« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2008-09-19

 

(گاهی هم نمی‌کند لابد)

hopper.gas

1

سرهرمس با خودش فکر می‌کند که اصلن ایرما و سید این شد که «این‌جوری» شدند که سید لابد مثل باقیِ آدم‌ها با خودش فکر می‌کرده که دندانِ لق را باید کند، دور انداخت، از شرش خلاص شد. ایرما اما اعتقادِ راسخی داشته به چسب، حتا اگر فوری و موقت باشد. ورنوش این جور چیزها را خوب یادش می‌ماند. همان بیست و چند سال پیش که ایرما ترک کرده بود همه‌ی ما را، ورنوش تعریف می‌کرد یک‌بار که چه طور ایرما می‌گفته که دندانِ لق را باید سرجای قبلی‌اش چسباند. محکم‌اش کرد دوباره. گیرم برای مدتی محدود. زنده‌گی را همین چهار روز و نصفی می‌دانست که الباقی‌اش می‌شود آینده. که مالِ هیچ‌کس نیست. این جوری بود که ایرما اصلن گیر می‌کرد به آدم‌ها، مستمر. سید اما رها می‌شد مدام.

2

شما حالا لابد خیلی برای‌تان پیش نیامده اما لحظه‌ای که نوشتنِ یک پستِ طولانی، شدیدن طولانی را پشتِ سر می‌گذارید، خالی می‌شوید، خیال‌تان راحت می‌شود که برای چندین و چند ساعتی لابد آن قسمتی از مغزِ مبارک‌تان که وظیفه‌ی انسانی و خطیرِ وبلاگی‌دیدنِ دنیا و مافی‌ها را بردوش می‌کشد، می‌رود به تعطیلات. همان قسمتی که همه‌چیز را بهانه‌ای می‌بیند برای نوشتن. هه! لابد می‌شود که مقایسه کرد این خلسه‌ی خالی را با لحظه‌هایِ پس از معاشقه‌ای طولانی، به قدرِ دوسه بار- سلام فیبی!- که برای چند ساعتی دنیا یک‌هو خالی می‌شود از این همه اروتیسمِ مستتر. از این همه قوس‌ها و منحنی‌های نیش‌بازکن و سرشار!

3

پاییز که می‌شود، به لطفِ خاموش‌شدنِ پکیج‌ها، دوباره می‌شود سیگارهای آخرِ شب را برد روی تراس، رو به دماوندِ تاریک. نشست کنارِ این گیاهِ سربه‌زیر و موقر و خزنده‌ی چسب که شروع کرده از کناره‌های دیوار بالا برود و سرکی هم کشیده به دست‌اندازِ تراس و انگشت‌های سبز و باریکش را چسبانده این روزها به الباقیِ نمای سنگیِ ساختمان، که بالا برود لابد تا نمی‌دانم کجا. که هی به یاد آدم بیاورد که ببین چه‌همه برای خودم هستم بی آن که توجهی و نگاهی و مراقبتی بگیرم از تو. همین که هفته‌ای یک بار پارچی آب خالی کنی به پای من، همین که آفتابی باشد که غیرمستقیم حتا، یک گوشه‌ی انوارش بگیرد به یک گوشه‌ام، کافی است برای آن که باشم، که بخزم، که بچسبم به همه‌ی این دیوار سنگی که تکیه‌گاه‌ام شده. که تو با خودت فکر کنی لابد ما دچارِ این زنده‌گیِ گیاهی شده‌ایم در این مجازستان. دچارِ این که رفاقت‌ها و معاشرت‌ها و عاشقیت‌ها و فراغت‌های‌مان، این‌جا، بشود از جنسِ نباتی. که هفته‌ای، دوهفته‌ای یک‌بار، آبی باشد و آفتابی، گیرم غیرمستقیم، که سرشارمان کند و بس‌مان باشد تا وقتی دیگر. که برای خودمان بخزیم و بچسبیم و برویم.

4

یادتان باشد یک‌بار هم این سید/ ایرما/ ورنوش را برداریم مقایسه کنیم با فرهاد/ شیرین/ خسرو. تطبیق بدهیم ببینیم چیزی از آن درمی‌آید یا نه!

