« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2008-04-30

خلوت نوشتن را فراهم کنيد: باقی‌ش کاغذ است و قلم و جوهری که با شما راه بيايد.

(+)




2008-04-29

در راستای این کارِ میرزا و البته با ذکر ماخذ مربوطه و شیوه‌ی مربوطه، و صدالبته در امتدادِ نوآوری و شکوفاییِ موردِ نظر آقای علیبی، لیست سی کلمه‌ی کلیدی این بارگاه، از آغاز تا اکنون و دفعات تکرارشان در متن و حاشیه، به عنوان ماده‌ی خام ادبی در دسترس کلیه‌ی اینترنت قرار می‌گیرد. در همین راستا، از آقای میرزاپیکوفسکی به عنوان مشاور اعظم هیات مدیره‌ی فراکسیون تی‌آی، تقدیر و تشکرِ جدی به عمل می‌آید.

 

1 هرمس 991
2 خانم 914
3 آدم 838
4 فیلم 802
5 دست 709
6 فکر 683
7 وبلاگ 584
8 دوست 573
9 مکین 565
10 بزرگ 556
11 حال 553
12 کامنت 528
13 دل 523
14 خوب 501
15 سال 478
16 کار 474
17 حرف 468
18 وقت 466
19 گاس 460
20 مارانا 444
21 تمام 421
22 نوشته 388
23 پست 388
24 جان 385
25 هیچ 378
26 آقا 366
27 روز 331
28 قدر 329
29 خوش 296
30 کتاب 294




و بدانیم که اگر کوکای لایت نبود، سر تا تهِ زنده‌گیِ سرهرمس‌تان به کلیکی نمی‌ارزید ها!




2008-04-28

(یا چرا تی‌آی پدیده‌ی درخشانی است)

                                              سر هرمس مارانا گوش‌هایی دارد برای نشنیدن. چشم‌هایی دارد برای ندیدن. اگر دیدید دارد شدیدن به شما گوش می‌دهد، نگاه‌تان می‌کند و گاهی، هرازگاهی سری تکان می‌دهد، اصلن مطمئن نباشید که لزومن دارد به اراجیف‌تان گوش می‌دهد و قیافه‌ی نکبت‌تان را تماشا می‌کند. سر هرمس مارانا این‌ها را از همین وبلاگستان آموخته است، وقت‌هایی که نوشته‌های‌تان را نمی‌پسندد و دور تند می‌خواند که انگار اصلن نمی‌خواند. سر هرمس این را خوب بلد شده است که چه‌طور تکه‌های نامربوط و دوست‌نداشتنی‌تان را ایگنور کند، دور بریزد و آن‌ برش‌هایی از شما را مشاهده کند، بخواند و در خاطر بسپرد که دوست می‌دارد. سر هرمس شک ندارد که شما هم اگر خوب تمرکز کنید، گاس که بتوانید مقابله به مثل کنید.





در موردِ خیانتِ یک زن، مردم قضاوت نمی‌کنند چون علتش از اعماق جان بوده و همه به اعماق جان احترام می‌گذارند. این مرد است که دلیلِ خیانتش معمولا چیزی سطحی، زودگذر و هوسی است و به همین دلیل، مورد عتاب و گاه بخشش قرار می‌گیرد.

(+)




2008-04-27

من خیلی موافقم.
کمیته عضویت این کلوب باید در خواست عضویت تمام کسانی رو که درخواست عضویت می دهند، رد کند.
من حتی پیشنهاد می کنم که یک کمیته رد عضویت تشکیل بدیم که عضویت تمام کسانی رو که کمیته عضویت ، در خواست عضویتشون رو تایید کرده لغو کنه و فقط کسانی رو به عضویت بپذیره که در خواست عضویتشون رد شده.
از همه بهتر اینه که عضویت افراد مخفی باشه ، از همه حتی خودشون و اصولا فقط کسانی عضو این کلوب باشن که خودشون نمی دونن عضو این کلوب هستن و یکی از وظایف کمیته رد عضویت هم این باشه که عضویت کسایی که می دونن عضو هستند رو رد کنه.
در نتیجه کمیته عضویت و رد عضویت هم فقط می تونن از کسایی تشکیل بشن که خودشون عضو نباشن.
اما چون این کسایی که عضو نیستن شاید هم عضو باشن و خودشون نمی دونن، بنابراین کمیته عضویت فقط می تونه از کسای تشکیل شده باشه که درخواست عضویت دادن و در نتیجه حتما عضویتشون لغو شده و حتما عضو نیستن.
روح بزرگ خدا بیامرز کورت ونه گات را هم یک عضویت افتخاری بهش بدیم.

 

از طرف آقای بولتس، کسی که اصلن فراکسیون باید شرمنده باشد از این که زودتر ایشان را به مقام دبیرکلی فراکسیون، مفتخر نکرده است و گرچه، بعید می‌دانیم ایشان اصولن دبیرکلی فراکسیونی را که ایشان را به عنوان دبیرکل بپذیرد، قبول کنند.

پ.ن: طاقت که نمی‌آوریم که!





desperatehousewives                                   شوکران را برای‌مان در جام طلا ریخته‌اند، به سکرآورترین عطر‌ها آمیخته‌اند، با خنده دست‌مان می‌دهند تا بنوشیم. ذره‌ذره. این یکی اما، شوکرانِ تنهایی است. تنهاییِ ابدی، ازلی. شوکرانِ بی‌بنیانی هرچه بنیاد است. این زنانِ نه‌ساده‌ی خانه‌دارِ سرخورده/ افسرده/ پریشان/ ناامید/... دارند نه فقط رویای آمریکایی که رویایِ شیرینِ تمامِ آدم‌های امیدوار به نوع بشر را به مسخره می‌گیرند. سر هرمس هشدارتان می‌دهد: نبینید. اگر دل‌تان می‌خواهد شب که به بستر می‌روید، سرتان لب‌ریز از کلمه‌ها نباشد، از دلهره‌ها و یاس‌ها، اگر می‌خواهید امید داشته باشید به این که هنوز یاری و یاوری هست که کنارتان باشد، نبینید. ببینید اگر قدرت و استقامتش را دارید که سرنوشتِ شومِ تعدادی آدم را دنبال کنید که لحظه‌به‌لحظه زنده‌گی‌شان تلخ‌تر و صعب‌تر و خالی‌تر می‌شود، اگر بلدید نگذارید دل‌تان مچاله شود از این همه خیانت، حقیقت، اختیارتان با خودتان است. وگرنه، نبینید.

