« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2010-06-29


(+)
مرجان رضوی - بدون عنوان - از مجموعه‌ی دوشیزگان اوینون
ترکیب مواد روی مقوا - 35.25 - 1385

تعریف می‌کنند که آقای پیکاسو «دوشیزگان اوینون» را بعد از تماشای نمایشگاهی از ماسک‌های آفریقایی در پاریس کشیده بود. جماعتی هم اعتقاد دارند آقای پیکاسو در این نقاشی، در واقع یک جورهایی نیم‌نگاهی به تابلوی «لذت زنده‌گی» آقای ماتیس داشته. خدا عالم است در هر صورت. سنتِ کوبیسم (می‌بینید شما را به قرآن؟ کوبیسم هم می‌شود «سنت»، عاقبت. آدم به بادمجان هم دیگر نمی‌تواند به صورت لایف‌تایم‌گارانتد اطمینان کند) به هر حال دوران نخستین و تحلیلی و ترکیبی‌اش را برای خودش طی کرد. حالا هم این «دوشیزگان اوینون» مرجان‌خانم رضوی با کوبیسمِ سبکی (به سکونِ ب) البته نسبتی ندارند. نه خطوط و زوایای تند و تیز نقاب‌ها و چهره‌های روسپیانِ خیابان اونیون بارسلونای آقای پیکاسو را بر صورت‌شان دارند، نه پیکرشان آن‌طور دارد عرض و طول اندام می‌کند. گاس که اصلن نرمی و ولرمی‌شان بیش‌تر آدم را یادِ زن‌های ساده‌ی کاملِ آقای ماتیس، در بهشتِ عدن‌ای که تصویر کرده بیندازد. در واقع عنوانی که خانم رضوی برای این مجموعه‌شان انتخاب کرده‌اند، یک جور پینگ‌پونگِ دال و مدلولی‌ای بین این کارها و آن کار آقای پیکاسو برقرار می‌کند. وگرنه که تنهایی میان‌ساله‌ی سوژه‌ی خانمِ رضوی، نه شوری در سرش دارد و نه مهری به غریبه‌ها. برای خودش دراز کشیده و چرت می‌زند. انگار که بعدازظهر تابستانی باشد. وقتی که امیدی به مشتری نیست. یا نشسته در بزمی، نگاه می‌کند به جماعتی که به رقص و شادخواری‌شان مشغول‌اند. «دوشیزه»ی خانم رضوی، کفش به پا ندارد. رقصی میانه‌ی میدان کرده و حالا نشسته به خسته‌گی درکردن. بی‌که کسی بعد از رقص آمده باشد کنارش و سر صحبت را باز کرده باشد. آرایشِ اغراق‌شده‌اش خبر از سن و سالی می‌دهد که که اگر آدم تا آن روز کسی را برای خودش «جور» نکرده باشد، بعد از آن هم دیگر امیدی نباید داشته باشد، راستش.

Labels:




2010-06-28


Lenny Bruce
Leonard Alfred Schneider
1966 - 1925
(Aged 40)



2010-06-26


«1383» از مجموعه‌ی «اتاق انتظار»
چاپ دیجیتال روی کاغذ عکاسی
26 . 35 سانتی‌متر، 1389


استیت‌منتِ وارده

زیارت اهل قبور عمومن رسم خوشایندی بود. برنامه‌ی ثابت و مرتبی نبود اما هرازگاهی پیش می‌آمد که به خاطر ختمِ تازه‌رفته‌ای، می‌رفتیم خواجه‌ربیع. می‌ایستادم پشتِ سر کسان‌ام، پشت سر سیاه‌پوشانی که آمده بودند برای بدرقه‌ی عزیزی. بچه بودم. نه حوصله‌اش را داشتم نه اصولن مساله‌ام بود که بایستم آن‌جا. این جور وقت‌ها می‌آمد پیشم. دستم را می‌گرفت و از جمع کناره می‌گرفتیم. می‌گفت بیا برویم به چند نفر سر بزنیم. دو نفر بودند، درستش این است که بگویم دو قبر بودند که همیشه به آن‌ها سر می‌زدیم. فاتحه‌ای می‌خواند. خوشم نمی‌آمد دستم را بگذارم گوشه‌ی قبر، وقت فاتحه‌خواندن. خواجه‌ربیع سیستم‌اش این‌جوری نبود که اول بروی غسال‌خانه. از همان دری که وارد قبرستان می‌شدی، یک‌راست می‌رفتی سراغ چاله‌ی کنده‌شده، صبر می‌کردی تا مرده‌ات از راه برسد. بعد راه می‌افتادیم به گشتن بین قبرها. به خواندن روی سنگ قبرها. دوسه قدم جلوتر از من راه می‌رفت. می‌گشت روی نوشته‌ها، روی شکل و شمایل قبور، تکه‌‌های جالبی که پیدا می‌کرد نشانم می‌داد. می‌گفت ببین این یکی را، اسم و نشانش را ببین. آن وقت‌ها هنوز رسم نبود عکسِ رفته را حک کنند روی سنگش. سن و سال‌ها را نشانم می‌داد. یک جوری این کار را می‌کرد که انگار رفته‌ایم اصلن دنبال یک چیزهای جالبی بگردیم آن‌جا. تا مراسم تمام می‌شد. تا دفعه‌ی بعد.

