگر شطرنج می‌زنی؟! سرعت دارد. باید که بجنبی. سریع ببینی و تحلیل کنی و حرکت کنی. دوراندیشی خاصی هم نمی‌خواهد. نمی‌شود که بخواهد. عین زندگی‌های خودمان. از هفته‌ی بعدمان بی‌خبریم، چه برسد به سال دیگر. هیجان مطلق داریم. آدرنالین مدام. خوش می‌گذرد دیگر. تخته‌بازها آدم‌های امیدواری هستند. بلدند چه‌طور وقت‌هایی هست در زندگانی که ته گودال بخت‌ سیاه‌ت گیر افتاده‌ای و خیال می‌کنی که همه‌چیز تمام شده است و یک‌هو یک کورسوی کوچک امیدی از یک گوشه‌ای باز می‌شود و نجات که پیدا می‌کنی هیچ، بازی را هم می‌بری. تخته‌بازها آدم‌های واقع‌بینی هم هستند. دیده‌اند که چه‌طور گاهی وقت‌ها هرچه‌قدر هم که زور بزنی، خودت را به در و دیوار بزنی، نصیب‌ت همان تاس‌های بی‌جا است و باختن. بلدند که چه‌طور گاهی حال و احوال آدمی از همه‌چیز مهم‌تر است. که گاهی باختی و خوش‌حالی. بردی و غمگینی. این‌طور آدم‌های جالبی هستند جماعت تخته‌باز. آدمی که تخته بازی می‌کند، در یک حد معقولی به جبر و تقدیر باید که معتقد باشد. وگرنه چه‌طور خودش را آرام کند وقت‌های بدقلقی تاس. آدمی هم که اهل ایمان است، آدمی که زندگی‌اش را کلن دست خدا می‌داند، با این واقعیت مواجه می‌شود که در تخته همه‌چیز گردش تاس نیست. یک‌جاهایی هم باید خودش آستین بالا بزند. 
۷
راستش را بخواهید اگرچه در روایات است که شطرنج را هندیان ساختند و پرداختند اما یک‌جورهایی خصلت و ماهیت‌ش به ما شرقی‌ها نمی‌خورد. غربی‌طور است. جهانش جهان حساب‌کتاب و عقلانیت است. با ما شرقی‌های قضاقدری کم‌تر جور در می‌آید. عوضش تا بخواهید تخته‌نرد اصلن باب دل خودمان است. یک دست تقدیر گنده دارد که سرشت سوزناک‌مان از آستینش در آمده. یک سی‌چهل درصدی هم همت و حرکت است که از ماست. همه‌اش قضابلا و تقدیر و پیشانی‌نوشت و بازی چرخ گردون نیست اما عمده‌اش همان است. مثل همین زندگی‌های خودمان که خبر نداریم از فردا و پس‌فردای‌مان. که نشسته‌ایم ببینیم چه پیش می‌آید کلن. ببینیم باد از کدام طرف به پرچم طالع‌مان می‌وزد بعد تصمیم بگیریم که چه بکنیم یا نکنیم. 
۸
می‌گوید سنت کافه‌نشینی شرق و غرب‌ش فرق دارد با هم. آن طرف کافه‌نشینی یعنی فعالیت روشن‌فکری. یعنی تولید محتوا. بحث و گفت و مطالعه و خلق‌کردن. یعنی قیافه‌های عبوس و جدی و متفکر، عرصه‌ی اندیشه‌های ناب. این طرف سمت ما اما کافه‌نشینی عمومن از سر بیکاری و کم‌کاری‌ست. از سر وقت‌گذرانی و سپری‌کردن. بازی می‌کنیم. شوخی می‌کنیم. قصه می‌گوییم. خوشیم کلن. انگار ناامیدتریم به تغییر اوضاع جهان. به این که ممکن است کاری ازمان بربیاید. به این که کلن می‌شود کار خاصی کرد. دنیا را رها می‌کنیم خودش هرجور خواست به میل کائنات جلو برود. یک بی‌چارگی و کم‌چارگی عمومی‌ای هست در این کافه‌نشینی‌های ما. در این که سرمان را گرم بازی می‌کنیم. یک‌جور جبرگرایی تاریخی در برابر تقدیر جمعی. 
۹
همیشه هم این‌جوری نیست که آدم حین بازی خودش را، شخصیت و ذات خودش را لو بدهد. خیلی وقت‌ها دقیقن برعکس، پوسته‌ی محافظه‌کارمان را می‌زنیم کنار وقت بازی. شروع می‌کنیم به تک‌دادن و بی‌محابا حمله کردن و زدن به قلب حادثه. اهل حماسه و خطرکردن می‌شویم. بعد، بازی که تمام شد، تخته را که بستیم، می‌شویم همان آدم سربه‌زیری که آسه می‌رود و می‌آید تا هیچ گربه‌ای شاخ‌ش نزند. یا هم که دودستی می‌چسبیم به خانه‌هامان. اول و آخر فقط به این فکر می‌کنیم که چه‌طور همه‌جا را ببندیم. تک ندهیم. سرمان بی‌کلاه نماند. خطر نکنیم. حمله‌ی خاصی هم نکنیم. زود در برویم و جمع کنیم. بازی که تمام شد دوباره می‌شویم همان یکه‌بزن‌های عرصه‌ی زندگی. تک‌تیزاندازهای کماندو. زوروهای زبر و زرنگ. 
۱۰
می‌گویند در استانبولِ دوران عثمانی قمار را ممنوع کرده بودند. ناچار اسمش را گذاشته بودند قرائت‌خانه. که مثلن داریم مطالعه می‌کنیم و کار فرهنگی و الخ. بعد پشت روزنامه‌های‌شان بساط تخته‌نرد و شرط‌بندی را علم کردند. شاید هم یک وقت‌هایی در زندگانی هست که آدم غیر از بازی‌کردن کار دیگری از دستش برنمی‌آید. غیر از بازی‌کردن چاره‌ای ندارد. غیر از دل‌سپردن به چرخش یک جفت تاس. که بشیند منتظر ببیند امروز ستاره‌ی اقبالش از کدام طرف طلوع می‌کند. یا بداند که امروزش نحس است. بلند شود برود خانه‌اش سرش را بکند زیر پتو و بخوابد. یا ببیند به خودش که امروز فاتح دنیاست. روی شانس است. قدم‌های بلند بردارد و سرش را بالا بگیرد. به قول آقای کورت ونه‌گات، بعله رسم روزگار چنین است. آدم دل می‌دهد به بازی تا سر از کار گردش ایام‌ش دربیاورد. یا درنیاورد. بی‌خبری و خوش‌خبری. 


