« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2008-02-23

Alta_matematica__by_LethalSin اهالی اسکاتلند رسم کارایی داشتند. روزهایی بود از سال، که رضایت‌مندی‌شان از روزگار، آن‌قدر کاهش پیدا می‌کرد که می‌نشستند در خانه، برای عزیزان‌شان نامه‌ای می‌نوشتند و از آن‌ها می‌خواستند که برای‌شان بنویسند برای چه دوست‌شان داشته‌اند و می‌دارند. نامه‌ها را پست می‌کردند. می‌نشستند به انتظار. جواب‌ها که می‌رسید، آن‌ها را اول چند بار می‌خواندند. آن‌قدر که حلاوتش رسوب کند در دل‌شان. بعد، نامه‌ها را جایی پنهان می‌کردند تا هر بار که دل‌شان گرفت از خاکستری‌ِ دنیا، دوباره بروند سراغش و روح‌شان را جلا بدهند به مهری که پیدا و پنهان بود در لابه‌لای خطوط. ‌

البته واضح و مبرهن است که این رسم، سال‌ها است که در آن دیار از خاطره‌ها رفته است. نگردید بی‌خود در این ویکی‌پدیاهای‌ بی‌خاصیت‌تان.





حیف نیست؟ این همه این آقای بولتسِ دوست‌داشتنیِ ما هوش سرشارش را در تبیین ایده‌هایی برای دورکردن خرافات مرسوم از ذهن و روح شما، دارد خرج‌تان می‌کند، آن‌وقت جای خواندن اصل و حاشیه‌ی (مخصوصن حاشیه) این پست، دارید هزار کار دیگر می‌کنید؟




2008-02-22

در زنده‌گانی جی‌آربازهایی هستند که بدشان نمی‌آید کل وبلاگستان را share کنند. نخ‌سوزن کل آرشیو رادیوزمانه را.

ها این ژانربازها؛ آقا هستید یک ژانر اضافه کنیم که: اگه آیدا بود چی می‌گفت؟!





هزارتوی شهر را بخوانید. این بار اما سر هرمس مارانای بزرگ‌تان، با اسم مستعارِ ژان بودریار، در هزارتو نوشته است!




2008-02-18

یکی‌دو سال قبل، جایزه‌ی سزارِ تدوین را برده است. قبل از سینما، فلسفه خوانده است. باید مونتورِ خوبی باشد. آدم خوبی که هست. هیچ‌کدام این‌ها هم که نبود، فرقی نمی‌کرد. باز هم همه، سعی می‌کردند در کشور خودشان، یک جوری، با زبان والری با او صحبت کنند. فرانسه هم نشد، انگلیسی. نشد، ایتالیایی لابد. باید احساس جالبی باشد: بلند شوی بروی یک کشور دیگر، ببینی همه دارند زور می‌زنند با زبان تو، با تو صحبت کنند.

*

می‌گوید: ما آن‌جا، آن‌قدر هیاهو داریم در خیابان‌های‌مان که در خلوتِ خانه‌های‌مان، در جمع‌شدن‌های‌مان، سکوت می‌کنیم و آرامیم. شما اما، این همه که در بزم‌های شبانه‌ی مستمرتان، می‌کوبید و می‌زنید و می‌نوشید و می‌رقصید و بال می‌افشانید، لابد بدجوری سر به زیر دارید جایی که سقف‌تان آسمان است.




2008-02-17

city_depression_by_yd84 اصلن داشتیم فکر می‌کردیم یک تابلویِ Temporary Closed بزنیم این بالا، بعد عین همین کاری را که داریم می‌کنیم این روزها، به شما هم نشان بدهیم. عده‌ی آن لینک‌های گوگل‌ریدری را به مثلن پانصدتا برسانیم، بعد خودمان با خیال راحت برویم دنبال کارمان. ها؟

یا این که اسم این‌جا را اصلن بکنیم «اتاقی از آنِ خودم». بعد به چهار دیوارش، چهارتا تابلو آویزان کنیم. هر از چندی هم تابلوها را عوض کنیم.