اولین باری که فکر کرده بودم بروم بهشت‌زهرا برای عکاسی، حواسم بود که دارم جایی می‌روم که هزار عکاس قبل از من سراغش رفته‌اند. ایده‌ای هم نداشتم. دلم یک جای ساکت و آرامی می‌خواست. دلم می‌خواست از آدم‌ها عکس بگیرم. فکر کرده بودم مرده‌ها آدم‌های صبوری هستند. آن‌قدر وقت دارند که من فرصت کافی داشته باشم تا آن‌جور که دلم می‌خواهد قابم را ببندم و شاتر را بزنم. اول رفته بودم لای درخت‌ها. قبرهای قدیمی که درخت‌هایش فرصت کرده بودند ببالند و بالا بروند. راضی‌ام نکرده بود. دنبال نخی می‌گشتم که وصلم کند به چیزی، به جایی که هیجان‌زده‌ام کند. بعد آمد پیشم. دستم را گرفت. از جماعت درخت‌ها و مرده‌های قدیمی جدایم کرد. گفت بیا به چندجا سر بزنیم. بردم به کناره‌ها. با انگشت مقبره‌های خانوادگی را نشانم داد. گفت ببین چه‌قدر زنده‌گی این‌جا هست. بیا دید بزن تو هم. دوسه قدم جلوتر از من می‌رفت. خم می‌شد سرش را می‌چسباند به شیشه‌های کوچک درهای مقبره‌ها. راه می‌افتاد جلوجلو به سرک‌کشیدن به زنده‌گیِ مردم. زنده‌گی بعد از مرگ‌شان. بعد دوتایی قصه‌های هر خانواده را مرور می‌کردیم. سرمان را می‌کردیم توی خانه و زنده‌گی‌شان. لباس‌ها و کمدها و مبل و صندلی و روزنامه‌ها و گل‌دان‌ها و عروس‌ها و دامادها و نوه‌ها. کدام‌شان پیژامه پوشیدند و کدام‌شان اتوی شلوارشان حتا بعد از مرگ هم به هم نخورده. تا من عکس مقبره‌ی قبلی را بگیرم، یکی دیگر را کشف کرده بود. دو سه ساعتی بی که بفهمیم زمان چه‌طور دارد بر ما می‌گذرد، گذشت. از یک جایی هم رفت، رفت برای خودش. انگار این سی و چند سال فاصله را آمده بود برای یکی دو ساعت پر کند و برود. خوب که توجه‌ام را جلب کرد به آن چیزهایی که دوست داشت، سرگرم که شدم، هوایی‌ام که کرد، راهش را کشید و رفت.

«اتاقِ انتظار» اسم مجموعه‌ی این عکس‌ها شد. عکس‌هایی از زندگیِ خصوصیِ مرده‌گان. جایی که زنده‌گان‌شان می‌آیند، می‌نشینند، یاد می‌کنند و گاهی هم انتظار می‌کشند. برای روز رستاخیز، دیدار دوباره لابد. یا چه می‌دانم، کسی هم ممکن است دلش بخواهد آن‌قدر بنشیند آن‌جا مگر مرده‌اش، آدمش، عزیزش بلند بشود از قبر. بی کلامی و صحبتی. در سکوت می‌آیند سر قرارشان با رفته‌شان. مقبره‌ها اصولن جای کسانی است که به مرحله‌ی پذیرش رسیده‌اند با مرگ. با رفتن، با ترک‌شدن توسط عزیزشان. برای همین این همه آرام است، خلوت است و چیزها فرصت دارند که خودشان باشند. ردِ زمان خودش را نشانده روی اسباب و مبلمان هر اتاق. رسوب کرده، ساکن شده. همه‌چیز جاگیر شده سرجایِ خودش. انگار که از روز ازل همان‌طوری مرده‌ها و زنده‌ها در صلح و آرامش بوده‌اند با هم. قبول کرده‌اند که کسی که روزی می‌آید، یک روزی هم لاجرم راهش را می‌کشد و می‌رود.

این‌ها را این‌جا این‌طور دارم می‌نویسم که یادم بماند دوباره که دیدمش، برایش بگویم که در این اتاق‌ها، در این مهمان‌سراهای تک‌اتاقه‌ی بینِ دو دنیا، خانوار‌هایی دیدم شوخ، خسته، امیدوار، شلوغ، تنها، مایوس. تا بعد دوتایی بخندیم به قصه‌هایی که ساز می‌کنیم برای هرکدام‌شان. بعد بپرسم از دایی‌جان از اتاق انتظار خودش. که دلش می‌خواست تخته‌نردش را روی زمین بازی کند یا روی میز. که کدام زیرسیگاری‌اش را بگذارم روی میز. کلیات شمس را باز بگذارم یا خط سوم را که آن همه دوست داشت. از کتاب‌های باستانی پاریزی کدام‌شان. شاید هم هوس کرد قفس قناری برایش آویزان کنم. بپرسم از خیل دم‌دستی‌های سال‌های آخر عمرش، عزیزترهایش کدامند. کدام‌ها را بچینم برایش آن‌جا. بپرسم اتاقِ آخرش را چه‌طور دوست‌تر دارد.

کسی جایی نوشته بود از صدها عکس، که جای خالی خش‌خش‌ گام‌هایش را پر نخواهد کرد. با خط خوبی هم نوشته بود. حالا هم دلم باز برایش تنگ شده. که اصلن یک دل‌تنگی‌هایی هست در عالمِ امکان، که جایش خوب نمی‌شود. التیام ندارد در ذاتش. دلت در یک حالتِ پرکشیده‌گیِ عمومی‌ای و مدام‌ای است برای آدمت. برای کسی که رفته، برای کسی که مدام دارد می‌رود، صبور، سنگین، سرد.

رامین بیرق‌دار




2010-06-25


گاس که چهار اپیزود کمی زودهنگام باشد برای این که سرهرمس بیاید این‌‎جا و از کندی مطلوبی که سریال «شش فوت پایین‌تر» در جوهره‌ی خودش دارد برای‌تان بگوید. اما شغل اعضای خانواده‌ی سریال که برگزاری مراسم تدفین باشد، مرگ و مرده که شد کسب و کار، آن وقت باید احسنت گفت به سازنده‌گان که آرامش اکستابی آن را این جور دوانده‌اند در اجرای سریال.

یک چیزی را سرهرمس همین‌جا به صورت تلویحی اذعان کند و برود بخوابد، گمان می‌کنم سلیقه‌ی من در سریال‌دیدن، در ذره‌ذره دم‌خور شدن با آدم‌های یک مجموعه‌، باید چیزی در حوالی همین کندی و ریزبینی‌ها باشد. در وقت‌هایی که دوربین فرصت دارد روی ری‌اکشن‌های صورت‌ها درنگ کند و بی‌درنگ ندود دنبال حادثه‌ی بعدی.

مرگ هم که دیگر گفتن ندارد، آن‌قدر قاطع و بی‌تخفیف است که به خیال‌ها و توهمات ریز و درشت آدم رحم نمی‌کند. همه را می‌گذارد پشت در. بعد حالا همین‌ نقطه، همین گذرگاه است که باید دست‌های‌تان را بالا بیاورید و آرام‌آرام کف بزنید برای «شش فوت پایین‌تر»، چون به گمانم توانسته در عین حضور این همه مرگ‌های جورواجور، برای‌تان زنده‌گی را بولد کند.

سرهرمس همین روزها، یکی از همین روزها، برای‌تان از این حضور زنده‌گان و زنده‌گی در بستر مرگ، درست چسبیده به گردنش، بیش‌تر خواهد گفت.

