« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2006-11-27



1

شما کی پیر شدید احمدآقای طالبی‌نژاد با این اراجیفی که در مراتب هفت‌گانه‌ی ماه‌نامه‌ی هفت می‌نویسید؟ ها؟! یعنی دو سه ماه است که این بخش هفت شده واافسوس و وامصیبتا که این نسل جوان را ببین که چه‌قدر از مرحله پرت‌اند و این‌ها! واقعن نیت کرده بودیم این شماره‌ی هفت را نخریم چون به نظرمان چیز دندان‌گیری نداشت. خام شدیم؛ خریدیم و این نوشته‌های شماره‌دار شما را که خواندیم، کم‌کم داشت عق‌مان می‌گرفت! تند می‌نویسیم چون روزگاری دور، خیلی دور، از شما خوش‌مان می‌آمد. این همه درباب سبکی تحمل‌ناپذیر نسل جوان گفتید و گله کردید و هیچ‌وقت فکر نکردید همان نسل موسفید قبل از شما هم عینن همین‌ها را روزی درباره‌ی شما گفته بودند؟ حالا ما که از این بالا گذر قرن‌ها را هی داریم می‌بینیم پس چه باید بگوییم درباب این تقلیل تدریجی همه‌چی؟! هزار جور کد و آدرس می‌دهید به این بنیامین بی‌چاره و نیش و نوش و اسم‌اش را هم نمی‌آورید که مثلن توهین نکرده باشید؟! این دیگر چه‌جورش است؟! مگر این بدبخت چه‌کار کرده جز این که با یکی دو ترانه، شده نقل مجالس شاد این بچه‌ها؟ و مگر همه قرار است چه‌کار کنند؟ اثر هنری مانده‌گار خلق کنند؟ این که این موسیقی پاپ دیسکویی بی‌رمق ما را هر از چند وقتی یکی پیدا شود و برای یک چند ماهی رونق بدهد، چه اشکالی دارد؟ نه واقعن شما ناراحت می‌شوید اگر هنگام حرکات موزون، چند بار هم با کلام شیرین فارسی اعضای مربوطه را تکان‌تکان بدهید؟! آرش بدبخت را هم همان وقت ما مورد عنایت قرار دادیم که روحی تازه در این ژانر موسیقی فارسی دمید. خبر دارید که مثلن در دیسکوهای مسکو هم ملت روس با ترانه‌های همین آقا کلی رقصیده‌اند؟ حالا که چیز دندان‌گیر دیگری برای صدور نداریم، چه عیبی دارد اعضای استراتژیک دختران و پسران بلاد کفر، با ترانه‌های فارسی برای مدتی به جنبش دربیاید؟ چیزی از ما کم می‌شود؟ فکر نمی‌کنیم.

2

لمیده‌ایم روی مبل و چشمان مبارک‌مان را بسته‌ایم و خلسه‌ی خلوت شیرین‌ای داریم. تلفن سه بار زنگ می‌خورد. حال‌اش را نداریم جواب بدهیم. خلسه‌ی خلوت بی‌دغدغه‌مان را نمی‌فروشیم به کسی. می‌رود روی انسرینگ:

صدای ملکوتی ما: شما با بارگاه مقدس سر هرمس مارانای بزرگ تماس گرفته‌اید! لطفن پیغام بگذارید تا اگر دل‌مان خواست، عنایت‌ای بکنیم!

- الو؟... الو؟... آقای مارانا؟

صدای از جنس زنانه‌ی خش‌دار حوالی چهل‌ساله‌گی حکایت دارد. کنجکاو می‌شویم. گوشی را برمی‌داریم:

- اهمم! خودمان هستیم دخترم. شما؟

- من ایرما هستم سر هرمس. منو می‌شناسین؟

- ایرمای موسیو ورنوش؟! یاعجب! با ما چی‌کار داری تو دخترجان؟

- باید باهاتون صحبت کنم سر هرمس. مجبورم!

- دخترم شما از شخصیت‌های ساخته‌ی موسیو ورنوش‌ای هستی که آن پدرسوخته را خودمان ساخته‌ایم. نمی‌شود که! آدم که نمی‌شود با شخصیت‌ای که یکی از مخلوق‌های‌اش ساخته، حرف بزند! آن هم از پشت تلفن! حداقل سری به ما می‌زدید شاید می‌شد یک کاری برای‌تان کرد!

- توضیح‌اش یک کمی سخت است سر هرمس. خودم هم نمی‌دونم چرا به شما تلفن کردم. گاس که مجبور بودم.

- گاس؟!

- گفتم که. حرف‌هایی هست که داره روح منو تو انزوا می‌تراشه و می‌خوره...

- می‌خوره و می‌تراشه!

- آره همون. امیدوارم برداشت بد نکنید. امیدوارم خانم مارانا هم برداشت بد نکنه سر هرمس. ولی من مجبورم یک چیزهایی رو پیش شما اعتراف کنم. گفتم که. نمی‌شد که به ورنوش بگم. ظرفیت آدم‌ها را که می‌دونین.

- ظرفیت اون ورنوش پدرسگ رو که خیلی خوب می‌دانیم دخترم! دردت را بگو!

(یک بار نشستیم با این ورنوش مادربه‌خطا به عرق‌خوری. لامصب سه روز و سه شب خورد و نم پس نداد. نوشید و خندید و گریه کرد و نوشید آواز خواند و یک کلمه لو نداد! حالا بگذریم از این که ما غروب روز دوم که شد، اسم اعظم را هم فروخته بودیم به یک بیست لیتری ناقابل!)

- راستش من مدتیه که وبلاگ شما رو می‌خونم. گاهی هم جسارت کردم و آنونیموس کامنت گذاشتم. منو ببخشین ولی یک‌جورهایی خیلی دوست دارم نوشته‌هاتون رو. انگار از اعماق روح من میان...

-اممممم...

(از شما چه پنهان کمی تا قسمتی خوش‌خوشان‌مان شد!)

- سر هرمس این‌ها رو نمی‌تونم به ورنوش بگم. اگه بفهمه یه بلایی تو یه داستانی سرم میاره. مثل همون کاری که با شاه‌عباس بدبخت و آلوارز بی‌چاره کرد. نمی‌دونم می‌دونین یا نه ولی من مطمئن‌ هستم که سید رو هم از سر حسادت اون جوری سربه‌نیست کرد.

- راستش یک چیزهایی شنیده‌ایم دخترم.

(این را الکی گفتیم! فکرش را هم نمی‌کردیم که ورنوش این همه پلید باشد.)

- سر هرمس... راستی می‌تونم هرمس صداتون کنم؟

- نه!

- اشکالی نداره سر هرمس. ولی اینو باید بگم به‌تون که یه مدتیه... چه جوری بگم... انگار یه چیزی، یه ارتباط نامریی، یه رشته‌ی باریک شفاف، منو... منو انگار به یکی... سر هرمس؟ می‌شه حرف دلم رو این‌جا راحت بزنم؟

(داریم دگرگون می‌شویم از فضولی!)

- آره عزیزم! بگو!

(زئوس را شکر که خواب خانم مارانای دوست‌داشتنی‌مان سنگین‌تر از این حرف‌ها است! وگرنه چه‌جوری می‌شد برای‌شان توضیح داد که این خانم، شخصیت قصه‌های یکی از شخصیت‌های قصه‌های خودمان است!)

- سید که رفت سر هرمس، خیلی غصه خوردم. خیلی داغون شدم. بعد فکر کردم شاید سید یه توهم بوده. شاید ورنوش اونو وارد قصه‌هامون کرده که توان منو بسنجه. به عشق‌ام، به خودم، به خدا، به همه‌چی شک کردم. به همه‌ی این سی و چندسال‌ای که ازم گذشته. همه‌ی اون حرف‌ها، عشق‌ها... دروغ بود؟ یا من تو تمام این مدت خواب بودم؟ یا کسی داشت خواب زنی عاشق رو می‌دید؟ یا من در خواب کسی دیدم که عاشق‌ام؟ یا یک عاشق‌ای در خوابش منو دید که دارم خوابشو می‌بینم؟ یا یکی داشت خواب منو و یک آدم عاشق رو باهم، یا تیکه‌تیکه می‌دید؟ من خواب بودم یا عاشق؟ عاشق خواب بود یا من؟ یا ...