یا این که بنویسیم ارزش خاطره‌ها به صدق و کذب‌‌شان نیست که! به خیلی چیزهای دیگر است! مثلن به این که چه‌طور وسطِ نقلِ خاطره‌ای، دل‌ای را بربایی یا بشکنی.

یا برداریم یک آدم بی‌نام‌ونشانِ غیرفرهیخته‌ای را بنشانیم جلوی‌مان، بعد با تمام فیگورهای معروفِ علمای قوم و انتلکتوآل‌های مشهور، از ایشان عکاسی کنیم.

یا بیاییم همین را دقیقن برای‌تان توضیح بدهیم که چرا و به چه علت، عمومن معمارجماعت، کارش را، قسمتِ عمده‌ی کارش را، لحظه‌ی اصلیِ زایش را، می‌گذارد برای دقیقه‌ی نود. می‌ترسد! نگران است! خوف دارد از این تقلیلِ همیشه‌گی که در مسیر خروج ایده از ذهن و ورودش به عین اتفاق می‌افتد.

نه؟!

لابد باید برویم برای‌تان از آن صورتک‌های زردرنگِ پروفایل‌های اورکات‌تان بگوییم که انگار قابل‌اعتمادترین نظری است که آدم‌ها در باب هم می‌دهند که کول‌بودن و سکسی‌بودن، آن‌قدر که به راوی مربوط است، ارزش داوری چندانی ندارد.

حق با آن رفیق‌مان است که می‌نالید از کوتاه‌نوشتن‌هایی که ایده‌سوز هستند. حق با ما است که دست و دل‌مان گاه آن‌قدر نمی‌رود به نوشتن که حرف‌ها روی‌شان تارعنکبوت می‌بندد. حق با روزگار است که بی‌معرفت نیست اما معرفتِ قابل ‌ذکری هم ندارد.

گاهی فکر می‌کنیم هیچ‌وقت این‌همه از تماشای روزهایی که به غروب می‌کشد، از پی هم، سرمان را گرم نکرده بودیم.

گاهی فکر می‌کنیم همین‌جا یک مشت غرِ بی‌صاحاب بزنیم و برویم پی کارمان.

گاهی مجبور می‌شویم لابد در پست بعد، بیاییم و توضیح بدهیم که بابا! منظورمان این و آن نبود!

گاس هم که نهارمان را خوردیم، این‌ها را دوباره خواندیم و شما را خواندن‌شان معاف کردیم.

ها راستی خواب دیدیم یکی از این روزها، با همان آی‌دیِ قدیمیِ شبکه‌ی پیام، رفته‌ایم آن‌جا. سکوت محض بود. خالی مطلق بود. تهی بود. فریاد می‌زدیم آیا کسی هست؟ صدای‌مان می‌پیچید. خاک نشسته بود روی فوروم‌ها و حرف‌ها و نامه‌ها. بیدار شدیم و یادمان آمد که I am Legend را دیده بودیم و فیلمِ آبرومندانه‌ای بود با ایده‌های تازه‌ای که فرصت نکرده بود همه‌شان را قوام بدهد. (آن نمایشِ رویشِ علف‌ها از لابه‌لای آسفالتِ خیابان‌ها عجب ابعادی می‌داد به تنهاییِ قهرمان فیلم) اصلن باید یک روزی یک داستانی با این زامبی‌ها بنویسیم. جای آدم‌ها و زامبی‌ها را عوض کنیم. آدم‌ماندن را بکنیم فاجعه. زامبی‌شدن بشود رستگاری. بعد زامبی‌ها دل‌شان بسوزد برای کیچ‌ای که آدم‌های هنوزسالم دچارش هستند. که هی دل‌شان بخواهد آدم‌ها را بیاورند به ساحتِ حقیقت که همان زامبی‌بودن است.