Labels:




2010-06-23

وقتی برچسب «دیوانه» زدند رویت، دیگر حرف‌هایت شنیده نمی‌شود، حتا اگر حقیقت باشد. این را خانم‌دکتری گفته بود که تد در غار ملاقاتش کرده بود ، جایی در توهماتش، در شاترآیلند. دکتر جان کاولیِ همان اوایل، در مقابل تد و چاک، گفته بود که ما این‌جا به حرف‌ بیماران روانی گوش می‌دهیم. شاید که درک‌شان کردیم. درک‌شان که بکنیم، درمان‌شان میسرتر می‌شود.

Labels:




2010-06-20

هر کس از خانه‌ی جدید می‌پرسد، دلم می‌خواهد از پنجره‌هاش بگویم. هرکس می‌پرسد از قشنگی‌اش، دلم می‌خواهد از پنجره‌هایش بگویم. اصلن در این حد که وقتی یادش می‌کنم، توی دلم می‌گویم: پنجره‌های تو را. یک جور خوبی سفید خالصند. یک جور خوبی شیشه‌هاشان مات نیست. یک‌جور خوبی توی دیوارها افتخارآمیز نشسته‌اند. بی‌چاره نیستند. معمار خانه، از سر بی‌حوصلگی و بی‌چارگی، جایشان را توی دیوار باز نکرده. انگار به هر کدامشان گفته: بفرمایید لطفا عزیز دلم، بفرمایید این‌جای دیوار. بفرمایید تو رو جان خدا، که بی‌شما نمی‌شود. بعد پنجره آمده. صاف آمده. با ناز آمده. جای درستی نشسته...

لیمان، از خلال گودر



2010-06-19

سکوت می‌کنم. راه می‌روم و با خودم برای خودم زمزمه می‌کنم «به جرم آن‌که نکردیم شکر ِ روز وصال...» و هی تکرار می‌کنم این مصراع را. مصراع نجات‌دهنده است برای من. ربطی به حرف‌هایی که می‌شنوم یا اتفاقاتی که می‌افتد ندارد، اما من همیشه دوستش دارم این مصراع را. «به جرم آن‌که نکردیم شکر ِ روز وصال...به جرم آن‌که نکردیم شکر ِ روز وصال.. به جرم آن‌که نکردیم شکر ِ روز وصال...» یک آهنگ خرابی دارد این مصراع. یک التماسی دارد در خودش که نمی‌فهمی تا درونی نشود.

(+)



2010-06-17

برای آدمی مثل من که کارم ادبیات نیست راه پویایی زبان این است که عبارات و ترکیب‌ها با معانی انحصاری‌شان فرصتی پیدا کنند و پرت ‌شوند روی محاورات هرروزی. فارغ از اینکه این اتفاق چه ضربه‌ای می‌تواند به زبان بزند خوشم می‌آید که نوع ادبیات و واژه‌های هرکس مال خودش باشد.هرکسی باید فارسی غایی خودش را داشته باشد.

(+)




«نقدِ فیلم را نمی‌نویسیم که چیزی نوشته باشیم فقط؛ می‌نویسیم که چیزی اضافه کنیم به درکِ خودمان. فیلمی را که دیده‌ایم، که پسندیده‌ایم، روی کاغذ ازنو می‌سازیم؛ مرورش می‌کنیم و تکّه‌هایی از فیلم، لابُد، پُررنگ‌تر است، واضح‌تر است و بیش‌تر به چشم می‌آید. حرفی، اشاره‌ای، برقِ نگاهی در صحنه‌ای از فیلم کافی‌ست تا نوشته شکل بگیرد. این حرف، این اشاره، این برقِ نگاه است که بابِ گفت‌وگو را می‌گشاید.»

«ترجمه‌ی تنهایی، منتخبِ نقدهای «صفی یزدانیان»، مجموعه‌ای از لذّت‌هاست، اگر لذّت معنای دیگرِ سرگشتگی باشد، اگر سرخوشی همان سرگردانی باشد و اگر سبُکی و مَنگی و عشوه‌های هر اثری (هر فیلمی) به چشمِ ناقدِ صاحبِ بصیرت بدرخشد و آشکار باشد. این نوشته‌ها را ننوشته‌اند که کسی با خواندن‌شان چیزی بیاموزد (ناقد معلّم نیست) نوشته‌اند که کسی را در لذّتِ متنی (فیلمی) شریک کنند. در نوشتن است که این لذّت را آشکار می‌کند، که آن سرخوشی و سبُکی و مَنگی و عشوه‌های را چُنان قاب می‌گیرد که خودْ بدل می‌شود به اثری هنری.»

تکه‌هایی از نوشته‌ی محسن آزرم، درباره‌ی کتاب آقای یزدانیان- مهرنامه شماره‌ی 3- ضمیمه‌ی کتاب

(+)

Labels:




2010-06-16

آلیس گفت: «اما افتخار به معنی شکست جانانه نیست.»
هامپی دامپی پاسخ داد: «وقتی من کلمه‌ای را به کار می‌برم به همان معنایی است که خودم انتخاب کردم.»

آلیس در شگفت زار، لوییس کارول




آلیسِ آقای لوییس کارول یک مصداق بی‌بروبرگرد بود از تی‌آیِ خودمان. و گاهی، به همان غیرقابل‌توضیح‌بوده‌گی، ژاژواره‌گی. آلیسِ آقای تیم برتن اما هرچه بود، کلن خالی بود از آن روحِ تی‌آی. مسیر گرفته بود. معنا گرفته بود، معنای واضح هم گرفته بود. «منظور» داشت - سلام آن اپیزودِ قصه‌های مجید که فیلم کوتاه ساخته بودی-. به گمانم از آن وقت‌هاست که روحِ آقای کارول دارد می‌لرزد از این همه که تم‌هایش در فیلمِ ساخته‌شده گم شده. لابد می‌دانستید که آقای کارول ریاضی‌دان بود و بیش‌تر از خیلی‌ها، از روحِ ابزورد و فاقد معنا و مجرد ریاضیات باخبر بود. بازی با کلمات را هم خیلی دوست داشت، کلن.

Labels:




2010-06-13


رسم خوبی شد که خیلی‌های‌تان برداشته‌اید نوشته‌اید از سال پیش، همین روزها. به نظرم از معدود کارهایی است که از دست‌مان برمی‌آید. که به نجوا هم که شده، لااقل، بنویسیم که یادمان نرفته، که هیچ وقت باور نکردیم.


مهم این است که باور نکنیم. دست برنداریم از باورنکردن.

سرهرمس، پارسال، امروز




...تازه له شدن را فهمیده بودم.

