« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2004-10-26

شمنای 2

از شباهت معماری و سینما که بگذریم، معماری با دنیای ادبیات هم قرابت دارد. یک معماری موفق به رمانی خوب می‌ماند که همه چیز آن سرِ جای خودش نشسته است. بسیاری از اوقات این خطر برای معماری وجود دارد که شبیه به یک مجموعه داستان شود تا یک رمان. قصه‌هایی پراکنده که قهرمانان مختلفی دارند و مضمون‌‌های متفاوتی. هر گوشه‌ای، یک شومینه، یک پلکان، یک بهارخواب، یک پنجره، یک کلونِ در، مضمون بدیعی برای خودش داشته باشد و فاقد هرگونه ارتباط کانسپتیک با سایر گوشه‌ها و عناصر باشد. در دنياي ادبيات، يك مجموعه داستان موجه است اما وقتي با معماري سر و كار داريم، ناچاريم كه به يك رمان فكر كنيم. با مضموني واحد در سرتاسرِ كار كه مثل نخِ تسبيح همه‌چيز را به هم ربط مي‌دهد. (پست‌مدرنيسم در ادبيات و معماري هم شباهت‌هاي بسياري به هم دارند كه خيلي موضوع بحث ما در اين‌جا نيست.) جالب اين جاست كه هروقت نامعماران اقدام به طراحي و ساخت بنايي مي‌كنند، عموماً نتيجه شبيه به مجموعه‌داستان مي‌شود. هرعنصري را به طور مجزا طراحي (طراحي يا گرته‌برداري يا حتا تقليد) مي‌كنند. نامعماران فاقد ديدگاه كلي‌نگر هستند و پرسپكتيوهاي معماري را جداگانه پرداخت مي‌كنند. عمداً‌ مي‌گوييم نامعماران و نه مردم عامي زيرا خطاب ما به كساني است كه خود را معمار مي‌دانند و در اين حيطه كار مي‌كنند اما از روحيه‌ي كلي‌نگر برخوردار نيستند و نمي‌توانند از بالا به كليت كار نگاه كنند. به همين علت معمولاً آثاري كه توسط ايشان ساخته مي‌شود، در محدوده‌ي سبك التقاطي جاي مي‌گيرد. بسيار پيش مي‌آيد كه نتيجه‌ي كار براي عامه‌ي مردم، زيبا است چون ديدگاه طراح، سازنده و بهره‌بردار به هم نزديك است. به طور مثال اغلب خانه‌ها و آپارتمان‌هايي كه توسط اين مجموعه ساخته مي‌شود، در هنگام فروش از اقبال عمومي برخوردار است. فراموش نكنيم كه اطلاق‌كردنِ عنوانِ معماريِ مردمي به اين سبك و شيوه، اشتباهِ بزرگي است.
تاملاتي در باره‌ي اوركات

سرطان اوركات، چه با آن موافق باشيم و چه مخالف، رشد مي‌كند و هر روز طيف بيش‌تري را در بر مي‌گيرد. شايد الان به‌ترين وقت باشد براي تحليل‌هاي جامعه‌شناختي از اين پديده. به نظر مي‌آيد يكي از نتايج اوركات، كنارزده‌شدن نقاب‌ها و حجاب‌هايي است كه زيستن در جمهوري اسلامي به آدم‌ها تحميل كرده است. درصد بالايي از اشخاص، تصويري كه آدم‌ها از خود ارايه داده‌اند، با تصويري كه از ايشان در جامعه و زنده‌گيِ روزمره مي‌بينيم، تفاوت فاحشي دارد. پس اوركات مي‌تواند بدل به نمادي براي نافرماني مدني باشد. عكس‌هايي كه آدم‌ها براي پروفايلِ خودشان انتخاب كرده‌اند و يا در آلبوم خويش قرار داده‌اند، راه را براي تحليل‌هاي روان‌شناسانه‌ي مبتني بر اسناد و مصداق‌هاي فراوان، باز مي‌كند. دسته‌بندي مصداق‌ها از نظر نوعِ عكسِ انتخابي – كه به كرات پيش مي‌آيد كه عكس مورد نظر، تصوير دارنده‌ي پروفايل نيست.-، نوع پوشش در عكس، ساير عناصر موجود در عكس و ... . شناخت و تحليل انگيزه‌هاي پنهان در پشت اين عكس‌ها، پژوهنده را به مسيرهاي جالبي خواهد كشاند. از عكس‌ها كه بگذريم، كاميونيتي‌هايي كه آدم‌ها در آن عضو مي‌شوند هم مي‌تواند موضوع جالبي براي پژوهش باشد. خوشبختانه امكاناتي كه در اوركات ارايه مي‌شود، راه را براي آمارگيري بسيار آسان كرده‌ است.
روزه به مثابه عادتي اجتماعي

دوستي دارم كه روزه مي‌گيرد. افطار مي‌كند و شب، عرق مي‌خورد! دوستي دارم كه روزه مي‌گيرد، حجابش را خيلي جدي رعايت مي‌كند، افطار مي‌كند و شب، در مهماني با دوستان مذكرش مي‌رقصد و سيگار مي‌كشد! دوستي دارم كه روزه مي‌گيرد، افطار مي‌كند و شب، در بحثي فلسفي از نيچه دفاع مي‌كند و شايعه‌ي وجود خدا را به ريشخند مي‌گيرد و داستان‌هاي پيغمبران و امامان را نقد ساختاري مي‌كند! تا مدت‌ها فكر مي‌كردم تمام اين دوستان در نتاقضي بزرگ زنده‌گي مي‌كنند. اما چند روز است كه دارم به اين باور مي‌رسم كه اصولاً كاركرد روزه براي اين دوستان، چيزي جدا از شعائر مذهبي و خرافاتي از اين دست است. روزه براي اين رفقا، تنها عادتي است اجتماعي و جمعي. مثل مراسم شبِ يلدا، مثل بوق‌زدنِ پشتِ سرِ ماشينِ عروس و هر عادت جمعي ديگري كه صرفِ شركت‌كردنِ در آن، احساسِ خوبي به فرد مي‌دهد. به قولِ يكي از همين دوستان: اگر روزه، آييني بود متعلق به دينِ يهود، باز هم روزه مي‌گرفتم چون نفسِ اين آيين را دوست دارم! حالا اين وسط، رسانه‌هاي دولتي ما را داشته باشيد كه در اين ماه، از صبح تا شب دارند به زور، روزه را از نظر پزشكي اثبات – كه چه عرض كنم، توجيه! – مي‌كنند! بابا روزه اصلاً داستانش چيز ديگري است. مثل خودِ دين و خيلي از عادت‌هاي جمعيِ ديگر، يك جور مازوخيسمِ لذت‌بخش است! مثل عاشقيت! ديگر نيازي به اين همه توجيهِ خنده‌دار نيست كه!
ماجراي ميكل آنجلو آنتونيوني