3 comments:

  1. Anonymous12:11 PM

    کلمه الحق یرادها الباطل .
    جمله و حتی مطلب و حتی همه مطلب و همه بند بند مطلب و حتی همه ده پاراگراف مطلبه الحق . اما حیف که یرادها الباطل . و بعضی ها دیگه خیلی یرادها الباطل .
    و البته اینجا مراد از حق و باطل ، حق و باطل مذهبی و فلسفی و الخ نیست که به قضایایی چون ملاک و تعیین و معیار و نسبیت و چیزهایی از این دست بیانجامد . منظور فقط چیزی است در حد یک خود اقناعی . فقط .

    ReplyDelete
  2. مینا7:15 PM

    یه وقتی هم هست که زندگیتو زدی سر قلاب.اون موقع هم اگه غروب شد و قلابت تکون نخورد باز باید اخلاق باخت داشته باشی؟؟یا باید بزنی زیر قلابتو فحش ناموس بدی به هرچی طالع و تقدیره؟؟

    ReplyDelete
  3. آقا من اين وبلاگ و قلم شما رو از ته دل دوست ميدارم . مراد اول از كامنتم كه همينه و مراد دومم هم اينكه بگم اين مطلبت منو ياد تفكيك دو نژاد هندوآريايي از نژد هاي رومي يوناني طور ميندازه . اين ريشه ي شطرنج و تخته اي كه بهش اشاره كردي به جاي اينكه رد پاش تو شرقو غرب گرفته بشه بهتره تو نژاد ها گرفته بشه . من هنديا و ايرانيارو كاملا شرقي ندونستم هيچ وقت . حالا اينا به كنار به عنوان مراده دو و نيمم هم بگم حس ميكنم كانكشنت با ناخداگاه جمعي چ خوبه . وقتي وقتشه از استانبول حرف ميزني .

    ReplyDelete