Labels:




2008-04-26

سر هرمس مارانای کبیر

دبیر محترم فراکسیون تی آی نویسان

سااام

با توجه به استقبال گسترده و روزافزون علاقه مندان به قلم فرسایی در حوزه ی تی آی و با توجه به عدم وجود منابع و مراجع مدون در این حوزه که موجبات سردرگمی و آشفتگی علاقه مندان این حوزه را فراهم آورده است ، مواردی چند جهت تدوین و تکمیل هندبوک تی آی به حضورتان اعلام می گردد تا در صورت صلاحدید مورد انتشار در نشریه تی آی و استفاده عموم علاقه مندان قرار گیرد

  • · روی چاله چوله ها و دست انداز های ذهن / روحتان با سرعت زیاد رانندگی کنید ، ترس تان که بریزد و قهقهانگی تان که بگیرد دیگر در آستانه ورود به سرزمین تی آی هستید .
  • باید بپذیرید که ذهن تان هم مثل زندگی تان – گاس که این ها خیلی هم دو چیز جدا نباشند - پر است از پاره خط های بی ربط به هم - سلام آیدا - که این فضای یتناهی ! را دست آخر می ترکانند و خلاص ؛ اگر برای این پاره خط ها قائل به جسمانیت شوید می شوند میله ؛ حالا کافیست که به جای اجرای استریپ شو با این میله ها ، همچون قهرمانان ژیمناستیک به اجرای پارالل یا پارالل ناهمسطح با این میله ها بپردازید ؛ با پشتکار و تمرین ، آنقدر بدن ذهن تان نرم می شود که بتوانید در حالیکه یک دستتان روی میله ی آگوستین قدیس است و دست دیگرتان را روی سینه ی! ببخشید میله ی خانوم مادونا ، به اجرای حرکت های نمایشی که همان آفرینش تی آی است بپردازید .
  • به جای اینکه چندین وبلاگ بخوانید ، وبلاگی مثل آزموسیس را چندین بار بخوانید .
  • به جای اینکه چندین کتاب بخوانید ، کتابی مثل هاکردن یا قصه های قر و قاطی را چندین بار بخوانید .

در پایان به پیوست لوگوی پیشنهادی من بنده برای فراکسیون تی آی – که خدا به سر شاهده هیچ ربطی هم به لوگوی آی بی ام ندارد - جهت بررسی و اعلام نظر هیأت محترم مدیره به حضور ارسال می گردد .

با تشکر

شوالیه لاااغر

7/2/1387

T-I-fraction copy

رونوشت :

- ملکه مادر ، خانوم پارک وی ، احتراما جهت استحضار

- سوابق





I would never want to belong to any club that would have someone like me for a member

Woody Allen





image

(+)




2008-04-24

از دبیرخانه‌ی موقتِ فراکسیونِ تی‌آی‌نویسان

به کلیه‌ی وبلاگستان و حومه

موضوع: نامه‌ی سرگشاده در خصوص عضویت

عرض شود که بنا به استقبال پرشور جوانان غیور ایرانی و بعضن غیرایرانی، هیات مدیره‌ی موقتِ فراکسیون، در تلاشی شبانه‌روزی و مجدانه، در صدد بررسی تقاضاهای رسیده به دبیرخانه است. در همین رابطه، صرف نظر از وبلاگ‌صاحابانی که عمومِ آحاد پست‌های ایشان در حوزه‌ی تی‌آی می‌باشد، نظیر همین آقای آزموسیس خودمان، از باقی متقاضیان ارجمند، شدیدن توصیه می‌شود علاوه بر ارسال یک قطعه عکسِ سه‌درچهار از ناف‌شان، ذیلِ فرم تقاضا، یوآرالِ یکی از پست‌های تی‌آیِ خودشان را جهت بررسی به این دبیرخانه‌ی محترم ارسال فرمایند.

درضمن، کلیه‌ی کامنت‌های این پست و پستِ قبل، کماکان در راستای اعلام موجودیت و عضوگیری فراکسیونِ تی‌آی محسوب می‌باشد.

هم‌چنین به عنوانِ اولینِ بندِ مانیفستِ فراکسیون فوق‌الذکر، بدین وسیله اعلام می‌گردد پست‌های تی‌آی به پست‌هایی اطلاق می‌گردد که در قدمِ اول، فاقد هرگونه هدف، تعبیر، معنی و کارایی در دنیا و آخرت باشند و صرفن، نیشِ مخاطب را به اندازه‌ی مبسوطی باز نمایند. در این زمینه، تمامِ اقداماتِ جماعتِ خل‌خلی‌ها در قصه‌های قروقاطیِ آقای کورتاثار به عنوان کتاب مرجع – صرفن جهت معرفی منابع طرح سوال - معرفی می‌گردد.

بدیهی است پستِ قبلی، در اسرع وقت به جهت درج نام اعضای جدید فراکسیون، آپ‌دیت خواهد شد. لطفن هی سوال نفرمایید.

 

دبیرِ موقتِ سِنیِ فراکسیون تی‌آی‌نویسان

سر هرمس مارانا





در راستای تقسیم‌بندی و جناح‌بندی اخیر وبلاگستان توسط پدیده‌ی نوظهور عالم مجازی، خانم اچ- بی، بدین وسیله فراکسیون تی آی (TI=Tokhmatic Ideas) به طور سه‌فوریتی و شدید، اعلام موجودیت کرده و در اولین اقدام، آقای لاغر را به نشان شوالیه‌ی تی‌آی‌نویسان مقیمِ پای‌تخت منصوب می‌دارد. باشد که تلاش‌های مجدانه‌ی ایشان در راستای هرچه‌ تی‌آی‌پراکنی‌ِ بیش‌تر در وبلاگستان، مورد عنایت کلیه‌ی عمومِ اهالی محل، قرار گیرد.

رادیو زمانه، به عنوان رسانه‌‌ای مشکوک که کلیه‌ی نیازهای مالی‌اش را از خانم ناازلی‌ی‌ی‌ی تامین می‌نماید، افزود: هم‌چنین خانم پارک‌وی به نیابت از کلیه‌ی بزرگان وبلاگستان، و به دلیل ابداع نامِ این ژانر، عنوان افتخاری ملکه‌ی مادر را در این فراکسیون پذیرفت که البته هنوز از سوی ایشان اعلام رسمی در این زمینه صورت نگرفته است و البته، گاس که خیلی هم مهم نباشد.

هم‌چنین دبیرخانه‌ی فراکسیون تی‌آی از کلیه‌ی تی‌آی‌نویسان مخفی و علنی درخواست کرد سریعن نام و آدرس خودشان را در کامنت‌دانی همین‌پایین به جهت درج در فهرست انتخاباتی اعلام نمایند. از کلیه‌ی شهرستان‌ها و ایالات و ولایات، نماینده‌گی فعال پذیرفته می‌شود.