نتها نمره‌ي بيست‌اي كه من در طول دوران دانشگاه‌ام گرفتم، مربوط به واحد درسي‌اي بود كه استادش مهندس جودت بود و موضوع پروژه‌ي مشترك من و آقاي علي‌توكِ بزرگ كه جايش در اين‌جا خيلي خالي است، بررسي نقش و جايگاه معماري در فيلم‌هاي آقاي آنتونيوني بود! اين تحقيق با ديدنِ تنها سه فيلمِ كسوف، صحراي سرخ و آگرانديسمان انجام شد و البته با تاكيد و زوم بيش‌تر بر روي كسوف كه تقريباً نمابه‌نما تحليل شد. لذتي داشت هزار بار ديدن كسوف و هي پاززدن بر روي فيلم و هي بحث و دعوا و شوخي و هي قهوه و سيگار! آقاي علي‌توك! كدام گوري هستيد آخر؟!
حالا پس از مدت‌ها، فيلم مهمِ ماجرا از آنتونيوني به دستِ آقاي هرمس ماراناي بزرگ رسيده و آن را ديده و از شدت شعف، به صورت كاملاً پراكنده، چيزهايي در مورد آن خواهد گفت!
آقاي آنتونيوني در عين حال كه شديداً به سنتِ مقدس ميني‌ماليسم وفادار است، آفريننده‌ي عحيب‌ترين، غريب‌ترين،‌ پيچيده‌ترين و در عين حال واقعي‌ترين زن‌هاي سينما است! گونه‌اي آشنا و متفاوت از نژادِ زن كه نوع روي‌كردِ مولف به اين گونه و تلاش در جهت شناخت و بازنمايي آن در مديومِ سينما، كارگرداناني چون برگمان، لينچ در مالهالنددرايو، الياكازان در برخي فيلم‌هايش و با اغماض، بيضايي در بيش‌تر كارهايش را به خاطر مي‌آورد. مولفاني كه زن جاي‌گاهي منحصربه‌فرد در آثارشان دارد و دغدغه‌ي شناخت و نمايش پيچيده‌گي‌هاي زيباي روان‌كاوانه‌ي زنانه را دارند!
دغدغه‌ي گم‌شدن واقعيت در بزرگ‌نمايي زيادِ آن در فيلمِ آگرانديسمان، و شعارِ هميشه‌گيِ آقاي هرمس ماراناي بزرگ كه مي‌گويد: ديگر هيچ واقعيتي وجود ندارد كه بتوان آن را قلب كرد، گوياي علت علاقه‌ي وافر آقاي ماراناي بزرگ و آقاي آنتونيوني به هم‌ديگر است!
آقاي آنتونيوني اصولاً معمار نيست اما معلوم است كه معماران را دوست دارد! توجهِ ويژه‌ و وسواس‌گونه‌ي او به پس‌زمينه‌ي كادرها و هويت و ارزش معماري در هر سكانس كه منجر به ارتباط دوسويه و منطقي و معنادار بين بازيگر و فضا / مكانِ پيرامونش مي‌شود، در غالبِ سكانس‌هاي همه‌ي فيلم‌ها ديده مي‌شود.
ماجرا با سفري تفريحي به جزيره‌اي صخره‌اي در دريا آغاز مي‌شود. آنا و ساندرو، زوجي در آستانه‌ي ازدواج هستند و كلوديا، دوستِ آنا كه آن‌ها را همراهي مي‌كند به همراه دو زوج ديگر كه در سفر تفريحي همراه آنا و ساندرو هستند. در توقفي كوتاه روي جزيره‌ي صخره‌اي، آنا پس از صحبت كوتاهي با ساندرو گم مي‌شود و تلاش تمام گروه براي يافتن او به نتيجه نمي‌رسد. پليس هم نمي‌تواند رد پايي از آنا پيدا كند. هم‌سفران باز مي‌گردند و تنها ساندرو و كلوديا پس از بازگشت هنوز به جستجوي خود براي يافتن آنا ادامه مي‌دهند. جستجويي كه اگرچه به يافتن آنا منجر نمي‌شود اما رابطه‌ي جديدي بين سادرو و آنا را شكل مي‌دهد. همين طور كه مي‌بينيد، پيرنگِ كلي داستان، ساده، كلاسيك و كليشه‌ي سفر/ شهود/ جستجو/ جاده است اما بايد فيلم را ببينيد تا باور كنيد كه آنتونيوني چه سوءاستفاده‌اي از اين ژانر كرده است!
درباره‌ي ويژه‌گي‌هاي اين گونه از زنان مورد توجه آنتونيوني، مي‌توان موارد زير را نام برد: ميل به تنهايي، انجام كارهاي خرق عادت، لاقيدي نسبت به عرف و اخلاقيات جامعه، داراي جذابيت‌هاي ظاهري زنانه، ارتباط لمسي با محيط و اشياء پيرامون‌شان و طبيعت‌گرا. اصولاً‌ اين تايپ از زنان، به نسبت بسيار خودآگاه‌تر از گونه‌ِ مرسوم زنانه هستند و اين آگاهي اغلب راه به جايي نمي‌برد چون به عقيده‌ي جناب آقاي هرمس ماراناي بزرگ، ناخودآگاهي اصولاً در حيطه‌ي زنانه‌ِ وجود قرار دارد و خودآگاهي بيش از هرچيز مردانه است. لازم به ذكر است اگر زني را ديديد كه وسط عشق‌بازي، در حالي كه دارد كارش را انجام مي‌دهد، به نقطه‌اي خيره شده يا مشغول فكر كردن به مسايل وجودي خودش است، مطمئن باشيد با يكي از اين گونه موجودات طرف هستيد و البته فراموش نكنيد كه اين گونه اصولاً غيرقابل‌دسترس‌بودن را مي‌پرستد!
اصولاً سال‌ها است كه هاليوود به سبب سرخوشي و ساده‌لوحي عمومي كه در خود سراغ دارد، از پرداختن به اين گونه كاراكترها پرهيز كرده است!
جزيره‌ي صخره‌اي اول فيلم، همان موضوع قرابت فضا/مكانِ پس‌زمينه با كاراكترها است. جزيره را مي‌توان تجسمي از روحيه‌ي سرد، خشك، خشن، نامعلوم و ناشناخته، گنگ و در عين حال زيباي آنا دانست و تلاشي كه ساندرو و كلوديا براي كشف آن – و آنا- مي‌كنند، جتستجويي است براي شناخت آنا و درون او. حالا اين جستجو كه به شهر مي‌رسد، چه مسيري پيدا مي‌كند، داستان ديگري است!
كلوديا چهره‌ي ديگري از آنا است اگرچه ساندرو به نظر نمي‌رسد مالك روح آنا باشد و فقط جسم او را در اختيار دارد اما كلوديا را در فيلم جسماً‌و روحاً تحت تسلط مرد مي‌بينيم و تنها در آخرين سكانس است كه پس از خيانت ساندرو به او، دوباره در جاي‌گاه بالاتر قرار مي‌گيرد و با بخشش‌اش، خودش را وارد محدوده‌ي ناشناخته‌ي آنا مي‌كند. انگار بازيِ آنا- ساندرو دارد اين بار با حضور كلوديا تكرار مي‌شود. هرچند در سكانس‌هاي آغازين رابطه‌ي كلوديا و ساندرو در اكثر نماها، كلوديا در ارتفاع بالاتري نسبت به سادرو ايستاده است اما با پيش رفتن رابطه، به ترديج، ابتدا هم‌ارتفاع و سپس در جاي‌گاهِ تصويري پايين‌تري قرار مي‌گيرد.
خانم مونيكا ويتي با آن چهره‌ي اسب‌مانندِ منحصربه‌فردشان، در فيلم‌هاي آقاي آنتونيوني جذاب مي‌نمايند! چرا؟!

Labels:




2004-10-24

1. عصرهايي كه هنوز 2-3 ساعت تا غروب مانده و باران شديدي مي‌آيد و من در پشت چراغي در چهارراهي منتظر سبزشدن آن هستم و باران محكم بر شيشه‌ها مي‌زند و برف‌پاك‌كن‌ها با عجله شيشه‌ي جلو را جارو مي‌كنند و هوا از شدت ابر، گرفته است و من مي‌دانم كه تا چند لحظه‌ي ديگر اين همه باران بند خواهد آمد و دوباره آفتاب حضور قاطعِ بي‌تخفيفش را به رخِ من خواهد كشيد و چراغ سبز خواهد شد و من دوباره به راهِ خودم، راهِ قبليِ خودم ادامه خواهم داد و همه چيز همان‌طور كه قبل از رگبار و قرمزيِ خيس و شفافِ چراغ بود، خواهد شد و من اين لحظه‌ي گنگِ درنگ را باز هم فراموش خواهم كرد؛ يادِ آن سكانسِ فراموش‌نشدنيِ پل‌هاي مديسن‌كانتي مي‌افتم كه مريل استريپ در آستانه‌ي يك تصميمِ بزرگ، يك آنِ سرنوشت‌ساز كه بماند با شوهر و بچه‌ها و زنده‌گيِ روزمره‌اش و يا برود با كلينت‌ ايستوود، مردي كه طعمِ دوباره‌ي – دوباره ؟ - عشق را در ميان‌سالي به او چشاند، در پشت چراغ قرمز، هنگامه‌ي رگبارِ زودگذرِ شديدي كه مثل آشناييِ پرحرارتِ او و ايستوود، زودگذر و داغ و پرشور و محتوم به تمام‌شدن بود، دستش را برد به سمت دستگيره‌ي در، مكث كرد، آن‌قدر مكث كرد تا چراغ سبز شد، باران بند آمد و بدون اين كه در را باز كند، بگو افقِ تازه‌اي در زنده‌گي‌اش باز كند، ماند و لب فروبست و بغض كرد و به زنده‌گي – با تاكيد بر روي دالِ و هاءِ آن- ادامه داد. تمامِ اين هفت سالي كه از ديدن اين فيلم مي‌گذرد، هيچ از خيسيِ پرالتهاب و نفس‌گير و تازه‌گيِ مرددِ آن لحظه‌ي ناب كم نشده است.
2. آقاي هرمس مارانا ده راه‌كار براي داشتن يك آخرِ هفته‌ي لذت‌بخش و گوارا ارايه مي‌دهد: 1- عرقِ خوب بنوشيد. 2- فيلم‌هاي خوبي كرايه كنيد. 3- نهارِ دل‌چسبي بخوريد. 4- از حضور و مصاحبتِ همسرِ زيبايتان به شدت لذت ببريد. 5- ترجيحاً به او هم بنوشانيد! 6- قهوه‌ي خوب بخوريد. 7- از هوايِ بعداز باران در كاخِ نياوران لذت ببريد. 8- به سينماي موزه‌ي سينما در باغ فردوس برويد و از ديزاينِ خوبِ آن مشعوف شويد. 9- شاهكاري مثل لاك‌پشت‌ها هم پرواز مي‌كنند ببينيد. 10- هنگامِ خواب، نجواهاي عاشقانه را فراموش نكنيد. 10- خواب ببينيد كه ساعت‌ها اسب‌سواري مي‌كنيد.
3. هر بند، يك سيگار. معامله‌ي خوبي نيست ؟!
4. چارلي و ريموند بابيت، تام كروز و داستين هافمن، در اتوباني به قصد ديترويت مي‌رانند. با ديدن يك تصادف، ريموند كه دچار بيماري اوتستيك است، راه را ناامن مي‌داند و اصرار دارد كه بايدحتماً پياده تا اولين جاده‌ي فرعي برود. چارلي كلافه مي‌شود و به ناچار به تنهايي در پشت رل مي‌نشيند و ريموند سبك‌سرانه در جلوي اتوموبيل پياده به راه مي‌افتد. چارلي آن‌قدر او را تعقيب مي‌كند تا به جاده‌ي فرعي برسند و ريموند راضي شود دوباره سوار شود. در بزرگراهِ شلوغ و ناامن، ريموند راه‌برِ غريبِ چارلي است. بر خلاف بيش‌تر آثار مشابه، اين ريموند نيست كه در پايان داستان اندكي بهبود مي‌يابد. از اول هم مي دانيم كه يك اوتستيك هرگز خوب نمي‌شود. اين چارلي است كه تغيير مي‌كند و ريموند را همان طور كه هست مي‌پذيرد. در سكانسِ پاياني، هنگامي كه ريموند سوار قطار مي‌شود تا دوباره به آسايشگاه برگردد، در لحظه‌اي كه چارلي براي خداحافظي پاي قطار آمده، ريموند تله‌ويزيونِ دستي‌اش را در دست دارد و براي خداحافظي اين‌پا و آن‌پا مي‌كند. لحظه‌اي گمان مي‌كنيم براي او نيز چون چارلي، وداع سخت است و بالاخره معجزه‌ي ارتباطِ عاطفي مابين دو برادر برقرار شده. زود از اشتباه در مي‌آييم، ريموند معذب است چون تا 3 دقيقه‌ي ديگر برنامه‌ي تله‌ويزيوني موردِ علاقه‌اش شروع مي‌شود! به همين دليل است كه رين‌من يكي از فيلم‌هاي محبوبِ آقاي هرمس مارانا است.
5. آقاي بهمن قبادي پله‌هاي زيادي را با همين يك فيلمش طي كرده است. به سهولت آقاي كيارستمي و تمام امواج كذايي حاصل از پس‌لرزه‌هاي او را پشتِ سر مي‌گذارد و به جاي‌گاهِ رفيعي در قصه‌گفتن و سينما مي‌رسد. در دوراني و سينمايي كه خيلي‌ها زور مي‌زنند تا فقط يك شخصيتِ بكر و ناب خلق كنند، آقاي قبادي به راحتي 5-6 شخصيتِ ماندگار مي‌سازد. آقاي علي‌زاده بهترين موسيقيِ فيلمش را خلق مي‌كند و شما شاهد لحظه‌هاي سينماييِ خالصي هستيد كه از استانداردهاي سينماي ايران چند گردن بالاتر است. جسارت قبادي در كشتن كودكِ فيلم، ستودني است. در تعريف‌كردنِ قصه‌ي وحشتناكِ تجاوز به دختري خردسال و بارداركردنِ او، در آفريدن پيش‌گويي بدونِ دست، در درآوردنِ آشوبِ كردستانِ جنگ‌زده، در خلق كودكاني كه پيش از اين هيچ فيلمسازي خوابش را هم نمي‌ديد، در زرنگي‌هاي نوجواني كه يك منطقه را هدايت مي‌كند، در خودكشيِ غريبِ دخترك، در فرياد جان‌خراشي كه پيش‌گوي نوجوان سر مي‌دهد، در گرگ و ميش حوالي صبح و دره‌اي كه از فريادِ درد و تجاوز و جنگ لبريز شده، در لاك‌پشت‌ها هم پرواز مي‌كنند، ستودني است. اين فيلم، شايسته‌ترين انتخابي است كه مديرانِ سينماي ايران براي جشنواره‌ي اسكار در اين سال‌ها داشته‌اند. آقاي قبادي حالا در قصه‌گفتن و شخصيت‌پردازي، آقاي كاستريكا را به خاطر مي‌آورند. آقاي هرمس مارانا افسوس مي‌خورد از اين كه زماني براي مستيِ اسب‌ها را هنوز نديده است.
6. ترمينالِ آقاي اسپيلبرگ اگرچه ربطي به داستانِ واقعي آن هم‌وطنِ غريب در فرودگاهِ شارل‌دوگلِ پاريس ندارد اما خصوصياتِ همه‌ي فيلم‌هاي اسپيلبرگي را دارد حتي اگر ظاهري تازه داشته باشد. شيرين و نرم و سخت وابسته به سنتِ روايت. تام هنكس با زيركي و ظرافت به بيگانه‌گي شرقيِ ويكتور جان مي‌دهد، به شيفته‌گي و ساده‌گي و هوش و صميميت عاشقانه‌اش. آقاي اسپيلبرگ انسان مومني است با تمام خوش‌بيني‌هاي يك آمريكايي آرام و دل‌نشين و رام. نيويورك كعبه مي‌شود و رسيدن به آن آرزويي كه همه ويكتور را در شاديِ رسيدنِ به آن حمايت مي‌كنند. اشكالي هم ندارد. چه كسي گفته كه اگر فيلمسازي شيفته‌ي سرزمينش باشد و نيويوركِ زخم‌خورده‌ي پس از 11 سپتامبر و آواي غريبانه‌ي جاز و هم‌نشيني هم‌دلانه‌ي جمعي مهاجر را در جوار امنيتي كه آمريكا در پوشاندن گناهانشان به آن‌ها مي‌دهد، بستايد، گناه كرده است؟! اشتباه نكنيد! هيچ سكانسِ غريبي در كار نيست، هيچ اتفاق غيرقابل‌پيش‌بيني‌اي نمي‌افتد، هيچ‌گاه از مسير طلايي روياي آمريكايي خارج نخواهيم شد، تنها عاشق و معشوق به هم نمي‌رسند. و اصلاً از كجا معلوم كه معشوق خانم زتاجونز باشد و آن نوازنده‌ي جاز نباشد و اصلاً خود نيويورك نباشد كه در اين صورت، عاشق به وصال مي‌رسد و بعد، سلامت به خانه بازمي‌گردد. يادمان باشد كه اسپيلبرگ را با كسِ ديگري اشتباه نگيريم!

Labels:




2004-10-19

1. خب به هر حال ديدن هري پوتر 3 هم وظيفه‌ي فرح‌بخشي بود كه به سلامتي به انجام رسيد! حر ف خاصي براي گفتن ندارم. پرداختِ تصويري كتاب بود و ايده‌ي خوب و جواب‌پس‌داده‌ي تغيير قضاوت بيننده نسبت به يكي از كاراكترها (سيريوس بلك) و البته اين كه خبري از ولدرموت نبود ذره‌اي انتظارِ بي‌پاسخ ايجاد مي‌كرد. گره‌گشاييِ هميشه‌گي آخرِ داستان هم كمي سريع اتفاق مي‌افتاد و جاي خالي ريچارد هريس مرحوم هم در نقش دامبلدور دوست‌داشتني خيلي خالي بود. كوئيديچ هم بازي نشد و بزرگ‌شدن هري، رون و هرميون هم چندان بد نبود. حداقل همان لحظه‌ي كوتاهي كه هنگام آشنايي با هيپوگريفِ هاگريد، رون و هرميون ناغافل دستِ هم‌ديگر را گرفتند و بعد با شرم به هم نگاه كردند، نشانه‌ي ظريفي بود از بزرگ‌شدن و نويدِ كوچكي براي رابطه‌ي عاشقانه‌اي كه بعدها ايجاد خواهد شد.
به نظرم اگر هر كتاب هري پوتر را در در دو قسمت سينمايي بسازند، نتيجه خيلي منسجم و به‌تر خواهد شد.
به هر حال آقاي هرمس ماراناي بزرگ هرچه باشد، مثل آقاي حافظ، معصوم نيست و كتاب‌هاي هري پوتر را عادت دارد يك نفس بخواند تا تمام شود! فيلمش هم بالطبع در يك بعدازظهر جمعه پس از يك چلوكباب معركه، مزه‌ي لذيذي دارد!
2. آقاي هرمس مارانا از همان وقتي كه فارگوي برادران كوئن را ديدف احساس كرد با دو تا آدم نيمه‌خل و چل باحال و بااستعداد طرف است! اين ظن با اوه! برادر كجايي؟! تبديل به يقين شد و حالا نوبت وكيل هادساكر (Hudsuker Proxy) است كه آقاي مارانا را حقيقتاً شاد كند! در بين اين سه فيلم، هادساكر كم‌تر از همه هرج و مرج مخصوص كوئن‌ها را دارد و تقريباً مثل آدم داستانش را تعريف مي‌كند و از اتفاقات عحيب و غريب و تصادفات تقريباً غيرممكن در آن خبري نيست اما اگر طرفدار كمدي ابزورد هستيد و دلتان لك زده براي اتفاقات نامعقول در دنياي واقعي، سكانس‌هاي آخرِ وكيل هادساكر شما را نااميد نمي‌كند! قصه‌ي آدم ساده‌اي (تيم رابينز با آن ساده‌گي ذاتي كه در چشم‌هايش موج مي‌زند) آدم عادي و ساده و بي‌كاري است كه به علت خودكشي نابه‌هنگام رئيس كمپاني معظم هادساكر و دسيسه‌ي هيات مديره شركت براي فروش سهام به قيمت روز، افت سهام به علت سؤمديريت رابينز و سپس خريد دوباره‌ي حجم بيشتري از سهام شركت و در نهايت به جيب‌زدن سود كلان، يك‌شبه مدير كمپاني مي‌شود اما با اختراع احمقانه‌ي هولاهوپ و فريزبي ارزش سهام كمپاني را شديداً بالا مي‌برد. باقي داستان تلاش هيات مديره براي افت سهام شركت و از دورخارج‌كردن رابينز است كه در نهايت با كمك روح رئيس قبلي هادساكر، رابينز برنده‌ي اين جنگ مي‌شود! ديدن پل نيومن 60-70 ساله با آن تنِ خش‌دار صدا و ميميك منحصربه‌فردِ صورتش و ريزكردن چشم‌هايش به هنگام اداي كلمات، غنيمتي است كه نمي‌شود آن را از دست داد!
3. كتاب برفِ سياهِ آقاي بولگاكف با ترجمه‌ي خوب احمد پوري با اين كه به شدت متاثر از فضاي روسيه‌ي استاليني بود و هجو و كنايه‌هاي آن تا حدي غيرملموس، اما با اين حال خواندني بود و هرچه باشد آقاي بولگاكف با همان يك مرشد و مارگريتا، آدم را ناچار مي‌كند كه همه‌ي داستان‌هايش را بخواند و لذت ببرد! كاش يك مؤمني پيدا مي‌شد و قصه‌ي پرغصه‌ي نويسندگان و سانسور را در دوران ما مي‌نوشت. شايد دلِ ما هم كمي خنك مي‌شد! راستي آقاي بيضايي حتماً‌ با اين همه‌ي جفايي كه از كارمندان كم‌شعورِ پشتِ ميزنشين اداره‌ِ ارشاد ديده است، يك جايي يك فيلم‌نامه‌اي يا نمايش‌نامه‌اي در اين باب نوشته است و منتظر است تا هخا بيايد و آن را اجرا كند! پس منتظر مي‌مانيم!
4. آقاي هرمس مارانا البته نامِ آقاي آندري كونچالوفسكي را قبلاً زياد شنيده اما اولين فيلمي كه از ايشان ديده همين House of Fools بود كه به قول نويسنده‌ي شيكاگوتريبون، پنداري ديوانه از قفس پريدي بود كه دوباره توسط آقاي فليني تخيل شده بود! يك تيمارستان در مرز چچن و جنگ داخلي استقلال‌طلبان چچن و نيروهاي روسيه و تاثيري كه بر ساكنين اين دارالمجانين مي‌گذارد با گوشه‌چشمي به زيرزمينِ استاد كاستريكا و موسيقي خوب و فيلم‌برداري پركنتراست عالي و قصه‌ي دل‌چسب و مملو از سكانس‌هاي خيره‌كننده و لحظه‌هاي بكر. بيش‌تر از همه سرزمينِ هيچ‌كس را به ياد آدم مي‌آورد با همه‌ِ حماقتي كه در جنگ وجود دارد و خشونت و عشق و مرگ و ديوانه‌گي. ساكنين تيمارستان را كنايه از كلِ ملت بگيريد و حالش را ببريد! همراه ستايشي عميق و غريب از آقاي برايان آدامز و آن ترانة‌‌ي شاهكارِ You Love a Woman… (دون ژوآن دماركو) از آن فيلم‌هاي كامل و يك‌دست كه كيف و درد و لذت و عشق و رنج را همه با هم دارد. در سكانسي از فيلم، پس از اين كه سربازان چچني تيمارستان را در پي حمله‌ي نيروهاي روسي ترك مي‌كنند و به همراه آن‌ها احمد سرباز چچني كه دخترك ديوانه‌ي فيلم، عاشقِ‌ او شده است، دخترك در بدرقه‌ي احمد اشك مي‌ريزد و آكاردئون مي‌زند و تصوير اسلوموشن است و ناگهان در پس‌زمينه، به آرامي و بدون هيچ صدايي غير از نواي شاد و نامتعارفِ آكاردئون، هلي‌كوپتري از آسمان به زمين مي‌افتد و منفجر مي‌شود و دخترك هم‌چنان اشك مي‌ريزد و آكاردئون مي‌زند و صدايي به جز صداي غريبِ سازش، در صحنه نيست...

