« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2004-12-30

فهرستِ تعدادي از چيزهاي كه باعث مي‌شوند آقاي هرمس ماراناي بزرگ شيفته‌ي KillBill Vol. 1 باشد:

1- تيرِ‌خلاصي كه در اولين پلانِ فيلم در سرِ عروس وارد مي‌شود و پس از شوكي كه وارد مي‌كند، اين ايهام را به وجود مي‌آورد كه اين فرجامِ كارِ عروس است. در صورتي كه دقيقاً نقطه‌ي آغازِ روايتِ خطيِ ماجرا است.
2- ترانه‌ي نوستالژيك، لطيف و فوق‌العاده‌ي Bang Bang بر روي تيتراژِ ساده‌ي فيلم كه در تضادِ كامل با ظاهرِ خشنِ فيلم است و اين تضاد در خودِ ترانه هم هست. آن‌جا كه از بنگ بنگ مي‌گويد و به لالايي مي‌ماند!
3- پيش‌بيني‌ناپذيري رفتارِ عروس و ورنيتاگرين در لحظه‌ي مبارزه هنگامي كه دخترِ كوچكِ ورنيتا واردِ‌ خانه مي‌شود؛ قهوه‌خوردنِ اين دو در آن اتمسفرِ سنگين و شكافي كه درست در اوجِِ‌ مبارزه اتفاق مي‌افتد (Break) تا حسِ مادرانه‌ي اين دو زن كنارِ هم ديده شود و موردِ ستايشِ آقاي تارانتينو قرار بگيرد.
آقاي تارانتينو در جايي گفته‌اند كه اگر بخواهند دنباله‌اي بر KillBillها بسازند، قصه‌ي همين دختري را تعريف خواهند كرد كه شاهدِ كشته‌شدنِ‌ مادرش به دستِ‌ عروس بوده و حالا براي انتقام از عروس بازگشته است!
4- فيلم از ماجراي انتقامِ نفرِ دومِ‌ ليستِ عروس شروع مي‌شود!
5- تارانتينو از همه‌ي امكانات بي‌محابا و بدونِ محدوديت استفاده مي‌كند و هرگوشه‌ي فيلم فرمي متفاوت دارد: ميان‌نويس، زيرنويس، زبانِ ژاپني براي روايت، انيميشن، فيلم‌برداريِ سياه‌سفيد و... . درست مثلِ معماري‌اي كه هرگوشه‌اش مزه‌اي متفاوت دارد و تكراري در جزييات نيست. با اين تفاوت كه انگيزه‌ي انتقامِ‌عروس، به‌ترين حربه براي نخِ تسبيحِ داستان است.
6- خشن‌ترين و پرخون‌ترين و به لحاظِ بصري، زيباترين سكانسِ‌ فيلم، انيميشن است! (آن نمايِ‌معركه از درونِ كله‌اي كه با گلوله‌ي Ishii سوراخ شده، به بيرون و صورت‌هاي متعجبِ دختركانِ هم‌نشينِ مقتول، واقعاً خارق‌العاده و بكر و بي‌نظير است!)
7- حالا ديگر همه مي‌دانند كه تارانتينو يك fan واقعيِ اوما تورمن است و شيفته‌ي او؛ با اين حال كلوزآپِ انگشتانِ بي‌ريختِ‌ پايِ عروس، مدت‌ها كلِ كادر را پر مي‌كند! شك ندارم كه به نظرِ تارانتينو آن‌ها زيباترين انگشتانِ‌ پا در جهان هستند!
8- سكانسِ شيرين و پرطمئنينه‌ي برخوردِ‌ اوليه‌ي عروس با هاتوري هانزو (سوني چيبا) و فلوتِ خاطره‌انگيزي كه روي اين سكانس سوار شده و عجيب آدم را يادِ‌ تنهاييِ قهرمانانِ وسترن مي‌اندازد.
تارانتينو يك كلكسيونرِ معركه و خوش‌سليقه از ترانه‌ها و موسيقي‌هاي متفاوت و تاثيرگذار است. هر فيلم‌اش مجموعه‌اي بي‌نظير از انواع و اقسام آهنگ‌ها است. مثل سالادِ خوشمزه‌اي كه همه چيز در خودش دارد!
9- در سكانسِ حمامِ خونِ‌ گروهِ O-Ren – كه واقعاً‌ هم در آن نمايِ‌ پاياني كه خيلِ زخمي‌ها و اندام‌ها و كشته‌ها روي زمين تلنبار شده‌اند، بسيار شبيه به حمام‌هاي عموميِ‌ شلوغي است كه در شرقِ‌ دور ديده مي‌شود و انبوهي جمعيت از در و ديوار آويزان هستند! – فيلم سياه‌سفيد مي‌شود؛ براي اين كه از خشونت و قرمزي خون بكاهد يا برعكس، به جذابيتِ بصريِ فيلم بيفزايد؟ خوني كه انگار از شلنگ‌ها و لوله‌هاي پرفشار به در و ديوار مي‌پاشد، با اين تمهيد بي رنگ شده تا فانتزيِ بيش‌تري خلق كند. در عينِ حال، كليتِ فضا به B-Movieهاي قديمي رزميِ ژاپني شبيه‌تر شده است.
10- در ادامه‌ي همين سكانس، فيلم دوباره رنگي مي‌شود اما اين بار برق قطع مي‌شود تا قرمزي خون توي چشم نزند! حالا اما با ارتشِ سايه‌ها طرف هستيم يا رقصِ سايه‌ي سنتي به شيوه‌ي ژاپني؟!
11- فيلم حتي در اوجِ‌ ماجرا از فانتزيِ تنبيه‌ي كودكانه‌ي مبارزِ‌خردسال توسطِ عروس هم نمي‌گذرد تا سرخوشيِ هوشمندانه‌ي تارانتينو باز هم به چشم بيايد!
12- مهم‌ترين حسنِ تارانتينو، تفسيرگريزيِ كارهايش است. (مرحومه سوزان سونتاگ اگر بود حتماً از مشتريانِ‌ پروپاقرصِ اين آقا مي‌بود!) همه‌چيز همان چيزي است كه مي‌بينيد بدون هيچ توضيح و لايه‌ي پنهاني، بدون پشت! همين پوسته است كه به تنهايي قوام مي‌گيرد، جذب مي‌كند و در خاطر مي‌ماند. كجاست آن آقايي كه مي‌گفت زبانِ سينما اصولاً زبانِ تمثيل است؟!
13- نگران بودم مبادا 13 مورد شود و نحسي به ريشِ ما بماند. !