(تلفن را قطع می‌کنیم. کاش کالرآیدی داشت این تلفن لعنتی بارگاه ما که شماره‌ی این مزاحم عوضی را به این مخابرات مادرمرده‌ی شما می‌دادیم!)

3

راستی سرنوشت آن لورنزوی بی چاره و خانم روان‌کاو تازه‌کار چی شد؟ باز به غیبت کبرا رفتید دخترم؟!

پ.ن. در همین راستا تصمیم کبرا و کبرا-11 پیش‌نهاد می‌شود!

4

سن شما که قد نمی‌دهد. از آن روزهای آغازین جهان، مگر همین مکین ما چیزی یادش مانده باشد. آن‌وقت‌ها جوان بود و جویای نام. نگاه به اعداد و ارقام شناس‌نامه‌ی جعلی‌اش نکنید. نوح هم از فرزندان‌اش بود. ناخلف اما. سن واقعی‌اش را از حلقه‌های تمام درخت‌های عالم، بپرسید!

5

یک جور رهایی‌ای که در هنر پست‌مدرن هست، هوس‌برانگیز می‌شود گاهی. فکر می‌کنیم این که خودشان را آزاد بگذارند تا برای حرف‌شان، حالا هرچی باشد، از هر فرمی استفاده کنند و وحدت فرمی را پاک فراموش کنند، عجب گستره‌ی نامحدودی برای خلق‌کرذن به آدم می‌دهد ها! آقای تارانتینو را به یاد بیاورید که وسط ماجرا، انیمیشن و هزار تا پرداخت مختلف را وارد فیلم می‌کند. آزاده‌خانمِ آقای براهنی را که خیلی قدرش را ندانستند، یادتان بیاید که فارسی و ترکی و تاریخ‌های متفاوت در روایت‌اش می‌آورد. یا همین آقای جیمز استرلینگ با کارهای‌شان. تشابه غریبی است بین معماری پست‌مدرن و ادبیات پست‌مدرن و سینمای پست‌مدرنِ کسی مثل تارانتینو و دارودسته‌اش. حالا البته در ادبیات‌ معاصر خودمان، تجربه‌ی این نوع نوشتن، خیلی دارد زیاد می‌شود. آن‌قدر که گاهی از این نوع نگاه، خسته می‌شویم. دل‌مان برای یک روایت سرراست تنگ می‌شود. اما خوش‌بختانه در سینما هنوز این همه تکرار نشده این بازی. یعنی مخاطب عام سینما که خیلی قوی‌تر و گسترده‌تر از مخاطب رمان است، اجازه‌ی تولید این همه کار در این ژانرِ خاص‌پسند را نمی‌دهد.

6

A Scanner Darkly را همین چندشب پیش دیدیم. داستانی از آقای فیلیپ ک. دیک عزیزمان. به دوستان فرم‌گرا و انیمیشن‌باز و کمیک‌بازها و اسپیشال‌افکت‌کار(!) توصیه می‌کنیم‌اش. تکنیک جالبی برای خلق این فیلم/انیمیشن به‌کار برده‌اند. انگار که تصاویر فیلم را برده باشید در چیزی مثل فوتوشاپ و فیلتری روی آن انداخته باشید تا شکل کارتون به نظر برسد! فیلم پردیالوگی است و خود قصه، کمی کهنه است این روزها. همان دغدغه‌های همیشه‌گی آقای فیلیپ ک. دیک: هویت‌های دوگانه و استحاله‌ها و این‌ها.

7

جمعه‌شب‌ها را آن‌قدر کش می‌دهیم و هی بیدار می‌مانیم که شاید، گاس، تعطیلات آخرهفته‌مان دیرتر بپاید. به درک که تمام شنبه را پف‌کرده و خسته و گیج و بی‌حوصله و خاکستری باشیم!

8

ممنون آقای جونیور! فکرش را هم نمی‌کردیم که این همه با بابا و مامان‌تان مهربان باشید پسرم! در تمام این یک سال، یادمان نمی‌آید به جز چند شب، نگذاشته باشید ما بخوابیم. به ندرت می‌توانیم به یاد بیاوریم از فرط گریه، مستاصل‌مان کرده باشید. از این که هر بار با شما چشم‌توچشم می‌شویم، یکی از آن لب‌خندهای‌ متنوع‌تان را تحویل‌مان می‌دهید، تشکر می‌کنیم. از این که صبح‌ها، فاصله‌ی خانه‌ی ما تا خانه‌ی مادربزرگ‌تان را، آن عقب، در صندلی مخصوص‌تان، آرام و عمیق، سکوت می‌کنید و به حرف‌های ما گوش می‌دهید و هر بار از آینه، نگاه‌تان می‌کنیم، دستی برای‌مان تکان می‌دهید، خوش‌حال‌ایم. از این که شب‌ها، ساعت به نه نرسیده، به خواب آرام‌تان فرو می‌روید تا ما و مامان‌تان، فرصتی داشته باشیم تا گپی بزنیم، چیزکی بخوریم، فیلم‌ای ببینیم، فرندزمان را دوره کنیم و گاه‌به‌گاه، جایی برویم و کسی بیاید و دمی به خمره بزنیم، ممنون‌ایم پسرم. از خیلی چیزهای دیگری که با خودتان به خانه‌ی ما آوردید، متشکریم. (مثل جوراب‌های خیلی کوچک، آن وان آبی‌رنگ‌تان، بوی خوش ادکلن‌تان، بیبی‌تی‌وی و بیبی‌شِف‌اش، رفقای جورواجور و دوست‌داشتنی‌تان و الخ) از این که در این یک سال، هیچ مریضی ناجوری نگرفتید و ما را به دردسر نینداختید، تشکر داریم. از این که همه‌ی آدم‌هایی را که ما و مامان‌تان خیلی دوست‌شان داریم، شما هم دوست‌شان دارید، ممنون‌ایم جناب جونیور. از این که تا به حال از روی تخت تعویض‌تان به زمین پرت نشده‌اید خوش‌حال‌ایم. از این که هنگام خواب، یک شست‌تان را می‌مکید و با دست دیگرتان، نرمه‌ی گوش ما را می‌مالید، نمی‌دانید چه کیفی می‌کنیم. فقط لطف کنید و حالا که بزرگ شده‌اید برای خودتان و یاد گرفته‌اید که از پله‌های سرسره‌تان، خودتان بالا بروید و از آن بالا به طرز خطرناکی خودتان را روی سرسره رها کنید، دیگر در تخت خودتان بخوابید پسرم! قول می دهیم بدون اجازه‌ی شما دست به خانم مارانای دوست‌داشتنی‌مان نزنیم!

9

شب پیش‌گوییِ آقای اُستر البته کمی کندتر از شهر شیشه‌ای دارد جلو می‌رود. همان بازی بین شخصیت‌ها و راوی‌ها و قصه‌های هزارویک‌شبی تودرتو را دارد البته. بامزه‌ی قضیه، پاورقی‌هایی است که به هیات داستان‌هایی درون داستان‌ اصلی درمی‌آیند و گاه چندین صفحه را به خودشان اختصاص می‌دهند!

10

حوصله‌تان را سر نبردیم هنوز این همه که فرندزفرندز راه انداخته‌ایم؟! پس این را هم بگوییم که اعتیاد در مواردی روی می‌دهد که با تجربه‌ای تکراری رو به رو باشیم. یعنی تجربه‌ی چیزی که در هر بار آزمودن، درست همان تاثیری را داشته باشد که برای‌مان آشنا است. مثل سیگار که همیشه همان چیزی است که انتظارش را داریم. (غیر از وقت‌هایی که مثلن مارلبوروی تقلبی گیرتان می‌آید!) فرندزدیدن از آن جهت تبدیل به اعتیاد می‌شود که هر بار، همان حسی را که انتظار داریم، در ما ایجاد می‌کند: خنده و شادی سبک، زودگذر و بدون سنگینی. این اتفاق مثلن در مورد فیلم‌های معرکه نمی‌افتد. شما نمی‌دانید چه حسی را در شما ایجاد خواهد کرد. (داریم در مورد فیلم‌های خوب حرف می‌زنیم. آن‌هایی که درست و استادانه ساخته شده‌اند) غمی عمیق، نوستالژی عشقی کهنه، خلسه‌ای شیرین،... رمان هم همین وضع را دارد. به هرحال، نمی‌شود از قبل برای این که شاد شد یا محزون یا برای این که یاد کودکی‌تان بیفتید، بروید سراغ کتابی یا فیلمی. کار بزرگی که نویسنده‌های فرندز انجام داده‌اند، حفظ لحن اثر است در تمام این صد و خورده‌ای اپیزود. پرهیز از شعارهای مهوع مرسوم و طنزی که بی‌اغراق در تمام لحظات سریال جاری است. و سبکی. سبکی‌ای که نه تنها به شدت تحمل‌پذیر که خواستنی است!