Labels:




2004-10-15

حدس بزن چه کسی برای شام می‌آيد؟!

1. به قول آقاي كوندار، ايده‌ها كم هستند و آدم‌ها بسيار. اين بدشانسي ما است كه در قرن بيست و يكم نفس مي‌كشيم و اطرافمان را انبوهي از توليدات گرفته است. توليدات فرهنگي و صنعتي كه روز به روز نرخ توليد و تنوع آن بالاتر مي‌رود اما درصد بالايي از اين توليدات تكراري است. تكرار همان حرف‌هاي قديمي با رنگ و لعاب جديد كه اگر مولد باهوش باشد، به خوبي آن را در لفافي نو مي‌پوشاند و مخاطب را گول مي‌زند آن هم براي مدتي! زماني از قول يك نويسنده خواندم كه همه‌ي داستان‌هاي عالم يا درباره‌ي عشق است يا مرگ!
حالا حكايت آقاي استفن كينگ است، سلطان دلهره در هاليوود! زماني ايده‌هاي آقاي كينگ درخشان بود و ناب. اين كه خالق يك تريلر جنايي خودش هم جنايتكار است و كلي‌تر اين كه اصولاً خالق و مخلوق مشتركات زيادي دارند و هر مخلوقي ذره‌اي از خالق را در خود دارد يا به‌تر بگويم هر خالقي جزيي از خودش را در مخلوق قرار مي‌دهد. باز مجبورم به آقاي كوندرا ارجاع بدهم كه مي‌گفت: تمام شخصيت‌هاي رمان‌هاي من، امكان‌هايي از من هستند كه تحقق نيافته‌اند. در فيلم Secret Window جاني دپ نويسنده‌اي است كه دچار مزاحمت‌هاي يك رواني عوضي مي‌شود كه ادعا دارد دپ داستاني از او را دزديده و به نام خودش به چاپ رسانده. مرد رواني مدام دپ و اطرافيانش را آزار مي‌دهد، مي‌ترساند و بالاخره به قتل مي‌رساند. در اواخر فيلم معلوم مي‌شود كه اين مرد صرفاً زاده‌ي تخيل خودِ دپ است و اين خودِ ديگرِ دپ است كه اين جنايت‌ها را مرتكب مي‌شود. دپ اسكيزوفرني دارد و تمام اميال پنهانش را كه در خودآگاه جرئت بروز ندارند، در قالب مرد رواني حضور پيدا مي‌كنند و دست به اعمالي مي‌زنند كه دپ فكر مي‌كند جرئت آن كارها را ندارد يا غيراخلاقي و غيرقانوني هستند.
شما جاي من باشيد از همان بدو ورود آن رواني به داستان، يك ورِ ذهنتان به همين سمت نمي‌رود، خصوصاً اگر شاهدي براي آن رواني و حضورش نباشد؟ جان من شما ياد Fight Club و يك ذهن زيبا نمي‌افتيد؟! اين ايده به خوبي و كارآمدترين وجه در فيلم فينچر پرورانده شده و حالا فقط نسخه‌ي مبتذل‌تري از آن را مي‌بينيد كه خيلي زود خودش را لو مي‌دهد. حتي به تقليد از فيلم فينچر، دوباره به صحنه‌هاي قبلي باز مي‌گردد و اين بار از نقطه‌نظر ديگري قهرمان فيلم را نشان مي‌دهد كه اين بار به تنهايي در صحنه حضور دارد و با شخص نامعلومي حرف مي‌زند!
كار سختي است متعجب‌كردنِ‌ آقاي هرمس مارانا در اين روزها! دلم براي فيلمي تنگ شده كه آخرش شگفت‌زده بشوم از بكربودنِ ايده‌ي فيلم و احساس كنم كه كارگردان رودست زده است و من سرِكار بوده‌ام! فكر كنم آخرين بار در The Others بود كه اين احساس به من دست داد و به احترام آقاي آمن‌آبر كلاه از سر برداشتم!
2. دفعه‌ي پيش از كم‌آوردن گفتيم. اين را هم اضافه كنيم كه توليد آب‌معدني در بطري‌هايي درست شبيه به بطري ويسكي و حتي در ابعاد بغلي، در جمهوري اسلامي، هم كم‌آوردن است!
آقاي هرمس ماراناي بزرگ امشب يكي از همين بغلي‌هاي مجاز را از سوپرماركت سرِ كوچه خريد، آبِ آن را خالي كرد، به جايش ابسولوت ودكا ريخت و به همراه دوستان در فضاي باز دل‌نشين يك رستوران بكر، شادخواريِ دل‌چسبي به راه انداخت كه شاتوبريانِ WellDone آن را تكميل كرد!

Labels:




2004-10-13

آخه فوتبال هم شد کار؟!

1. رفيقي مي گفت الكل‌زدن به ذغال و با پنكه بادزدنِ آن، كم‌آوردن است! امشب داشتم فكر مي‌كردم تغييردادن اسم زيبا و بامعنيِ جامِ حم به اسم ساده‌لوحانه و مبتذلِ صداوسيما و بعدتر انتخاب اسمِ جامِ حم براي شبكه‌ي ماه‌واره‌اي جمهوري اسلامي، هم كم‌آوردن است!
2. امشب باز هم آقاي هرمس مارانا خام شد و يك فقره از سريال كمربندها را بنديم را رويت كرد. وقتي نويسنده، كارگردان و بازيگرها همه و همه زور بزنند و تا همه‌ي موفقيت‌هاي قبليِ خودشان و ديگران را عيناً تقليد كنند و روز به روز اوضاع بدتر بشود و حتا نتوانند به گوشه‌اي از كارهاي قبلي برسند، وقتي همه از روي دست خودشان هي رونويسي كنند، اين ديگر endِ كم‌آوردن است! با شما هستم آقايانِ قاسم‌‌خاني، مظلومي، اويسي و جعفري!

Labels:




2004-10-12

ای ژاک! ای دريدا!