5

وقت که تنگ می‌شود کلن، هرچیزی به ذاتِ خودش نزدیک‌تر می‌شود انگار. داشتیم با خودمان حساب می‌کردیم که حکایتش چیست که وقتی روزگار آدم را به جایی می‌رساند که بیست روزی باید بگذرد از هربار که می‌بینی خلوت‌اش و حوصله‌اش و وقت‌اش هست که فیلمی ببینی، درست دست می‌گذاری روی مفرح‌ترین و سرگرم‌کننده‌ترین انتخاب از بینِ فیلم‌های ندیده‌ی موجودت. که مثلن انتخاب‌هایت می‌شود هنکاک و وانتد و آیرن‌من و هِل‌بوی و الخ! نه حتا ملودرام‌های مرسوم. یعنی اصلن سرگرمی می‌شود کلِ سینما برایت. که حوصله نداری لابد بشینی پای فیلم‌هایی که توجه و دقت و مرارت بطلبد. بی‌خود نیست که خواندنی‌هایت هم بشود حاشیه‌های جذابِ هرچیزی. حتا فسلفه. (حتا «هستی و زمان» آیدا!)

بعد با خودت فکر می‌کنی که انگار نه سوال مهمی داری این روزها، نه دغدغه‌ی خانمان‌براندازی، نه انگیزه‌ای براش گشتن. یک جورِ خالیِ بی‌فایده‌ی سیب‌زمینیِ خوبی هستی برای خودت. شهرکتاب را هم که گز می‌کنی، حتا دلت هم نمی‌گیرد از این کتاب‌های نخوانده و نخریده. وبلاگ‌ها را که می‌خوانی، حسرت نمی‌‌خوری از این همه فیلمِ حسابیِ ندیده. گفتم وبلاگ‌ها را که می‌خوانی؟ هه! کدامِ خواندن!

می‌بینی علیبی؟ دنیا جدیت‌اش برایت کم‌تر و کم‌تر می‌شود. به قول تو لابد دنیا را مرور می‌کنی تا خبر بامزه‌ای پیدا کنی و بخواهی که نشانِ چهار نفر بدهی بلاهت‌ها را.

6

خوابِ ورنوش را دیدیم دیشب (گفتیم دستت را بده ببوسیم! سلام رضای عطارانِ عزیز!) ایستاده بود روی پشتِ بام. خیره شده بود به بومِ بلندِ تاورکرین. به خورشیدی که قایم شده بود پشتِ سبدِ آن. می‌گفت آخرین بار همین‌جا، درست همین‌جا و همین ساعت بوده که صدای لرزان ایرما را شنیده بوده از پشتِ تلفن. انگار که اگر برود همان ساعت، همان جا بایستد، می‌شود که این تلفنِ لعنتی‌ دوباره زنگ بخورد.

سرهرمس گاهی دلش می‌سوزد و می‌گیرد برای این دوتا. که آشنایی و رفاقت و معاشرت و عاشقیت و فراغ و هجران و حسرت و تتمت‌شان اصلن بیت‌وین‌دِلاینز بود. در این سطرهای سپید، لابه‌لای نوشته‌نشده‌های بین سطور. کنارِ نیم‌فاصله‌هایی که دقت اگر نمی‌کردی، هیچ کانتری به حساب‌شان نمی‌آورد. لایِ عینِ عاجِ چرخشِ چرخِ این همه بازی روزگار. اصلن نیم‌فاصله‌گی هم بد دردی است انگار.

7

آن عنوانِ طلاییِ پست هم مالِ بیژنِ جلالی است. بروید برای آرامشِ روحش، سگ تو ضرر، قهوه‌ای بخورید در شوکا.




2008-09-12

1

وقتی سهمت از اخبار و اطلاعات مکتوب و شنیداری و دیداری، از رسانه، بشود همین مجله‌ی قرمزرنگِ دوست‌داشتنیِ روبه‌محبوبیتِ مضاعفِ شهروندِ امروز، پر بی‌راه هم نیست که حرف‌ها و قصه‌هایت هم عمدتن، قاعدتن، از دل پرونده‌های خواندنی و نوشته‌های خواندنی‌ترین هفته‌نامه‌ی این سال‌های ایران دربیاید. عقب نمانید از ابهام‌زدایی‌های بی‌وقفه‌ی شهروند از شخصیت‌هایی چون مظفر بقایی، مسعود رجوی، حسین آیت، احمد فردید و الخ. (حتا سرهرمس هم شیفته‌ی این «الخ» است با تمام آوای تلخ و تاریک و گنگ‌اش، لاغر!)