(+)




(+)
بابک روشنی‌نژاد - «والتر بنیامین»
رنگ روغن روی بوم - 100.100 - 1384


دو سه سالی است كه نقاشی‌های بابك روشنی‌نژاد را دنبال می‌كنم و می‌بينم كه چگونه رشد می‌كند و معنايش را رشد می‌دهد و راه كارش را جست‌وجو می‌كند و می‌يابد و شاد و آسوده می‌شوم كه نسلی از هنرمندان تازه در راه‌اند كه همان قدر كه كار می‌كنند،‌ همان قدر هم می‌دانند و می‌خوانند و دريافت‌شان را با جوان‌ترها تقسيم می‌كنند و معلم می‌شوند از همان آغاز راه، و با پروراندن، پرورده می‌شوند و از كاركردن و ماندن در جاهای دور باكی ندارند و كارهای بابك روشنی نژاد گواه است كه «جا» و «دوری و نزديكی» مانع نامربوطی است برای ذهنی كه جوشان است و برای دستی كه تواناست و برای اميدی كه هيچ جا را بن‌بست فرض نمی‌كند. بابك روشنی‌نژاد نقاشی ماهر و جسور و جوينده است و لابد قيد فروش آثارش را زده است كه اين چنين برای دلش كار می‌كند و صورت آدم‌هايی را كه دوست دارد اين چنين بزرگ می‌كند و دلبستگی‌اش را اين چنين بلند فرياد می‌زند. در نسل او، و در نسل‌های پيشين، نقاشی را نمی‌شناسم كه جرات كند صورت‌هايی با اين سطح و وسعت و قوت كوبنده نقاشی كند. در جاهای ديگر، كارهای چاك كلوز و جنی ساويل را می‌شود با نقاشی‌های او مقايسه كرد، اما دل‌زدگی چنی ساويل از آدم‌هايش و بی‌اعتنايی و بی‌تفاوتی چاك كلوز را نسبت به صورت‌هايی كه نقشی می‌كند- و صورت هر كسی را- در بابك روشنی نژاد نمی‌بينيم. احترام او به آدم‌ها با بزرگ‌نمايی صورت‌هايشان اظهار می‌شود و می‌خواهد با اين كار، ديگران را هم شريك كند در مهر و حرمت‌گذاری‌اش. می‌رسد به چيزی كه می‌خواهد. اين چند خط را برايش نوشتم تا بداند در راهی كه می‌رود تنها نيست و بداند كه جايگاهش را به جا می‌آوريم و جايگاهش در اين نسل از هنرمندان،جايگاه عمده‌ايست در جايی از راهی كه تا به اين جا طی كرده است، به لياقت، كه بسيارش هم مانده است در پيش رويش و در گرو همتی است كه حتماً كاستی نخواهد گرفت.

آيدين آغداشلو
دی 1384

Labels:




2010-06-12

یک شومینه‌ی معمولی، با گچ‌بری‌های متوسط، نمای روبه‌رو، آینه‌ی بزرگی بر سینه‌اش، سفید، خالی. بهمن جلالی، عکاس، از کمر به بالا، پایین کادر آینه، کمی سمت چپ، رو به ما. خودنگاره‌ی ساده و عجیبی که سرهرمس را میخ‌کوب کرده بود. بیش از همه، اندازه‌ی تصویر عکاس در آینه که کلیت آشنا و معمولی عکس را گرفتار تنش کرده بود. انتظارم این نبود که اندازه‌ی فیگور محو بهمن جلالی این جور خرد باشد در آینه. می‌روم عقب‌تر، دوباره نگاه می‌کنم. حالا شومینه بزرگ شده است، دیوارهای کناری و گچ‌بری‌ها و طلاکوبی‌های حقیرش هم. گاهی این‌جوری عکاس عکسش را «بزرگ» می‌کند.

گالری راه ابریشم، همین روزها

Labels:




2010-06-08

هانیبال الخاص - بدون عنوان
ترکیب مواد روی کاغذ- 22.29 - 1386


«گیل‌گمش» اسطوره‌ای است متعلق به روزگاری قریب به سه‌هزاره قبل از میلاد آقای مسیح. قصه‌ی پادشاهی خردمند و مقتدر که دوسوم از وجودش ایزدی بود و یک‌سوم‌اش فانی. بعد از مرگِ به‌ترین دوستش انکیدو، آن‌چنان دستش را خالی دیده بود در برابر تقدیر که سفری دور و دراز را آغاز کرد در جست‌وجوی جاودانگی. سال‌ها بعد، خسته و درمانده و بی‌جواب که برگشت، نشست به نوشتنِ شرح سفرهایش بر روی الواح گلی.

حماسه‌ی گیل‌گمش کم‌وبیش آن جایی است که اسطوره در سرزمین بین‌النهرین متولد می‌شود. حماسه است اما شرحِ سفرِ بی‌نتیجه‌ی آدمی است که یاس و بیهوده‌گی سرانجامِ بزرگ‌ترین پروژه‌ی عمرش بود. گیل‌گمش از این جهت نیز مهم است که از اولین‌ کسانی است که پی برده بودند جاودانه‌گی توهمی بیش‌ نیست. ناامیدی آقای گیل‌گمش اما وقتی ثبت شد روی الواحِ سفالی، حیاتِ ازلی‌اش را هم آغاز کرد. گاهی زندگی این‌جوری با آدم‌ها شوخی می‌کند.

آقای هانیبال الخاص، حوالی سال 1959 میلادی، از سفر طولانی‌اش به ینگه‌ی دنیا که برگشت، انبان‌اش را که پر کرد از جریانِ هنر آبستره‌ی آن روزها، از مدرن‌آرتیست‌های آمریکایی تا ریورای مکزیکی و دیگران، یکی از اولین گالری‌های هنر مدرن در تهران را تاسیس کرد. نامش را هم گذاشت گیل‌گمش. گالری گیل‌گمش جایی شد برای نمایش آثار آرتیست‌هایی که عمومن اولین نمایش‌گاه‌شان بود، آدم‌هایی که حالا اسم‌هایی آشنا هستند: پیلارام، زنده‌رودی، قندریز، دادخواه، بروجنی، صفرزاده و الخ. نقاشی‌های آقای الخاص را چه دوست داشته باشیم چه نه، آقای الخاص پنجاه سال است که معلمِ نقاشی‌ است، شصت سال است که نقاشی می‌کند، قریب به سی‌صد نمایش‌گاه خصوصی و گروهی داشته است. خیلی‌ها از زیر شنلِ او درآمده‌اند و سابقه‌ی خیلی از نوآوری‌های آدم‌های امروز، به شیطنت‌های او برمی‌گردد در سال‌ها قبل. این که در همان دهه‌ی پنجاه در گالری شیخ نمایش‌گاهی برگزار کرده بود بی‌افتتاحیه. تعدادی بوم سپید را گذاشته بود در نمایش‌گاه و در طول زمان برگزاری، روی آن‌ها نقاشی کرده بود و اختتیامه داشت، به جای افتتاحیه نمایش‌گاهش. یا Happening Art ای که برای درگذشت نیما یوشیج برگزار کرده بود با آن تابلوی بزرگ و صندلی‌هایی که ملت می‌آمدند روبه‌روی تابلو می‌نشستند و حرف‌های آقای نیما را از ضبط‌صوت گوش می‌کردند.