11

چرا سر هرمس مارانای بزرگ فکر می‌کرد بند یازدهم هم دارد این پست؟!

Labels:




2006-11-15


(* کپی‌رایتِ خانمِ کپی‌لفت!)

(عکس فوق را هم تا جایی که یادمان می‌آید، خانم زندی باید اخذ کرده باشد!)

1

این که ناف سر هرمس مارانای بزرگ را با آقای وودی آلن کبیر بریده باشند البته موضوع علاحده‌ای است اما چه‌طور می‌توانیم طاقت بیاوریم و این حرف‌های وودی عزیز را از مجله‌ی فیلم برای‌تان کپی/پیست نکنیم که آه از نهاد ما برآورد از بس که حرف خودمان بود؟!

«من همیشه اعتقاد زیادی به وجود شانس و اقبال داشتم. فکر می‌کنم مردم دوست ندارند نقش بزرگی را که شانس در زندگی ما بازی می‌کند، بپذیرند. چون معنی‌اش این می‌شود که بخش زیادی از زندگی، از کنترل ما خارج است و قبول این ماجرا برای‌شان سخت است. همیشه به آدم‌هایی برخورد می‌کنید که می‌گویند «من شانس‌ام را خودم می‌سازم» و مطمئنن سخت‌کوش‌بودن مهم است. ولی در نهایت باید خوش‌شانس باشی. در روابطت، در کارت، برای سالم‌بودن؛ و میلیون‌ها راه مختلف برای تغییر و جهت‌دادن به زندگی وجود دارد: تحقیق، کار، تمرین، دعا یا هر کار دیگری که آدم می‌کند تا بتواند تاثیری در زندگی‌اش بگذارد. ولی تغییر به نظر من در یک حدی بی‌معنا است. چون آن اراده‌ی فراتر به هر حال هست...»

2

فکر کنید که آن سفر کذایی درست دو روز بعد از آن ماجرای کذایی اتفاق نمی‌افتاد. (اتفاق خودش نمی‌افتد که!) و فکر کنید که آن پسر طفلک اسهال نمی‌شد و فکر کنید که آن‌ها در خانه نان خامه‌ای نداشتند یا چه می‌دانیم، محسن آن عقب ننشسته بود یا جوک‌ای یادمان نمی‌آمد در آن چند ساعت که دخترک شاد و پرامید و بشاش و جذاب و مطمئن را بخندانیم یا حتا نمی‌پرسید که تولدت کی است تا برای‌ات جوراب بخرم – و بعد فهمیدیم که ریشه‌ی این‌گونه ملایم و شیرین طعنه‌زدن‌اش از کی و کجا می‌آید!- یا حتا آسمان بهاری نبود تا روی آن نیم‌کت خانه‌‌دریا دوتایی بنشینیم و از سرنوشت محتوم دوست نامریی‌مان بپرسد و ما فکر کنیم که دامان این دختر اطمینان است و آرامش و بعد به دریای آرامی نگاه کنیم که همان لحظه اگر طوفانی بود لابد نمی‌فهمیدیم که مهم‌ترین چیزی که این دختر به مردش می‌تواند بدهد، قرار است. می‌بینید که!

3

به زئوس اگر این بار این فایرفاکس لعنتی شما جمله‌ی آخر نوشته‌های ما را درشت کند، برمی‌گردیم به ابتذال مداوم اکسپلورر ها!

حالا گاس هم که برنگشتیم!

4

سر هرمس مارانای بزرگ اصولن یکی دو سالی است که عطای مجله‌فیلم‌خریدن را به لقا‌ی‌اش بخشیده اما این باعث نمی‌شود که ویژه‌نامه‌های هنوز خوب این مجله را از دست بدهد. نقدن این شماره‌ی ویژه‌ی پاییزش چیزهایی دارد که اصلن قابل ایگنور نیست! یکی همین چند مطلبی که درباره‌ی وودی آلن و match point اش نوشته و طبعن نوشته‌ی امیرخان پوریا اگر چه خیلی هم با ایشان درباره‌ی مصادیق مقایسه‌ی آلن امتیاز نهایی با آلن‌های قبلی، موافق نباشیم. دوم هم پالین کیل افسانه‌ای که همیشه مورد لطف و عنایت سر هرمس مارانا قرار داشته است. چه قبل از مرگ و چه بعد از آن! فقط کسی به وسعت نظر و اعتماد نفس خانم کیل می‌توانست این گونه سینما و زنده‌گی را در نقدهای‌اش در هم بیامیزد. به‌تر بگوییم: خودش و سینما را در هم بیامیزد. نوشته‌های‌ کوتاه‌اش معمولن چیزی بین نقد و ری‌ویو هستند و این همان فرمت‌ای است که ما هم خیلی دوست‌اش داریم! مصاحبه‌اش و نقدی را که برای پدرخوانده نوشته است، از دست ندهید! (حالا این وسط این آقای امیرخان قادری ما هم البته شایسته‌ی تشکر و این ها می‌باشند به لحاظ زحمت!)

5

بی‌ربط بگوییم و برویم سراغ 6 : یک راه باحال‌ای پیدا کرده‌ایم برای خواندن وبلاگ‌هایی که فیلتر شده‌اند. حالا گاس هم که برای باقی سایت‌ها هم جواب بدهد. از قسمت ترجمه‌‌ی گوگل استفاده کنید! یعنی آدرس صفحه را بزنید تا مثلن گوگل برای‌تان به یک زبان دیگری ترجمه‌اش کند! البته قبول داریم که استفاده‌ی بی‌شرمانه‌ای از جناب گوگل است اما جواب می‌دهد!

6

داشتیم فکر می‌کردیم این ترس موهوم آمریکایی از آینده‌ی محتومی که در چنگال سوسیالیسم مفرط از نوع کمونیستی دچار شده هم عجب کیچ‌ای بوده و هست برای خودش! نگاه کنید که عموم فیلم‌های فوتوریستی آمریکایی جامعه‌ای یک‌سان و هم‌آهنگ را تصویر می‌کنند که آدم/قهرمان ایده‌آل آمریکایی، همان انسان تک‌رو و فردیت‌گرایی است که قوانین یک‌سان‌گر را می‌شکند و حالا، یا شکست می‌خورد از سیستم یا سیستم را به زانو درمی‌آورد که این‌اش خیلی مهم نیست! مهم این جا است که آن‌قدر از بلوک شرق واهمه بوده که حتا روشن‌فکران و نویسنده‌گان هم در تخیلات‌شان آینده را به چشم یک جامعه‌ی سیستماتیک و تک‌حزبی می‌دیدند و بعد از آن می‌ترسیدند! بی‌خود نبوده که می‌گویند هرکس که در جوانی چپ نبوده، دل ندارد و هرکس که در میان‌سالی، راست نشده، عقل ندارد! (چه ربطی داشت سر هرمس؟!)

7

از این پرویز نوری هم با آن نظرات مزخرف‌ و بی‌ارزش‌اش خیلی بدمان می‌آید ها!

8

چیزهایی هستند که وقتی زمان از روی‌شان عبور می‌کند، تازه در درون‌ات به بار می‌نشینند و جا می‌افتند. فیلم تقریبن گم‌نامی بود به نام تقریبن مشهور(!) – almost famous – که ما و خانم مارانا آن‌قدر از تماشای‌اش سرکیف شده بودیم که باور نمی‌کردیم این فیلم قدر و اعتبار درخورش را تا حالا نیافته است. دیدیم آقای پوریا از این فیلم یادی کرده‌اند. گفتیم شما هم فیضی برده باشید! درباره‌ی شهرت و fan (علاقه‌مند) بودن و بلوغ اجتماعی و این‌ها. (از کاراکتر اصلی این فیلم همین‌جوری کتره‌ای یاد همین آقای بامدادخان خودمان افتاده‌ایم و نمی‌دانیم چرا!)