Labels:





خب! بالاخره تحتِ الطافِ آقاي سانسورشده اين بارگاهِ قديمي دوباره فعال شد! مهم‌ترين اتفاق اين كه ما خودمان، خودمان را به دريافتِ لقبِ سر مفتخر كرديم. حالا ملكه‌ي انگليس هي بدود تا آن را از ما پس بگيرد!
اگر دلتان براي وبلاگِ قبليِ ما تنگ شد هم مي‌توانيد از همين بغل با لينكِ جاي قبليِ ما آن را ببينيد.
كامنت هم اگر خواستيد بگذاريد، يادتان باشد كه امضايتان را ذيلِ قضيه بگذاريد! اين بلاگر خودش بلد نيست اين كار را اتومات بكند.
سعي كنيد اصولاً آدم باشيد!



2004-12-28

بياييد برای ادامه‌ی اين داستان پليسی قهوه‌ای دم کنيم!
1. نوشتن – چه بخواهيم و چه نخواهيم – نوعي فاصله‌گذاري است: فاصله‌ي بينِ آن‌چه مي‌انديشيم و آن‌چه مي‌نويسيم؛ آن‌چه مي‌نويسيم و آن‌چه خوانده مي‌شود: آن‌چه تاويل مي‌شود. كسي كه درباره‌ي خودش مي‌نويسد، بر اين دورافتادن، بر اين فاصله صحه مي‌گذارد: آن‌چه فكر مي‌كند، آن‌چه مي‌نويسد و بالاخره آن‌چه خوانده مي‌شود. بر همين اساس و با توجه به اصلِ رياضيِ « منفي در منفي مثبت مي‌شود » پس ممكن است كه گاهي پيش بيايد كه اين دو فاصله در يك محور ولي در خلافِ جهتِ هم عمل كند و خواننده بدونِ آن كه بخواهيم، درست به نقطه‌اي برگردد كه ما تفكر را از آن‌جا آغاز كرده بوديم. – آقاي هرمس ماراناي بزرگ هم گاهي دچارِ جريانِ سيالِ ذهنِ بي‌هدف مي‌شود، خيلي كنجكاو نشويد كه آخر و عاقبتِ خوبي ندارد! -.
2. البته ما هرگونه ارتباطِ معنوي و فيزيكيِ خود را با عواملِ مجله‌ي وزينِ فيلم پيشاپيش انكار مي‌كنيم و دستِ اياديِ استكبار را در اين ماجرا دخيل مي‌دانيم و اميدواريم سربازانِ گم‌نامِ امامِ زمان هرچه زودتر پرده از اين شبكه‌ي عنكبوتيِ سخيف و توطئه‌هاي مذبوحانه - راستي آقاي سانسورشده يك زماني از اين كلمه‌ي مذبوحانه خيلي خوش‌اش مي‌آمد! – بردارند. موضوع از اين قرار است كه درست در ايامي كه آقاي هرمس ماراناي بزرگ بنا به سنتِ ديرينِ خود مشغولِ انديشه‌ورزي در بابِ بزرگانِ سينما است و به عنوان مثال آقاي تروفوي مرحوم را مورد مرحمتِ ويژه‌ي خود قرار مي‌دهد و فيلم‌هاي او را بازبيني مي‌كند و درباره‌ي آن اين‌جا قلم‌فرسايي مي‌كند، تصادفاً و بدونِ اطلاعِ قبلي، هم‌زمان مي‌شود با بيستمين سال‌روز مرگِ ايشان و مجله‌ي فيلم هم در شماره‌ي اخيرِ خود پرونده‌اي ويژه‌ي ايشان به چاپ مي‌سپارد. از شما انتظار نداشتيم آقاي گلمكاني!
3. آقاي هرمس مارانا با حفظِ سمت، سه ستاره (***) نثارِ فيلمِ Garfield مي‌كند آن هم فقط و فقط به خاطرِ گلِ روي اين گربه‌ي باهوشِ تنبلِ‌ تن‌پرورِ پررو و ناز! چون برخلافِ نمونه‌هاي متاخر، خلاقيتِ چنداني در فيلم موجود نيست و لحظه‌هاي فوق‌العاده‌ي انگشت‌شماري دارد. در عوض، نويدِ يك انيميشنِ باشكوهِ ديگر را مي‌دهد كه در روزهايِ آتي اكران خواهد شد به نامِ Robots كه حاصلِ خلاقه‌ي تيمي است كه شاهكارِ بامزه‌ي پنج‌ستاره‌ي (*****) Ice Age را ساخته و لحظاتِ مفرح و لذت‌بخش و شعف‌ناكي براي خانم و آقاي مارانا فراهم كرده است.
4. آقاي مارانا هم‌چنين بعدِ از كتابِ عاليِ كافه‌ي زيرِ آب، كتابِ جيبيِ‌ ديگري از انتشاراتِ معظمِ خورشيد را در دستِ خواندن دارد كه پاريس، جشنِ بي‌كران نام دارد و از آثارِ متاخرِ آقاي همينگويِ بزرگ است و با ترجمه‌ي آقاي مرحوم فرهادِ غبرايي كه سفر به انتهايِ شبِ آقاي فردينان سلينِ او را اگر هنوز نخوانده‌ايد، اشتباه‌ي هول‌ناكي در زنده‌گاني مرتكب شده‌ايد!
5. آقاي سانسورشده‌ي عزيز! عجله كنيد جانم! آن وبلاگ همين‌طوري دارد خاك مي‌خورد و چشم به راهِ الطافِ جنابعالي است! وبلاگِ خودتان را هم گاهي آپ‌ديت كنيد بد نيست!
6. آقاي روتوش‌باشيِ محترم! هرتوش را راه انداخته‌ايد خدا خيرتان دهد! پسوردِ ما را هم عنايت كنيد پسرم!
7. خانمِ ماراناي دوست‌داشتني! لطفاً زود خوب شويد دخترم!
8. خانمِ شينِ مديرتبار! چرا لينكِ ما را در آن وبلاگِ كذايي‌تان قرار نمي‌دهيد؟! حتماً بايد به زور متوسل شويم؟!
9. آقاي الف غورغوري! ديگر با شكمِ پر و چشم‌هاي باباغوري نخوابيد و سعي كنيد خاطراتِ قديمي و تلخِ زمانِ بچه‌گي را از ذهنتان بزداييد!
10. آقاي مخمل! آن سوييت‌شرتِ ريبوكِ ما را پس بدهيد وگرنه مي‌دهيم غورباقه به خوابتان بيايد ها! عواقبِ آن را مي‌توانيد از آقاي الف بپرسيد!
11. خانم مكين‌تاشِ گلِ گلاب! معلوم هست شما كجاييد؟!
12. آقاي ونگزِ ينگه‌ي دنيايي! به ناموسِ ما كاري نداشته باشيد جانم! معلوم است كه ما موقعِ تولد اين‌قدر بزرگ نبوديم!

