« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2012-03-24


بعد همین‌طور بی‌دلیل یادم افتاده بود به این که چقدر ماجرای عجیب بنجامین باتن را دوست داشتم. یادم افتاده بود به آن اواخرش، جایی که کیت بلانشت کهن‌سال، بنجامین نوزاد را در آغوشش گرفته بود، که همه منتظر بودیم آن‌قدر پسرک بیچاره جوان شود، نوزاد شود، تا بمیرد. آن نگاه آخری که بنجامین انداخته بود و بعد، نوزاد نوزاد مرده بود. یک عمر زندگی کرده بود و بی‌که چیزی یادش مانده باشد، آن‌قدر جوان و تازه و نورس شده بود که تمام شده بود. یادم افتاده بود به آن جا که کیت بلانشت روی صندلی نشسته بود و بنجامین را در آغوشش گرفته بود. به آن دردی که داشت تماشای ازدست‌دادن محتوم و تدریجی‌اش، به آن ترکیب پیچیده‌ و بی‌نظیر زن/مادر که کیت بلانشت دچارش شده بود. به آن کودکی محتوم و مرگ‌آور بنجامین. همین‌طوری یادم افتاده بود به آن لحظه و دلم گرفته بود، همین.

عکسش لابد این باید می بود. 

Labels:




2012-03-15




2012-03-08

قدر «بوسه‌های بیهوده»ی نامجو کم دانسته شد راستش. زیادی بی‌حاشیه بود و بی‌سیاست و بی‌جنجال، برای آن‌ها که محسن را جنجالی دوست دارند. خیلی ملوتر و ملایم‌تر و عاشقانه‌تر از این حرف‌ها بود که در هیاهوی این همه سیاست برود جای درستش بشیند. گاهی رجوع می‌کنم به ترانه‌هایش. بدجوری مراد می‌دهد. آدم را یک حزن ملایمی می‌گیرد. پخش و پرتاب‌ت می‌کند. El Sol Sueno قطعه‌ی محبوبم بود، تا مدت‌ها. هر دو پاره‌اش. بعد Pavane که از لولیتا می‌گفت. یا همین «نوشین‌لبان» که قبلن هم بود. به همین منزلت. امروز «هفتت» را کشف کردم. یک جور کشف‌ای که ول‌ت نمی‌کند. از آن‌ها که تمام روز تکرارش می‌کنی با خودت. از آن‌ وقت‌ها که ناگهان یک ترانه حفره‌اش را توی تن‌ت پیدا می‌کند انگار. از همان‌جا می‌رود تو. می‌رود تا سطح روح‌ت. (بلی من به روح اعتقاد دارم، متاسفم) محسن نامجو این کار را خیلی خوب بلد است. که چه طور سرش را بکند در پستوی تاریخ و چهارتا کلمه را بیرون بکشد و سویه‌های دیگری به کلمه‌ها بدهد و تصاویر روز را به‌شان پیوست کند و پیوند بزند و در هیاتی یک‌پارچه تحویل‌مان دهد. نگاه اروتیک را به مثابه ملموس‌ترین و تصویری‌ترین ترجمه‌ی خواهش و خواست، ترجمه‌ی همه‌ی آن نیازی که داریم به جهانی که دوست‌تر داریم، این‌جوری احضار کند. از حزن و حسرتی بگوید که که بی‌اعتنایی، بی‌خیالی و پیوسته‌روبه‌پاییزبودنِ دلبند پدید می‌آورد. از جهان مطبوعی که روی‌ش به آن‌سوست، از عشقی که جای قلب، در قبر منزل کرده. خیلی ناجور، خیلی ناامید.

اِقال رو به بالا بود و هفت‌ت رو به بالا بود و راه‌ت ز من کج بود
عشق تو در قبرم پاییز بود لیز بود پالیز بود پاییز بود لیز بود
بالا شدم به جهان چون ندیدم اثری بلوا شدم گاهی سر بر پا شدم
روی‌ت هماره رو به پاییز بود لیز بود پالیز بود لیز بود
...
لیز بود پالیز بود پاییز بود لیز بود پاییز بود لیز بود پالیز بود لیز بود...

این‌جا بگردید دنبال‌ش، اگر روی دسک‌تاپ‌تان ندارید این ترانه را.




2012-03-07

شب سنگینی‌ست. ترک دوم آلبوم آوازهایی از باغ مخفی را گذاشته‌ام بی‌وقفه تکرار شود. بلکه عبوری شود، راهی شود به همان باغ، باغ عدن، که این ویلن، که همین آوای آرام، که همین خلوت، همین بی‌کسی. چرا کهکشان ما ساکت است؟ چرا این جور وقت‌ها جهان ملودی ندارد؟ چرا زندگی شبیه فیلم‌ها نیست؟ چرا مستی نیست و همه چیز سخت است و استوار؟ چرا ره به جایی نمی‌بریم؟ چرا جز تا کنار بستر خواب...