9

خوش‌حال‌ایم که هر مجله‌ی نیمه‌معتبر و معتبری که درمی‌آید چیزکی هم درباره‌ی این شاه‌کار معرکه‌ی آقای کراننبرگ، یک تاریخ‌چه‌ی خشونت، نوشته است. قدرش را که می‌دانید؟!

10

بی‌خود نیست که آقای کیارستمی را این همه دوست داریم. نگاه کنید:

«من به ساده‌گی کار خودم را انجام می‌دهم. سعی می‌کنم احساساتی را به وجود بیاورم و منتقل کنم. ... سینما برای من، به ساده‌گی، یک کار است.»

حالا فلان کارگردان دیگر وطنی، به محض ساختن یک نیمه‌چه فیلم یا سریالی که شونصدتا مشتری بی‌مایه و کم‌مایه و میان‌مایه‌ی تله‌ویزیونی هم دارد، لم می‌دهد روی صندلی و سرش را عقب می‌دهد و صدای‌اش را تودماغی می‌کند و با همه‌ی بی‌استعدادی و نابلدی و میان‌مایه‌گی‌اش، از سینما و هنر و مردم و مخاطب و ارزش‌ها و هزار جور اراجیف دیگر حرف می‌زند. شما زور نمی‌آید به‌تان؟!

11

داریم در نور ملایم هواپیما، فیلم‌مان را می‌خوانیم. آقای بغل‌دستی می‌پرسد: الان آقای کیارستمی کجا است؟! ما خوف می‌کنیم! مرتیکه سلامی، علیکی، چیزی! سرمان را بالا می‌آوریم که: یعنی دقیقن الان کجا است؟! ما از کجا بدانیم؟! آقای بغل‌دستی با قیافه‌ی یک آشنای قدیمی و مطمئن و این‌کاره: نه که الان! یعنی ایران زندگی می‌کنند یا اروپا؟ می‌گوییم: خانه‌شان که ایران است. حالا ممکن است کاری هم آن‌ورها داشته باشند و بروند و بیایند. چه‌طور مگر؟ ایشان: آخر ما چند بار ایشان را دعوت کرده‌ایم به شمال خراسان. خیلی کارگردان بزرگی هستند. بردیم‌شان سر زمین‌های کشاورزی. شاید باز هم بیایند. آخر، می‌دانید، من حقوق خوانده‌ام. لیسانس حقوق بین‌الملل دارم و فوق لیسانس فلان. از آقای کیمیایی چه خبر؟! ها! طرف از آن جور آدم‌ها است. نکته‌اش را گرفتیم. جواب می‌دهیم: حال‌شان خوب است. گویا دارند با خانم تهرانی ازدواج می‌کنند! طرف سعی می‌کند خیلی کنجکاوی‌اش را بروز ندهد: جدی؟! ایشان هم معرکه‌اند. سرباز‌های جمعه‌شان را دیده‌اید؟ من خیلی سینما می‌روم. هیچ فیلمی را از دست نمی‌دهم. ملاقلی‌پور هم از آدم‌های ارزش‌مند سینمای ما است. حاتمی‌کیا هم فوق‌العاده است. شما چی خوانده‌اید؟ می‌گوییم معماری اما فیلم‌نامه‌نویس هستیم. فیلم‌نامه‌های بیضایی را ما می‌نویسیم! باز سعی می‌کند عادی باشد: چه خوب! من یک پسرخاله دارم که دارد در شهری نزدیک پاریس دکترای معماری می‌خواند. می‌دانید که آن‌جا تنها جایی است که دکترای معماری را با مهر رسمی می‌دهند! به این آدم داریم علاقه‌مند می‌شویم: بعله اتفاقن یک ماه دیگر داریم به همان‌جا می‌رویم که درباره‌ی دکترهای معماری یک فیلم‌نامه با آقای کیارستمی بنویسیم. می‌شود آدرس پسرخاله‌تان را به ما بدهید؟! ایشان: ام‌م‌م... الان همراه‌ام نیست. شانس می‌آورد که هواپیما به زمین می‌نشیند. تلفن‌اش را درمی‌آورد و به هفتاد نفر خبر می‌دهد که رسیده است به مهرآباد. می‌شود حدس زد که برای شصت و نه نفرشان رسیدن ایشان اصلن مهم نبوده است!

12

آقای کالوینوی عزیز یک کتاب ارزش‌مندی دارند به نام: چرا باید کلاسیک‌ها را خواند. حالا ما داریم به عنوان فرزند معنوی ناخلف ایشان فکر می‌کنیم که چرا کلاسیک‌ها را نمی‌خوانیم/ نمی‌بینیم؟ گاس که فکر می‌کنیم چون همیشه همان‌جا هستند. در همان پانتئون امن و ابدی خودشان. خیال‌مان راحت است که همیشه می‌شود رفت سراغ‌شان. پس هی نمی‌رویم! هی از این ادبیات و سینمای معاصر و نیمه‌معاصر می‌خوانیم و می‌بینیم. شاید می‌ترسیم آن‌قدر آثار خوبی نباشند که مانده‌گار بشوند و کلاسیک و بشود که بعدها همیشه به سراغ‌شان رفت.

13

نه آقای سانسورشده‌ی عزیز! هنوز یادمان نرفته‌ است که یک بطری شامپاین فرانسوی اصل به شما بده‌کار هستیم پسرم!

14

راستی در هزارتوی تصویر، نوشته‌ی آقای امیرپویان را از دست ندهید که می‌گوید: هرجا که تصویری هست، اخلاق نیست. (یا یک چیزی در همین مایه‌ها!) راست‌اش چند روز پیش همین آقای سام جوان‌روح، که فوتوبلاگ دیلی دوز آو ایمجینری را دارند، عکس زیبایی از یک آقای هوم‌لس کنار چند تا دوچرخه چاپ کرده بودند. یکی بنده‌خدایی هم برای ایشان کامنت جالبی به این مضمون گذاشته بود که بابا شما عکاس‌ها چرا به این هوم‌لس‌های (بعله شما گیدی بی‌خانه‌مان!) گیر می‌دهید و تا یک بدبختی را کنار خیابان می‌بینید از او عکس می‌گیرید و این حرف‌ها. حالا آقای پویان هم همین بحث را جامع‌تر مطرح کرده است. که مثلن اگر آن عکاسِ عکس معروف اعدام ویت‌کنگی را که در همان لحظه‌ی مقدس فشرده‌شدن شاتر، دارد به مغزش شلیک می‌شود، در آن لحظه به جای این که عکس به این ارزشمندی را بگیرد، تمام دوربین و دارایی‌اش را می‌داد تا جان آن ویت‌کنگی را نجات دهد، چه می‌شد. یعنی جان انسانی در برابر یک عکس تاریخی. مساله‌ی جالبی است. اصل مقاله را در هزارتو بخوانید.

15

می‌بینید؟! سفر کاری برای‌مان جور کنید تا خوراک برای بارگاه‌مان جور شود!

16

باور کنید خانم ماراناجان تقصیر این آقای دن براون است و این کتاب‌های تریلر جذابی که این همه خام‌دستانه می‌نویسد! ترجمه‌ی شیاطین و فرشته‌گان در حد آبروریزی است اما بالاخره آدم، آدم است و کنار می‌آید و جلو می‌رود و بعد، درگیری است دیگر. سر هرمس مارانای بزرگ را هم که می‌دانید، کتاب‌های‌اش را در توالت می‌خواند! در همین راستا قول می‌دهیم به خانم مارانای دوست‌داشتنی‌مان، که با تمام‌شدن این کتاب، زمان سپری‌شده در آن جای‌گاه مقدس تفکر و تامل، کوتاه‌تر گشته و از خجالت جناب مارانای جونیور هم که هی می‌آیند و جلوی کس و ناکس، دمِ درِ توالت می‌ایستند و بابا بابا می‌کنند، دربیاییم!

17

این همه جدی نوشتیم (!) این لینک را هم خانم انار در وبلاگ‌شان گذاشته بودند که باعث و بانی مسرت خاطر شد در این صبح چهارشنبه‌ای!

