Pages

2025-02-01

حسام، برادرکوچیک‌کوچیکه که الان خودش یه مرد گنده‌ی ۳۸-۳۹ساله‌ست طبعن، ۱۴-۱۵ساله بود و خیلی در بند درس و مشق نبود، اینم طبعن. یه بار با بابام حرف حسام و نگرانی‌شون از وضعیت مدرسه‌ش شد، گفت رفتم تو اتاقش، کتابایی که می‌خونه رو دیدم، به خودم گفتم بچه‌ای که تو این سن شعر و رمان جدی می‌خونه رو نباید نگرانش بود، حله. 



مازیار یه دوره‌ی فوتبالیِ شدید داشت، طبعن، از ۸-۹ سالگی، که هنوزم داره ولی در کنارش داره هنرش رو هم ادامه می‌ده شکرِ خدا. دیوار اتاقش هم به تبع، پوسترهای فوتبالی بود، و به طرز تابلویی من کم‌توجه بودم به‌شون چون هیچ‌وقت هیچی از فوتبال سرم نشده و و نخواهد شد و به این برکت که خیلی هم راضی‌ام از این وضعیت. خیلی زود سروکله‌ی قاب/عکس‌هایی از فیلم‌هایی که دوست داشت به دیوارش اضافه شد. و من شروع کردم به سرزدن به اتاقش در غیابش، و مداقه کردن در عکس‌ها، و با عیش، رصدکردن علایق سینمایی‌ش. 

این رصدکردن، عیشِ این رصدکردن، و هنوز-رصدکردن، از اقبال بلندیه که من دارم، حواسم هست.

 

No comments:

Post a Comment