1. آقاي ژاك دريدا، فيلسوف محبوب آقاي هرمس مارانا، در آخرين لحظات عمرشان، در گفتگويي تلفني با آقاي مارانا از ايشان خواستند كه پيكر بزرگوار اين مرحوم را در پرلاشز، جنب آبخوريِ عمومي دفن نمايند و از دعاي مغفرت و عافيت براي آن مرحوم غافل نشوند. به همين مناسبت مجلس ختمي در مسجد بلال صدا و سيما با سخنراني استاد حسني برگزار خواهد شد كه متن سخنراني ايشان در مورد آقاي ژاك دريدا از طريق فكس به آقاي هرمس ماراناي بزرگ رسيده كه در اين‌جا با اندكي دخل و تصرفِ عدواني خواهد آمد:
« امروز من به اين‌جا آمدم تا درباره‌ي چند استراتژيك مهم و اون مرحوم جاك دريده صحبت بكنم و همه بايد تا آخر گوش بكنند. يكي اين كه اگه اون آقاي دريده كه حزب‌اللهي بود چون چرت و پرت مي‌گفت مانند من و دوم اين كه من به اون جاك چند بار گفتم تو بيا آذربايجان از لحاظ ختنه كه اون صهيونيسم بود ولي جهان‌خوار نبود چون كه من خودم ديدم يك بار با اون پيترِ هم‌سكس‌باز با هم مثل آدم گوجه‌فرنگي مي‌خورد. اي جاك! اي دريده! تو مي‌ري براي من كتاب مي‌نويسي كه به من بگي من خرم؟! مگه من خودم نمي‌فهمم كه به من مصاحبه مي‌كني حيوان؟ البته به من گفتند كه تو مرحوم شدي اما من باور نكردم و اين استراتژيك اصلي من بود كه هيچ حرفي را تا با گوش خودم نشنوم باور نمي‌كنم. دوم اين كه اون جاك گفته كه واسازي كه من بدم مي‌آيد چون در اون ساز و آلات لهو و لعب داشت كه خودِ آلات هم حرف بي‌تربيتي بود و من بدم آمد از لحاظ ادبي و من چند بار گفتم كه منظور تو چه بود جاك؟ اي حيوان؟ و اون جاك كه خدا رفتگان شما را هم بيامرزه هي به من دال و مدلول كرد و تاويل شد تا من مجبور شدم از لحاظ اطمينان غسل كنم و شما هم همين الان بكنيد از لحاظ اسلامي كه دوي خردادي نباشه. از همه مهم‌تر اين كه اون روزنامه‌ي آمريكايي در خودش نوشته بود كه منظور جاك را به كسي نمي‌فهميد كه من هم نفهميدم و تازه چرا به من افتخار نمي‌كني حيوان كه فقط به خودم مدلولم و ديخانستراكتژي كردم اون هم چند بار ولي به كسي مربوط نيست چون نفهميده و انشاالله خداوند به او رحمت كند و من ديگر حرفي نمي‌زنم تا به من مجلس ختم بكني و بگي كه اون حسني هم ديخانستراتژيك بود كه هيچ كسي حرفش را نمي‌فهميد حتي به خودش. صلوات! »
2. روايت مي‌كنند كه چون آقاي ژاك دريداي كبير دار فاني را وداع گفت و شب اولِ قبرش فرا رسيد، آقاي منكر و اون دوست بي‌ادبي‌اش بر بالينش حاضر شدند و از او پرسيدند:
منكر: هان اي بنده! بگو خدايِ تو كيست و آن را با رسم شكل توضيح بده!
ژاك: من شكلش را برايتان مي‌كشم اما هر خطي كه من مي‌كشم بر خط ديگري دلالت دارد و تاويل شما و آن دوست ديگرتان از آن متفاوت خواهد بود و منظور من چون در غياب خودم اتفاق مي‌افتد از چنبره‌ي متن بيرون نخواهد آمد و تا ابد بر شكلي ديگر دلالت خواهد كرد.
دوست آقاي منكر: حيوان! لااقل بگو پيغمبرت كيست؟
ژاك: هرمنوتيك معنايي كه من مبدع آن بودم سرسلسله‌اي ندارد و پيوسته ساختار خود را و ساختار زبان را درهم‌مي‌شكند و مراد از مراد و رهبر به مريد و از آن به مرشد و پير و و از آن به ساختاري ديگر دلالت مي‌كند و واسازي ابداعي من از جهان متن به بيرون پرتاب نخواهد شد و معنايي در بر نخواهد داشت. پس هر آنچه من بگويم ذاتاً بي‌معني خواهد بود چون متني است ساخته‌شده از واژه‌ها كه به خوديِ خود بي‌ارزشند و شما هر معنايي كه بخواهيد بعداً از آن تاويل خواهيد كرد.
منكر: تخمِ سگ! حالمو به هم مي‌زني! اقلاً بگو اصول دين چند تا است؟
ژاك: من چه بگويم 4 و چه بگويم 7 هيچ‌كدام به چيزي اشاره نكرده است چون خودِ اين واژه‌ها قراردادهايي هستند كه شما آن‌ها را عدد مي‌ناميد اما من معناي ديگري از آن استنباط مي‌كنم چون مجموعه‌اي پراكنده و بي‌شمار هستند كه هريك چيز ديگري را به خاطر خواهد آورد و خاصه اين كه وجود مقدم بر حضور است و اين را هايدگر بزرگ مي‌گويد و همين كلماتي كه من به شما مي‌گويم ممكن است در گوش شما طنين متفاوتي داشته باشد و شما مفهوم ديگري از آن استخراج كنيد كه ساختار زبان من را دگرگون كند و چيز تازه‌اي بنيان نهد كه آن هم براي من متفاوت خوهد بود.
( در اين جا آقاي منكر و دوستِ بي‌ادبي‌شان موهاي خود را مي‌كشند و به پروردگار پناه مي‌برند. در بارگاه اعظم ذكر واقعه مي‌كنند و اين كه: ما دو تن از حرف‌هاي اين مردك هيچ سر در نياورديم. خداوندا تو خود معني حرف‌هاي اين ملعون را بر ما آشكار كن تا حساب او معين كنيم. و پروردگار دستي در ريش خود كشيد و گفت: آن مردك را بي‌خيال شويد! در زنده‌گانيش هم گاهي‌وقت‌ها چيزهايي مي‌گفت كه من خودم هم نمي‌فهميدم!)
3. آقاي هرمس مارانا پيشاپيش ورود اين فيلسوف بازي‌گوش را به بهشت برين، به كليه‌ي دست‌اندركاران حوض كوثر خاصه حوريان و غلمان‌هاي گرامي تبريك و تهنيت مي‌گويد و براي ايشان از دست حرف‌هاي غامض آقاي دريداي مرحوم، طلب صبر عاجل دارد.

Labels:





وقفه‌ی زمانی در ولی‌عصر- تجريش

1. آقاي هرمس ماراناي بزرگ دقيقاً عقيده دارند كه تمام بزرگان گاهي وقت‌ها دچار حمله‌هاي بيماريِ وقفه‌هاي زماني مي‌شوند. فقط شكل و مدت آن با هم فرق مي‌كند. خود آقاي هرمس مارانا به كرات برايش پيش آمده كه در يكي از اين وقفه‌ها دفعتاً هوس كرده كلاً درِ اين وبلاگ را تخته كند و برود به دنبال يك كار حلال. در وقفه‌اي ديگر ناگهان تصميم گرفته عكاسي را براي هميشه ببوسد و بگذارد كنار. در يكي از وقفه‌هاي اخير تقريباً مصمم بوده كه شغلش را سريعاً عوض كند و در آخرين وقفه‌ي پيش‌آمده، آقاي هرمس ماراناي بزرگ تا دو قدمي كار خطرناكي پيش رفت كه فقط خدا به دادش رسيد كه سريعاً از وقفه خلاص شد! طبعاً به دلايلِ عديده‌اي از ذكر نوع و شدت تصميم اخير اكيداً خودداري مي‌شود!
2. آقايي به نام سيد علي خ. كه اتفاقاً مقام رهبري امت اسلام را در سرتاسر جهان به عهده دارند، ديروز ناغافل اعلام كردند كه مسؤولان هرچه سريع‌تر نسبت به جهاني‌كردن و بين‌المللي كردن ورزش سنتيِ باستاني اقدام نمايند. آقاي هرمس مارانا از همين تريبون مقدس مراتب تشكر خود را از ايشان به خاطر ايجاد انبساط خاطر، اعلام مي‌دارد.
3. امروز گوينده‌ي راديو پيام با شدت و حدت احساسات، درباره‌ي حلول مبارك ماه رمضان مشغول افاضات بودند كه: در اين روزها مردم ايران با علاقه و احساسات شديدي در انتظار فرارسيدن ماه مبارك رمضان هستند و شديداً مشغول آماده‌كردن خود مي‌باشند. خصوصاً تحرك زيادي در بين جوانان براي استقبال از اين ماه مبارك و فرخنده ديده مي‌شود و ما مساجد را مي‌بينيم كه مردم و بالاخص جوانان را كه مشغول آماده‌كردن و تميزكردن مساجد و تكايا هستند.
خانم مارانا در جوابي رندانه فرمودند: بعله! همكاران ما هم در اداره به شدت مشغول آماده‌كردن خود براي حلول ماه مبارك رمضان هستند و به شدت به انباركردن انواع خوراكي نظير بيسكوييت و شكلات و آب‌ميوه و غيره اشتغال دارند و سرهنگِ عزيز هم شمارگان كلاب‌ساندويچ‌هاي خود را به شدت دارد افزايش مي‌دهد.
در همين رابطه آقاي هرمس مارانا خوشحالي خود را پيشاپيش از ديدنِ روزافزونِ انواع روزه‌خواري‌ها در اين ماه خجسته اعلام مي‌دارد. به قول آقا: هر سيگاري كه در ماه مبارك در ملاء عام روشن مي‌شود، مانند شمعي است كه در ظلمت شب افروخته مي‌شود!!
4. فيلم Bitter Moon توسط خانم و آقاي مارانا براي چندمين بار رويت شد. البته آقاي مارانا دنبال شر نمي‌گردد وگرنه حتماً درباره‌ي اين فيلم كلي مي‌نوشت!
5. آقاي مارانا دست تمام رفقايي را كه در كامنت‌دانيِ ما به ما لطف دارند، صميمانه مي‌فشارد. البته به اين دوستان توصيه مي‌شود قبل از فشرده‌شدن دستشان، اگر انگشتر نگين‌دار دارند، دمِ در دربياورند تا بعد كسي شاكي نشود!
6. آقاي مارانا امروز به دلايلي مجبور شد قسمتي از مسير كاري‌اش را با اتوبوس طي كند و شاهد اتفاق شيرين و عجيبي بود. بر سر بليت بين خانمي محترم و راننده‌ي گرامي و دوست ايشان نزاعي لايت و لفظي درگرفت. در تمام مدت نزاع، آقاي راننده مدام تكرار مي‌كرد: من فقط وظيفه‌ام را انجام مي‌دهم خانم! و خانم محترم ايشان را به انواع القاب مزين مي‌فرمود. پس از خاتمه‌ي نزاع، آقاي راننده بدون آن كه فحشي بدرقه‌ي آن خانم نمايند به ادامه‌ي مكالمه‌ با دوستشان مشغول شدند. متن اين مكالمه را بخوانيد:
دوست: برام سفر خارج جور كردن. نرفتم. دوست نداشتم برم.
راننده: كار خوبي كردي.
دوست: مي‌رم امام رضا مثل دفعه‌ي قبل شفا مي‌گيرم.
راننده: يه جور درمانه.
دوست: قبولش دارم.
راننده: تو جزيره بود؟
دوست: فكه!
راننده: آب خوردي؟
دوست: داشتم هلاك مي‌شدم. تانكر هم خالي بود.
راننده: از شط ؟
دوست: ريه‌هام سرويس شد!
راننده: آقايون خانم‌ها، ظفر كسي جا نمونه...