2

داشتیم با فراغ بال، مینت‌موخ(ه)یتوی‌مان را سرمی‌کشیدیم. داشت تعریف می‌کرد که با شرکتِ معظمِ گاز قراردادی بسته که فیلم‌نامه‌ای سفارشی بنویسد برای‌شان. داشت تعریف می‌کرد که طرفِ مربوطه پی‌گیرِ شدید شده بوده برای فیلم‌نامه‌ای که هنوز نوشته که نشده هیچ، اسم هم نداشته طبعن. تعریف می‌کرد که طرف مربوطه از ارگانِ مربوطه تلفن کرده بوده که آقا ما باید در این بایگانی و آن نامه‌ی اداری و فرم و سند و کوفت و فلان، اسم فیلم‌نامه‌ای را که بر سرش با شما قرارداد بسته‌ایم، بیاوریم. تعریف می‌کرد که طبعن جواب داده که آخر این که هنوز متولد نشده که اسمی داشته باشد. که طرف مربوطه گیر داده بوده که باید اسمی داشته باشد که درج شود در پرونده. داشت تعریف می‌کرد که یک‌هو گفته که اسمش هست: نیمرو روی لوله‌های داغ! تعریف می‌کرد که طرف مربوطه اتفاقن خیلی هم از این اسم خوشش آمده بوده. داشتیم در دل‌مان می‌گفتیم به جمعِ ما خوش آمدید عموفرهاد! اصلن روحِ تی‌آی همین جور چیزهاست آقاجان.

3

علیبی غافل ماندی از این حرف‌ها و حدیث‌ها و روایاتِ اعوان و انصارِ احمدآقای فردید. از: جناب استاد با یک مقدماتی به فرنگ رفتند و با وضعِ جهانِ مدرن روبه‌رو شدند و سپس با اشرافی که به عالم جدید پیدا کردند توانستند به یک دریافتِ متعالی برسند.

بعد سرهرمس هی یاد ترکیبِ دوست‌داشتنی و نوستالژیکِ - سلام سانی! عمرن یادت باشد. یادت هم بود به مکین چیزی نگو!- «تلاشِ مذبوحانه» می‌افتد برای خودش.

4

یک وقتی هم لابد باید بشینیم برای‌تان و مان، مقایسه کنیم «دهه‌ی شصتِ» آقای نام‌جو را با «پرسپولیسِ» خانمِ ساتراپی. از تصویرها بگوییم. از این چرا «دهه‌ی شصت» این همه بیش‌تر کلیت دارد در خودش. که خلاصه‌ی کامل‌تری است انگار. هرچند، هرچند حواس‌مان هم هست که «خانم» ساتراپی پرسپولیس را نوشته و «آقای» نام‌جو، این یکی را. پر بی‌راه نیست که سرهرمس، با تمامِ زنانیتِ نهفته‌ی پسِ پشتِ مردانه‌گی لاجرم‌‌اش، شعرِ آقای نام‌جو را که می‌خواند، بیش‌تر حواس‌اش پرت می‌شود.

یادتان باشد از سینما بگوییم برای‌تان در این قطعه، از تدوین، از عکاسی، از لنزِ زوم: ... در لای چرخِ کالسکه، در لای عاجِ چرخِ کالسکه، در لای عینِ عاجِ چرخِ کالسکه، در لای چرخشِ عینِ عاجِ چرخِ کالسکه، در لای چرخشِ چرخِ این همه بازی روزگار...

5

اگر بُراق (غ؟!) نشوید که: قاچِ زین را بچسب اسب‌سواری پیش‌کش، آمده بودیم بگوییم که حکایتِ اسب‌سواری هم حکایتِ زنده‌گی‌کردن‌ است ها. سفت بشینی و سیخ و فشار بیاوری به خودت و مرکوب‌ات، می‌افتی. گفته‌اند که باید روان باشی، بالا و پایین بروی با اسب، حواس‌ات به دست‌های اسب باشد که ریتم‌ات را تنظیم کنی با آن. که خودت را بجنبانی با جنباندن‌های زنده‌گی، تا نیفتی.