Labels:




2008-02-16

از آن روزها است که باید دوربین بگیری دست‌ات و چَلَق‌چَلَق!DSCF0128




2008-02-10

(+)





بزهای آهنی مش‌صفر را یادتان هست؟ (این وسط دل‌مان هم لابد برای ژازه‌ی تباتباایِ دوست‌داشتنی هم تنگ می‌شود با آن شاه‌کارهای قدرنشناخته‌اش) همین‌روزها در گالریِ خانمِ گلستان، مجموعه‌اسکیس‌های آقای منوچهر صفرزاده برقرار است. وقت‌تان را تلف نکنید. بروید و سیراب شوید از سیالیتِ ساده‌ی پرقدرت‌شان. و کیف کنید از شعورِ پرشورِ مشاعرِ مش‌صفر که می‌گوید: با کشیدنِ این‌ها دو سال تمام خوشی کردم. حالا اگر شما با دیدن آن‌ها یک‌دهم من هم خوشی کنید، من راضی‌ام.





یا: سلام بچه‌ها (نازلی، علی و آیدا)

روایت است که در فنگ‌شویی می‌گویند هر لباسی را که دیدید چهار فصل گذشته و نپوشیده‌اید، ببخشیدش. بگذارید جا باز بشود برای دیگری. داشتیم فکر می‌کردیم فید هر وبلاگی را که یک فصل گذشت و چیزی از آن برای ملت share نکردید، بردارید از گوگل‌ریدرتان!




2008-02-06

1

سینما آزادی؛ می‌خواهم زنده بمانم: از کجا می‌دانستیم؟ دخترک شاد و شنگول و سوخته‌ازاسکیِ آن ورِ میله‌ها که منتظر بود دوستانِ این‌ورِ میله‌های‌اش برسند به گیشه، بعد خودش را یک‌جوری، دل‌برانه، بسُراند توی صف، شش سالِ بعد، خانه‌دریا، قرار است در اولینِ عکسِ مشترک‌مان، شانه‌اش را پیش‌کشِ شوخیِ ما بکند که دست‌مان را به نشانه‌ی صمیمیتی زودهنگام، یله کنیم رویش. سیزده سال بعد، بشود همین خانمِ کوکایِ دوست‌داشتنی‌ای که افرای آقای بیضایی که تمام می‌شود، با چشمان ذوق‌زده‌مان که از جا بلند می‌شویم و آن‌قدر کف می‌زنیم که کتف‌های‌مان درد می‌گیرد، با خودمان بگوییم، این دست‌ها را داریم بیش‌تر برای روحِ بزرگش می‌زنیم که آن‌قدر مهربان بود که بماند خانه، پیشِ جنابِ جونیور، که بشود که سر هرمس مارانای بزرگ‌تان افرا را ببیند و لذت ببرد از این همه پیراسته‌گی در چیدن صحنه و نورها. (آن فیلم را نه ما دیدیم و نه خانم کوکا. هر دو بعد از ساعت‌ها صف، راه‌مان را کشیدیم و رفتیم. جداجدا اما)

2

سینما شهرقصه؛ مردِ مُرده: تنها باری است که در یک جشن‌واره، دوبار قصد می‌کنیم برای دیدن یک فیلم. روزی شش‌هفت فیلم‌دیدن اما، امان نمی‌دهد چشم‌ها را برای ساعت 11 شب، سانس فوق‌العاده، هرچند قهوه‌های آماده‌ی تریا هم به دادشان برسد. برای بار دوم هم در جادوی موسیقی آقای یانگ و تصاویر شاعرانه‌ی آقای جارموش، به خوابی رخوت‌ناک می‌رویم تا سال‌ها بعد، بالاخره، نسخه‌ی دی‌وی‌دیِ فیلم را یکی دو بار تا آخر ببینیم و کیف‌مان تکمیل شود.

3

سینما عصر جدید؛ سیب: اولین بار است که نیمه‌های فیلمی، می‌زنیم بیرون. سابقه نداشته نازل‌بودن فیلمی این همه روی اعصاب‌مان برود که سالن را ول کنیم و بشینیم روی پله‌های سینمای آقای کاوه و با مزدک و میشا، غیبتِ رفقای مشترکِ نداشته بکنیم. (یادتان باشد که آن سال‌ها جوان بودیم و هنوز در رودربایستیِ مسخره با سینما که هرجور شده بمانیم تا آخر، شاید حداقل یک پلانِ به‌دردبخور در خودش داشته باشد فیلم.)