پنجاه سال بعد از گالریِ آقای الخاص، سه‌هزار سال بعد از سفر طولانیِ آقای گیل‌گمش، این‌جا برای سرهرمس این روزها حکم یک دریچه‌ای را دارد که می‌شود از خلال آن چشم‌اندازی را دید به آینده. گیرم که آرتیست‌هایی که کارهای‌شان در گیل‌گمش59 منتشر می‌شود، خیلی هم تازه‌کار نباشند. اما روی جای خوبی از شیبِ نمودارِ رشد‌شان قرار گرفته‌اند. به گمانم برای آدم‌هایی که سرشان شلوغ‌تر از دل‌شان است، دیدنِ گزیده‌ی این‌کارها فرصت خوبی است.

Labels:





(+)

ندا معین‌افشاری - بدون عنوان
ترکیب مواد روی مقوا - 31.32 - 1387

Labels:




2010-06-07

در زنده‌گانی پُست‌هایی هست برای قورت‌دادن، کلن

1. آقای کالوینو می‌فرمایند که: آن‌چه ادبیات می‌تواند انجام دهد، تبیین به‌ترین روش برای یافتن یک گریزگاه است، گیرم این گریزگاه، گذری به هزارتویی دیگر بیش نباشد. سرهرمس به صورت خودجوش یاد همه‌ی هزارتوهای ازپس‌هم‌ای می‌افتد که کلمات از پی هم به دنیا می‌آورند. یادِ همه‌ی گردابه‌های متداخلی که از جایی به جایی دیگر می‌روند و پایان نمی‌پذیرند مگر به چیزی از جنسی دیگر، غیر از کلمه. گاهی وقت‌ها باید دوایر متداخلی را که از افتادن سنگی بر آب حاصل می‌شود، با دخالت انگشتی بی‌واسطه، پایان داد. پس‌لرزه‌ها را هم لابد باید برد جایی دور، خیلی دور.

2. وارد تونل که شدیم، عینک آفتابی هنوز روی چشمم بود. چراغ‌ها را روشن نکردم. گذاشتم تاریکی غلیظ‌تر بشود. صدای خفه‌ی باقی ماشین‌ها به زور از لای درزهای ناگزیر ماشین می‌ریخت تو. دهلیز گرم و نرمی شده بود برای خودش. وسوسه‌ی بستنِ چشم‌ها دوباره برگشته بود سراغم. مثل وقتی بالای بلندای بلندی رفتی و آن لبه ایستاده‌ای و به شدت، به شدت دلت سقوط می‌خواهد. بی‌وزنی می‌خواهد. داشتم فکر می‌کردم کاش مرگ این تونل نورِ حاصل از ارتعاشات فیلانِ مغزی نباشد. حوصله‌ی یک نورِ دیگر را ندارم. مرگ اتفاقن باید یک دالان سیاه و مخملین و نم‌ناک و ولرم باشد. جوری که ته‌ش ناپیدا و گم باشد. مثل پلک‌هایت که از زور خسته‌گی می‌افتد و دنیا تیره و تار و بی‌همه‌چیز می‌شود. قاعده‌اش هم لابد همین است، بی‌خود که این همه به خواب تشبیه‌اش نکرده‌اند.

4. ژانر: آدم‌هایی که هرآن‌چه قوه‌ی استدلال‌شان را برانگیزد، بر قدرت‌شان می‌افزاید. (سلام آقای بارونِ درخت‌نشین)

5. خبر چهارمین نفر، چهارمین هم‌خون که آمد، یادم افتاد که خیلی وقت پیش باید این‌جا می‌نوشتم. می‌نوشتم که چه‌طور قدرت و ضعف در نهایت به هم تبدیل می‌شوند. به قول آن بنده‌خدا، آدمی آخرش از همان جایی می‌خورد که یک عمر بلندش کرده بود. من یک تئوریِ تخمی‌ای دارم برای خودم. در باب سرطان. در باب آن نقطه‌ای از وجود آدم که در نهایت سلول‌هایش پیر می‌شوند و خسته می‌شوند و خراب می‌شوند، لابد بس‌که بیش‌تر از همه ازشان کار کشیده شده. بیش‌تر در دید بوده‌اند. خیلی هم راستش نرفته‌ام سراغ نمونه‌های آماری. خوشم نمی‌آید تئوری‌ام به قا برود. الان خوشحالم برای خودم.

8. آقای مهدی سحابی یک مقاله‌ی ساده و روانی دارند درباره‌ی جنس تخیلِ آقای کالوینو. درباره‌ی این که چیزهایی که می‌گوید، هرچه قدر هم دور از ذهن و غیرطبیعی باشد، باز هم به نظر آدم طبیعی می‌رسد. آقای سحابی شگرد آقای کالوینو را در ساده و بی‌تکلف‌بودن تصویرهایش می‌داند. سرهرمس گمان می‌کند این دقیقن همان عنصری است که در قصه‌های بچه‌ها هست، در قصه‌هایی که برای‌مان تعریف می‌کنند. در وقت‌هایی که برای‌شان داستان‌های تخیلی می‌گوییم و آن‌ها را با خودمان می‌کشانیم درون قصه. جوری که خودشان ادامه می‌دهند تصویرها را. برعکس، وقت‌هایی هم هست که هرچه زور می‌زنی وارد فضای قصه‌ات نمی‌شود. هرچه می‌بافی کودکت می‌ماند پشتِ در، وارد نمی‌شود. دستت را نمی‌گیرد. حالا می‌فهمم که این باید مال وقت‌هایی باشد که داری پیچیده و منظوردار و غیررها و مهندسی‌شده قصه می‌بافی.