Labels:




2004-12-26

1- وبلاگ آقاي ونگزِ گرامي و خوش‌مزه را چندي پيش به مددِ آقاي الف دوباره پيدا كرديم، خوانديم، مشعوف شديم و دل‌زنده از نثرِ شيرين و روانِ آقاي ونگز – كه عمري در شبكه پيام با ايشان حالِ مبسوطي كرده بوديم- كه اين طور راحت و موجز و دقيق مي‌بيند و مي‌نويسد. آقاي ونگزِ عزيز، آقاي هرمس ماراناي بزرگ از اين به بعد وبلاگ شما را هم مورد مرحمتِ خودش قرار خواهد داد به قدِ كفايت!
2- آقاي هرمس ماراناي بزرگ اصولاً دو فروند برادرِ باحال دارد كه با ايشان كلي حال – از نوعِ اسلاميِ آن- مي‌كند. كوچيكه كه عاقبت به خير شد و رفت در كارِ بيزنس و برايِ خلق‌الله كارهاي چوبيِ مي‌كند – حالا باز هي فكرِ بد بكنيد! منظورمان اين است كه گالري و كارگاهِ صنايعِ چوبي دارد- وسطي هم دنيا را به آخرتش فروخت و مطربي ساز كرد! آهنگ مي‌سازد و تار مي‌زند و خطِ خوبي هم ندارد و پيانيستِ مرغوبي است. از همه مهم‌تر اين كه اين دومي اصولاً موجودِ باحال و بامعرفتي است و عرق خوب مي‌خورد و خوب مي‌نوشاند! اين اواخر ما عادت كرديم كه هروقت با خانمِ مارانا حالمان گرفته بوده و خمار بوديم، سري به خانه‌ي باصفاي اين مطرب- كه با رفيقِ شفيقش كه خيلي خوش‌عكس است و بامرام- بزنيم و دلي از عزا دربياوريم. خواستيم اين‌جوري يك حالي به ايشان داده باشيم درعوضِ اين كه خيلي وقت‌ها حالش را گرفته‌ايم و او هميشه باحال يوده. (آقاي مارانا البته وقتي پايِ برادر و ناموس و دسته‌سفيدِ زنجاني وسط مي‌آيد، ادبيات‌اش هم لمپني مي‌شود.) البته گيِ متعالي بودن هم كاري سختي است! (اين را هركسِ‌ ديگري غير از خودِ طرف و خانمِ مارانا بفهمد، خر است!)
3- وبلاگِ سلمان را هم از واجباتِ يوميه واجب‌تر بدانيد و بخوانيد! علي‌الخصوص آن قضيه‌ي pull &push را كه مفيد مطلبي است. آقاي مارانا روزهايي را به خاطر مي‌آورد كه در وبلاگستان، انگشت‌شماري بودند از جمله همين آقاي سلمان و حسين‌خانِ هودر و نادرخان و البته شخصِ شخيصِ آقاي ماراناي بزرگ كه آن وقت‌ها اين همه بزرگ نبود!
4- ما يك كارهايي داريم در زمينه‌ي برگشت به بارگاهِ ازلي و قديميِ‌ هرمس ماراناي بزرگ انجام مي‌دهيم كه تخمِ آن را هودرخان كاشت و آقاي سانسورشده هم يك خورده قرار است آب‌ياري كنند. هروقت شد خبرتان مي‌كنيم!
5- همان‌طور كه خانمِ ماراناي دوست‌داشتني فرمودند، چندي پيش مستندي درخشان به نام تاريكي و نور درباره‌ي آقاي ريچارد اودون در خانه‌ي هنرمندان رويت كرديم كه به غايت وسوسه‌برانگيز و شعف‌ناك بود. درباره‌ي عكاسي كه از دنياي فشن و مد به دنياي عكاسي هنري پرتاب شد و پرتره‌هاي جاودانه‌اي از نوعِ بشر ثبت كرد. البته مشكلِ ما اين است كه اصولاً كم عكاسي مي‌كنيم ولي همان هم براي خودمان و 4 تا آدمِ دوروبرمان گويا جالب است! ما مدت‌ها درگيرِ اين قضيه بوديم كه چرا اين همه فرزانه‌ايم و دوست داريم همه‌اش از صورتِ آدم‌ها پرتره اخذ كنيم تا اين كه آقاي اودون نشان‌مان داد كه عجب دنيايي است اين پرتره و چقدر آدم را به جاهاي عجيب و غريبي مي‌برد و چقدر داستان در اجزاي صورتِ شما آدم‌هاي فاني نهفته است. اين شد كه ما، هرمس ماراناي بزرگ، دريافتيم كه به‌تر است به جايِ به در و ديوار زدن، همين‌طوري يك‌بند و نان‌استاپ، پرتره بگيريم تا رستگار شويم. در اين ميان نبايد از نقشِ آقاي روتوش‌باشيِ بامعرفت هم غافل بود كه ما را به ديدنِ‌ اين فيلمِ استادانه و الهام‌بخش دعوت كرد و قرار است يك‌ كارهاي مشتركي با هم در زمينه‌ي فوتوغرافي بكنيم كه آن هم صدايش هر وقت درآمد، خبرتان مي‌كنيم.