18

گفتیم که مفصل برمی‌گردیم!

19

به قول جناب کلاغ سیاه، آی ملت اگر کسی با سرچ یک کلمه‌ی خیلی بدی به بند شانزده ما رسید، تقصیر از گیرنده‌ است ها!

20

ساعت یک بامداد است. یواشکی و آرام می‌خزیم در تخت‌خواب. اول کمی، آن‌قدر آرام که خانم مارانای‌مان از خواب نازش نپرد، ایشان را نوازش می‌کنیم. بعد می‌رویم کنار جناب جونیور دراز می‌کشیم. کف پای‌اش را در دست‌مان می‌گیریم. گرم است. کله‌اش را با چشم بسته بلند می‌کند و روی سینه‌ی ما می‌گذارد. پاهای‌اش را در دست‌مان نگه می‌داریم تا خواب‌مان ببرد. چند وقت است که کابوس ندیده‌ایم؟

21

داشتیم فکر می‌کردیم چرا علارغم نظر آقای بامداد، وبلاگ شبیه کتاب‌فروشی نیست و گاس که شبیه کتاب‌خانه‌ باشد. وقتی وارد وبلاگ یک مادرمرده‌ای می‌شوید، کاری را که صاحب وبلاگ می‌خواسته، انجام داده‌اید. چون به هر حال آدم وقتی وارد یک وبلاگی می‌شود، ناخودآگاه و حداقل جملاتی از آخرین پست نویسنده را می‌خواند. اما وقتی وارد کتاب‌فروشی می‌شوید، نیت کناب‌فروش، با صرف ورود شما برآورده نمی‌شود. باید کتابی بخرید تا مخاطب آن کتاب‌فروش به شمار بروید. بعد داشتیم فکر می‌کردیم اصولن احترام به مخاطب در وبلاگستان دقیقن چه جای‌گاهی دارد. این که مرتب و تمیز و درست بنویسید و رفتار کنید و... . کسی که با واردکردن آدرس وبلاگ شما، صفحه را باز کرد، وارد وبلاگ شما شده است و کاری را که می‌خواستید انجام داده است. حالا گیریم که دوباره برنگردد. یعنی اگر نویسنده را با فروشنده قیاس کنیم، که نمی‌شود، فروشنده نه تنها باید برای بازگشت دوباره‌ی مشتری به مغازه‌اش تلاش کند تا احترام مخاطب/مشتری‌ را جلب کند، بل‌که باید کاری بکند که در همان لحظه هم مشتری/مخاطب جنسی از او بخرد. این اتفاق در مورد وبلاگ نمی‌افتد. یعنی نویسنده می‌تواند هیچ احترامی برای مخاطب‌اش قایل نباشد و همیشه مشتریِ یک‌باربرای‌همیشه داشته باشد!

22

گاهی فکر می‌کنیم به جای این که در لابه‌لای زنده‌گی‌‌کردن‌مان، چیزهایی بنویسیم، داریم لابه‌لایِ نوشتن‌های‌مان، کمی هم زنده‌گی می‌کنیم!

23

آقای پل آستر را نویسنده‌‌ای نیویورکی به معنای تمام آن می‌شناسند. شاید کم‌تر کسی این همه در قصه‌های‌اش از نیویورک نوشته باشد. یکی از شگردهای آقای آستر، آدرس‌های دقیقی است که می‌دهد. نه فقط برای اتفاق‌های مهم یا لوکیشن‌های بامعنی؛ که هر چه می‌نویسد و هر اتفاقی که در به هرحال دارد در یک مکانی اتفاق می‌افتد، آن مکان را تقریبن دقیق معلوم می‌کند. با ذکر نام کوچه و خیابان و شماره گاهی. داشتیم فکر می‌کردیم آدم‌ها و محله‌ها (حالا نمی‌گوییم شهرها چون بدیهی است) خیلی بیش‌تر از آن چیزی که به نظر می‌رسد، به هم وابسته‌اند. در کلان‌شهرهای امروزی، این محله‌ها هستند که نقش فرهنگی خود را به آدم‌ها تحمیل می‌کنند. پس برای معرفی یک شخصیت که البته دارد در یک بستر واقعی ساخته می‌شود، این که آدرس دقیق محل کار و سکونت‌اش را هم بدهیم، از آن نکته‌های ظریف شخصیت‌پردازی است. از همان‌ کدهایی که آقای سکوت سنگین به درستی اشاره می‌کند که به جای اشاره‌ای مستقیم – مثل زوم‌کردن روی کتابی که شخصیت اصلی دارد می‌خواند یا برخی اسامی شخصیت‌ها- به‌تر است از آن‌ها استفاده شود.

24

سر هرمس مارانای بزرگ اصولن اعتقادی به ورزش ندارد. یعنی نسبتی معلومی با آن ندارد. حالا مرادمان بیش‌تر فوتبال است. البته جوگیر می‌شود و Hpdgعرق‌اش را می‌خورد و های و هوی‌اش را راه می‌اندازد و طرف‌دار تیم‌های خاصی هم هست. اما خودش می‌داند که این‌ها همه مقطعی و زودگذر است. همین که اگر سال‌ها بگذرد و رفیق ناباب و ذغال خوب در دسترس‌اش نباشد، هیچ وقت دل‌اش برای فوتبال تنگ نمی‌شود یعنی سر هرمس مارانا و ورزش – بخوانید فوتبال- اصولن کاری به کار هم ندارند. یک زمانی هروق با جمعی از رفقا قراری داشتیم و می‌دانستیم بالاخره بحث به فوتبال کشیده خواهد شد، قبل از رسیدن به قرار، حتمن کنار کیوسک روزنامه‌فروشی توقف‌ای می‌کردیم و نگاهی به تیترها می‌انداختیم. تیترهای زردِ درشت! و همین کمک‌مان می‌کرد که لابه‌لای بحثِ دوستان، ما هم گاهی چیزهایی بپرانیم که ملت کف بنمایند از عمق اطلاعات به‌روز و احساسات! تا این که این تریک‌مان لو رفت! این روزها مجبوریم – مجبور؛ می‌فهمی؟! – صفحه‌ی ورزشی روزنامه‌مان را بخوانیم و آن هم تازه تا یک جایی می‌شود با آن در بحث بود. مثلن اگر بیش از نیم ساعت درباره‌ی فوتبال صحبت شود، حرف‌های‌مان تمام می‌شود و دوباره هرچه گفتیم مجبوریم از اول تکرار کنیم!

25

این را می‌شد البته در همان بند بیست و چهار گفت اما فکر کردیم کنتور که نمی‌اندازد! اصولن سر هرمس مارانای بزرگ فکر می‌کند از آن جایی که متنِ ورزش در میادین ورزشی اتفاق می‌افتد نه جای دیگر، پس تمام حرف‌هایی که درباره‌ی آن زده می‌شود، از سخنان کارشناسان حرفه‌ای بگیر تا حرف مردم کوچه‌بازار و شایعات و داستان‌هایی که درباره‌ی ورزش‌کاران نقل محافل می‌شود، همه حاشیه است و لاجرم، زرد! یعنی روزنامه‌های ورزشی همه حاشیه‌اند، میزان و غلظت زردی‌شان متفاوت است. و این دقیقن یعنی همان قسمتی از ورزش که سر هرمس مارانای حاشیه‌دوست، از آن خوش‌اش می‌آید!

26

چرا ما مدت‌ها است که تایپ‌کردن را به نوشتن ترجیح می‌دهیم؟ بعید می‌دانیم سرعت تایپ‌کردن‌مان از نوشتن‌مان بیش‌تر باشد. گاس که لذت دیده‌شدن نوشته به صورت چاپی، گیریم روی مونیتور، از جنس همان حروف سربی‌ای باش که دل می‌برد. انگار یک جوری وقتی متنی تایپ می‌شود، استوارتر است. برای هر کلمه‌اش، بیش‌تر فکر می‌شود. راحت‌تر خط می‌خورد و اصلاح می‌شود و ناخودآگاه، قوام‌یافته‌تر است. اصلن تصورش را هم نمی‌توانیم بکنیم که داستانی را اول‌بار روی کاغذ بنویسیم و بعد پاک‌نویس کنیم. اصلن پاک‌نویس‌کردن از آن کارهای کشنده‌ی خلاقیت است. پاک‌نویس‌کردن‌ای که حک و اصلاح در آن نباشد، عمله‌گی است!