Labels:




2004-10-09

1. چند روز پيش داشتم نوشته‌هاي قديمي شبكه‌ي پيام رو كه قبلاً پرينت گرفته بودم، مرور مي‌كردم. قصه‌ي چندصدايي ماه‌بانو رو براي چندمين بار از اول تا آخر خوندم. فوق‌العاده بود! دلم براي فضاي پرهياهو، لبريز از خلاقيت،‌بده‌بستون ادبي و فرهنگي و دعواها و داستان‌هاي دنباله‌دار تنگ شد. به جرئت مي‌تونم بگم پربارترين دوره‌ي ادبي من بوده تا به حال! (دوره‌ي ادبي رو خوب اومدم نه؟!) با علي‌توك و اميرسالار كه رو دور چرندنوشتن مي‌افتاديم، انصافاً شاهكار مي‌كرديم! انگار همه‌ي شرايط براي اون همه پويايي مهيا بود. بيكار بوديم و وقت زياد داشتيم. بدون مسؤوليت بوديم و سبك‌بار و سبك‌سر! هنوز هم از خوندن شعرهاي مشتي‌عباد و سرپاس ارجمند، قهقه مي‌زنم! چقدر ما باحال بوديم ها!!
2. شروع كردم به خوندن برف سياهِ بولگاكف. دلم بدجوري براي مرشد و مارگريتا تنگ شده. خدا خفه كنه اون پدرسوخته‌اي رو كه اين كتاب رو از من گرفت و هيچ وقت بهم پس نداد! عجب رمان شاداب و سرخوش و لذت‌بخشي بود. كاملاً مي‌تونم از لحاظ درجه‌ي لذت‌بردن ناب و كوندرايي از خوندن رمان، اين كتاب رو با صدسال تنهايي مقايسه كنم. به اضافه‌ي طعنه‌هاي سياسي عميق و كنايه‌هاي دل‌چسبي كه به سيستم فاشيستيِ كمونيستي و ايدئولوژي‌سالاري نظام شوروي سابق مي‌زد كه به علت تشابه تمام نظام‌هاي ايدئولوژي‌محور از كمونيسم گرفته تا اسلاميسم، شديداً به مذاق ما ايرانيان شيرين مي‌آمد.
3. فكر كنم تو اين دو روز آخر هفته، بيش‌تر از آب، الكل وارد بدنم شده! خدا پدر رازميك و فرانك و پيتر و فرد و ادو و آرمن و گارنيك و سركيس و آرتوش و اميل و باقي پيروان راستين آقاي عيسي مسيح عزيز را بيامرزد كه مستي و زيبايي و عشق و سرخوشي پخش مي‌كنند و روح ديونيزوس كبير را شادمان مي‌نمايند!
4. خدا لعنت كنه اون بابايي رو كه اين وسواس پاكيزه نوشتن رو تو جون من انداخت! هر روز بايد حرص بخورم از ديدن اين « مي‌باشد » حروم‌زاده بر در و ديوار و نامه‌هاي اداري و راديو و تله‌ويزيون و هزار تا رسانه‌ي كوفت زهرماري ديگه! بابا به بچه‌ي آدم يك بار مي‌گن كه اصلاً مصدر « باشيدن » در فارسي نداريم و تمام اشكال گوناگون اين فعل، ولدالزناي بي‌تخم و تركه‌ي واقعي مي‌باشند!!
5. اين روزها دارم پروژه‌ي ديپلمم رو مي‌كشم كه يه ساختمون اداريِ تو تپه‌هاي عباس‌آباد. ( اين « اين روزها » كه مي‌گم يعني از سه سال پيش تا حالا! ) يه ايده‌هايي در موردش به ذهنم مي‌رسه كه تو رساله بنويسم يا سر دفاع بگم كه چون نمي‌تونم جمعشون كنم يه‌جا، معمولاً فراموش مي‌شه. شايد از اين به بعد با اسم رمز « شمنا » اون‌ها رو اين‌جا بنويسم تا گم و گور نشه.
شمناي 1: تو تموم اين ده سالي كه دارم با معماري كلنجار مي‌رم، هميشه بادليل و بي‌دليل از تقارن فرار كردم. شايد چون همون اول بهمون گفتن كه تقارن يكي از سهل‌ترين روش‌ها است براي طراحيِ و به همين دليل، مبتذل. طبيعتاً هميشه از تقارن و محورهاي مربوطه گريزان بودم. عجيب اين جا است كه بعد از كلي اسكيس و طرح‌عوض‌كردن و مطالعه روي فرم و هزارتا راهِ رفته‌ و نرفته‌ي ديگه، حالا كارم داره يك معماري متقارنِ واقعي مي‌شه! انگار كه برگشتم دارم اين تقارن كوفتي لعنتي رو دوباره كشف مي‌كنم و باهاش كلنجار مي‌رم تا از توش يه چيزهايي بكشم بيرون، دركش كنم و باهاش ور برم. مي‌خوام ببينم اگه بخوام يه بار تجربه‌اش كنم، چي بهم مي‌ده. منو به كجا مي‌رسونه و چرا اين‌قدر مردم عادي دوستش دارن و مي‌فهمندش. چي توش هست كه اين همه مردمي و تاريخي و جهان‌شمولِ. جالب اين كه اگه حذفش مي‌كنيم، باز خيال مي‌كنيم يه چيزي كم داره كارمون و خيلي‌ها كه معمولاً عادت دارن ادبيات ببندن در باسنِ معماري، مي‌گن مثلاً اين رواقِ پهن رو گذاشتيم كه يه جوابي باشه واسه اون حوض باريك تو باغچه! يعني باز هم تقارن و اين « اين جوابي هست براي اون » به قول محمدرضا چقدر احمقانه و توخاليِ و اصلاً ظهور دوباره‌ي همون تقارن كذاييِ تو يه لباس ديگه! انگار مي‌خوام اين بار با كله برم جلوي اصول كلاسيك تقارن و ببينم چي از كار درمي‌آد...
6. اين همه نوشتيم و يك‌بار هم اسم آقاي هرمس ماراناي بزرگ را نياورديم! بالاخره ذره‌اي مناعت طبع و فروتني ما را كه نمي‌كشد، مي‌كشد؟!

Labels:




2004-10-07

توتون خشک و مونده از عرق وارطان هم بدتر است!