6

گر من به غمِ عشقِ تو نسپارم دل، پس کی به غمِ عشقِ تو بسپارد دل آقای دکتر؟ ها؟

7

لابد وقت‌اش رسیده - از همین جماعتِ خودمان داریم حرف می‌زنیم- که به هم که برسیم، از عشق‌ها و رفاقت‌ها و معاشرت‌های هم که بپرسیم، جایِ هر توصیفی از کمیت و کیفیتِ رابطه، یکی‌مان بردارد بگوید که: خوبیم، روزگار می‌گذرد، فعلن که blue هستیم باهم. یا بگوید، با حزنی بی‌مانند که: عمر هم می‌گذرد. ما که in the mood for love ایم این روزها. چه‌می‌دانیم. لابد هستند دونفرهایی هم که bitter moon باشند همین الان. Love me if you dare باشند برای خودشان. بارِ هستی شده باشد رابطه‌شان. یا اصلن سال‌هاست که راس- ریچل شده قضیه، ورنوش/ ایرما/ سیدی شده‌اند و الخ.

می‌خواهیم بگوییم - هر دفعه باید سلام کنیم آقای جعفری؟- این همه که زبانِ مشترک داریم با هم، به لطفِ وبلاگستان، حرف‌ها را بلد شدیم خلاصه کنیم. بلدیم بپرسیم از کتاب‌ِ بنیادینِ یک رابطه، از فیلم‌اش، کافه‌اش، تا کلیتِ شفاف و موجزی از هم‌زیستیِ دو تا آدم بفهمیم.

8

از فضلیت‌های ناچیزِ این ماهِ رمضانِ شما، یکی هم کیف‌‌کردن‌های مکررِ سرهرمس است از مشاهده‌ی این همه روزه‌خواری و تظاهر (!) به آن. خوبی‌اش این است که آقای ب هست وگرنه لابد ما باید برای‌تان در این باب هم می‌نوشتیم.

9

ژانر: این‌هایی که می‌گویند باز زمان شاه مردم دین داشتند. الان که این‌ها همه را بی‌دین کرده‌اند!

10

الی‌جان، دخترم، به این فامیل‌تان، گوگل، بگو راهی اگر پیدا نکند برای بلاگیدن هنگامِ راننده‌گی، همین روزها است که سرهرمس‌تان بشود اولینِ شهیدِ لهیده‌ی راهِ وبلاگ. بس که این سه‌ساعت راننده‌گی روزانه، لابه‌لای هجده چرخ‌ها و کامیون‌ها و تریلی‌ها و الخ، جاده‌ی خاوران، وبلاگ‌نوشتن دارد با خودش. مثلن همین الان که دارد این بند نهم را یادداشت می‌کند، یک میکسر بیست و خرده‌ای تنی... نه شانس آوردیم، همه!

11

اصلن فرهاد نقش خویش به کوه کند آقای دکتر. (شیرین را هم که در جریانید، بهانه بود لابد.)

12

راحت‌تان کنیم: آدم‌ها را این روزها از روی شِرآیتمز‌های‌شان بلد شوید. احوال‌شان را بفهمید. گاهی هم لابد از روی لکه‌های خشک‌شده‌ی آب، روی پوستِ براقِ ماشین‌شان. مثل هر خیسی به جامانده از شب قبل. یعنی گاهی این‌جوری، این همه، آدم حواس‌اش نیست. سر جای‌اش نیست.