27

این را گاس که آقای ونگز عزیزمان باید باز کنند اما جالب نیست که قاره‌ی آمریکا از همان زمان آقای کریستف کلمب، مهد آزادی، بهشت موعود و سرزمینی فارغ از قوانین عرف و محدودکننده‌ی انسانی شناخته می‌شده است؟ یعنی این تصوری که عمومن در پس ذهن عامه‌ی مردم دنیا از آمریکا موجود است، ریشه‌ای حدودن چهارقرنی دارد.

28

«یک وظیفه‌ی آدم در باغ بهشت، اختراع زبان، نام‌نهادن بر هر مخلوق و هر شیئی بود. در حیطه‌ی آن معصومیت، زبان او حقیقت دنیا را بیان می‌کرد. کلماتی که او می‌ساخت فقط به چیزهایی که می‌دید اطلاق نمی‌شدند، بل‌که اصل آن‌ها را نیز بیان می‌کردند، یعنی به راستی آن‌ها را حیات می‌بخشیدند. یک چیز و نام آن جانشین هم بودند. بعد از هبوط دیگر چنین چیزی حقیقت نداشت. نام‌ها هویتی جداگانه از چیزها یافته بودند؛ کلمات به مجموعه‌ی علامات اختیاری تقلیل یافتند؛ و زبان از خدا جدا شد. بنابراین در داستان باغ بهشت، نه‌تنها سقوط انسان تقریر می‌شود، بل‌که روایت سقوط زبان نیز گفته می‌شود.»

پل آستر

شهر شیشه‌ای

شهرزاد لولاچی

نشر افق 1384

29

« اغلب مردم به این چیزها توجه نمی‌کنند. فکر می‌کنند کلمات مثل سنگ‌اند، مثل اشیای بزرگ بی‌جان، غیرقابل حرکت‌اند، مثل چیزهایی هستند که هرگز تغییر نمی‌کنند.»

همان قبلی!

30

امروز هم اگر مثل تمام هفته‌ی گذشته، این‌ها را آپ‌لود نکنیم هیچ بعید نیست به عدد چهل هم برسد!



Labels:




2006-11-14

خب ما هروقت یک مدتی این‌ طرف‌ها پیدای‌مان نمی‌شود، این میرزای عزیز خودش از روی انسان‌دوستی‌ای که دارد، برمی‌دارد یک شماره‌ی جدید برای این ماه‌نامه‌ی اینترنتی هزارتو منتشر می‌کند و مطلبی هم از سر هرمس مارانای بزرگ در آن می‌چپاند. گفتیم که گاس دل‌تان بخواهد سری بزنید.

دو هم این که زود برمی‌گردیم. تا شما یک لاسِ لایتی با هزارتو بزنید، یک‌هو می‌بینید سر هرمس مارانای بزرگ به بالای بلند بلاگ‌رولینگ بلاگرفته برگشته‌اند و چیزهایی همین‌جا نوشته‌اند. (این یک آنونس نیست مکین!)




2006-11-06

1

در راستای این که سر هرمس مارانای بزرگ به هر حال باید وظیفه‌ی ذاتی‌اش را در جهت روشن‌گری و این‌ها برای شما آدم‌ها فانی انجام دهد و در راستای این که به علت مشغولیت در امور مادی کم‌اهمیت نظیر کار و دکان و پیشه، این روزها کم‌تر می‌رسد کتابی و فیلمی را مورد عنایت ویژه و لطف خاصه‌اش قرار دهد و در راستای این که شهرکتاب نیاوران از آن دسته‌مکان‌های مورد علاقه‌ی خاندان ماراناها است، از خانم مارانای دوست‌داشتنی و سر هرمس مارانای بزرگ بگیرید تا همین آقای بال‌افشان و البته جناب جونیور که به تازه‌گی گل‌دان‌ها و دفترچه‌های کوچک یادداشت‌ای که در سبدهایی در ارتفاع مناست جهت به‌هم‌ریخته‌گی توسط ایشان قرار دارد، گیریم که واسطه‌ی علاقه‌ی آقای بال‌افشان همانا آن خانه‌ی یک طبقه‌ی روبه‌روی شهرکتاب و برنامه‌های موسیقی زنده و شب‌نشینی‌های شادخوارانه‌اش در معیت کباب و شراب و محصولات استثنایی آقای فرانک باشد و سر هرمس مارانای بزرگ را هم خانم مارانا هردفعه به شوق چیزبرگر با قارچ و پنیر پیک‌نیک و البته آب‌انار متعاقب آن، به سمت شهرکتاب بکشاند. ما که نباید وظیفه‌مان را در قبال شما آدم‌های فانی فراموش کنیم. این است که در راستاهای فوق، تصمیم گرفتیم کتاب‌های خریداری‌شده و در نوبتِ خواندن مانده را هم جهت اطلاع عموم، در همین‌جا به شیوه‌ی مینی‌مالیستی مورد عنایت قرار دهیم.

کتاب‌های زیر، دیروز توسط خاندان طیبه و مبارک ماراناها مورد ابتیاع قرار گرفت که بدیهی است با وسواسی که در این زمینه، خاندان ماراناها در خودشان سراغ دارند، حکمن لیست خرید پیشنهادی ایشان برای این روزهای شما آدم‌های فانی خواهد بود.

من بلدم دست بزنم

سروده‌ی خانم شکوه قاسم‌نیا

از سری کتاب‌های نخودی‌ها

(کتاب محبوب جناب جونیور هنگام تعویض پوشک!)

آخرین شماره‌ی مجله‌ی وزین نشان

ویژه‌ی آقای مرحوم ممیز عزیز

من بلدم لالا کنم

سروده‌ی خانم شکوه قاسم‌نیا

از سری کتاب‌های نخودی‌ها

(کتاب محبوب جناب جونیور برای قبل از خواب!)

آخرین شماره‌ی مجله‌ی نیمه‌وزین معمار

(بیش‌تر به این خاطر که یکی از آگهی‌های آن را ما طراحی کرده بودیم! وگرنه این شماره مطلب دندان‌گیری ندارد ظاهرن.)

من بلدم ساز بزنم

سروده‌ی خانم شکوه قاسم‌نیا

از سری کتاب‌های نخودی‌ها

(کتاب محبوب جناب جونیور وقتی قرار است برای مدتی سرِ کار باشد!)

آیا آدم مصنوعی‌ها خواب گوسفندهای برقی می‌بینند؟

فیلیپ کی دیک

محمدرضا باطنی

(قصه‌ی درخشانی که آقای اسکات فیلم‌کالت محبوب آقای مارانا، بلیدرانر را بر اساس آن ساخت که البته این آقای باطنی را نمی‌شناسیم.)

من بلدم (ببخشید جناب جونیور ولی ناچاریم خلاصه کنیم!) سلام کنم/ حموم کنم/ زنگ بزنم

سروده‌ی خانم شکوه قاسم‌نیا

از سری کتاب‌های نخودی‌ها

(مصرف این سری کتاب‌های جناب جونیور کلن بالا است. هر از چند وقتی به علت پاره‌گی بیش از حد این سری کتاب‌ها توسط نیروهای نامعلوم و ایادی استکبار، باید دوباره ابتیاع گردند!)

فانتوماس علیه خون‌آشام‌های چندملیتی

خولیو کارتاثار

کاوه میرعباسی

(البته قبل از آقای بامدادخان‌مان، آقای آزرم عطش این کتاب را در روح و جان ما انداخته بودند. اسم آقای کاوه‌خان میرعباسی هم که بیاید، آدم راحت‌تر اعتماد می‌کند.)

خوبی خدا

(نه دیگر! این بار برای یک بنده‌خدای دیگری کتاب را خریدیم. شهرهای نامریی نیست که هر فصلی یک فقره بخریم!)

دن کامیلو و پسر ناخلف

جووانی گروسکی

مرجان رضایی

(آن کتاب معرکه‌ی دنیای کوچک دن کامیلو را که یادتان هست و نیکلاکوچولوها را؟! خب!)