1. امروز آقاي هرمس مارانا يك جوك بامزه برايتان تعريف مي‌كند. سو بي ويت آس!
2. ما يك هو دلمان براي وبلاگ كذايي THE SHOW MUST GO ON تنگ شد...
3. اين channel 2 هم گاهي وقت‌ها مثل امشب ناپرهيزي مي‌كند و فيلمي مثل fight club را نشان مي‌دهد و آقاي هرمس مارانا هي پيپش را دود مي‌كند و به ارواح اجداد آقاي ديويد فينچر نابغه درود مي‌فرستد. من از همين تريبون مقدس به اون آقاي دبيليو دبيليو بوش حيوان كه رفت به جاي اين كه كشاورزي كند و مملكت را آباد كند، رفت گولف بازي كرد و پيپسي خورد هشدار مي‌كنيم كه اي حيوان تو اگر آدم بودي به جاي اين كه بري با اون حجاريان دوي خرداد، اون آقاي بين لادين مسلمان نمازشب‌خوان را به اون موشك كني و به صدام يزيد كافر كه دوست ما بود و برادر و من خودم يك بار ديدم كه كشاورزي مي‌كرد به اون هم موشك كني و اون برادر متعهد مقتدي صدر كه اسمش با اون موسي كه رفت به اون قذافي صحبت بشه و اون را كشت و من خودم شنيدم كه يك بار آبجو خورد و به جاي برادران كميته با زن محافظ گرفت، حالا براي من تروريست مي‌كني؟! حيوان؟! سگ مياري تو روزنامه؟! و من خودم ديدم كه در آخر اين فيلم محفل ‌دعوا – گفتم محفل، ياد مرحوم مادرم افتادي مادرسگ؟!- كه امشب از ماهواره برايم تعريف كردند، اون تايلر با اون ضعيفه كه چون لخت بود من چند بار غسل كردم، وايساده بود و به اون نيويوريك نيگاه كرد كه برج‌هاش به اون خراب شد و پايين آمد تا زمين كشاورزي درست بشه براي اين كه استيقلال. و من همين جا به اون جورج دبيليو مي‌گويم كه تو هم آدم باش و نماز بخوان و اون فينجر را بگير خواتمالا بكن نه اين برادر موسلمان بين‌لادين كه تازه روغن هم مي‌كند و من چند بار به اون روغن نيمرو پختم كه مي‌شود هفت دانه تخم‌مرغ صد ضربدر 80 تومن كه مي‌شود 400 تومن با اون روغن لادين كه 450 تومن مي‌شود نفري 200 تومن كه از روزنامه‌ي دوي خرداد هم گران‌تر بود و اون صدام كه من خودم ديدم يك حزب‌اللهي بود چون ريش و كثيف داشت و من خيلي خوشم آمد و دعايش كردم كه عاقبت به خير. و يك استراتژيك هم براي اون كري بكنم كه تو اگر كري بايد بري دكتر، سمعك بشي نه اين كه انتخابات بكني به دموكرات كه من از آن هم خيلي بدم آمد چون شبيه منكرات بود باز اگر چلاق به‌تر است چون رهبر دانيشمند ما هم چلاق بود ولي كر نبود چون من خودم يك بار ديدم كه با يك دست خودش نماز خواند و همين جا مي فهميم كه اگر كر بود پس از كجا قنوت را آن جوري كرد كه من جوكش را بلدم؟! ها؟!
4. بعد از نوشتن وبلاگ ديروز رفتيم مقاله‌ي آقاي هوشنگ گلمكاني را در مجله‌ي هفت درباره‌ي من چراغ‌ها را... خوانديم و كلي كيف كرديم كه دقيقاً ايشان هم از شباهت رمان به سينما و تاثيرپذيري آن گفته‌اند و حتي ذكر كلوزآپ و اينسرت و جامپ‌كات و اين‌ها هم در آن مقاله رفته و ما، هرمس ماراناي بزرگ، بار ديگر به خودمات مباهات كرديم كه بابا باحال!
5. البته لوكيشن آبادان بي‌تاثير نيست اما چيزهاي ديگري هم در رمان خانم پيرزاد بود كه ما را هي به ياد يك عزيزي در آبادان مي‌انداخت!
6. آقاي داور نبوي يك مسابقه‌ي ما همه حسني هستيم در كاميونيتي حسني در اوركات راه انداخته‌اند. بشتابيد كه غفلت موجب پشيماني است. سعي كنيد به نوشته‌ي ما در آن مسابقه حتماً راي بدهيد و هي الكي از آن تعريف كنيد تا ما اول بشويم!
7. داشت جوك يادمان مي‌رفت! از يك هم‌وطن آذري (!) مي‌پرسند آيا شما هم در فاجعه‌ي بم حضور داشتيد؟ جواب مي‌دهد: بله! بنده هم تا آن جايي كه در توانم بود كمك كردم. مي پرسند : بدترين و تلخ‌ترين خاطره‌اي كه از زلزله‌ي بم داريد چي بود؟ جواب مي‌دهد: آن جايي كه داشتم جسد زخمي و داغون يك كودك 5-4 ساله را دفن مي‌كردم و طفلك هي مي‌گفت: من زنده‌ام عمو! خاك نريز!
8. يكي از دوستان آقاي هرمس مارانا را مورد مواخذه قرار داده و از ايشان خواسته است تا ديگر از لغات ديوث و تخمي در اين وبلاگ استفاده نكند از لحاظ خانواده! چشم!

Labels:




2004-10-06

1. در جواب عده‌اي آدم مشكوك و مساله‌دار و وابسته و ضدانقلاب و عرق‌خور و دوم خردادي و صهيونيست و هخايي و ضيايي و غيرمجاز كه اين لقب « بزرگ » را كه در آخر عنوان ما يعني آقاي هرمس ماراناي بزرگ آمده، به بزرگي هيكل و قد و قواره‌ي ما نسبت داده بودند بايد عرض كنيم كه: نخير! اين همان بزرگي است كه انگلوساكسون‌ها به آن GREAT مي‌گويند!
2. آقاي صديق برمك كه فيلم اسامه را ساخته‌اند البته نسبتي با آقاي مخملباف ندارند. در عنوان‌بندي فيلم هم اسمي از ايشان نيامده اما روح مزاحم آقاي مخملباف در خيلي از استعاره‌ها و شعارها و پيام‌هاي تحميلي به فيلم، حضوري ملموس و انكارناپذير دارد. انگار اين سنت غلط بد بازي گرفتن از نابازيگرها در سينماي نوظهور افغانستان هم دارد جا مي افتد. با اين كه فيلم اسامه قصه‌ي سرراستي دارد و ايده‌اي خوب – دختري به دنبال كشته‌شدن پدرش در جنگ‌هاي كابل و استقرار طالبان و بي‌كارشدن مادرش، براي امرار معاش موهايش را كوتاه مي‌كند و خودش را به جاي يك پسر جا مي‌زند و مشغول كار مي‌شود. اما طالبان به بهانه‌ي آموزش جنگي او را به زور به مدرسه‌اي پسرانه مي‌فرستند. دخترك لو مي‌رود و به جاي مجازات مرگ مجبور مي‌شود به عقد ملاي پيري از طالبان دربيايد.- و به همين دليل هم مي‌تواند تماشاگر را با خودش دنبال كند و درام دارد و قهرمان و كمك‌قهرمان و ضدقهرمان و مثل فيلم‌هاي احمقانه‌ي خانواده‌ي خودشيفته‌ي مخملباف، همه خوب و توجيه نيستند، اما باز هم پر از لحظه‌هاي كش‌دار و طولاني است. شايد فيلم كوتاه خيلي خوبي از اين داستان درمي‌آمد. اصولاً هروقت سينما تصميم مي‌گيرد با صداي بلند اعلام كند كه فلاني خيلي بد است يا خيلي ماه است، ما يك طوريمان مي‌شود و بدجوري هوس مي‌كنيم كانال را عوض كنيم و فشن ويكتوريا سيكرت ببينيم!
3. آقاي سانسورچي عزيز هم كه شورش را درآورده‌اند! پدرآمرزيده فرم را وللش! محتوا را بچسب پسرم! حالا گيرم ما خواستيم يك بار خيلي ريز و با فونت تايمزنيورومن بنويسيم ببينيم چندنفر وجداناً وبلاگ ما را با اين وضع هم مي‌خوانند. شما هي بايد ضايع كني جانم؟! تو اصلاً مگر از خوديت ويبلاگ نداري كي رنگارنگ مي‌كني به اين لاريجاني و من مي‌گويم خاك بر سرت كه آن كامينت را گذاشتي اي هخا! اي اهورا! اي مزدا! اي تويوتا! اي پاجيرو! و اي خودروي ملي كه خودش ال -90 بود و من از اولش هم با آن مخالف بودم اما اون شيركت تورك آمد قرارداد كه من به شما گفتم به من قرارداد خاريجي نكنيد كه دردم مي‌آيد و موبايل هم اجنبي بود و نجس و اون آقايي كه داور فيتبال نبود اما در اون اوركات خاميونيتي درست كرده هم حيوان است مثل خودش و تو و من ديگر مي‌روم تا خفه بشي اولاخ!
4. اصولاً آقاي هرمس ماراناي بزرگ يك خاصيتي دارد كه گاهي وقت‌ها نظرش را عوض مي‌كند و بعد اين نظرعوض‌كردنش را توجيه مي‌كند و بعد كه مي‌بيند دارد ضايع مي‌شود دوباره يك نظر سومي بين نظر اول و دوم اتخاذ مي‌كند! حالا حكايت ماست با اين سركار خانم زويا پيرزاد كه بعد از عادت مي‌كنيم، تازه كتاب معروف ايشان يعني من چراغ‌ها را خاموش مي‌كنم را خوانديم و تازه فهميديم كه اين دومي كه در واقع اولي است چقدر از آن اولي كه در واقع دومي بود، به‌تر است!
سر بعضي از مواضع گل‌درشتمان هنوز هستيم، مواضع حساس را كه آدم عوض نمي‌كند! هنوز هم اعتقاد داريم كه خانم پيرزاد ذاتاً قصه‌گوي بسيار خوبي هستند. لحظه‌هاي ريز زندگي را خيلي خوب بلدند دربياورند و درضمن صبر و حوصله‌ي فراواني دارند براي عقب‌انداختن روند دراماتيك داستان و كش‌دادن شيرين آن و در انتظارگذاشتن خواننده. باز ما ياد خانم شهرزاد افتاديم كه چه‌طور هزار و يك شب آقاي پادشاه را سركار گذاشت و البته در هيچ كجاي تاريخ نيامده كه در آن شب‌هاي طولاني آقاي پادشاه و خانم شهرزاد غير از قصه‌گفتن و شنيدن كه در آن زمان و با توجه به موقعيت استثنايي كه آقاي پادشاه داشتند كار عبثي بود، دقيقاً چه كارهاي خلاف ديگري با هم مرتكب شده‌اند!
يك چيز ديگر را هم كه خيلي نفهميديم اين بود كه اصولاً چرا زمان داستان چراغ‌ها... به آبادان سي‌- چهل سال قبل رفته و غير از چهار تا اسم خوراكي مگر نمي‌شود كه همين قصه را در زمان حال تعريف كرد و اصولاً‌ زمان گذشته چه كاركردي در داستان دارد چون تا آن جايي كه ما سرمان مي‌شود نوستالژي دغدغه‌ي رمان چراغ‌ها... نيست.
و ديگر اين كه كتاب بدجوري شيرين و روان است و به قول مرحوم هيچكاك: سينما قرار نيست صرفاً برشي از واقعيت باشد، سينما قطعه‌اي از يك كيك خامه‌اي است! – بعله خودمان مي‌دانيم كه كتاب است و نه فيلم اما اصولاً خانم پيرزاد خيلي سينمايي مي‌نويسند. كلوزآپ دارند، نماي نقطه‌نظر، جامپ‌كات، فلاش‌بك، و خيلي شباهت‌هاي ديگر بين رمان ايشان و سينما وجود دارد.
به شخصه از آن لحظاتي كه كلاريس با خودش فكر مي‌كرد، ورهاي ذهنش با هم درگير مي‌شدند و يا يك حركت، لبخند يا يك كلمه را فيكس مي‌كرد در زمان و به آن دوباره فكر مي‌كرد، خيلي خوشمان مي‌آمد.
ماشاالله مردهاي قصه‌هاي خانم پيرزاد هم كه از سهراب رزمجو تا آرتوش، همه يك جوري مردهاي ايده‌آل اكثر زن‌هاي ايراني هستند! در اين زمينه شما را شديداً به خواندن دو پرونده‌اي كه مجله‌ي ماماني هفت در شماره‌هاي اول و آخر (14) خود دارد، دعوت مي‌كنيم. خصوصاٌ مقاله‌ي خوب آقاي ماني حقيقي كه منصفانه به عادت مي‌كنيم نگاه كرده‌اند و از آن جايي كه بيش‌تر حرف‌هايي را كه ما مي‌خواستيم درباره‌ي خانم پيرزاد و اين دو كتابشان بزنيم قبلاً در اين پرونده‌ها زده‌ شده، ما ديگر امروز هيچ استتراتژيكي نداريم و شما هم برويد تا بعد!