6- تياترِ حرفه‌اي‌ها هم قصه‌ي معركه‌اي دارد. نوشته‌ي آقاي دوستاكواچويچ كه فيلم‌نامه‌ي شاهانه‌ي زيرزمينِ آقاي امير كاستريكا (يا به قولِ سلمازخانم، كوستريتسا) هم نوشته‌ي همين آقا است. از آن موقعيت‌هاي عجيب و خاص و البته فرازماني. نويسنده‌اي كه در زمانِ‌ ديكتاتوريِ مارشال تيتو در يوگسلاوي، يك مخالف بوده و تحت مراقبت، حالا بعد از رفتنِ تيتو و رسيدنِ اصلاحات، رييسِ يك انتشاراتي دولتي شده و تمامِ حرف‌ها و سخنراني‌هاي قبل از اصلاحات‌اش را فراموش كرده است، ناگهان با مردي روبه‌رو مي‌شود كه ادعا مي‌كند يك مامورِ امنيتي بازنشسته است كه 18 سالِ‌ تمام، مسؤولِ مستقيمِ‌ كنترلِ نوشته‌ها و گفته‌ها و كرده‌هاي آقاي نويسنده بوده. مامورِ‌ امنيتيِ‌ سابق، چمدان‌هايي شاملِ تمامِ‌ نوشته‌ها و سخنراني‌هاي آقاي نويسنده به همراهِ كلي وسايلِ شخصي وي را كه در اين مدت گردآوري كرده براي او آورده است. نكته اين جاست كه در تمامِ اين 18 سال كه مامورِ‌امنيتي كارش را با جديت انجام مي‌داده و به سببِ مخالفتِ نويسنده با رفيق‌تيتو، از او متنفر بوده، از افكار و ادبياتِ نويسنده كلي ايده گرفته و نهايتاً‌ پسرش به همان راهي رفته كه نويسنده در جواني رفته و حالا تبعيد شده است. خوبي قضيه ر اين است كه ماجرا صرفاً يك جابه‌جاييِ‌ ساده از نوعِ مرگ و دوشيزه‌ي آقاي پولانسكي نيست و خيلي لايه‌هاي ديگرِ قابل بحث در خودش دارد. بازيِ‌ گرم و راحت و شاهكارِ آقاي رضا كيانيان را هم در نقشِ‌ مامور به اين تياتر اضافه كنيد تا در ديدنِ‌ اين اجرا غفلت نكنيد! سالنِ‌ قشقاييِ تياترِ شهر، ساعت 8 و فقط تا آخرِ‌ دي‌ماه. بازيِ‌هاي ضعيفِ احمد ساعتچيان و بقيه را هم مي‌شود به خاطرِ‌ متنِ عالي، رضا كيانيان و كارگردانيِ خوبِ بابك محمدي بخشيد!
7- البته اين كه ناگهان مجموعه‌داستاني از پدرِ معنويِ آقاي ماراناي بزرگ، آقاي ايتالو كالوينو، منتشر شود و مترجم هم از دوستانِ قديميِ‌ آقاي مارانا-آقاي شهريار وقفي‌پور- در زمان تحصيلاتِ‌ متوسطه باشد، به خوديِ‌ خود چيزِ خيلي باحالي است اما وقتي ناشر آدم كم‌شعور و فرصت‌طلب و ناداني چون آرش حجازي باشد و نشرِ سخيفِ كاروان، بايد در خريدِ كتابِ مورچه‌ي آرژانتيني شك كرد. كاري كه آقاي مارانا با تمامِ‌ فرهيخته‌گي‌اش نكرد و مجموعه‌داستان را خريد و به زور خواند! در اين كه آقاي شهريارخان انسانِ اديب و منتقدِ توانايي است و زحمتِ بسياري براي فرهنگ و ادبياتِ اين ممكلت دارد مي‌كشد شكي نيست اما به‌تر است اولاً داستان‌هاي به‌تري از آقاي كالوينو انتخاب كرد و بعد هم براي ترجمه به دستِ افرادِ مجرب‌تري سپرد. كاري كه امثالِ خانم ترانه يلدا و ليلي گلستان به خوبي از پسِ آن – از پسِ زبان و نثرِ روان و منحصربه‌فردِ‌ كالوينو- برآمده‌اند. اين آقاي آرش حجازي كه شديداً‌ موردِ غضبِ‌ جنابِ مارانا هستند، سابقه‌ي سياهي در توليدِ مكانيزه و فله‌ايِ نوشته‌جاتِ آقاي پائولو كوئيلو و ترجمه‌ي افتضاحِ‌ رمانِ جهالتِ آقاي كوندرا دارند و حالا اين كتابِ اخير هم به سياهه‌ي اعمال‌شان اضافه شده است! حجازي حيا كن! انتشار رو رها كن!
8- البته قرار نيست آقاي مارانا هر آشغالي را كه ديد اين‌جا درباره‌اش بنويسد اما يادتان باشد اگر به مزخرفي هم‌چون تمامِ اين ده يارد - يا يك هم‌چه‌چيزي- برخورديد كه آقاي بروس ويليس در آن بازي مي‌كرد و تصادفاً كمدي هم بود، گول نخوريد و خام نشويد!
۹- چقدر لينک داديم امروز ما!