بدیهی است فهرست اسامی اعضای این فراکسیون، طی ساعات و روزهای آتی، ذیلِ همین پست، اضافه خواهد شد.

 

سر هرمس مارانا

دبیر سِنیِ موقتِ فراکسیون تی‌آی




2008-04-23

نویسنده این نوشته که خبرنگار اخراجی یکی از خبرگزاری ها از مجلس می باشد و به دعوت بی.بی.سی در لندن به سر می برد، بدون اشاره به نحوه کسب درآمد خود از تلویزیون سلطنتی انگلیس، در پایان این نوشته گستاخانه می نویسد: "در اين صورت است كه خالق سفرهاي استاني و خالق نامه‌نگاري‌هاي مردمي در دولت جاري تبديل مي‌شود به خالق كنسرت‌هاي غم‌انگيزي كه در آن، جمعيتي گرسنگي‌شان را آواز بخوانند و جمعيتي ديگر سرمست و دلخوش به اين همراهي‌هاي از سر نياز ببالند و نامش را بگذارند استقبال پرشور مردمي، غافل از آنكه اين سمفوني گرسنگي و گردن‌كجي و گريه است كه به رقص و آوازي تلخ شباهت دارد و چه بسا در تنهايي اشك‌هاي خود آقاي رئيس را هم جاري مي‌كند چرا كه راز دلفين‌هاي گرسنه را تنها كسي مي‌داند كه خود مسبب به‌وجود آمدن نياز و احتياج آنها است."

(+)





1. هیچ بعید نیست که جایی، نسبت دوری میان نوشتن و نوستالژی برقرار باشد، این‌قدر که نوشتن نوستالژی می‌آورد و نوستالژی، میل به نوشته‌شدن دارد. بی‌خود نیست که حسرت‌ها و نکبت‌ها و غصه‌های‌مان این همه دل‌نشین نوشته می‌شوند اما لذت‌ها و خوشی‌ها به قلابِ متن درنمی‌آیند. در هم بیایند، لفافی از حزن با خودشان دارند، حزنی بیان‌گر تمام‌شدنِ محتومِ آن لحظه‌ی خوش، در این لحظه‌ی نوشته‌شدن.

2. کاش شما هم نوشته‌ی آقای شمال از شمال غربی را درباره‌ی آقای مینگلا و بیمار انگلیسی، در شماره‌ی ماقبل آخر شهروند امروز خوانده بودید، همان که از دل‌داده‌گی‌های بی‌سرانجام می‌گوید.

3. گفتیم یادِ ایام کنیم؛ شماره زدیم.

4. همان‌قدر که این روزها هر بهانه‌ای می‌شود دلیلِ ناخوشیِ روزگار، یک‌باره، صدای پرشورِ آقای ناظری که می‌آید در یکی از آن ترانه‌های کردیِ محشرش، اول صبح، تمام روزت ساخته می‌شود.

5. اگر شما هم مثل سر هرمس مارانای بزرگ بر این اعتقاد باشید که آشپزی هنر است، طبعن نباید انتظار داشته باشید هنرمند مورد نظر، هر روز، دو الی سه بار، مشغول آفرینش باشد! (این خودش البته قصه‌ی علی‌حده‌ای است که بماند برای وقت دیگری)

6. الان رسمن سه هفته است ما هی شروع می‌کنیم به نوشتن این پست در باب سنتوری، هی نمی‌آید بقیه‌اش! شما همین عنوان را نقدن قبول کنید تا ببینیم بعدن چه می‌شود.

7. فاز نداد شماره‌بندی آن‌طور که باید!




2008-04-21

pic 029 برای جناب جونیور چه‌طور؟ نمی‌دانید چه همه دل‌مان می‌خواست دوران بحثِ از تن و بدن ‌نوشتنِ خانم‌های وبلاگستان، خانم کوکا/ مارانا هم این طرف‌ها بود و می‌نوشت. حالا گاس که هفته‌ی دیگر که بازگشت ظفرمندانه‌شان را به وبلاگستان جشن گرفتیم، ذره‌ای از حرف‌های‌شان در این باب را برای‌تان نوشتند.

نقدن این را داشته باشید از ایشان که: موضوعِ تن و بدن آن‌قدر خصوصی است که نوشتن و ننوشتن از آن هم، امری خصوصی است، یعنی واقعن فقط و فقط به خود نویسنده و صاحبِ تن مربوط است که بنویسد یا ننویسد در این باره. (طبعن نقل به مضمون!)

فی‌الواقع، این به‌ترین جمع‌بندی بود که در حوزه‌ی این بحث اخیر، شنیده بودیم. هرچند ما به نوبه‌ی خود، نشسته بودیم این گوشه، اریک ساتی‌‌ِ خودمان را گوش می‌کردیم (نان‌وماست‌مان‌رامی‌خوردیم) و خوش‌حال بودیم که این حرف‌ها دارد زده می‌شود و جماعتی از دختران‌مان، گوینده‌ی این‌ها هستند. گاس که خیلی هم مهم نباشد که این حرف‌ها برانگیزاننده بوده یا آموزنده. مهم این بوده که نویسنده‌ی این حرف‌ها، احساسی داشته مبنی بر این که باید این حرف‌ها را بنویسد. مگر برای همه‌ی ما، وبلاگ‌نوشتن جز این است؟ مگر منتظر تایید کسی یا کسانی هستیم برای نوشتن از هر خزعبلی که به فکرمان می‌رسد؟

سر هرمس مارانای بزرگ، کماکان، از هرگونه تقدس‌زدایی و تابوزدایی در هر حوزه‌ای دفاع می‌کند. اخلاق‌گرایان و جماعتی را هم که نگران از دست‌رفتن حرمت‌ها و حریم‌ها و معصومیتِ ناآگاهانه‌ی جوانان این مرز و بوم هستند، به کرام‌الکاتبین وامی‌نهیم!




2008-04-20

اول بروید این‌جا را بخوانید.

 

 

خواندید؟

نع؟ عجب آدمی هستید ها! بروید بخوانید، همین الان!

 

خب، خواندید.