4

سینما سپیده؛ روز هشتم: تمام اعتماد به نفس داشته و نداشته‌مان را جمع می‌کنیم و خودمان را تحمیل می‌کنیم به گروه دخترکان گرافیستِ هنرهای زیبا، که به لطفِ صبرشان، ما را هم ببرند داخل سینما. آدم‌های مودبی بودند لابد که چپ‌چپ‌ نگاه‌مان نکردند وقتی آن‌قدر ساده و بی‌آتیه، خداحافظی کردیم از جمع‌شان و رفتیم پی کار خودمان.

5

سینما عصرجدید؛ طعم گیلاس: شبیه به معجزه بود فراهم‌شدنِ دو فقره بلیت در آن شلوغی. بلافاصله از باجه‌ی جلوی سینما، تلفن می‌زنیم به علی‌رضا، یارِ غارِ جشن‌واره‌های دهه‌ی هفتادمان. خودش را به ضرب و زور، از تهران‌پارس می‌رساند. خسته اما. طعم گیلاس، همان‌قدر که سرشارمان می‌کند، خواب دل‌چسبِ گوارایی را هم هدیه می‌کند به علی‌رضا. می‌دانیم. آقای کیارستمی همان‌قدر از مشعوف‌شدنِ ما لذت برده که از خوابِ آرامِ دوست‌مان.

6

سینما بهمن؛ سلام سینما: حالا، از این‌جا، بی‌خود به نظر می‌رسد اما هشت ساعت در صف ایستادن، تنهایی، لابد لطف‌هایی هم داشته آن روزها. درست جایی که صف می‌رسید به اولِ پله‌های گیشه، جعبه‌ی تقسیمِ برق بود. گاس هم تلفن. چنان‌چه یادتان هست این‌جور وقت‌ها، صف از عقب فشار می‌آورد. جلوی صف چاق و چاق‌تر می‌شد. تبدیل می‌شد به ازدحام احمقانه‌ای که طبعن به نفع ملتِ خارج از صف بود. در یکی از معدود دفعاتی که برای نجات جهان اقدام کردیم، دست‌های‌مان را حایل کردیم بین جمعیت و جعبه‌ی تقسیم. خودمان هم باورمان نمی‌شد این همه هُل را داریم مضمحل می‌کنیم. مهم نبود که تا دو روز دست‌ها و کتف‌ها زق‌زق می‌کرد. مهم این بود که جماعتی را ناکام کردیم!

7

سینما کانون؛ فرمانِ اول: برف می‌آمد. سنگین و صبور. حساب کرده بودیم پیش خودمان، کدام آدم بی‌کاری ساعت ده صبح، وسط هفته، در این برف، برای دیدن فیلمی نسبتن کوتاه از آقای کیسلوفسکی به این سینما می‌آید. دو نفر آمده بودند. میشا و ما. یادمان آمد از جشن‌واره‌ی قبلی ایشان را می‌شناختیم. یادمان آمد هم‌‌محله بودیم. یادمان آمد سال قبل قرار گذاشته بودیم فیلم مبادله کنیم. یادمان آمد که یادمان رفته بود شماره‌ی تلفنی، آدرسی از هم بگیریم.

8

سینما صحرا؛ دیگران: سکسکه‌های خانم کوکا را خیلی‌ها شنیده‌ بودند. در آن سکوت مطلق. در آن تاریکی. دو سال بعد، کسی به یادمان آورد که چه‌طور آن کودکِ سفیدپوش که داشت با عروسکش بازی می‌کرد و سر برمی‌گرداند رو به دوربین، با هیات پیرزنی موحش، صدای گُرخیدنِ ما را شناخته بود میان جمعیت!

9

سینما پایتخت؛ گلِ یخ: این که از میان این همه فیلم، تمام جشن‌واره، همین یکی را بروی، لابد یک مشکلی هست! انگار لج کرده باشی با خودت که مزخرف‌ترین فیلمِ آقای پوراحمد، و نه مزخرف‌ترین فیلمِ آن سال را انتخاب کنی.