Labels:




2004-12-23



Posted by Hello



2004-12-16

از هوا و آب‌راه‌های موازی
البته نه اين كه خدايِ نكرده فكر كنيد آقاي هرمس ماراناي بزرگ از دارِ دنيا غافل مانده و سر در پيله‌ي تنهاييِ طرب‌ناكِ خويش فرو كرده و فقط فيلم مي‌بيند و ديگر هيچ، نه! فقط فيلم مي‌بيند و ديگر هيچ!!
ما امشب يك ايده‌ي وبلاگيِ خوب داشتيم كه آن‌قدر اين پدرزنِ گرامي عرق به خوردمان داد كه يادمان رفت!
خبر بد اين كه گذرِ پوست به دباغ‌خانه مي‌افتد زمي‌جان! از الان كلي برايت نقشه كشيديم كه دمار از روزگارت درآوريم به وقتش! پولِ ما را نمي‌دهي پدرسگ؟!
خبرِ خوب اين كه در مناقصه‌ي برج‌هاي مسكونيِ تبريز برنده شديم! نزديك به 5 ميليارد تومان فقط تا مرحله‌ي سفت‌كاري (كه اميدوارم تا همين مرحله‌ي بي‌دردسر تمام شود!) بايد همين روزها كاسه‌كوزه‌مان را جمع كنيم برويم كانال دو ياد بگيريم!
خبرِ خوبِ ديگر اين كه بالاخره آب و هوا مساعد شد و ما نشستيم و يك‌نفس شاهكارِ آقاي آلخاندرو گونزالس ايناريتو، 21 گرم، را ديديم و حظِ وافري برديم و كلي مشعوف شديم و از همين جا ***** (5) ستاره‌ي ناقابل نثارِ اين اثرِ گران‌بها مي‌كنيم تا آقاي گيلرمو آرياگا هم خوش‌خوشانش بشود با اين فيلم‌نامه‌ي عجيب و خوبي كه نوشته. مردك آن‌قدر با زمان بازي كرده كه ديگر فيلم‌ديدن به شيوه‌ي مرسوم براي‌تان خسته‌كننده مي‌شود. آن‌قدر درون‌مايه‌هاي خوب در قصه‌اش پرورانده و آن‌قدر پيرنگ‌ها قوي، پر و سفت هستند، آن‌قدر آدم‌ها بك‌گراند دارند و ملموس‌اند كه دل‌تان نمي‌آيد فيلم – با همه‌ي تلخي‌اش- تمام شود. آقا اين 21 گرم را بايد حداقل 21 بار ديد! تا يادمان نرفته بگوييم كه اين آقاي شون پن با آن دهانِ كوچكِ دفرمه‌اش و آن چشم‌هاي ريزِ حساس، بدجوري دارد خوب بازي مي‌كند. آن دوشيزه نوامي واتس هم كه براي خودش آدمي شده است در قد و قامت‌هاي خانم مريل استريپ. آقاي بنيسيتو دل تورو هم كه با آن شباهتِ‌ غريبي كه به بهروز وثوقيِ خودمان دارند، از دل‌برده‌هاي آقاي ماراناي بزرگ هستند. ايشان از فيلمِ ترافيكِ آقاي سودربرگ توسط آقاي ماراناي بزرگ موردِ مرحمتِ ويژه قرار گرفتند. ما همين‌جا قول مي‌دهيم كه بعد از 2-3 بارِ‌ ديگر ديدن 21 گرم، حتماً صفحه‌ها در مدح‌اش قلمي خواهيم كرد. (مثلِ باقيِ قول‌هاي‌مان كه به آن‌ها عمل كرديم ديگر!)
خبرِ خوبِ آخر اين كه باز هم بالاخره موهبتي نثارِ ماهي بزرگِ آقاي تيم برتنِ دوست‌داشتني شد و آقاي مارانا بالاخره اين شاهكارِ 5 ستاره‌اي را به طورِ كامل رويت فرمود. گرچه خيلي با شاهكارهاي ديگرِ آقاي برتن متفاوت است و از درون‌مايه‌هاي حزن‌آلودِ آن‌ها در اين يكي اثري نيست و فيلمي سرحال و شاد و سرخوش و شهرزادي از آب درآمده اما باز هم ديدني و لذت بردني و كيف‌كردني و اين‌ها است. اين كه شخصيتِ اولِ فيلم هميشه بينِ‌ خالي‌بندي و واقعيت در رفت‌وآمد باشد خودش كافي است تا آقاي ماراناي بزرگ با آن منشِ هميشه‌گي‌اش، كلي كيف‌اش كامل شود چه رسد به اين كه فيلم امضاي آقاي تيم برتنِ بزرگ را هم داشته باشد. آن‌قدر آقاي مارانا از ديدنِ اين فيلم حال‌اش خوب شد كه تصميم گرفت براي 2-3 روز حالِ آقاي زمي را نگيرد!

Labels: ,




2004-12-12

به‌تر است از كنارِ هم بگذريم آقاي كريمي!
· شما چرا؟! شما كه به‌ترين منتقد و تحليل‌گرِ سينماي ايران هستيد چرا آقاي كريمي؟! شما كه از كنارِ هم مي‌گذريم را به آن رواني و خوبي ساختيد و شما كه اين همه آقاي كارور را دوست داريد چرا اين همه ناشي‌گري در چند تارِ مو به خرج داده‌ايد آقاي كريمي؟! اين چه تصويرِ مخدوش، تغزلي و تخيلي است كه از جوان‌هاي دانشجوي 18-19 ساله ارايه مي‌دهيد؟! اين چه بازي‌گراني است كه انتخاب مي‌كنيد و چرا اصلاً شما كه به‌ترين مقالات را درباره‌ي بازي‌گري نوشته‌ايد، چرا اين‌ همه خشك و تصنعي و شعاري بازي مي‌گيريد آقاي كريمي؟! بعيد مي‌دانم از كنارِ هم مي‌گذريم يك اتفاق باشد. از ديشب مدام دارم حرص مي‌خورم و فكر مي‌كنم كه چه طور مي‌شود فيلمي به اين بدي ساخت! آخر از كدام قوطيِ كدام عطاري اين همه ديالوگِ مزخرف و شعار بيرون آورده‌ايد و در دهانِ بازي‌گران‌تان چپانده‌ايد؟!‌ اين شوخي‌ها و متلك‌هاي سخيفِ سياسي به شما نمي‌آيد! راستش را بگوييد آقاي كريمي! مانده‌ام كسي كه صدايِ به آن خوبي براي نقشِ هما انتخاب مي‌كند، كسي كه دست از سرِ فريبا كامران بر نمي‌دارد، كسي كه شعورِ ساختنِ فيلمي معاصر با آدم‌هاي معاصر و كاروري دارد و كسي كه قصه‌هاي خوبي بلد است تعريف كند، وقتي پايِ كارگردانيِ همان‌ها مي‌رسد، چرا اين همه ناشيانه و آماتوري عمل مي‌كند؟ شما حتي بهناز جعفري را هم حرام كرده‌ايد! راستي آن سكانسِ زيرزمينِ پگاه و برادرش حالم را به هم زد! شما كه قصد نداشتيد ادايِ ديني به داداشي و پري كرده باشيد؟ ها؟!