                داشتیم فکر می‌کردیم به همه‌ی این نویسنده‌های بی‌مخاطب‌شده‌ی مغضوبِ ارشاد، چند تا توصیه بکنیم. اول این که همه‌شان بروند دنبال یک شغل بگردند. هرشغلی که ربطی به نویسنده‌گی نداشته باشد. این توصیه کاملن جدی است. اگر نان‌تان هنوز قرار است از قلم‌تان بیرون بیاید، دوره‌ی سختی، خیلی سختی در پیش خواهید داشت. توصیه‌ی دوم این است که از کسی بخواهید که برای‌تان یک وبلاگ بسازد. بعد کمی بچرخید در وبلاگستان. تمام ایده‌هایی را که داشتید در باب این که وبلاگ اصولن چیز چیپی است و حالاحالاها کاغذ کهنه نمی‌شود و کتاب اصلن چیز دیگری است و من دوست ندارم روی مونیتور چیز بخوانم و این‌ها را دور بریزید، سریعن. خب شما الان وارد عصر روشن‌گری شده‌اید. قدم به جایی گذاشته‌اید که روح زمانه را در خودش دارد. اکنون باید یاد بگیرید که وبلاگ، مدیومی است که مختصات و مشخصات خودش را دارد. یاد بگیرید که وبلاگ جای داستان‌های بلند و رمان نیست. جای داستانِ کوتاه هم نیست، مگر این که خیلی کوتاه باشد، در حد مینی‌ژوپ. بعد شروع کنید به نوشتن. از آن جایی که نویسنده‌ی مشهوری هستید، یا حداقل آدم‌هایی هستند در حوزه‌ی ادبیات که شما را می‌شناسند، اسم‌ و لینک‌تان در زمان کوتاهی سر از وبلاگ‌هایی زیادی سر در خواهد آورد. شما در زمان کوتاهی، بازدیدکننده‌های زیادی پیدا خواهید کرد. اما سخت‌ترین قسمتِ کار، نگه‌داشتنِ این بازدیدکننده‌ها است. از تمام تخیل‌تان کمک بگیرید. یادتان باشد که این‌جا وبلاگستان است! این‌جا مثل آن طرف نیست که هم شما که تازه کلاس‌های قصه‌نویسیِ کارنامه‌ را تمام کرده‌اید و هم شما که سی سال است قصه می‌نویسید و هم شما که اصلن مادرزاد نویسنده به دنیا آمده‌اید و هم شما که قصه‌نویسی تدریس می‌کنید اما قصه‌های‌تان بدجور حوصله‌ی آدم را سر می‌برد، همه‌گی با تیراژ 2000 تا منتشر شوید. این‌جا آدم‌های بی‌شیله‌پیله‌ و ساده‌ای هستند که از خانه و زنده‌گی‌شان می‌نویسند و پانصدنفر خواننده‌ی ثابت دارند. این‌جا آدم‌های باشیله‌پیله‌ای هستند که خیلی خوب بلدند چه‌طور مخاطب پیدا کنند و سه‌چهار هزارنفر خواننده‌ی ثابت دارند. دل‌تان خواست؟! دل‌تان خواست که هر کتاب‌تان قبل از چاپ، حداقل چهار هزارنفر مشتری آماده داشته باشد؟ بعله این‌جا وبلاگستان است! اگر آدمِ باهوشی باشید – چون دلیلی ندارد که همه‌ی نویسنده‌ها آدم‌های باهوشی باشند – خیلی زود تبدیل به یکی از قله‌های وبلاگستان می‌شوید. فراموش نکنید که این‌جا هم مثل آن طرف، باید با آدم‌ها معاشرت کنید. باید به آدم‌ها سربزنید. باید با آدم‌ها حرف بزنید. معاشرت‌کردن را از آقای اولدفشن یاد بگیرید. این یک راهنمایی بود. این‌جا وبلاگستان است. داشتیم می‌گفتیم اگر آدم باهوشی باشید، خیلی زود خواننده‌های دست‌اول برای خودتان مهیا می‌کنید. حرف‌های‌تان پخش می‌شود. حالا دیگر وقتش رسیده که کتاب‌های‌تان را بدهید برای‌تان پی‌دی‌اف کنند. بعد آن‌ها را در وبلاگ‌تان رونمایی کنید. لینک برای دانلود بگذارید. به هر کس که خواست ایمیل کنید. این‌جور کارها را از آقارضای قاسمی یاد بگیرید که از چشم‌وچراغ‌های وبلاگستان هستند. بعد بگردید بازخوردهای قصه و کتاب‌تان را از گوشه‌وکنار اینترنت جمع کنید. همه را بگذارید در وبلاگ‌تان. این کار دوباره جمع بیش‌تری را به وبلاگ‌تان خواهد کشاند. شما مخاطب‌های جدید و جالب‌تر و هیجان‌انگیزتری پیدا کرده‌اید. نگران مطبوعات نباشید. تا همین‌جا هم مطبوعات، تاثیرات اولیه را از وبلاگستان گرفته‌اند. وبلاگیزه شده‌اند. این روند به شدت ادامه خواهد داشت. شما را از در بیرون انداخته‌اند اما شما یاد گرفته‌اید که از پنجره وارد شوید. اسم و اثر شما، مطبوعات را دور زده است. ارشاد را دور زده‌ است. با خودتان در زمینه‌ی حقوق مولف کنار بیایید. اصلن چه حساسیتی است؟ مگر کتاب‌تان چاپ بشود، کسی نمی‌تواند بردارد هر جایش را که خواست، تایپ کند و بگذارد در سایت و وبلاگش؟ به هرحال وبلاگستان است. بعد اصلن کتاب و این‌ها را فراموش کنید. حالا مخاطب‌های جدیدی دارید که ارشاد و مرشاد و دولت و مولت، خیلی هم نمی‌توانند مانعی باشند برای‌شان. حالا نوشته‌ها و آثارتان، خیلی راحت دور کره‌ی زمین می‌گردند اگر لیاقتش را داشته باشند. حالا مخاطب‌های بی‌تعارف‌تری دارید، رک و راحت مجیزتان را می‌گویند و فحش‌تان می‌دهند. انتظارش را داشته باشید. این‌جا وبلاگستان است، جَنَم و جَنبه می‌خواهد!