9. آن قدیم‌ها، شما یادتان نمی‌آید، فقط علامتِ تعجب بود. برای بیانِ یک مجموعه‌ی گسترده‌ای از حس‌ها همین یک ! را داشتیم که بگذاریم تهِ جمله‌های‌مان. عصبانیت و شوخی و الخ. حالا دونقطه‌دی هست، دونقطه‌پرانتز هست، دونقطه‌فیلان هست. اصلن این اسمایلی‌ها که بی‌خود سروکله‌شان پیدا نشده که، آمده‌اند کمک. آمده‌اند دست ما را بگیرند ببرند در غارهای نیاکان‌مان. نشان‌مان بدهند که آن‌ قدیم‌ترها که ملت با اشکال و صورت‌ها و صورتک‌ها حرف‌های‌شان را می‌نوشتند، چه همه سوءتفاهم‌ها کم‌تر بود.

11. «شناخت‌نامه‌ی ایتالو کالوینو» را کتابِ خورشید چاپ کرده، به کوشش علی ده‌باشی. همین که اسم علی ده‌باشی آن‌جا روی جلد باشد یعنی با یک کار جدی و درست‌ودرمان طرف هستی. شب‌های بخارا را از دست دادم، هر سه‌چهار شب‌اش را. در خانه‌ی هنرمندان. افسوس‌ش را می‌خورم کلن، هر از چندی. یک مجموعه عکسِ کم‌کیفیت هم توانسته‌اند جور کنند از کالوینو. از سال‌های مختلف زندگی‌اش. بعد چشم‌های آقای کالوینو را شما باید خوب مداقه کنی. یک کودکیِ زنده‌ای را در همه‌ی سال‌های زندگی‌اش می‌بینی در آن چشم‌ها. یک رگه‌ای از شیطنت و مهربانی توامان. بعد برای سرهرمس همین می‌شود یک پله‌ای که برود رویش بایستد و بگوید که اصلن همین است که تخیلِ آقای کالوینو این همه راحت و بی‌دست‌انداز جلو می‌رود. همین است که نگاهِ آقای مارکووالدوی آقای کالوینو، این همه بلد است جزییات بی‌اهمیت را ببیند و عظمت‌های شهر را نبیند. همین است که قصه‌هایی که از کالوینو که دوست‌شان ندارم، اتفاقن همان‌هایی هستند که دارند به صورت گل‌درشت از ساخت‌وسازهای بی‌رویه در رم، از آلودگی آب‌ و هوا، از مسایل سیاسی روز حرف می‌زنند.

13. «یک دلیل عمده‌ی دیگر تاثیر و کارایی آثار کالوینو زبان روشن و زلال اوست. نوعی بداهت و بی‌فاصله‌گی که البته تا اندازه‌ای‌ش هم به همین ویژه‌گی زبان ایتالیایی برمی‌گردد. زبانی که ساده‌گی و بی‌پیرایه‌گی جزء مشخصه‌های ذاتی‌اش است. این‌جاست که کالوینو از آن دوستان و هم‌تکلم‌های فرانسوی‌اش متمایز می‌شود. کار چندانی با چندوچون خود زبان ندارد، دربند کلنجاررفتن با اس و اساس زبان نیست در حالی که برای همگنان فرانسوی او همین کلنجار پایه و مایه‌ی خیلی از کتاب‌هاست. کتاب‌های اغلب هم خیلی موفق، اما متاسفانه اغلب با بُردی که داخل همان زبان محدود می‌ماند. کالوینو با خود زبان مساله‌ای ندارد. هدفش اول از همه قصه‌گویی است، و مثل بیش‌تر قصه‌گوها بیش‌تر به خودِ آن‌چه می‌گوید پای‌بند است و نه چندان به این که با خود زبان هم باید درافتاد یا نه. برای او مضمون اصل است.» آقای مهدی سحابی، همان.

14. گودر برداشته وبلاگ‌های‌مان را عبوس کرده. وبلاگِ سرهرمس را لااقل. این را در همراهی با آقای خواب بزرگ دارم می‌گویم. یادی هم می‌کنم از آقای سیزیف و آن پیشنهادی که داده بود آن روزها که یک مدتی جمع کنیم برگردیم به ده. مزه‌های‌مان را در گودر می‌پراکنیم و این‌جا که می‌رسیم می‌شویم آدم‌های عصاقورت‌داده. شمشیرتان را در نیام کنید البته، خودم را دارم می‌گویم، صرفن. سفر از وبلاگستان به گودرستان، سفر از مخاطبِ عامِ خاموش بود به سمت مخاطبِ خاصِ گویا. بدیهی است که بعد از یک مدتی هم دلِ آدم را بزند این همه چشم‌درچشمِ آشناها شدن و بودن. این است که حرفِ شما هم درست، خانمِ کارپه.

16. دشمن حتا نیم‌نگاهی هم به من و تو نمی‌افکند/ و چیزی غمین‌تر از این هم حتا [نیست]

19. قصه‌ی «جولیا» را اگر می‌دادند دستِ کوئن‌ها، لابد قدری شوخی قاطی‌ سرنوشتِ سوزناکِ آدم‌های قصه می‌کردند تا بشود یک «فارگو»ی دیگر مثلن. ساختمانِ قصه ولی به خودی خود یک جور بی‌چاره‌گی و درمانده‌گی و بلاهت تقدیری داشت در خودش. پایانِ خوبی هم داشت، رستگاری‌ای که نصیب کسی نشد جز بی‌ربط‌ترین آدمِ ماجرا. یک جور شوخی کلی در خودش داشت. به قولِ نازلی‌خانمِ دختر آیدین اما، تیلدا سوینتن‌ای دارد این فیلم که برای خودش یک‌تنه غول است، شاهی می‌کند یکه و تنها.

20. سپینودجان سرهرمس که پیدا نکرد آن نوشته‌ی طلایی‌ات را، درباره‌ی گازدادن به ماشین، وقتِ «الهیکم‌التکاثر» گفتنِ آخرش، آن جوری که پشتِ آدم بعد از هزاربار شنیدنِ گلادیاتورها هنوز تیر می‌کشد. بیا خودت برای‌مان بگو که چه‌طور فردوسی هم نتوانست این شور و نفرتِ توامان را ایجاد کند در روحِ آدم، این جور که گلادیاتورهای پارک‌وی یورش می‌برند و حمله می‌کنند و پاره می‌کنند و خون را در رگ‌هایت جوری به جوش می‌آورد موسیقی و شعر، که یک لحظه یادت می‌رود کدام طرف هستی، طرف بی‌چاره‌گانی که نفس‌شان گیر کرده زیر زور، زیر ظلم، یا تهییج‌شده‌ای هستی میان توده‌ی سیاهی‌ها، میان سگ‌های هاری که با دهان‌های کف‌کرده خیابان‌ها را گز می‌کنند. (سلامِ رویایِ خوف‌ناکِ گرسنه‌ی سگ‌های سیاه، در انیمیشنِ غریبِ والس با بشیر)