Labels: ,





IL POSTINO
*** البته اين پستچي مدت‌ها بود كه در كمدِ فيلم‌هاي ماراناها داشت خاك مي‌خورد تا اين كه در يك فرصتِ استثنايي كه آقاي مارانا يادِ آن آپاراتچيِ مهربانِ سينما پاراديزو افتاده بود و طبعاً آقاي فيليپ نوآره، همين فيلمِ پستچي آمد جلوي چشم‌مان كه در آن هم آقاي فيليپ نوآره‌ي دوست‌داشتني با آن دماغِ گنده‌شان، نقشِ پابلو نرودا را بازي مي‌كند كه براي دورانِ تبعيدش به جزيره‌اي در ايتاليا مي‌رود و با اشعارش دل و دين از مردِ جوان ساده‌اي مي‌ربايد و مردِ‌جوان، روماريو، با شعرهاي نرودا عاشق مي‌شود و ازدواج مي‌كند و سياسي مي‌شود و مي‌ميرد. بازي‌گرِ روماريو را نمي‌شناسم اما لكنتِ محوي كه در زبانش بود، چيزي مثلِ بالانيامدنِ محجوبانه‌ي واژه‌ها، حيايِ چشم‌هايش و دل‌بسته‌گي ساده و صميمانه و روستايي‌اش به نرودا، همه را مديونِ بازيِ درخشانِ همين آقا هستيم! ايمانِ‌ روماريو به نرودا تا آن‌جا است كه فراموش‌شدن‌اش توسطِ نرودا را به هر وسيله‌اي توجيه مي‌كند و در نهايت، با ضبطِ صداها و آواهايي از جزيره‌اش، به‌ترين شعرِ عاشقانه را براي نرودا مي‌گويد و هنگامي كه در كنگره‌ي كمونيست‌ها، قصد دارد تنها شعرِ واژه‌گاني‌اش را كه باز هم درباره‌ي نرودا است، بخواند، توسطِ پليس دستگير و كشته مي‌شود. شعرِ اصليِ روماريو، طبيعتِ او و پيرامونش است، شايد به همين دليل است كه وقتي نرودا چند سال بعد دوباره به جزيره‌ي روماريو برمي‌گردد و آواهاي ضبط‌شده توسط روماريو را مي‌شنود، در سكانسِ پاياني، نرودا را مي‌بينيم كه در ساحل‌ِ صخره‌اي قدم مي‌زند و دوربين عقب مي‌كشد آن‌قدر كه نرودا تبديل به نقطه‌ي كوچكي در برابرِ دريا و صخره شود، كوچك در برابرِ شاعري به نام روماريو.

Labels: ,





ALMOST FAMOUS
**** اگر عاشقِ راك‌اندرول نيستيد حداقل سعي كنيد به طور موقت اين سبك را خيلي دوست داشته باشيد و باز سعي كنيد كه اصولاً همين‌جوري از دهه‌ي هفتاد خوش‌تان بيايد و با سينما هم حال كنيد تا آقاي مارانا فيلمِ تقريباً مشهور را به شما پيش‌نهاد كند! داستانِ پسركي شيرين و پاك و دوست‌داشتني و البته 15 ساله كه شيفته‌ي راك‌اندرول است و براي نوشتنِ مقاله‌اي در مجله‌ي رولينگ‌استون درباره‌ي گروهِ راكي به نام استيوواتر، به تورِ چندماهه‌اي به همراه‌ِ گروهِ استيوواتر، به دورِ آمريكا مي‌رود. طبقِ معمول قرار است در اين سفر خودش هم بزرگ بشود و بالغ و مرد و داماد (!) و اين حرف‌ها كه بعضي‌ها را مي‌شود و بعضي‌ها را نه! كاملاً معلوم است كه كامرون كرو، كارگردان، عاشقِ راك بوده و از آن نسلي كه در همانِ دهه‌ي هفتادِ دوست‌داشتني و رويايي، اعتقاد داشتند راك‌اندرول مي‌تواند دنيا را نجات دهد. خانم فرانسيس مك‌دورماند هم با آن لبخندِ پت و پهن و چشم‌هاي نگران و زيرك و نگاه‌هاي سريعِ بازي‌گوشانه، نقشِ مادرِ قهرمانِ جوان را بازي مي‌كند كه دائم در حال پرهيزدادن پسرش از مخدرجات است! دوشيزه كيت هادسن هم نقشِ يك fan واقعيِ راسل، گيتاريست استيوواتر را بازي مي‌كرد كه با آن صورت معصوم و كودكانه و شيطنت‌هاي دخترانه، آدم را يادِ ميمِ درخت گلابي مي‌انداخت. به هر حال مهم تصويرِ درخشان، شفاف و پاكيزه‌اي است كه از آدم‌هاي آن دوران ارائه مي‌شود كه هرچند خيلي هم واقعي نيست اما دوست‌داشتني و زيبا است. درست هم‌چون خودِ راك كه ايده‌آل‌گرا بود و اتوپيايي. آقاي ماراناي بزرگ و بانو را كه همين چيزها تا 2 نصفه‌شب، حساس و هوشيار پايِ تله‌ويزيون نگه داشت و بانيِ حظِ وافري شد كه شرح‌اش مفصل است.

Labels: ,





VENOUS BEAUTY INSTITUTE
* راستش همين يك ستاره را هم آقاي مارانا در رودربايستيِ جايزه‌ي سزار و پاريسي‌هاي مقيمِ مركز نثارِ اين فيلم مي‌كند وگرنه قصه‌ي زني 40 ساله كه براي اين كه جوان بماند مبادرت به مقدارِ مختصري هم‌خوابه‌گي با جماعتِ متنوعي از اولادِ ذكورِ حضرتِ آدم مي‌كند و پس از مدتي زنده‌گيِ بدون عشق و حسادت و مالكيت و اين حرف‌ها، دوباره ارزشِ عشق را مي‌شناسد و به رستگاري مي‌رسد و البته در اين راه نامزدِ بي‌گناه و معصومِ مردك را ضايع مي‌كند!- نفس‌مان بند آمد از بس اين جمله طولاني شد!- اصلاً ارزشِ اين حرف‌ها را ندارد! ما هم مثلِ خيلي‌هاي ديگر گولِ آدري تاتو را خورديم كه با آن چشم‌هاي سياهِ معصومش همين‌طور زل زده بود به ما كه اجاره‌اش كنيم – فيلم را مي‌گوييم ها!- و خب لابد خودتان مي‌دانيد كه اين‌جور وقت‌ها معمولاً سرِ آدم كلاه مي‌رود!

Labels: ,




2004-12-08

Reality Bites
* وينونا رايدر و بن استيلر در فيلمي كه ظاهرِي كمدي‌ دارد با كارگردانيِ نسبتاً خوبِ استيلر و بازيِ عاليِ رايدر. روزمره‌گي‌هاي چهار جوان كه به تازه‌گي از دانشگاه فارغ‌التحصيل شده‌اند، جستجويِ‌ آن‌ها براي يافتنِ كار، هويتِ اجتماعي و جاي‌گاه‌شان در دنياي اطرافشان، پوچي‌ها و خالي‌هاي زنده‌گي‌شان و در نهايت، فداكردنِ ارزش‌هاي مرسومِ دنياي فرمال و معمولي و سرمايه‌محورِ بيرون در مقابلِ لذت‌هاي كوچكِ زنده‌گيِ بي‌سامانِ اين جوان‌ها. البته حالا كه 10 سالي از اين فيلم مي‌گذرد، طبيعي است كه كهنه بنمايد اما همين حرف‌ها در ماهِ مه 1968 در پاريس، يعني قريب به ربعِ قرن قبلِ از اين فيلم، كسانِ ديگري با صداي بلندتر و لهجه‌ي به‌تري فرياد زده بودند! اين يعني فرقِ قاره‌ي كهن با قاره‌ي نو! (كجايي خانمِ سونتاگ كه يادت به خير!)