2008-04-16

ما مجازی‌ها، شهروندان دسته‌دوم هستیم. مایی که زنده‌گی‌مان لابه‌لای خطوط شکل گرفته است. بالیده‌ایم در واژه‌هایی که روی هوا هستند. عمومن تصور می‌کنیم هم‌دیگر را خیلی خوب می‌شناسیم، به رمز و رازهای دلِ رفقای‌مان آشنا هستیم. تاریک‌ترین قصه‌های وجود هم‌دیگر را شنیده‌ایم. با عشق‌ها و نکبت‌های رفقا، زیسته‌ایم. ما، ما دسته‌دومی‌ها، کور هستیم. آن‌چنان که بسیار پیش آمده در خیابانی، کوچه‌ای، از کنار نزدیک‌ترین رفقای‌ این‌جایی‌مان، رد شدیم و هم را نشناخته‌ایم. ما دسته‌دومی هستیم چون اطلاعات‌مان، اطلاعات اولیه‌مان را از همین‌جا می‌گیریم. ما ترجیح می‌دهیم در خانه بشینیم و جهان را بگردیم. آدم‌ها را ببینیم و لذت‌ها را بخوانیم و بوها را بشنویم، از دیگران. می‌توانیم، قادریم که ساعت‌ها و روزها و ماه‌ها، خمیده پشت یک مانیتور نشسته‌ باشیم و احساس کنیم که هستی از ما آلت خورده است. ما بلدیم وانمود کنیم که زنده‌گی، یعنی همین.

ما دسته‌دومی‌ها هی به آقای بورخس اقتدا می‌کنیم که هم بین کتاب‌ها، کلمه‌‌ها و متن‌ها زنده‌گی‌اش را می‌گذراند و هم دنیا را می‌گشت، همان‌جا، در کتاب‌خانه. تازه کور هم شده بود. آقای بورخس پدر معنویِ ما دسته‌دومی‌ها بود.

ما البته زیاد به شما که آن‌طرف، بیرون پرانتز، ایستاده‌اید و دارید ما را تماشا می‌کنید، فکر می‌کنیم ولی هم‌زمان، حسرت هم می‌خوریم. برای این که آزادید؟ نه! چون تن‌های شریف‌تان به لذتِ متن آغشته نشده و در این باتلاق، گرفتار نشده‌اید و نوری بر کلیتِ هستی‌تان، همان که موزش را می‌خورید، تابیده نشده، هنوز.

ما گاهی دل‌‌مان که برای دست‌خط‌مان تنگ می‌شود، یک کاغذ برمی‌داریم و چون موجودی مقدس، با ظرافت و آرام، روی میز می‌نشانیم‌اش و قلمی را با تعجب، از این که این شیء اصلن چگونه کار می‌کند، انگار که بشرِ بدوی، برای اولین بار شلنگ را کشف کرده‌ است، در دست‌مان می‌گیریم و هی امضا می‌کنیم. و اغلب یادمان می‌رود با کدام اسم و رسم‌مان امضا می‌کردیم. ما دسته‌دومی‌ها خیلی خوب یاد گرفته‌ایم که از روی دست هم زنده‌گی کنیم، این‌جا. بلدیم چه‌طور چشم‌های‌مان را ببندیم روی همه‌ی دنیای بیرون، آن‌جا که عده‌ای معلوم‌الحال عادت دارند دنیای واقعی بنامندش، رگ آئورت‌مان را پیوند بزنیم به یکی از پورت‌های یو‌اس‌بی و بگذاریم آرام‌آرام، جریان خون ما بدود در این دنیا و برگردد و برود و برگردد و برود، تا خون‌بازی‌های آخرِ شب، وقت‌های خلوتیِ گوگل‌ریدر و مسنجر و بلاگ‌رولینگ و خیابان که پلنگانه منتظریم، خمار. هر صبح قوزِ پشت‌مان را مقایسه می‌کنیم با روز قبل، لاوهندل‌ها را در مشت می‌گیریم و فحش‌شان می‌دهیم، سیگارمان را لایت‌تر می‌کنیم: وینستونِ اولترااولتراوری‌وری‌به‌شدت‌‌خیلی‌لایت، با یک اپسیلون بوی قطران و قیر.

ما دسته‌دومی‌ها، زامبی هستیم. تا می‌بینیم یکی از آن دنیا آمده این‌طرف، داخل پرانتز، فوری هماهنگ می‌شویم و گله‌ای راه می‌افتیم تا به همه نشانش بدهیم و برایش هوررا می‌کشیم و تبریک و خیرمقدم. ما زامبی‌ها مواظبیم نور خورشید شما بر ما نتابد. می‌پوسیم سریع و معلوم نیست دوباره بتوانیم خونی از جایی گیر بیاوریم و زنده بشویم.

ما دسته‌دومی‌ها خوب یاد گرفته‌ایم وقتی به یک دسته‌دومی دیگر تلفن می‌کنیم، اصلن به روی خودمان نیاوریم که داشتیم تا همین دو دقیقه پیش، چه‌ها می‌گفتیم و می‌کردیم داخل پرانتز، می‌رویم سر اصل موضوع و از کار و کار و کار حرف می‌زنیم.

ما آلبوم عکس‌های یادگاری‌مان، خاطره‌هایی که باید بعدها برای نوه‌ها تعریف کنیم و عاشقیت‌های‌مان را همین‌جا نگه می‌داریم و به تخم‌مان هم نیست که از کجا معلوم، از کجا معلوم که نترکد یک روز، این‌جا. یا شما بیرونی‌های مفلوک، یک روز دست از خوردن و آشامیدن بردارید و حمله کنید به کاخِ زامبی‌ها و سقف‌ها و پرانتزها را بردارید و نور خورشید‌های مفلوک‌تان را بی‌رحمانه بتابانید و ما را بپوسانید، ها؟