10

سینما آفریقا؛ لیلا: سانس فوق‌العاده که تمام می‌شود، ساعت به حوالی دو نیمه‌شب رسیده. با علی‌رضا، پهلوی را پیاده گز می‌کنیم به پایین. یادمان رفته که باید بالا می‌رفتیم. حواس‌مان نیست. گیج و مغشوش‌ایم. دچارِ فیلم شده‌ایم. دچارِ همان «روا نشد کامِ دلم...» ای که علی مصفا می‌خواند وقتی آن آویز را به چراغِ سقفی آویزان می‌کرد، بعد از آن که لیلا را ذوق‌زده کرده بود با آن پلنگِ صورتیِ گنده. قرارمان این است که وقتی فیلمی را خیلی دوست داشتیم، بعدش حرف نزنیم. سکوت کنیم، سیگار بکشیم و راه برویم. فقط راه برویم.

11

سینما فلسطین؛ مهمان مامان: ایستاده‌ایم کنار آقای پوراحمد، هم‌قدوقواره. سیگار می‌کشیم. هوس می‌کنیم بهمن‌کوچک بکشیم. به خاطر آقای پوراحمد. هی دل‌مان می‌خواهد از شبِ یلدا حرف بزنیم. هی نمی‌شود. در سکوت، سیگارمان را با هم می‌کشیم. گاهی هم نگاه می‌کنیم به هم. حرفی باید بیاید که نمی‌آید. انگار خودش هم این را فهمیده. لب‌خندِ آخرش را به همین نشانه می‌گیریم.

12

سینما عصرجدید؛ فرمان پنجم: راه‌های جازدن در صف را هنوز بلد نبودیم. هنوز یاد نگرفته بودیم به جای چهارساعت ایستاده‌گی، می‌شود که نیم ساعت مانده به فروش بلیت، برویم آن جلو بایستیم و به بهانه‌ی مرتب‌کردن صف و بیرون‌کشیدن آدم‌های عوضی‌ای که خودشان را به زور چپانده بودند، خودمان را و جای‌مان را تثبیت کنیم همان جلوها! باید چندین سالی می‌گذشت تا یاد می‌گرفتیم بدون زحمت، بدون عرق‌ریزی جسم، می‌شود که نتیجه گرفت.

13

سینما صحرا؛ ای برادر کجایی؟: علی‌رضا، مریم‌خانمِ هاشمی (سلام ما را رساندید دخترم؟) و ما. آن‌قدر ذوق و تعریف داشتیم از تک‌تک پلان‌ها و نماهای فیلم، از بلاهت‌های دوست‌داشتنی آن سه نفر، که حواس‌مان نباشد داریم از سینما صحرا تا میرداماد را پیاده می‌رویم. بعد بپیچانیم خانم هاشمی را - قدِ دوتا دونرکبابِ پاندا برای‌مان پول مانده بود! - و دونفری ادامه دهیم شعف مشترک را.

14

سینما سپیده؛ سگ‌کشی: با پیروز، کاملیا، مزدک، نگار و همین آقای سانسورشده (راستی تو کجا بودی مکین، آن روز؟) ایستاده بودیم در صف. دو خیابان بالاتر، دختری از دوستان کاملیا، داشت از دوستانش خداحافظی می‌کرد. جمع شده بودند در کافه‌ای. می‌رفت که تافل بدهد در دوبی. بعد هم، یکی دو ماه بعد، جل و پلاسش را جمع کند برود آمریکا. برای همیشه. پیروز و کاملیا، وسط صف، رفتند برای خداحافظی با آن دختر. داشتیم با باقی جماعت شوخی می‌کردیم که بیایید همه با هم برویم خداحافظی. اشک بریزیم و در آغوش بگیریم دخترک را! از کجا می‌دانستیم؟ که هزاران بار در آغوش خواهیم کشید دخترک را با عشق. بی‌خود مانده بودیم در صف. باید ما هم می‌رفتیم با خانم کوکا خداحافظی می‌کردیم!

...