Labels:




2004-10-03

1. خب مثل اين كه به مدد تكنولوژي و الطاف آقاي قره، آقاي هرمس ماراناي بزرگ هم به كوري چشم خانم مكين‌تاش عزيز صاحب تكنولوژي آف‌لاين شد.البته اين وسط كارت صوتي خود را از دست داد كه اهميتي ندارد. آقاي بتهوون هم در سال‌هاي پاياني عمرش از شنيدن محروم بود! (به همه‌ي كساني كه ارتباط دو گزاره‌ي مربوط به آف‌لاين و كارت صوتي را خوب دريابند به قيد قرعه، دعاي خير و عافيت از طرف مقام معظم رهبري هديه خواهد شد.)
2. يك پيغام تسليت براي تمام كساني كه وبلاگ THE SHOW MUST GO ON را مي‌خواندند: آقاي هرمس مارانا آن‌قدر مي‌نويسد تا خفه شود! پس كشكتان را بسابيد و از غرزدن‌هاي مزبوحانه پرهيز كنيد كه براي قولنج هر بني‌بشري بد است چه برسد به شما دوست عزيز!
3. سركار خانم مانداناي عزيز: از اين كه تا همين ديروز شما با شخص ثالثي اشتباه گرفته مي‌شديد، خجالت نمي‌كشيد؟!
4. سركار خانم آلما از راه دور: از اين كه مدت‌ها است در كامنت‌داني اين وبلاگ اسمي از شما نمي بينيم، خودتان چه برداشتي داريد؟ها؟!
5. سركار خانم گل رازقي از جزيره‌ي سنت‌هلن: از اين كه با اين جديت درس مي‌خوانيد تا چراغ راه آينده‌گان باشيد، مرسي!
6. و بالاخره سركار خانم ماراناي گلِ گلاب كه الان داريد پادشاه سوم را در خواب مي‌بينيد: از اين كه اين همه باحال هستيد خوشحاليد؟!
7. هرمس ماراناي بزرگ فعلاً همين‌طور كه ملاحظه مي‌فرماييد از ذوق آف‌لاين همين‌طور لاينقطع دارد خزعبلات مي‌بافد. شما سعي كنيد به ترنج قباي‌تان برنخورد و به ادامه‌ي وبلاگ توجه كنيد تا جد اشترم، اشتر اشترها اجرتان را در روز جزا به مارهاي غاشيه واگذار نمايد!
8. در اين مدتي كه به دلايل عديده ما نبوديم، يكي دو فقره فيلم رويت شد. اول قسمت دوم The Gods Must Be Crazy كه كاملاً به‌تر از اولي بود و بامزه‌تر. مشكل قسمت اول اين بود كه يك ايده‌ي باحال داشت كه با جلورفتن فيلم كم‌كم گم مي‌شد و لابه‌لاي باقي حوادث رنگ مي‌باخت. اما در قسمت دوم كه روايت سرراست‌تر بود و نسبتاً كلاسيك، قصه‌ي گم‌شدنِ دو بچه‌ي كوچك آقاي Xi و تعقيب و گريز پدر به دنبال بچه‌ها بود كه با چند ماجراي ديگر به هم گره مي‌خورد و جلو مي‌رفت. از آن دست حكايت‌هايي كه موازي هم پيش مي‌روند و يك جاهايي به هم مي‌رسند و باز دور مي‌شوند تا در پايان همه به يك جا ختم شوند. ويژه‌گي قشنگ فيلم در استفاده از حداقل عناصر بود براي خنداندن ملت. اتفاق‌هايي ساده كه در بستر صحراي كالاهاري رخ مي‌داد و خيلي جاها جذابيتش را از همين غريب‌بودن صحرا و عناصر آن مي‌گرفت. مثل آن سكانس خوب رقابت قهرمان زن با ميمون‌ها بر سر آب‌خوردن كه واقعاً اجراي تميزی داشت و كلي بامزه بود!
9. فيلم دومي كه رويت شد، فيلم اخير آقاي مايكل مور، شارلاتان معروف و شومن اين روزها بود كه در سينما فرهنگ و به مساعدت آقاي ماكاراچي مقدور شد. فارنهايت 9/11 خسته‌كننده‌تر، شعاري‌تر، پراغراق‌تر و احساساتي‌تر از بولينگ براي كلمباين بود. وقتي قرار بر مچ‌گيري از آدم‌هاي مشهور باشد، همه سوتي دارند! دست‌انداختن آقاي بوش، كه به خودي خود يك احمقِ متعصبِ مذهبيِ به تمام معنا است، مي‌تواند كار بامزه‌اي باشد اما وقتي تبديل به مرثيه‌خواني سوزناكي براي جنگ مي‌شود و از شدت اغراق حال آدم را به هم مي‌زند و آن‌قدر مي‌گويد تا خسته شويد، ديگر قابل تحمل نخواهد بود. نه آقاي مور! آن‌دفعه هم گند مستندنمايي‌تان درآمد وقتي از كلمباين گفتيد و كلي دروغ هم قاتي موضوع كرديد تا همه را شوكه كنيد. اين بار اما زودتر از اين‌ها دست‌تان رو مي‌شود. ممكن است فيلم شما به مذاق آمريكايي‌هاي احمق و ساده‌لوح خوش بيايد و برايتان هورا بكشند اما آقاي هرمس ماراناي بزرگ ديگر گول اراجيف شما را نخواهد خورد!
10. كتاب مستطاب فرويد، نوشته‌ي آقاي سارتر عزيز، بالاخره تمام شد. درست عين يك تريلر پرحادثه و هيجان بود كه آقاي هرمس ماراناي بزرگ تا اين كتاب را تمام نكرد سرِ آسوده به بالين نگذاشت! شرح پيش‌رفت علم روان‌كاوي در دستان آقاي فرويد نابغه، مسيري پرتب و تاب و پرافت و خيز داشت كه آقاي سارتر در درآوردنِ آن خوب عمل كرده‌اند. دل آقاي هرمس مارانا براي سال‌هاي 77-78 كه دوران كشف فرويد و يونگ و هيپنوتيزم و خودشناسي و روان‌كاوي بود براي ايشان، البته به مدد گپ‌هاي دوستانه و عالي با دوستي روان‌شناس و باهوش، كمي تا قسمتي تنگ شده است.

Labels:



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024