Labels: ,





Two English Girls
** ديدنِ اين فيلمِ آقاي تروفوي مرحوم فقط به دوستاني توصيه مي‌شود كه كمي تا قسمتي صبرِ ايوب دارند و از آن دسته آدم‌هاي بي‌كاري هستند كه 2 ساعت فيلمِ كند و يك‌نواخت را تو رودربايستيِ آقاي تروفوي مرحوم تحمل مي‌كنند بل‌كه چيزِ خوبي ته‌اش دربيايد! ماجراي جواني فرانسوي (ژان پير لويي) كه با دو دخترِ انگليسي معاشرت مي‌كند و عاشقِ هردوتاشان مي‌شود (البته يكي يكي!) و ترتيبِ هردوتاشان را به طرزِ عاشقانه‌اي مي‌دهد (باز هم بيردانه بيردانه!) و خلاصه درگير است! آقاي مارانا فكر مي‌كند يكي از علت‌هايي كه آقاي تروفو از اين آقاي ژان پير لويي خوشش مي‌آيد اين است كه اين آقاي شباهتِ ظاهريِ نامحسوسي به آقاي تروفو دارد. پس طبيعي است كه جوانِ اولِ خيلي از فيلم‌هاي آقاي تروفو مي‌شود. دوم اين كه اين داستانِ عاشقانه‌ي غريب (براي سال‌هاي پايانيِ دهه‌ي شصت البته) خيلي آرام و ملايم و يك‌نواخت و كند تعريف مي‌شود و پيش مي‌رود و بازيگران يك‌جوري بازي مي‌كنند انگار دارند تياتر درمي‌آورند. پس هيجان‌ِ خاصي را منتظر نباشيد! سوم اين كه عكس‌العمل‌ها كمي غيرعادي است پس خيالِ قضاوت‌كردنِ شخصي را از سرتان بيرون كنيد! (شما با دنيايِ خصوصيِ آقاي تروفو سر و كار داريد كه البته زن و مرد و روابط‌شان، جزئي اساسي از اين دنيا است)‌ و آخر اين كه در سكانسِ ماقبلِ آخر، هنگامي كه ژان پير لويي بالاخره با دخترِ جوان‌تر مي‌خوابد و ايشان حامله مي‌شوند، دختر، لويي را از زنده‌گي‌اش حذف مي‌كند (دلايل‌اش را فعلاً بي‌خيال شويد!) دفعتاً 15 سال مي‌گذرد. تروفو براي نشان‌دادنِ اين گذشتِ‌ زمان، لوييِ حالا اندكي پيرشده را به موزه‌اي در پاريس مي‌برد و ميانِ مجموعه‌اي از مجسمه‌هاي يوناني مي‌گرداند. مجسمه‌هايي كه همه‌گي در اثرِ مرورِ زمان و تغييراتِ جوي و فضولاتِ پرندگان، در فضاي باز، طراوت و تازه‌گي و رنگِ طبيعيِ خود را از دست داده‌اند. با اين كه مي‌دانيم اين مجسمه‌ها ده‌ها سال از عمرشان گذشته تا به اين روز افتاده‌اند، اما خيال مي‌كنيم همان 15 سالي كه بر قهرمانانِ فيلم گذشته، بر آن‌ها گذشته تا چنين طراوت و تازه‌گيِ‌خود را از دست داده‌اند. پس دخترها و لويي هم چنين پير شده‌اند. دختران را نمي‌بينيم اما لويي در آخرين ديالوگِ فيلم، وقتي خودش را در شيشه‌ي يكي ماشين نگاه مي‌كند، به خود مي‌گويد: امروز چه پير شده‌ام!
دغدغه‌هاي تروفو را در اين فيلم دوست دارم، زن و مرد، عشقِ فيزيكي، جدايي و روايتِ‌ يك داستانِ عاشقانه‌ي كمي عجيب.