2008-04-14

         آقای کورتاثار در قصه‌های قروقاطیِ دو، قصه‌ی معرکه‌ای دارند به این مضمون که در یک خانواده‌ی خل‌خلی (رجوع شود به قصه‌های قروقاطی یک) هروقت احساس می‌کنند روند زنده‌گی زیادی هدف‌مدار و بامعنی شده، یکی از اعضای خانواده یک بازی پیشنهاد می‌کند به این مضمون که یک دانه مو از سرِ یکی کنده شده، وسطش گره بخورد و بعد در چاهک روشویی رها شده روی آن آب گرفته شود تا برود پایین. بعد کل اعضای خانواده بیفتند دنبال پیداکردن این لاخِ مو! اگر بدشانس باشند، با بازکردن زیر روشویی، در گلوی لوله، مو پیدا می‌شود وگرنه ماجرا به طرز جذابی ادامه پیدا می‌کند. کل لوله‌ی فاضلاب خانه و آپارتمان و ساختمان، شاخه به شاخه، باید چک شود. اگر کار به کندن و بازکردن تمامی سیستم لوله‌کشی ساختمان برسد که نورعلی‌نور است. بعد می‌شود که چند نفر از اعضا به صورت داوطلب بروند سرِ کار که در مدتِ بازی خرجِ خانه دربیاید و باقی، بسیج شوند برای جستجوی موی مذکور در اگو و تاسیسات شهری منطقه. در به‌ترین حالت، کار به گشتن در تمامی شبکه‌ی فاضلاب شهر می‌کشد. می‌توان از باقی خل‌خلی‌های مقیمِ مرکز و علاقه‌مند هم دعوت کرد برای جست‌وجو. البته ممکن است این وسط بچه‌مثبت‌هایی هم پیدا بشوند که برای خاتمه‌دادن به این اغتشاش، موی گره‌زده‌ای بیاورند و ادعا کنند که همان موی کذایی است. در این‌جا لازم است که خانواده با دقت تمام موی مذکور را از لحاظ رنگ و جنس و نوع پیچش و محل دقیق گره‌خوردن، بررسی کنند، نکند بازی تمام بشود. بعد در راستای مضمون فوق، داشتیم فکر می‌کردیم که بد نیست که وبلاگ‌صاحاب‌های این اطراف را یک‌جور دسته‌بندی‌ای بکنیم (سلام خانمِ دختر! هنوز هم به همین اسم صدای‌تان کنیم به لحاظِ فیزیولوژی و این‌ها، دخترم؟!) ایده‌ها را هم همین‌طور. بعد هز ایده‌ای را به تناسبِ مضمون، به آدمش بدهیم که پست کند. مثلن جملات قصارِ بامزه‌مان را بدهیم همین آقای لاغر، یا هرچی در باب ابر و آفتاب و فرشته‌ها یادمان آمد، صاف بدهیم میرزا بنویسد. هویج‌ها را بدهیم دستِ خانمِ ناازلی‌ی‌ی، خاطره‌هامان را بدهیم مکین، نوشته‌های عبوسِ جدیِ خفنِ خاکستری‌مان را بدهیم بامداد، جوک‌های بی‌تربیتی را به خانم فالشیست، یافته‌های تصویری معرکه را به آقای اولدفشن، و الخ. یاد نکته‌ای افتادیم به همین مضمون که امروز داشتیم نهار می‌خوردیم. پلو و خورشت (یا خورش؟) قیمه‌سبزی. اول در یک اقدام رژیمیک، یک‌سوم پلو را ریختیم داخل بشقاب‌مان. تمام که شد، از ظرف اصلیِ پلو، چهار قاشق دیگر هم ریختیم و خوردیم. بعد، باز طاقت نیاوردیم و دو قاشق دیگر ریختیم. تا این‌جا نصف شده بود ظرف پلو. بعد دیدیم یک مقداری خطِ منصفِ ظرف مستطیل‌شکلِ یک‌بارمصرفِ پلو، جا دارد که صاف و صوف‌تر بشود. دو قاشق دیگر هم برداشتیم. بعد با خودمان گفتیم اصلن این نصف‌شده‌گی چیز خوبی نیست. تصمیم گرفتیم یک‌سوم بماند و الخ. از لحاظِ مضمون، این کار درست مثل وقتی است که داریم گوگل‌ریدرمان را می‌خوانیم. با خودمان می‌گوییم فلانی و فلانی و فلانی را می‌خوانیم و می‌رویم سراغ کارهای‌ خودمان. بعد تمام که می‌شود، می‌گوییم حالا فلانی و فلانی را هم می‌خوانیم بعد می‌رویم. خواندن‌شان که تمام شد، با خودمان می‌گوییم نیوآیتمز گودر از صد و بیست و چهار، شده صد و ده. پس ده تا دیگر هم بخوانیم که بشود صد، سرراست. بعدتر، می‌گوییم چرا اصلن نشود شصت و چهار؟ و الخ. حالا هم وقتی به مضمون پنج خط فوق توجه می‌کنیم، می‌بینیم باید می‌دادیمش خانمِ پارک‌وی (آهونمی‌شوی/ هیجان‌انگیزه/ آیدا/ جست‌وخیز/ کارپه‌/ جایی که حقایق دروغ می‌گویند/ ال‌کافه/ گوجه‌سبز/ و الخ!) بنویسد این مضمون را، اصلن.




2008-04-12

خب این‌جا اوضاع همیشه هم این طور نبوده. ما با هم نهار می‌خوریم. من کباب می‌خورم. تو را نمی‌دانم. بعد با هم سیگار می‌کشیم. من مالبوروی قرمز می‌کشم. تو را نمی‌دانم. ما با هم چای می‌خوریم. من لیوانی و کم‌رنگ، تو را نمی‌دانم. بعد من به تلفن‌ها جواب می‌دهم. تو سکوت کرده‌ای یا من نمی‌دانم داری با کسی صحبت می‌کنی. بعد برای من مهمان می‌آید. تو لبخند می‌زنی و صبر می‌کنی. این را می‌دانم. من دارم جلسه‌ی کاری‌ام را برگذار می‌کنم و می‌دانم که تو هستی. که گاهی یک دونقطه‌دی برای‌ام می‌زنی (یا می‌فرستی، چه فرقی می‌کند.) بعد من دست‌شویی می‌روم و تو از شنیدن صدای ادرارکردنِ پرسروصدای من، خنده‌ی یواش ملایمی می‌کنی. بعد دیرتر، من دارم کارهای‌ام را می‌کنم و لابه‌لای‌شان، تو هستی و داری در سکوتِ معناداری، کتاب می‌خوانی. من دارم با کسی دعوا می‌کنم و تو هوای‌ام را داری. طرف من هستی. این را می‌دانم اما ظاهرن، سکوت می‌کنی. بعد من جل و پلاس‌ام را جمع می‌کنم و می‌روم و تو هنوز، هستی. بدرقه‌ام می‌کنی و هستی. همیشه این دور و بر، یک جور ملایم و یواش و بی‌آزاری، هستی.

این روزها، با هم هستیم و با هم می‌گذرد. بدون آن که حتا بدانی. بدون آن که واقعن باشی.

(+)





زن به خواب عميقي فرو رفته بود.

گابريل، تكيه داده به آرنج، لحظاتي چند بي‌اوقات‌تلخي چشم دوخت به آن موهاي درهم و دهانِ نيمه‌باز، و گوش داد به آن نفس‌هاي عميق. پس زن چنين ماجراي عاشقانه‌اي داشته: مردي به خاطرش جان داده. حالا كه درمي‌يافت او، شوهرش،‌ چه نقش كوچكي در زندگي زن ايفا كرده، اين قضيه چنان اذيت‌اش نمي‌كرد. زن را در خواب تماشا مي‌كرد. طوري كه انگار هرگز در مقام زن و شوهر با هم زندگي نكرده بودند. چشمان كنجكاوش مدتي مديد ماند روي چهرة زن و روي گيسوانش؛ و، با اين فكر كه زن در آن دورانِ زيباييِ دخترانه‌اش، چه شكلي مي‌توانسته باشد، حس دلسوزي غريب و صميمانه‌اي نسبت به او وجودش را فراگرفت. دلش نمي‌خواست حتي به خودش بگويد كه چهرة زن ديگر زيبا نيست، اما مي‌دانست كه اين ديگر همان چهره‌اي نيست كه مايكل فيوري به خاطرش به آغوش مرگ رفته بود...