13

بعد برای خودمان تاملات می‌کردیم که اگر الی یاری نکرد، گوگل وفاداری نکرد، لابد باید از همین الان به فکر یک شورای خلافتی، جانشینی‌ای، چیزی برای سرهرمس باشیم. یعنی یک جماعتی باشند که بیایند فردا روزی بنویسند در این بارگاه. شما هم دوزاری‌تان هیچ‌رقمه نیفتد. داشتیم فکر می‌کردیم خانم کوکا که به هرحال وارثِ برحق است و حق وتو دارد گردنِ ما و بارگاه. الباقی هم همین آقای ب و خانم گوسپندِ جَست‌وخیزکن و آقای گولیه و جهنم و ضرر، آقای بامدادِ امیراینا و مکینِ خودمان باید باشند. بعد هم که هرکی هرکی را خواست با خودش بیاورد دور هم باشند. یک پیکی هم بزنند. رقصی هم بکنند. علیبی هم که هست لاجرم. اصلن بکنیدش بازی. بشینید هیات جانشینی برای خودتان تعیین کنید. ها؟

14

یک دسته‌ از انواعِ عاشقیت‌ها هم هست که لابد باید اسم‌شان را گذاشت عشق‌های کازابلانکایی. از آن‌ها که همیشه یک چیزی هست، یک چیز گنگِ گنده‌ی گندِ گوربه‌گوری، مثل وطن، که یکی مثل ایرما باید آن وسط، خودش و عشق‌اش و الباقی زنده‌گی‌اش را فدای‌اش کند، برود.

15

گاهی لازم می‌شود آدم با خودش فکر کند اصولن وبلاگ‌نوشتن، با خودش مسوولیتی می‌آورد برای آدم؟ یعنی فرض کنید که اعتقاد داشته باشید که نوشتن مسوولیت می‌آورد- یعنی مخ‌تان آن تابِ اولیه را داشته باشد- بعد حالا وبلاگ، با تمامِ این ردِ نازکِ محو اما دایمی‌ای که می گذارد، مسوولیت می‌آورد؟ یعنی یک چیزی از خودتان درآورده‌اید، ساخته‌اید، پرداخته‌اید، پشتِ هم انداخته‌اید، بعد آن چیز بلند شده- بی حرفِ پیش!- رفته یک کاری کرده با یکی، دلی را شکسته، دهانی را دوخته، قلبی را شکافته، کامی را شیرین کرده، رفته اصلن با همین وسیله‌ی نقلیه‌ی گودر، گشته دور جهان، یک جایی در گینه‌ی بیسائو، زده چشمِ یکی را درآورده، آن وقت پیشِ خودتان، مسوولید؟ یعنی کک‌تان می‌گزد اصولن این جور وقت‌ها؟

داریم از سبکیِ اتفاقن تحمل‌پذیرِ هستی حرف می‌زنیم.

16

رفتن و نه‌بودشدنِ بعضی‌ها را همان ثانیه‌ی اول می‌فهمی. داغِ داغ. همه می‌فهمند. می‌سوزاند تا چند روز. درد می‌کند بدجور. خالیِ جای‌گزین‌اش بدجوری توی چشم می‌زند. آدم‌هایی هم هستند که باید ماه‌ای، سالی، زمانی بگذرد، چین و چروکی بیاید، تا تازه بفهمی که نیستند و این نبودن‌شان، بدجوری کارِ جهان را لنگ کرده است.

آدم‌های خوش‌بخت و خوش‌اقبالی هم هستند که رفتن و نه‌بودشدن‌شان به تخم هیچ‌کس نیست. کسی یادشان نمی‌آید اصلن حدودِ بودن‌شان را. سبک می‌آیند و سبک می‌روند. بی ردِ محوی حتا. بی ذره‌ای دغدغه‌ی ماندنی‌بودن.

نکند باز هم سرهرمس دارد از وبلاگ‌ها حرف می‌زند و خودش خبر ندارد، ها؟

17

زنگ زده بود دنبالِ گروه‌های زیرزمینی راک می‌گشت. داشتیم با خودمان فکر می‌کردیم که ما ملت اصولن ملتِ زیرزمینی هستیم. شمرده‌اید از کله‌ی صبح که بی‌وضو از خواب بیدار می‌شوید، تا خودِ شب که بی دعای فلان و بهمان می‌خوابید، چند بار قوانینِ شرعی و عرفی و قانونی این خراب‌شده را زیر پا گذاشته‌اید؟ گاهی می‌شود که در طول روز، نود و سه درصد کارهایی که داریم انجام می‌دهیم، خلافِ نظرِ حاکمان‌مان است. همین کافی نیست که کلن، ما ملتِ زیرزمینی خوانده شویم؟