22. نوشته بود از «فاحشه‌گری روحی». خوب هم نوشته بود. یک حس خیلی‌زنانه‌ای را تعریف کرده بود که درک‌کردنش یک جور سختی است برای سرهرمس. ولی ناممکن نیست. بعد سرهرمس را طی یک جریانِ سیالِ ذهنی‌ای پرتاب کرده بود به «رومنس» خانمِ کاترین بریات. به آن سکانسِ رویای زنِ فیلم. که در سالنی بود همراه دیگران، با دیواری میانش. این سوی دیوار سالن خالی و ساده‌ای بود با تخت‌هایی که روی هرکدام‌شان زنانی که از کمر به بالای‌شان این سوی تخت بودند و بر بالینِ هرکدام‌، مردی/شان بود. آن سوی دیوار اما کمر به پایین زنان بود. فضایی مملو از برهنه‌گی و شهوت و مردانی برهنه و نیمه‌برهنه که هر کدام از راه می‌رسیدند و مقابل هر کدام از نیمه‌تنه‌های پایینی زنانی بی صورت و بی‌بالاتنه، به شهوت‌رانیِ بی‌سابقه‌ای مشغول. یادم هست که امیربامداد گفته بود که فیلم‌های این خانم سینما نیست. برای سرهرمس اما به‌خاطر همین سکانسی که خانم کارگردان تن داده به نمایشِ رویایی فرویدی، برای بازگوکردنِ تهِ تهِ آن حس سوپرزنانه‌ای که قهرمانش دارد، می‌شود «رومنس» را سینما دانست. بعد جریانِ ذهنِ آدم سیال‌تر که می‌شود می‌روی سراغ این وحشتی که کلمه‌ی «فاحشه‌گی» در خودش دارد، علی‌رغمِ جذابیت‌ش، برای ما مردها، عمومن. آن‌ حوزه‌ای که بلافاصله ما را یادِ امکان سلبِ مالکیت‌مان می‌اندازد. آن‌جایی که یک‌جانماندن و پراکنده‌گی زنانه را تاب نمی‌آوریم بس که نگرانِ خودمان و برجِ عاجِ یک‌نفره‌مان هستیم، پیوسته. دارم از شکافی حرف می‌زنم که به هیچ زوری پر نمی‌شود بین یک ذهن زنانه و ذهن مردانه. حواسم هست که البته فیلم کلن جاهای دیگری سرک کشیده بود، حفره‌های معرکه‌ی تاریکِ دیگری را کاویده بود از وجودِ عریانِ یک زن. این‌جا، الان اما یک خط مستقیمی هست که از روح شروع می‌شود و به پایین‌تنه هم می‌رسد گاهی، گیرم در رویاها و سایه‌های وجودِ آدم.

25. یک تِستی هست در دوره‌های یونگ‌شناسی، که چهار شخصیت دارد: رابین و ماریان و داروغه و جان‌کوچولو. اسم‌ها و هیبت‌ها از رابین‌هوودِ خودمان می‌آید اما قرارِ تست این جوری است که باید پیش‌زمینه‌های ذهنی‌مان را پاک کنیم وقتِ قضاوت. داستان هم این جوری است که داروغه در یک سیاه‌چالِ بی‌بازگشت و بی‌راه‌فرار و قطعی‌ای، رابین و جان‌کوچولو را زندانی کرده است. ماریان به شفاعتِ جانِ رابین نزد داروغه می‌رود. داروغه در ازای آزادی رابین یک شب تا صبح ماریان را در رخت‌خواب‌اش طلب می‌کند. ماریان می‌پذیرد. فردا صبح، داروغه رابین و جان را آزاد می‌کند. رابین ماجرا را که می‌فهمد می‌بُرد از ماریان. او را هرزه و هرجایی خطاب می‌کند، طاقت نمی‌آورد و ترکش می‌کند. جان اما دست ماریان را می‌گیرد و با او می‌رود. تا آخر عمر وفادارانه به پایش می‌ماند. تست از ما می‌خواهد که این چهار نفر را قضاوت اخلاقی کنیم و آن‌ها را به ترتیب بچینیم. برای سرهرمس داروغه بالاترین جای‌گاه را داشت. جان نوترترین آدمِ ماجرا بود. رابین هم بی‌اخلاق‌ترین و پست‌ترین. ماریان هم جایی آن وسط‌ها. تحلیل‌های تست البته از مایه‌های زنانه و مردانه‌ی موجود در هر کدام از کاراکترها می‌گویند. خانمِ کوکا خودش لابد اگر بپرسید، بهترِ قصه را بلد است برای‌تان تعریف کند. این وسط برای سرهرمس اما جالب بود که خانم کوکا، رابین را بیش‌تر به آن جهت در پست‌ترین جای‌گاه قرار داده بود که بعد از آگاهی، آن‌طور و با آن کلمات ماریان را خطاب قرار داده بود. یعنی اگر همین‌جوری می‌آمد می‌گفت که ببین من نمی‌توانم با این هیستوری، با این ماجرا کنار بیایم و می‌رفت، این همه پایین نبود جای‌گاهش. حرف من اما این بود که مگر فرقی هم می‌کرد؟ آدمی که تاب نیاورده و رفته، رفته. مگر مهم است که با چه کلماتی. می‌خواهم بگویم برایم جالب بود این دغدغه‌ی خانمِ کوکا. این که چه‌طور بگویی و بروی. داشتم فکر می‌کردم فرق دارد چه همه کلمه با کلمه، این‌جا هم.

28. پیدا شد. نوشته‌ی سپینود را می‌گویم.




2010-06-03


تا آن‌جا که من می‌دانم راه‌حلی برای این عدم ارتباط، این گسست ناگزیر روابط انسانی- که من در «رونوشت برابر اصل» می‌گویم- وجود ندارد. راه‌حلی برای این جلب و جذب و دفع وجود ندارد. این تراژدی بشری‌ست که آدم‌ها هم‌دیگر را نمی‌فهمند و وقتی از دست می‌دهند باز معنایش این نیست که فهمیده‌اند بل‌که می‌کوشند ازدست‌داده‌ها را دوباره به دست بیاورند. مثل قماربازی که در یک کازینو می‌بازد اما ادامه می‌دهد چون تلاش می‌کند باختش را جبران کند و به همین دلیل دوباره از دست می‌دهد و این یک بار اتفاق نمی‌افتد. سوءتفاهمی که من تصویر می‌کنم، یک سوءتفاهم ابدی‌ است، جاودانی و بشری است، پس تراژدی است، ملودرام نیست. در ملودرام آدم‌ها مقصرند و آدمی در ملودرام می‌تواند اثر انگشت‌اش را ببیند، اما در تراژدی این طور نیست. سرنوشت بشری است، بشر کاری نمی‌تواند بکند.