عشق زمان وبا

گابریل گارسیا مارکز

بهمن فرزانه

(مهم نیست که قبلن با ترجمه‌ی دیگری، عشق سال‌های وبا را خوانده باشید. اسم آقای فرزانه کفایت می‌کند برای دوباره‌خوانی آن)

2

این بابای محترم آقای آرین دو فقره پیشنهاد باشرمانه به ما کرد که یکی استفاده از فایرفاکس بود (که برای تنوع هم که شده خوب است) و دومی سرویس‌دهنده‌ی فوتوبلاگی‌ای به نام shutterchance.com که نقدن داریم بررسی‌اش می‌کنیم اگر جواب داد شاید فوتوبلاگ‌های‌مان را به آن وَر (!) انتقال دادیم!

3

این را البته خطاب‌مان بیش‌تر به آقای بامدادخان‌مان است که می‌دانیم از طرف‌داران ژانر کارآگاهی تشریف دارند. پسرم آقای پل استر را کشف کرده بودید تا حالا؟! ما که مدت‌ها است چند فقره کتاب از ایشان در گوشه‌ی کتاب‌خانه‌مان داریم و هی می‌رویم طرف‌‌شان و هی برمی‌گردیم تا این که دیروز قسمت‌مان شد سفری درون‌شهری مفصلی داشته باشیم و طبعن باید چیزی برای خواندن با خودمان برمی‌داشتیم. شهر شیشه‌ای آقای استر را برداشتیم و شروع کردیم. حالا فقط این را می‌گوییم که ژانر مذکور را با دغدغه‌های پست‌مدرنیستی و مساله‌ی هویت قاطی کنید و از این کتاب لذت ببرید!

4

این بلاگ‌رولینگ شما هم انگاری دارد آزمون وفاسنجی برگزار می‌کند که هی این لیست لینک‌های ما را برمی‌دارد و می‌گذارد! گیریم که ما بی‌وفا باشیم، شیطون و بلا باشیم، با مکین و اینترنت نفتی‌اش چه می‌کنید؟!

5

مانده‌ایم با این خانم پیاده‌مان چه کنیم. نمی‌دانیم که دارد تمرین خودویران‌گری می‌کند یا تمرین نوشتن یا نوشتن به مثابه درمان را در دستور کارش قرار داده است. این نوشته‌ی آخرش را هی زور زدیم قصه فرض کنیم، نشد. یعنی نشد چون قصه‌ی خوبی نبود. شاید عمق دردش زیاد بود. سر هرمس مارانای بزرگ با این همه عمری که از زئوس گرفته است، این را می‌داند که نباید در این لحظه به خانم پیاده بگوید که این‌جوری باشید و این‌جوری نباشید و آن‌طوری که بودید به‌تر بود یا بدتر. فقط گاهی می‌ترسیم، گاهی هم دل‌مان برای خانم پیاده‌ی مثلن شش ماه قبل تنگ می‌شود. (چه کنیم دیگر. وقتی در راستای آقای مارشال مک لوهان، نویسنده، همان وبلاگ است، ناچاریم خانم پیاده را این جوری ببینیم.)

6

داشتیم یواشکی و دور از چشم‌های زیبای خانم مارانای دوست‌داشتنی‌مان، Superman Return را می‌دیدیم. به نظرمان آمد این روزها، بعد از یازده سپتامبر را می‌گوییم که بدمنِ اصلی نه پیدا شد و نه مثل آقای صدام، روزمره شده و بی‌ارزش و بی‌هاله‌ای از رمز و راز و احیانن، مرعوبیت ناشی از همین رسانه‌ای نشدن، چه به سر سوپرقهرمان‌های دنیای نو آمده است. همان‌هایی که آقای جلال ستاری عزیز، اسطوره‌های دنیای نو می‌خواندشان. گاهی فکر می‌کنیم دیگر این سوپرقهرمان‌ها، مثلن آقای سوپرمن، را در سینما باور نمی‌کنیم. یعنی به دل‌مان نمی‌نشیند وقتی همین چند سال پیش شاهد تراژدی به آن عظمت و آن همه اتفاقن سینمایی، بودیم و کسی نبود که از آسمان برسد و جلوی فروریختن برج‌های دوقلو را بگیرد. داریم فکر می‌کنیم بدمن‌های این ژانر آن قدر در مقابل آقای بن‌لادن، حقیر و مسخره و تصنعی هستند و آرمان‌های‌شان بچه‌گانه و خنده‌دار که دیگر در دنیای فیلم هم کسی را نمی‌ترسانند. شاید به همین خاطر باشد که آقای سوپرمن نسخه‌ی 2006، اصلن به روی خودش هم نمی‌آورد که ایالات متحده‌ی آمریکا، بخوانید دنیا، یک هم‌چین تجربه‌ی مخوفی را از سر گذرانده است. برای همین است که نویسنده‌گان فیلم‌نامه، این همه به فضا و آدم‌های نسخه‌های قدیمی وفادار مانده‌اند. بدمن‌ای را مقابل سوپرمن قرار داده‌اند که ما هم می‌دانیم چه‌ آسان شکست‌‌دادنی است. همین است که هنگام تماشا، یک جور پوزخند بر لب تمام آدم‌های است که قبلن طرف‌داران واقعی این ژانر بوده‌اند. گاس که اسطوره‌های دنیای نو بعد از یازده سپتامبر نیاز به یک بازنگری اساسی دارند. کاری که آقای نولان در بتمن آغاز می‌کند خیلی سعی کرد انجام بدهد اما آن‌قدر به ایده‌های معرکه‌ی آقای برتون پشت کرد و نتیجه‌اش یک افتضاح واقعی بود. مساله این است که دیگر نمی‌شود کمیک‌های قدیمی و سوپرقهرمان‌های کلاسیک را برداشت و به سینما آورد و قیافه‌ی جدی گرفت و انتظار داشت که باورپذیر باشند. نمی‌دانیم جیمزباند جدید چه خواهد شد اما مطمئن هستیم که انیمیشن‌ای مثل باورنکردنی‌ها، جواب به‌روز و مناسب‌تری به زمانه‌ی ما است. هجو همیشه این جور اوقات، مناسب‌ترین روی‌کرد است. شهر گناه که هنرمندانه‌ترین واکنش به تمام این ماجرا ها است. دل‌مان برای‌اش تنگ شد ناغافل!

دو کلمه هم راجع به کوین اسپیسی عزیزمان بگوییم که ناامیدمان کرد! باز هم گلی به جمال آقای جین هاگمن‌مان که آن همه ایده به کاراکتر بدمن معروف سوپرمن بخشید که حالا آقای اسپیسی این‌طور وفادارانه و بدون هیچ خلاقیت‌ای، جا پای ایشان بگذارند. در نسخه‌ی اخیر، آقای اسپیسی آن‌قدر جدی است که انگار واقعن آرمان جدی و مقدس و مهم و بزرگی در سر دارد! جای خالی شوخ‌طبعی‌ای که آقای هاگمن وارد این شخصیت کرده بود تا باورپذیرتر شود، خیلی خالی است.

آقای سینگر هم که از همان سری XMen ها معلوم بود تکنیسین ماهری هستند و نه بیش‌تر! مشکل آن مجموعه‌فیلم‌ها هم برای این که کالت شوند، همان آنی بود که باید در آن‌ها می‌بود و نبود!

راستی آن شوخی کره‌ی زمین بر دوش سوپرمن و داستان سیزیف هم بدک نبود اما تنها نکته‌ی خوب قضیه، رنگ و روی هنرپیشه‌ی سوپرمن بود که این همه رنگ‌وروغنی از آب درآمده بود و بیش‌تر شبیه نقاشی – کمیک‌استریپ- اش می‌کرد نسبت به آقای مرحوم کریستوفر ریو!

7

بالاخره آقای ب طاقت نیاوردند و بعد از این که ارتباط‌شان را استکبار جهانی و موساد فاش کردند و نوشتند که چه پول‌هایی را گرفته‌اند و چه تلاش‌هایی در جهت براندازی نموده‌اند، این بار پرده از راز شومی برداشته‌اند که البته به مذاق ما یکی که خوش آمد! با این نوشته‌ی اخیرشان درباب آشپزی ما را عجیب یاد آقای مارکس خودمان انداختند و چیزهایی که در باب غذا و علاقه و عشق می‌گفت. این است که در همین راستا، به فهرست اتهامات افتخارآمیز آقای ب، ارتباطات مشکوک و موهن با آقای مارکس را هم اضافه می‌کنیم من‌بعد!

