« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2015-05-12


تو سیزن آخرِ (گاس هم ماقبلِ آخرِ یا قبل ماقبل آخر حتا) سریال مستطاب «بریکینگ بد»، یه اپیزود رها و سرگردان و معرکه هست به اسم «مگس»، که وسط قصه‌ی پُرآب‌وتاب‌وتعلیق آقای هایزنبرگ کبیر، یهو ول می‌کنه همه‌ی شخصیت‌ها و سرنوشت‌شون رو و می‌چسبه به ماجرای یه مگسی که علی‌رغم همه‌ی تمهیدات، پا شده اومده تو آزمایش‌گاه استریل و کنترل‌شده‌ی «شیشه»‌سازی آقای هایزنبرگ. تمام اپیزود شرح مصیبت‌های هایزنبرگه برای به‌دام‌انداختن اون مگس کذایی. انگار نه انگار بیننده هزار و یک دغدغه‌ی دیگه داره تو قصه. دوست دارم فکر کنم تیم نویسنده‌ها شرط بستن ببینن می‌تونن یه قسمت رو کلن شُل کنن و از روی کل‌کل هم که شده، والتر وایت و سریال رو ببرن تو پرانتز و کل اپیزود رو اختصاص بدن به مگس‌گیریِ تام‌وجری‌وارِ شخصیت اول سریال، یا نه. حالا گیرم که اون وسط وسواس و پرفکشنیسم و اصول‌گرایی آقای هایزنبرگ، که اون روز کل پروسه‌س حساس و پول‌ساز تولید مت‌آمفتامین رو معطلِ مگس‌کُشی‌ش کرده هم برملاتر شده باشه برای بیننده، دلیل نمی‌شه برای شیطنت نویسنده‌ها دست نزنیم که.

داشتم فکر می‌کردم امروز حالِ من تا این ساعت حالِ اون پرانتزه‌ست، از صبح تا الان جز انتظار کار دیگه‌ای نکردم، نشستم رو صندلی، خوردم و سیگار کشیدم و تو اینترنت ول‌گردی کردم و فوقش دو تا دونه اسمس کاری زدم. غر خاصی هم ندارم راستش. شارژر گوشی‌م همرامه و نوترینوی همراه اول نمی‌ذاره تنها بمونم و راضی‌ام در کل.



2015-05-10


شمارنده‌های چراغ‌های راهنمایی به آدم توهم کنترل می‌دهد. توهم کنترل‌داشتن روی زمان، زمان توقف و انتظار. توهم کنترل هم که چیزی از خود کنترل کم ندارد. همان‌قدر عیش می‌دهد به آدم‌های کنترلوو. به قول ژان ژاک روسو، کنترل که فقط امکان تغییر نیست، خیلی وقت‌ها آدم کنترلوو به صرف آگاهی‌داشتن خوشحال است. همین که بداند. بداند که بداند.





تراویسِ پاریس‌تگزاس از ناکجاآبادش بعدِ چهار سال برگشته. شب را نمی‌بردش خواب و ایستاده به ظرف‌شستن، در آشپزخانه‌ی خانه‌ی برادرش، والت. فردا صبح‌ش هم نشسته به واکس‌زدن کفش‌های والت، برادرش و زنش و هانتر، پسرش. داشتم فکر می‌کردم این که تراویس ایستاده به ظرف‌شستن از یک درماندگی دارد می‌آید. از ندانستنِ این که حالا چه باید کرد. از بی‌چاره‌گی. از این که آدمی گاهی آن‌قدر ناتوان است در تشخیص این که چه باید کرد برای دیگری، برای نشان‌دادنِ مِهرِ ابترش به دیگری، که دمِ دست‌ترین کارِ پسندیده که مو لای درزِ پسندیدگی‌اش نرود را انتخاب می‌کند. این که بدانی لااقل این یک کار مفید و بی‌ضرر هست که می‌شود انجامش داد، بعدِ آن همه زخمی که زدی، آن همه گندی که زدی. داشتم فکر می‌کردم این که آدم این ظرف‌شستن‌ها، واکس‌زدن‌ها، کلیدوپریزتعمیرکردن‌ها را این‌طور با جدیت دست می‌گیرد، گاهی از سر این است که دل‌ت می‌خواهد لااقل یک کارِ درست انجام داده باشی، یک کاری که خیال‌ت راحت باشد بی‌هیچ تاویل و تفسیری، کارِ درستی‌ است. همین‌قدر «دسپرت».





می‌گویند مرگ هم مثل هر جدایی دیگری لحظه‌های قبل خودش را به مرور زمان سنگین و مهم و متورم می‌کند. آخرین حرفی که مرحوم زد، آخرین سیگاری که کشید، آخرین خطی که نوشت، آخرین عکس‌ش، آخرین دستی که کشید روی پوست کشیده‌ی شب، آخرین حرفی که شنید، آخرین چیزی که از ما خواست و به کاهلی در اجابت‌ش تساهل کردیم، آخرین بار که درست نگاه‌ش نکردیم وقتی از چشم‌اندازمان بیرون رفت، آخرین بار که سرِ یخچال رفت، آخرین حمام‌ش، خواب‌ش، خور و خشم و شهوت‌ش.