عباس کیارستمی، نافه 1

Labels: ,




2010-06-02

«التیام» را نکوهیده ‌شدن، نکوهش پذیرفتن هم معنی کرده‌اند. هرچند معنی مالوفش همان پیوسته‌شدن با یک‌دیگر، به‌هم آمدن و به‌شدنِ زخم باشد، نزدیک‌شدن دو لبه‌ی یک جراحت به هم، متصل‌شدن‌شان باشد.

چند ماه‌ای می‌شود که التیام شده کلمه‌ی کلیدی‌اش. روزی سه‌چهار بار استفاده‌اش می‌کند. می‌گوید آمده‌ام پیش‌ات تا التیام پیدا کنی، می‌گوید بگو بیاید با تو حرف بزند تا التیام پیدا کند، می‌گوید همین که جواب تلفن‌شان را بدهی، خودش یک جور التیام است، می‌گوید کارشان را که نمی‌توانیم راه بیندازیم لااقل کمی التیام‌شان بدهیم. جوری از التیام استفاده می‌کرد که انگار مرادش مرهم گذاشتن روی زخم باشد. یا تیمارداری کردن. دست کشیدن به سر کسی. دل‌دادن به حرف‌هایش، سیمپاتی، هم‌دردی. دلم نمی‌آید بگویم که التیام هم‌دردی نیست. التیام بالاکشیدن زیپ زخم است (سلام ترکِ دیوارِ ناشی از گرما) جوری که دو لبه‌ی جداشده برگردند سر جای خودشان، آشتی کنند، دوباره بچسبند به هم و زخمی که دهان باز کرده بود تا چیزی را ببلعد، بسته شود، تمام بشود.

(من اما از این کلمه خوشم آمده بود. دلم می‌خواست استفاده‌اش کنم گاهی. یک جور عجیبی هی یادم نمی‌ماند اما. مفهومی که از آن استخراج کرده بودم یادم بود اما خود اصل کلمه مدام می‌پرید از خاطرم. تا این که آن را جایی یادداشت کردم، توی گوشی تلفنم نوشتمش تا هربار یادم رفت کلمه‌ را، سریع پیدایش کنم)

می‌خواهم بگویم هم‌دردی کردن تواناییِ بزرگی است. آدم‌هایی که بلدند خوش‌بختی می‌زایند پیرامون‌شان. اما آن‌هایی که التیام بلدند، ازدل‌درآوردن بلدند، روح‌شان یک جایی حوالی ملکوتِ اعلی جولان می‌دهد پیوسته، ابرانسان‌هایی هستند که بلدند چه‌طور مداوم «خرق» را پس بزنند، با دو انگشت شست و سبابه دو لبه‌ی شکافته را بگیرند و بدوزند به هم، محکم‌تر از قبل حتا. بگردید دنبال این‌جور آدمی، کلن.




Reza Bangiz, "Rumi and Shams", Linoleum print, 90cm x 150cm, 2006

Labels:




2010-06-01



اگر نبود پکیج‌های گودریِ کیوان هم باز چشم و چال‌مان این‌جا و آن‌جا روزی هزاربار می‌افتاد به خروارخروار عکس‌های N.ude خانم‌ها و آقایان. (حالا البته سرهرمس این‌جا دارد پکیج‌های مورد نظر را نفی نمی‌کند، هرکی به نوعی، جایی) اما می‌خواستم بگویم وقتی مثلن آقای Ryan McGinley در مجموعه‌ای که سال 2008 در گالری تیم به نمایش گذاشته، آدم‌ها را برهنه می‌کند جلوی دوربین‌، اروتیسم را کلن حذف می‌کند. عامدن مدل‌هایی را انتخاب می‌کند که بدن‌شان تقریبن هیچ‌ هیجانی در مخاطب نرمال ایجاد نکند. صورت‌های‌شان هم، اصلن نازیبا باشند. یک جور جنسیت‌زدایی از اصل جنس. زنان و مردانِ Ryan McGinley موجودات لاغراندامی هستند که رها شده‌اند در طبیعت. گاهی هم در شهر. همان‌طور که پوسترهای عظیم‌الجثه‌شان روی دیوارهای شهری جا خوش کرده‌اند. انگار نه انگار که این بی‌لباسی (سرهرمس دارد فکر می‌کند دیگر چه کلماتی استفاده کند در متن که آقای فیلترچی به گوشش تازه بیاید) به هرحال قرار است هیجان‌انگیز باشد. می‌خواهم بگویم این هیجان‌انگیزی اتفاقن دارد از آن چیزی که مورد عکاسی شده نمی‌آید، از بدن نمی‌آید، از یک جای دیگری می‌آید که همان «آن» عکاس است. در غرابت آن لحظه‌ و فیگوری است که ثبت شده است.

در گالری‌ها البته معمول نیست که قاب‌ها این‌جوری کم‌فاصله کنار هم چیده شوند. اما سرهرمس خیال می‌کند این‌جوری چیدنِ قاب‌ها، پرتعداد و با تمِ رنگیِ یک‌سان، کلیتِ یک‌سانی از مجموعه‌ بدن‌هایی می‌سازد که قرارشان این نبوده که بی‌تن‌پوشی‌شان کاری کند با قوا و غرایز بیننده. یک جور قوم‌شناسی صورت گرفته انگار. در انتخاب مدل‌ها هم حواس آقای عکاس جمع بوده که از جلوی این همه آدمِ سلبریتی بگذرد، از مقابل این همه پُرن‌مدل، تا برسد به آدم‌هایی معمولی. جوری که چهره‌شان بی‌خاطره باشد برای بیننده. بی‌حاشیه هم.

پیشنهاد می‌کند سرهرمس، بروید یک چرخ درست‌ودرمانی بزنید این‌جا.

Labels:





این عکس برای سرهرمس یعنی خودِ خودِ آقای همینگ‌وی، یعنی تپه‌هایی به شکل فیل‌های سپید، یعنی آن روحیه‌ی بشاش و انرژیک، یعنی هم‌زمان خوی نظامی و نرینه‌ و وحشی‌ای که در شکار هست، در کار با تفنگ هست، در خودکشی‌کردن با تفنگ هست، یعنی نویسنده‌ای که در زندگی‌کردن، در کردنِ زندگی هم کم نگذاشت، به هر حال.


Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024