8

این کامنت‌دانی هم ما دارد بدجور دراز می‌شود ها! حاشیه‌مان زده رو دست متن‌مان! باید همین روزها بدهیم یک کاری‌اش بکنند. از همان کارهایی که مثلن اول فقط اسامی کامنت‌گذاران معلوم باشد و بعد با یک کلیک ناقابل، متن کامنت‌شان همان‌جا، زیر اسم‌شان باز بشود. می‌دانیم که این بلاگرِ بلاگرفته نخواهد گذاشت ولی امید آن را که می‌شود داشته باشیم، ها مکین؟!

گاس هم که برویم دات‌کام بشویم از زیر منت خلق دربیاییم!


Labels:




2006-11-02

1
نمی‌دانیم. شاید تقصیر همین سونات مهتاب‌ای باشد که هی دارد برای خودش تکرار می‌شود یا بیهوده‌گی ممتدی که قرار است تا چند وقت دیگر دچارش بشویم یا حتا ... نع! باید همان سونات مهتاب باشد! (و کور شویم اگر دروغ بگوییم!) گاس هم که قضیه، همین تلف‌کردن وقت‌مان با آشغال‌هایی مثل باغ فردوس، پنج بعدازظهر یا حتی چرندی مثل Click باشد. روزنامه‌خواندنِ آخرِ شب توالت هم کاری جز ایجاد یبوست نمی‌کند این روزها. آن را هم باید رها کرد. (یادش به خیر، یک زمانی چه‌قدر دوست داشتیم همه‌چیز را هی رها کنیم. در هر رهاکردنی اعجاز شگرفی بود که تا هفته‌ها و ماه‌ها، روح‌مان را سرشار می‌کرد) اصلن همه‌ی این‌ها کشک! همین دوسه‌ساعتی که نشسته‌ایم میان جناب جونیور و سینا و شایا و تارا و کیان و میان جیغ‌جیغ‌ها و خنده‌ها و قهقه‌ها و تته‌پته‌ها و زمین‌خوردن‌ها و تلاش‌هایی برای آدم‌شدن و بزرگ‌شدن و غنجی که از این گوشه به آن گوشه‌ی دل‌مان می‌آید و می‌رود و می‌زند، عشق است.

2
از آن روزهایی است که نمی‌آید ها! دو ساعت است داریم هی اتود می‌زنیم و نتیجه افتضاح است. یاد آقای سرکیسسیان افتادیم که تنها و به‌ترین درسی که به ما داد این بود که این جور وقت‌ها باید رها کرد. باید رفت سراغ یک کار دیگر. مثل پیانویی که می‌شوپند.

3
گاس هم که تقصیر این خانم آگراندیسمان‌مان باشد که آن‌قدر از حال و هوای دوران دانشجویِ هنربوده‌گی‌‌شان و حوالی تیاترشهر و تخت‌جمشید و انقلاب می‌نویسند که هی فیل ما یاد هندوستان می‌کند. چند وقت است ما را تیاتر نبرده‌اید خانم مارانا؟!

4
سر هرمس مارانای بزرگ هم گاهی مثل همین آقای خطرناک خودمان فکر می‌کند توهین به‌ترین راه ابراز عقیده است. بسطش هم باشد برای یک وقت دیگر مکین!

5
آن‌قدر خوش‌حال‌ایم برای‌ات که نگو! گاس که همین فاصله‌ی هزار و اندی کیلومتری هم خودش حکمتی داشته باشد پسرم!

6
یادمان باشد یک روزی بنشینیم سر فرصت درباره‌ی این بنویسیم که چرا این همه این فرندز جواب می‌دهد! بنویسیم که یک دلیل‌اش این است که این شش شخصیت، کودک هستند. (ما فرض می‌کنیم آقای توماس ا. هریس و وضعیت آخر و الخ را در جریان‌اید!) بنویسیم که از والد خبری نیست و در هشتاد درصد اوقات، کودکِ بیننده را هدف گرفته است. همین است که این همه راحت می‌نشینیم پای‌اش و بدون فکر و دغدغه‌های انتلکتوئلی می‌خندیم. از آن خنده‌های رهایی‌بخش! کاری که اگر مثلن آقای پیمان‌خان قاسم‌خانی را اجازه می‌دادند، خیلی دوست داشت در مجموعه‌های برره‌اش تجربه کند. (چرا این‌همه بی‌حوصله می‌نویسیم ما؟! ...مجبوریم، می‌فهمی؟! مجبور! تا حالا مجبور بودی؟!)

7
میرزا راست می‌گوید. این همه حرف و نوشته به کی‌بورد و وقت فراغت که می‌رسد، می‌ماسد و خلاصه می‌شود و تهی می‌شود و کاش که موجز می‌شد که نمی‌شود. فقط کش می‌آید وقتی می‌خواهی بسطش دهی. گاس که اصلن تقصیر این ورنوش پدرسگ باشد!

8
خواب دیدیم که در خیابان مقصودبیگ ِ حوالی دهه‌ی پنجاه داریم قدم می‌زنیم. سرِپل را گرفته‌ایم و داریم تا چهارراه حسابی، پیاده گز می‌کنیم. داریم فکر می‌کنیم این نوستالژی بی‌ربط از کجا به سراغ‌مان آمده است. درخت‌های تازه و خانه‌های کوتاه و شاد و چشم‌اندازهای سبز و شفاف و افق‌های دوردست از تهران 35 سال پیش به ما چه دخلی دارد. ما خیلی هنر کنیم همان نوستالژی المپ خودمان را دچارش شویم! در همان خواب، با خودمان گفتیم طفلک حق دارد همیشه دنبال خانه‌ای بگردد که پنجره‌ی آشپزخانه‌اش به کوه باز شود.

9
خواب دیدیم که داریم از مسیر پیچ‌درپیچ درکه بالا می‌رویم. هفت‌حوض را که رد می‌کنیم، یک‌هو راه باز می‌شود. چشم‌انداز گشوده می‌شود به دریاچه‌ای وسیع در ارتفاعات توچال که پلی سفید و بزرگ و سیمانی از این سو به آن سوی‌اش گسترده شده و جماعتی به گشت و گذارند. از همان کناره، راهی ماشین‌رو تا به اوین وجود دارد و ما در همان خواب کذایی، با خودمان فکر می‌کنیم چرا تا به حال این همه رنج کوه‌نوردی را تحمل کرده بودیم تا به این جا برسیم! این خواب را بار چندم است که می‌بینیم. باید علتی داشته باشد. تلفنی به یونگ عزیزمان بزنیم.

10
نه ربطی به خواب‌نوشتنِ خانم شین ندارد! این خواب‌ها را یک ماه‌ای می‌شود که می‌خواهیم این‌جا بنویسیم‌شان.

11
ایرما ابراز نمی‌کند. هیچ‌چیز را. حتا انزجارش را از این که موسیو ورنوش دارد این طوری می‌نویسدش.

12
به خانم مارانای دوست‌داشتنی‌مان بگویید آن پست خوشمزه را درباره‌ی یک تور خوراکی یک‌روزه در تهران برای‌تان بنویسد! در ورسیون سر هرمس مارانا از آن تور کذایی، فقط یک وعده کله‌پاچه‌ و چند قوطی آب‌جوی تگری اضافه شده است!

13
حال آن نی‌زنی را داریم که او را آوای نی برده است دور از ره.

14
هزار سال است دنبال آن سی‌دی‌ای می‌گردیم که چندتا شعر نیمای عزیز را بیژن کامکار به آواز می‌خواند و شکیبایی دکلمه می‌کرد. شباهنگام بود اسم‌اش؟ این روزها جایی سراغی از آن ندارید؟ (گاس که هم مثل قضیه‌ی ورونیک شد و همین آقای فیلمی، ناغافل آوردش برای‌مان!)

15
چرا ما فکر می‌کردیم ملت می‌آیند و فیلم‌ها و کتاب‌های جزیره‌ی تنهایی‌ِ پاییز هشتادوپنج‌شان را برای‌مان می‌نویسند؟!

16
که می‌افروزد؟ که می‌سوزد؟

Labels:



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024