(+)




2008-04-09

یک‌زمانی آقای یونگ، از پرسونا/ نقاب‌های آدم‌ها می‌گفت. بعد آدم‌های دیگری پیدا شدند که ادعا می‌کردند این نقاب‌ها پس از مدتی چنان می‌چسبد به صورت آدم که کنده‌شدنش ناممکن است یا آن‌قدر سخت، که باید دردِ جداشدنِ مقداری از پوست صورتت را همراه ماسک/ نقاب تحمل کنی. بعد کسی یا کسانی پیدا شدند که می‌گفتند مواظب این نقاب‌ها باشید، چون بعد از مدتی شما تبدیل به همان کسی می‌شوید که ادعا می‌کنید هستید.

یادتان هست یک زمانی همین میرزای خودمان ادعا کرده بود- همین پایین، در کامنت‌دانی ما انگار- که وبلاگش دارد روز به روز به خودش شبیه‌تر می‌شود؟ خب ما آن روزها چیزهایی انگار خلاف این را داشتیم می‌فلسفیدیم. (حالا مکین لابد خودش زودتر دست‌به‌کار شده به آرشیوچرخانی و برخوانی و گردانی بارگاه) اما این روزها، یاد این چند فقره قرار وبلاگی که می‌افتیم، ته دل‌مان خوش‌حالیم که می‌شود این نقاب‌ها را بدون این که ردی از خون و خونابه از خودش بگذارد، دمی برداریم و با رفقا، از همه جا و همه چیز حرف بزنیم جز از وبلاگ‌ها و با صدایی غیر از صداهای غالب وبلاگ‌های‌مان. راستش را بگوییم؟ پیش‌ترها نگران بودیم مبادا مجبور باشیم وقتی نشسته‌ایم روبه‌روی‌تان، داریم قهوه‌ای می‌خوریم و خنده‌ای می‌کنیم، لابد باید همه‌جا ضمایرمان جمع باشد و مدام، از المپ حرف بزنیم. یا چه‌می‌دانم، آقای سی‌وپنج‌درجه هی باید از تابوها حرف بزند حین هورت‌کشیدنِ آب‌پرتقالش، یا همین خانم الیزه، جای فرت و فرت سیگارکشیدن، نان‌استاپ از این طفلک‌های بی‌گناهی بگوید که در جریان کمپین و این‌ها، سرشان دارد به باد می‌رود. یا مثلن خانم پارک‌وی همین‌جور که دارد با شما حرف می‌زند، لابد هی باید گوجه‌سبزش را قرچ‌قرچ میل کند، یا مثلن میرزا همین طور که نان و ماستش را می‌خورد، هی به ابرها نگاه کند و تصویرها بسازد، یا خانم آگراندیسمان وقتی دارد پیتزایش را تعارف می‌کند هم فعل‌ها را بخورد و قیدها را جابه‌جا کند، ها؟

این‌جوری نبود خب. یعنی حال‌مان خوب بود وقتی داشتیم با شما دست می‌دادیم، خودمان را سر هرمس معرفی نکردیم و جای‌جایِ قرار، حرفی از پرسوناهای مجازی‌مان نبود.

یعنی همین که مثلن در مسنجر و ایمیل و باقی حیاط‌خلوت‌ها، دیگر این پرسونا را برداشته‌ای از روی صورتت، و دردی هم نداشته که هیچ، به‌تر هم بوده‌ای، خودش چیز خوبی است. گیریم که آن بنده‌خدا بیاید در ایمیل هم انتظار داشته‌ باشد که ضمایرت را جمع ببندی!

حالا این دغدغه را لابد آن رفقایی که پرسونا دارد وبلاگ‌های‌شان، داشته‌اند قبل‌تر، وقتی دیدارهای مجازی، شده دیدارهای لذت‌بخشِ گاه‌به‌گاهِ واقعی. مصداق که می‌گوییم یعنی فی‌المثل خانم ناازلی‌ی‌ی و خانم فالشیست و خانم آذرستان و آقای راننده‌ی ترن و خانم فرنایس و آقای لاغر و مکین و این‌ها، پرسونایی نساخته‌اند برای وبلاگ‌شان که وقتِ دیدارِ واقعی، با خودت فکر کنی که کاش باقی می‌گذاشتندش در همان وبلاگ‌بازی.

حالا این را نروید تفسیر کنید که سر هرمس مارانای بزرگ‌تان، بعد از عمری گدایی، شب جمعه‌اش را ول کرده و دارد از داشتن پرسونا دفاع می‌کند یا از نداشتنش. این آخرین موضوعی است که برای خواندنی‌شدن یک وبلاگ، ممکن است مهم باشد.

جمع‌بندی (!) کنیم و برویم. پرسونا دارد وبلاگ‌تان یا ندارد، مهم نیست. اما به شخصه دوست داریم وقتی دو تا آدم وبلاگی، هم‌دیگر را جای دیگری، چت‌روم، یا ایمیل یا کافه‌ای، پارکی، خانه‌ای ملاقات می‌کنند، هم‌دیگر را به اسم‌های واقعی‌شان صدا بزنند و نقاب‌های‌شان را توی وبلاگ‌های‌شان جا بگذارند. (ما که حساب نداریم، گاس که وقتی هم دیدید داریم با همین ضمایر جمع، پول تاکسی می‌دهیم و جواب‌تان را می‌دهیم و «هستی و زمان»‌مان را می‌خوانیم (نان‌وماست‌مان‌رامی‌خوریمِ سابق!))




2008-04-08

hummer-wp




2008-04-07

حالا لابد طبق معمول حواله‌تان می‌دهیم به یک وقت نامعلوم دیگری برای بسط ماجرا ولی داشتیم فکر می‌کردیم نسل اول وبلاگ‌صاحاب‌ها، به زنده‌گی نگاه کردند و وبلاگ نوشتند. نسل دوم، به وبلاگ‌های نسل اول و زنده‌گی نگاه کردند و وبلاگ نوشتند. این نسل سوم اما فقط انگار دارد به وبلاگ‌های نسل اول و دوم نگاه می‌کند و می‌نویسد.