 گاهی مچ خودم را می‌گیرم که دارم یک مرگ فرضی را می‌گذارم روی یک لحظه‌ای از زندگانی خودم یا دیگری. بعد مرور می‌کنم این آخرین‌ها را. تماشا می‌کنم که چه‌طور پیش‌پاافتاده‌ترین لحظه‌ها سریع وزن می‌گیرند و تاویل‌پذیر می‌شوند و سنگین و پرمغز و معنادار. بعد نوع مرگِ جعلیِ مذکور را تغییر می‌دهم و تماشا می‌کنم که چه طور رنگ و لعاب و تفسیر آخرین‌های جعلیِ مذکورتر، دچار دگرریسی می‌شوند. که چه‌طور یک «به کاوه بگو دیره»ی فرضیِ مرحومِ فرضی تابه‌تا می‌شود معنایش، بسته به این که مرحوم لای در مانده باشد یا به شلیک گلوله دچار، یا به سکته‌ای دار فانی را گذاشته باشد و رفته باشد پی کارش.

 شانس را آن مرحوم‌هایی می‌آورند که واقعن کار قصار خاصی کرده باشند، حرف غلیظی زده باشند تصادفن آن دمِ آخر. حواس‌مان باشد که جانِ آدمی‌زاد به نسیمی بند است. یک جوری خداحافظ بگوییم، نگاه‌شان کنیم، که اگر از در بیرون رفتیم و متعاقبن از دنیا، بگویند دیدی؟! انگار می‌دونست قراره بمیره. عجیب باشیم کلن. عجیب و خنده‌دار.





به محض این که مُردی می‌شی یه مومن معتقد و خادم امام‌رضا (ه.خ.م) و نوکر امام‌حسین و برات حمدوسوره می‌خونن و غسل‌ت می‌کنن و بر تو نماز می‌ذارن و لااله‌الاالله‌گویان به سوی او روانه‌ت می‌کنن و سر قبرت قرآن می‌خونن و ختم‌ت رو مسجد می‌گیرن، هرچقدر هم که تمام عمرت رو با دلیل و منطق و صرفِ عقلِ فراوان اتئيست زیسته باشی واسه خودت. خیلی سخت شده زندگی، قبول، اما از اون بدتر مرده‌گیه، یه مرده‌گی درست و حسابی.

اتئيست زیستن سخت نیست، اگه راست می‌گی اتئيست بمیر ژوزه.





آقای لویی سی‌ کی در «بی‌شرم»شان بحث را می‌کشانند به ازدواج، نهادِ جالب ازدواج. بعد در ادامه و نقل به مضمون می‌فرمایند که: «من از آدم‌های مجرد متنفر نیستم، اصلن داخل آدم حساب‌شان نمی‌کنم. آدم‌های مجرد هیچ اهمیتی ندارند. اگر بمیرند فوقش مادرشان برای‌شان گریه کند. من دو تا بچه دارم. من اگر بخواهم هم نمی‌توانم بمیرم. باید خرج زن و بچه‌های‌ام را بدهم... از آدم زن‌وبچه‌دار بپرسید چه‌خبر و چطوری. جوابش معمولن این است که امن و امان و عالی. از آدم مجرد بپرسید چطوری. برای‌تان خواهد گفت که نور آپارتمان‌ش زیاد است و اذیت‌ش می‌کند و خواب‌ش سبُک شده این اواخر. خواهد گفت که موزیک‌های مورد علاقه‌ی او و دوست‌دخترش با هم فرق دارد و نمی‌داند با این «مصیبت» چه کند.» نظری ندارم. فقط خواستم بگویم غیرِ دردِ جان و عمر باقی دردها و «مصیبت»ها و دوری‌ها و بریک‌آپ‌ها و فقدان‌ها و ملال‌ها و هجران‌ها، چه‌قدر بی‌اهمیت می‌شود برای آدم گاهی. به همین بی‌رحمی نگاه می‌کنی گاهی.

آن‌روز که بغل‌ گرفته بودم‌ش و می‌بردم‌ش روی دست تا پیکرِ بی‌حال و شکسته از مرگ نابه‌هنگام پسر سی‌وچندساله‌اش را سوار ماشین کنم و روانه‌اش کنم دور شود از جلوی مسجد، داشتم فکر می‌کردم وقتِ مردن ۲۱ گرم از وزن آدمی‌زاد کم می‌شود، وقتِ مرگِ بچه‌ات چند گرم، چند کیلو تحلیل می‌رود آدمی مگر، که این همه سبُک بود طفلک.





زندگی دیجیتال در طولِ زندگی آنالوگ‌مان نیست عمومن. گاهی یه راه علی‌حده‌ای را دارد برای خودش طی می‌کند. گاهی صدایش درنمی‌آید، صدای‌مان درنمی‌آید که آن طرف حال‌مان شبیه چیست. این جوری است که گاهی مچ افسرده‌نمایی‌ دیجیتال‌مان را آن طرف می‌شود گرفت. این جوری است که دُم ناخوشی آنالوگ‌مان گاهی این‌جا بیرون نیست هیچ‌رقمه. دو جور زندگانی ساخته‌ایم برای خودمان در عرضِ هم. بد هم نیست. گاهی یکی جبران آن یکی را می‌کند. گاهی هم نمی‌کند. یک جاهایی به هم می‌رسند، چاق‌سلامتی‌ای می‌کنند، دستی روی شانه‌ی هم می‌زنند، و باز راه خودشان را می‌روند.


Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024