حالا، چند سال است که دم‌دمای جشنواره که می‌شود، مثل بچه‌ی خوب، می‌رویم مجله‌فیلمِ ویژه‌ی جشن‌واره را می‌خریم. یک‌جوری هم فرصت برای خودمان جور می‌کنیم که بشینیم تمامش را بخوانیم. به عادت، بگردیم در فیلم‌های خارجی و مهجور، مروارید‌هایی کشف کنیم و خیال‌مان راحت باشد که شلوغ نخواهد شد. جدول نمایش را هم از سینما فرهنگ بخریم. با دوسه رنگ ماژیک، اولویت‌های‌مان را رنگی کنیم. برای دیدن‌شان برنامه‌ریزی کنیم. و نرویم. از جای‌مان تکان نخوریم. تنها، آخر شبی، با ماشین از جلوی سینماهای جشن‌واره رد شویم و لب‌خند مشترکی از سر دل‌تنگی برای هم بزنیم. تصاویر حواشیِ همیشه‌جذاب‌ترِ جشن‌واره را برای خودمان مرور کنیم.

توصیه می‌کنیم (سلام خانمِ دالانِ دل!) بروید یادداشتِ فیلمِ کنعانِ آقای مانی حقیقی را – طبعن در مجله‌فیلمِ جشن‌واره- بخوانید. ببینید که وقتی شعورِ قصه در یکی هست، یادداشت هم که می‌نویسد برای فیلمش، خواندنی‌تر از همه‌ی نوشته‌های مشابه می‌شود. کلاه‌تان را هم آن‌جا بردارید که بعد از دیدنِ ریش‌خاراندنِ رفیقش، هوس می‌کند مانی که ریش بگذارد! توصیه می‌کنیم که شما هم مثل ما به رفقای‌تان بسپارید که یک جوری، شما را ببرند به تماشای کنعان. توصیه می‌کنیم اگر دل‌تان تنگ شده برای آقای نام‌جو، فیلمِ هم‌خانه را ببینید که موسیقی و صدای آقای نامجو (سلام مکین! چوطوری؟ خوبی؟!) را در خودش دارد. و البته فیلم‌برداریِ لابدخوبِ آقای بایرام فضلی را. توصیه می‌کنیم اصولن اگر از حوصله‌ی حواشی جشن‌واره را ندارید، کلن قیدش را بزنید. چه کاری است! فیلم‌ها که بعدتر اکران می‌شود. (حالا گیرِ سنتوری را ندهید خب!) بخش خارجی هم که دی‌وی‌دی‌ِ سالم و تمیزش می‌آید. خیلی هم که پی‌گیرِ سینمای گرجستان و قرقیزستان و ارمنستان و غارقوزستان و گیجویژستان و این‌ها هم که نیستید. (که هر دو سال یک‌بار یک بخش ویژه‌ای برای‌شان هست در همین جشن‌واره!) برگمان را هم در همان خانه‌ی خودتان با زیرنویس سالم و تکه‌های اضافه‌ی موجود در دی‌وی‌دی‌ها ببینید. ها راستی بروید این مصاحبه‌ی معرکه‌ی مشترکِ آقای برگمان و آقای یوزفسون را هم در همان مجله‌فیلم بخوانید. تهِ حاشیه است! درباره‌ی تعدد زوجات و فرزندان این دوتا آدم! بعد اگر هنوز وقت داشتید و کمی قریحه‌‌ی طنز، بروید این یادداشت‌های کارگردان‌ها را بخوانید کنار معرفی فیلم‌های‌شان و حسابی تفریح کنید از خواندن آن‌هایی که زیادی خودشان را جدی گرفته‌اند.

Labels:




2008-02-05

تولدتولد

گفتیم حوصله‌تان سر نرود تا ما داریم یک چیزهایی برای‌تان کنار می‌گذاریم که بعدن بنویسیم این‌جا. این اولین اثر موسیقاییِ آقای مارانای جونیور را بروید دانلود کنید و گوش کنید اگر دل‌تان خواست. گاس که بعدها به کمک آقای بال‌افشانِ سابق، عموی اکبرِ جناب جونیور، تا انقلاب مهدی ادامه پیدا کرد این ماجرا!




2008-02-04



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024