18

گاهی هم پیش می‌آید که ساعت شش صبح، به امرِ شریفِ راننده‌گی مشغولی برای خودت، صدای آقای ناظری هم پخش می‌شود که: من دردِ تو را ز دست آسان ندهم... بعد با خودت فکر می‌کنی که این «یادگارِ دوست» هم عجب ردِ نازکِ حزنی می‌اندازد دورِ چشم‌هایت. می‌گوید که: شب رفت و حدیثِ ما به پایان نرسید. با خودت می‌گویی لابد ته ندارد. عینِ خیلی چیزهای دیگر. حزنِ بی‌دلیل و بی‌بدیلی دارد در خودش این آلبوم. در تک‌تک ضربه‌های سنتور/ پیانو و تمام رفت‌وبرگشت‌های زه‌های‌اش. انتظارِ بی‌پایان و البته محتومی دارد در خودش. با خودت فکر می‌کنی ماها چه خوب بلدیم از دردهای داشته و نداشته‌مان شعری بسازیم، پستی بنویسیم، این‌جور جاها. اصلن هرکسی باید یکی از عاشقیت‌های‌اش را، یکی از هجران‌های‌اش را با «یادگار دوست» برگزار/ سپری کرده باشد. یادت هست دخترجان؟ شبی که رفته بود آن پیرمرد و سرهرمس می‌نوشید و اشک می‌ریخت و ضجه می‌زد و به سلامتیِ کسی که دیگر نیست، بالا می‌رفت و می‌برد و نعره می‌زد در دلش که: چون مست شدیم، هرچه بادا بادا... بعد، سال‌ها بعد، بی بدون آن که سال‌گردی، چیزی باشد، یادِ بعضی نفرات بیفتی که روشن‌ات می‌داشتند. که یک‌راست از وسطِ جاده بروی کنار آن پنجره، مقابلِ آن مبلِ سبزرنگ، خیره به باغ‌چه، با خودت فکر کنی که این سکوت‌های میانِ دو سیگار، مکث‌های طولانی، نگاه‌های خیره، عجب مرگ‌آگاهی‌ای در خودش، در دلش داشته و تو بی‌خبر بوده‌ای.

19

یادمان هست یک بار همین سیمونِ خودمان چه‌طور داشت سهم‌اش را از تمامِ دنیا، تعریف می‌کرد. که سهم‌اش از تمامِ دنیا، همان شبی بود که تا خرخره نوشیده بود، بلند شده بود به زحمت خودش را رسانده بود طبقه‌ی بالا، روی تختِ کسی دراز کشیده بود، گیج و گنگ و خوش‌بخت و خوش‌وقت، در ملنگیِ خودش مستتر، مداوم. بعد دخترک آمده بود کنارش. دستش را گرفته بود در دستش. گذاشته بود روی صورتش. کشیده بود روی گونه‌های‌اش. و سیمون مست بود و نمی‌فهمید. گاس که زیاد می‌فهمید. که تکان نخورده بود. پلک هم نزده بود. تا این تکه مروارید را برای خودش، برای ما، جاودانه کند. می‌گفت تمامی سهمی که از دنیای شما می‌خواهم، همان یکی‌دو دقیقه‌ است. که کلیتِ هستی و چیستی و نیستی‌اش را برایش خلاصه کرده بود.

20

از این سرهرمسِ شما اصولن جاسوسِ دوجانبه‌ی مرغوبی درمی‌آمد ها. یعنی این که آدم این همه دل‌بسته‌ی جریانِ آزادِ اطلاعات باشد، سرشتِ سوزناکِ زنده‌گی‌اش سرشته شده باشد با فی‌مابین‌بودن، اعتقادِ تام به نسبیتِ همه‌چیز، به اصل عدمِ قطعیت، بعد هرچه قدر زور بزند، بلد نباشد که قضاوت کند بینِ دو نفر، که بلد باشد گوش کند، خوب گوش کند، به خودش هم اعتقاد نداشته باشد، به هیچ حقیقتی اصلن، به این که صلح و آرامش از هر حقیقتی واجب‌تر است، همین‌ها کافی نیست که سرهرمس را بکند واجدترین آدم برای جاسوسِ دوجانبه‌بودن؟!