Labels: ,




2004-12-03

سنگين!
آقاي مارانا شديداً توصيه مي‌كند اگر اهلِ لذت‌بردنِ كوندرايي از رمان هستيد، كافه‌ي زيرِ دريا – نوشته‌ي استفانو بنني و ترجمه‌ي خوبِ رضا قيصريه- را بخوانيد كه اخيراً كتابِ خورشيد آن را چاپ كرده است. به قولِ پشتِ جلدِ كتاب: شاملِ داستان‌هايي است آميخته به طنز و خيال‌پردازي‌هاي خاص و نادر و با تنوعي باورنكردني در سبك و مضمون تا جايي كه باورش دشوار است كه همه‌ي آن‌ها اثرِ يك نويسنده باشد.
آقاي مارانا براي اين كه حرفش را باور كنيد، مجبور است به خلاصه‌ي چندتا از قصه‌هاي كتاب اشاره كند:
1- سالي كه هوا جنون گرفت: هواي دهكده‌اي در ناكجاآباد دچارِ جنونِ ادواري مي‌شود! مي‌توانيد تصور كنيد كه هر اتفاقي در آسمان مي‌افتد!
2- بزرگ‌ترينِ آش‌پزِ فرانسه: شيطان براي گرفتنِ جانِ معروف‌ترين آش‌پزِ پاريس مي‌رود اما او آن‌چنان با غذاها و نوشيدني‌هاي گوارا و خوش‌مزه هوش از كله‌اش مي‌ربايد كه شيطان ماموريتش را فراموش مي‌كند! فقط 7-8 صفحه‌ي كتاب شرحِ انواع و اقسامِ خوردني‌هاي عجيب و جورواجور است كه بنني پشتِ هم رديف كرده تا هم اشتهايتان تحريك شود و هم گيج بشويد و هم باورتان نشود كه بشود اين آت‌وآشغال‌ها را با هم قاطي كرد و چيزِ لذيذي از آن درآورد و حتي هوس كنيد كه يكي از اين تركيباتِ عجيب – مثلِ سوپِ لاك‌پشتِ ماداگاسكاري به شيوه‌ي اورالفه يا ماهي‌هاي ناتوراليستي آلابون‌ون و يا شرابِ نهنگ يا بلدرچينِ آلانگرسكا به صورتِ فيله و پر از مغز با پارميجان، زرده‌ي تخم‌مرغ و خامه كه توي سس دنبلانِ سياه خوابانده شده است!- را امتحان كنيد!
3- كرمِ دي سي چو: داستان‌هاي كرم‌هاي مختلفي كه هريك به‌گونه‌اي كتاب‌ها را مي‌خورند، يكي فقط حروفِ ربط را مي‌خورد، ديگري فعل‌هاي معتدي را و بعدي، قيد‌هاي زمانِ ماضيِ نقلي را! ولي خطرناك‌ترين‌شان، دي سي چو است كه آخرِ كتاب‌ها را تغيير مي‌دهد!
4- ماتومالوآ: قصه‌ي نهنگي كه غاشقِ ناخداي يك كشتي‌ِ اشرافي مي‌شود و ول‌كن هم نيست!
5- آكيلله و اتوره: قصه‌ي دوئلِ دو روستايي براي تصاحبِ يك دوچرخه كه از مفاحشه – فحش‌دادن تا سر حدِ مرگ!- شروع مي‌شود و به رقابت بر سرِ خوردنِِ سوسيسِ خوك و شراب ختم پيدا مي‌كند!
6- اوله‌رن: پسركي كه درسِ جادو و جمبل و ارتباط با موجوداتِ اهريمني مي‌خواند و در شرفِ تبديل‌شدن به يك اهريمن/دراكولا است اما پس از چند سال، درگير، زنده‌گيِ معموليِ خانواده‌گي مي‌شود!
7- ماجراي امدادفوري و كيفِ آرايش: داستانِ دل‌داده‌گيِ عجيب و شنيدنيِ يك موتورسوارِ ديوانه و دختركي خوشگل!
8- پرشيلاماپله و جنايتِ كلاسِ دوم: يك داستان آگاتاكريستي‌اي در دنيايِ بچه‌مدرسه‌اي‌هاي درس‌خوان و باهوش!
9- لولويِ آدم‌ضايع‌كن: اگر با شنيدنِ اسمِ اين داستان كنجكاو نشديد، همان به‌تر كه از خيرِ خواندنِ اين كتاب بگذريد!

Labels:





مست!
آدمي كه آن‌قدر فرهيخته است كه عصرِ روزِ جمعه وبلاگ بنويسد، حكماً بايد قبلش آبجويِ سيري خورده باشد و همراهِ وبلاگ، حتماً ساندتركِ فريدا را گوش كند وگرنه بواسير خواهد گرفت! مي‌توانيد امتحان كنيد!

Labels:





صبور!
اين كه ما هي از اين اخوانِ كوئن تعريف مي كنيم دليل نمي‌شود همه‌ي كارهايشان را دوست داشته باشيم. البته خب يك ردپاهايي از ذوق و قريحه‌ي اين‌ها در تقاطعِ ميلر هم هست اما پنداري خواسته‌اند در ژانرِ نوآر هم تجربه‌اي كرده باشند. البته ما اين را كه شمايلِ قهرمان را اسطوره‌زدايي كرده‌اند و يك صورتِ نه‌چندان معروف را براي آن در نظر گرفته‌اند، خيلي دوست نداشتيم- با اين كه خودِ آقاي هرمس ماراناي بزرگ end اسطوره زدايي است و يك بار حتي من ديدم كه داشت از باباش هم اسطوره‌زدايي مي‌كرد- اما في‌الواقع، تقاطعِ ميلر فيلمِ برخوردهاي دونفره است. داستانِ مردي دز دهه‌هاي آغازينِ قرنِ بيستم در جامعه‌ي مافيايي و گنگستريِ آمريكا كه ميانِ دو دسته گير افتاده و پايِ يك زنِ نه‌چندان خوش‌نام و پليس هم وسط است. قهرمانِ ما هم مدام دارد بندبازي مي‌كند ميانِ اين‌ها و به سياقِ همه‌ي قهرمان‌هاي نوآر، در نهايت، چيزي نصيبِ خودش نمي‌شود. با وجودِ چندينِ كاراكترِ اصلي، در هيچ سكانسي بيش ار دو نفر نمي‌بينيد كه با هم درگيرِ برخورد و ديالوگ‌اند. پس چهارراه/تقاطع عملاً صحنه‌ي منازعه‌ي دوبه‌دو مي‌شود. مساله اين جا است كه تباهيِ ارزش‌ها و اخلاقيات و قهرمانِ تنها و خيانت و اين‌ها را كه ديگر آقاي كيميايي هم بلد است. از آن همه انرژي‌اي كه اخوانِ كوئن در فيلم‌هاي‌شان تزريق مي‌كنند، اين‌جا اثرِ زيادي نخواهيد ديد. اما هرچه فكر كرديم حيفمان آمد اين سكانس را براي‌تان تعريف نكنيم:
معشوقه‌ي لئو مشكوك مي‌زند! لئو مردي را مامورِ تعقيبِ او مي‌كند. خانم با همين آقاي قهرمانِ ما روي هم ريخته و به منزل او مي‌رود. قهرمانِ ما روزِ بعد از لئو مي‌شنود كه مردي را مامورِ تعقيبِ خانم كرده اما مردك گم و گور شده. قهرمان اظهارِ بي‌خبري مي‌كند- في‌الواقع هم همين طور است.- اين سكانس كات مي‌شود به نمايي eyelevel از يك سگ كه خيره و متعجب به دوربين براي چند ثانيه است. بعد كات مي‌شود به صورتِ پسركي متجب كه در سكوت به دوربين خيره شده (باز هم eyelevel پسرك) براي چند ثانيه و بعد نمايي نزديك از مردي كه گلوله خورده و طبعاً مرده و كنارِ ديوار فروغلطيده و نهايتاً نمايي عمومي از موقعيت كه مردِ مرده و پسرك و سگش را با هم نشان مي‌دهد كه به مرد نگاه مي‌كنند و اين هم چند ثانيه‌اي وقتِ شما را مي‌گيرد! بالاخره موشن اتفاق مي‌افتد: پسرك كلاهِ مرد را بر مي‌دارد و همراه با سگش پا به فرار مي‌گذارند!

Labels: ,



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024