پ.ن-1. واضح و مبرهن است که در این‌جا باید به یکی از آدم‌های سینما سلام کرد. حافظه جواب نمی‌دهد لامصب.

پ.ن-2. این نسل و مسل که می‌گوییم، تقدم و تاخیر شروع به وبلاگ‌داری به آن دخلی ندارد. گاس که بیش‌تر سن و سال باشد. مثلن نسل اول را متولدین تا 1355 حساب کنیم، نسل دوم را از 55 تا 60. نسل سوم که همین شصتی‌مستی‌های دوروبرمان هستند دیگر!

پ.ن-3. هاها! لشگر شصتی‌های دوست‌داشتنی، آماده!




2008-04-03

به موسیو ورنوش می‌گوییم اگر کسی روزی بتواند این بارگاه را کن‌فیکون کند، همین ایرما است. با این حضور قاطع بی‌تخفیف و سبکیِ تحمل‌ناپذیر و درعین‌حال، ملایم و نامحسوسی که دارد. ورنوش سرش را از روی هفته‌نامه‌ی شهروند بالا می‌آورد. از بالای عینک نگاه می‌کند. گوشه‌ی راست لبش را کمی بالا می‌کشد. بعد دوباره مشغول خواندن می‌شود. می‌گوییم هیچ حواست هست که چه‌طور بلد است وانمود کند که وقتی با تو هست، کس دیگری، تو بگو زنِ دیگری، به‌ کلی در عالم هستی‌ات وجود خارجی ندارد ورنوش؟ دیدی چه‌طور ایگنور می‌کند تمام پیرامونت را؟ آن‌قدر که یادت برود آدم‌های دیگری هم در زنده‌گی‌ات بوده‌اند و هستند و لابد خواهند بود؟ با توام مرتیکه! ورنوش شهروند را تا می‌کند. می‌گذارد روی میز. عینکش را برمی‌دارد. آن را هم روی میز می‌گذارد. جفت دست‌هایش را مشت می‌کند. می‌گیرد مقابلش. بعد صاف تو چشم‌های ما خیره می‌شود. روی دست راستش می‌زنیم. گوشه‌ی چپ لبش را بالا می‌کشد. مشتش را باز می‌کند. خالی است. می‌گوید خالی است هرمس. می‌بینی؟ من همه‌ی راه‌ها را رفته‌ام قبلن. تمام درها را زده‌ام. خالی است سرهرمس. کبریت را می‌اندازیم روی میز. روی کوچک‌ترین سطحش می‌ایستد. با انگشت کبریت را نشان می‌دهیم. دو بار. می‌گوید می‌دانی هرمس ایرما را با چی ساختم؟ ماده‌ی اولیه‌اش می‌دانی چی بود؟ یک آمفتامین طبیعی، PEA، فنیل اتیل آمین. وجودِ ایرما مخدر نیست سرهرمس، محرک است. برای همین با این سن و سالش، کهنه نشده. همیشه برایت تازه‌گی دارد. درعوض، تا بخواهی وازوپرسین در تو هست. تو یک مونوگاموسِ تابلو هستی سرهرمس. حالا هی... شهروند را از مقابلش برمی‌داریم. می‌گوییم گاس حق با تو باشد. این‌ها خارش نیست که. هفت ساله یا هفتاد ساله. مثل خارش نیشِ پشه است. زود خوب می‌شود. جایش هم دوروزه می‌رود. گیریم که از اولش هم بیش‌تر دنبال مخدر بودیم تا محرک. انگار این جهان به خودی خود، آن‌قدر محرک هست که در آدم‌ها، دل‌بسته‌ی این رخوت‌ بی‌انتها و ولوییِ خلاق‌شان می‌شویم ورنوش. عینکش را می‌زند. دفترچه‌اش را باز می‌کند. می‌نویسد: ولوییِ خلاق. بعد می‌گردد دنبال معادلِ انگلیسی‌اش. با خط شکسته‌ مقابلش چیزی می‌نویسد. سرش را بالا می‌آورد. می‌گوید بگو یله‌گیِ خلاق، مره‌گیِ خلاق. نه! همان ولوییِ خلاق. با انگشت سبابه‌اش ضربه‌ی ملایمی به کبریتِ ایستاده می‌زند. کبریت به آرامی می‌افتد. نرسیده به زمین، معلق، می‌ماند. برای چند ثانیه، بعد دوباره افتادنش را پی می‌گیرد. روی بزرگ‌ترین سطحش. یک‌جوری که انگار مدت‌ها بوده که همان‌جا افتاده بوده. هر دو می‌خندیم به این بازیِ قدیمیِ تمرکز. از پنجره به بیرون نگاه می‌کنیم. سه نفر دارند مبل قرمز سه‌نفره‌ای را روی کف پیاده‌رو می‌کشند. یکی سرش را گرفته، دومی هلش می‌دهد و سومی انگار که دارد هدایت می‌کند آن دو نفر را، گاهی دستی می‌رساند. چشم‌های‌مان به نور زیاد عادت ندارد. سرمان را برمی‌گردانیم. ورنوش رفته است و از قهوه‌اش هنوز بخار بلند می‌شود. کبریت روی کوچک‌ترین سطحش ایستاده. ورنوش هنوز هم شوخی‌های قدیمی را دوست دارد. حال‌مان به‌تر می‌شود.





یک این که ما برگشتیم.

دو این که یعنی تعطیلات و مسافرت‌ها به انجام رسید.

سه این که در این وبلاگستان شما انسان‌هایی بی‌نظیری هستند که می‌شود که کل روزتان را به ایشان بسپارید تا هی مشعوف‌تان کنند. گاس که شرح این رفقای تازه‌یافته را دیرتر همین‌جا دادیم. ممنون آقای ادریس یحیی.

چهار این که در همین وبلاگستان شما انسان‌هایی هستند که خوب، خیلی خوب بلدند کِی و کجا و چه‌طور رفقای معرکه‌شان را share کنند. ممنون دخترم. گاس که دادیم درعوض، آقای جرج کلونی یک ماچ آب‌دار از گونه‌تان کردند.

پنج هم این که دو روز ما نبودیم، چه همه شلوغ کردید ها. برویم این هشت‌صد و اندی نیوآیتمزِ گودر را بخوانیم یعنی؟! جهت اطلاع، همین دو فقره خانمِ نازلی‌ی‌ی و الیزه انگار کافی هستند که گودر را ورشکست کنند! ببینم شما نکند یک رگ‌تان مشهدی است که تا دیدید مفت است، همین‌جور هی، ها؟!

شش: دو فقره نقطه، یک مقدار دی!



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024