21

آیا می‌توان تاملات پراکنده و متناقض آقای نیچه را در «فراسوی نیک و بد»، نقطه‌ی آغازی گرفت بر تناقض‌گویی‌های پراکنده و متعارف و متداولِ ما وبلاگ‌صاحاب‌ها؟

بدیهی است که داریم جدی صحبت می‌کنیم!

22

یادش به‌خیر ایرما. این را ورنوش می‌گوید. بعد اضافه می‌کند که ایرما بیش از آن که حسرتِ گذشته را بخورد، حسرتِ آینده را می‌خورد. آینده‌ای که با این وضعِ حال‌اش، هیچ وقت قرار نبود که برای‌اش اتفاق بیفتد.

23

وقت‌هایی هم هست که «من اصلن این‌جا چه‌ می‌کنم؟!» سم است. باید just do it کنی قضیه را، لحظه را و جلو بروی. گیرم که فحشی هم در دلت بدهی به خودت.

24

یک وقتی باید سرهرمس بشیند برای خودش داستانی بنویسد. رمانی که از بیدارشدنِ قهرمانِ داستان، در یک غروب، در اتاقی نم‌دار که پنکه‌ای سقفی دارد خرش‌خرش می‌چرخد، و تختِ زیرِ قهرمان قروچ‌قروچ صدا می‌دهد زیر بیدارشدن‌اش. که یادش نیاید و نخواهد که بیاید قهرمانِ داستان که قبل از این بیدارشدن، این خواب، کجا بوده و کی بوده و چه می‌کرده. فقط لذتِ نابِ بیدارشدن در آن شرایط را بچشد، طولانی. و خیره شود به پنکه‌ی سقفی، طولانی، طولانی. بعد دوباره بخوابد. و نداند که کی و کجا و چه کسی بیدار خواهد شد. کنارِ کدامِ دریا، روی شن‌های غروبِ کدام ساحل. و هی بخوابد و بیدار بشود و در همه‌ی این‌ها، همان غروب، غروبِ لعنتیِ دوست‌داشتنی، تکراری باشد.

25

ایرما خودش که نیست، اما قصه‌ی غصه‌های‌اش انگار ول نکرده هنوز این ورنوشِ ما را. دارد برای‌مان تعریف می‌کند که چه‌طور ایرما این تجانسِ غریبِ ژول‌وژیم‌گونه‌اش را توجیه می‌کرده که: تو- یعنی ورنوش- و سید، برای من، مثل هوا و خون هستید. یعنی سید خونِ رگ‌های من است که نباشد، می‌میرم. تو اما هوای تازه هستی که حیات را معنا می‌دهی و پوستِ تنم را شفاف می‌کنی.

این را ورنوش این جوری تعریف می‌کند. وگرنه ما خودمان فکر می‌کنیم ورنوش بود که خونِ رگ‌های ایرما بود و سید بود که هوای تازه‌ی ایرما بود. خودِ ایرما اما می‌گوید که: من خونِ تازه بودم در رگ‌های پیر و جرم‌گرفته‌ی تو. گریسِ براق و مرغوب و چرب بودم لابه‌لای چرخ‌دنده‌ی های خشک و خس‌دار و کهنه‌ی تو. خسته نمی‌شوی از نوشتن از من. خسته نمی‌شوی از به‌یادآوردنِ من. من، مثل موتیفی هستم در زنده‌گی تو که هی تکرار می‌شوم. گریزی از من نداری بی‌چاره.

و سرهرمس با خودش فکر می‌کند، از همان بالا، که این وبلاگستان و مجازستانِ شما، لابد هوای تازه است. که زنده‌گیِ فانیِ آن‌طرف، لابد همان خونی است که نباشد حیات ممکن نیست. چه گیرا و مفید، چه بی‌خاصیت. ممکن نیست. ها لابد بی‌خود هم نیست که هوا اگر برودِ لای دست و پای خون، آدم عمرش به ثانیه نمی‌کشد. بی‌خود نیست که خون را دور از هوا باید نگه داشت. هرکدام جای خودش. آتش به انبانِ خودش.

Labels:



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024