2012-03-06




2012-03-02


1
باور بفرمایید آدم‌های دنیا دو دسته هستند. یا شیفته‌ی شعبده و سیرک‌اند، یا شعبده‌بازی به نظرشان امر بیهوده‌ای‌ست. آدم‌های شعبده‌دوست اتفاقن آدم‌هایی نیستند که شعبده‌ها را باور می‌کنند. برعکس، حیرت‌شان، لذت‌شان، از تماشای شعبده‌ها، به آن جایی برمی‌گردد که شگفتی آغاز می‌شود. به آن نقطه‌ای که یک شعبده شکل می‌گیرد. آن لحظه‌ای که، همیشه آن لحظه‌ی به‌خصوصی که سرتان را یک جای دیگری گرم کرده‌اند، و یک‌دفعه، پوووووم! کسی ظاهر یا غیب می‌شود. شعبده‌دوست‌ها می‌دانند، خوب هم می‌دانند که این‌جا دنیا دنیای واقعی نیست. شگفتی‌شان از قدرت شعبده‌باز است، که این بار کجا حواس‌شان را به چی پرت کرده که مات‌شان برده و نفهمیده‌اند که کی رودست‌ خورده‌اند. شعبده‌دوست‌ها می‌دانند با بازی سروکار دارند، نیش‌شان باز است. حیرت‌شان به جای خود، نیش‌شان اما باز است از تردستی، از دست‌های شعبده‌باز.

2
بند دوم گاس که کمی زود باشد، اما همین‌جا سرهرمس هوس کرده است کلاه‌ش را بردارد به خاطر تمام آدم‌هایی که جادو دوست دارند. که یک جایی از وجودشان هنوز می‌میرد برای تردستی و ژانگولر. برای این که تمام یک بعدازظهر زمستانی را دل بدهند به کسی که حواس‌شان را پرت کند، از همه‌چی، از همه‌کس.

3
جناب جونیور، این روزها شیفته‌گی تن‌تن دارد. خوش به حالش. شروع کرده خیلی مصمم، به تن‌تن دیدن. کارتون‌ها و فیلم‌های قدیمی و کمیک‌بوک‌ها و همین تن‌تن شگفت‌انگیز آقای اسپیلبرگ. من؟ من پابه‌پایش هستم. پایه‌ی لذتش هستم از کشف این قسم ماجراجویی. هری‌پاترها اما کمیک‌بوک ندارد. حیف. حوصله‌ی شنیدن کتاب‌هایش را ندارد هنوز. اما با فیلم‌هایش لاس می‌زند. یک‌بار زبان‌اصلی، یک‌بار دوبله. به تارا، دخترک هم‌سن‌وسالش توصیه کرده بود هری‌پاتر هفت را ببینند. بابک تشکیک کرده بود که هری‌پاتر سن‌وسال دارد، برای پنج‌شش ساله‌ها مناسب نیست. راست هم می‌گفت. آن‌همه سیاهی و ترس و واههمه بچه را می‌ترساند. فکر کرده بودم پس چرا مچ این بچه را هیچ وقت نگرفتم که ترسیده باشد از آن هیولاها و نشدن‌ها و تباهی‌ها. یادم آمده بود که جونیور شعبده‌دوست است. می‌میرد برای این که سرتان را گرم کند. با شعبده‌های خام و دم‌دستی‌اش. یادم آمد که همیشه یک آگاهی‌ای را تزریق کرده بودم عمدن، که پشت صحنه دارد الان چه می‌گذرد. همیشه برایش از تکنیک‌ها و کلک‌های آن پشت گفته بودم. بعد نگران شدم. دیدم تمام آن لذت باورکردن را ازش دریغ کرده‌ام. نگذاشتم آن جور بترسد از هیولاها که باید. نگذاشتم باور کند شعبده‌ها را. حالا؟ حالا نمی‌دانم. یک‌جور دیگری دارد حالش را می‌برد. البته که دیگر دیر است. اما کاری‌ست که شده. روغنی‌ست که ریخته. لااقل از همین الان خودش را آدمی می‌بیند که قرار است بزرگ که شد شعبده‌باز بشود. کم حالی نیست این هم، ها؟

4
چی شد که یاد این حرف‌ها افتاد سرهرمس؟ ها. نشسته بود به تماشای «هوگو»ی آقای اسکورسیزی. بعد مچ خودش را گرفته بود که چقدر غرق شده بود در فیلم. چقدر کیف کرده بود، عیش کرده بود با فیلم، با ارجاع‌های جاافتاده و فکرشده و بی‌شمارش. یک جور تاریخ سینمای خلاصه. جاهایی حتا اشک‌ش را رصد کرده بود که داشته می‌آمده پایین. الله اعلم. بعد فکر کرده بود که چقدر این یک فیلم اصلن می‌بایست سه‌بعدی ساخته می‌شد. چقدر درست انتخاب کرده بود آقای اسکورسیزی. برای تداعی آن حس اعجابی که سینما، که فیلم‌های آقای ژرژ ملیس، در آن سال‌ها برانگیخته بود، باید سینما چیزی فراتر از خودِ معمولش می‌داشت. تا بعد از صد سال هنوز هم ملت به ورود قطار به ایستگاه همان واکنش را نشان بدهند. باور کنند و بترسند. هیجان‌زده بشوند. «هوگو»ی آقای اسکورسیزی فقط یک ادای دین ساده نبود به آقای ژرژ ملیس، به سینما و شعبده‌بازی، یک ایجادِ دوباره بود. اعجاب مجدد. یک تاریخ سینمای دیکنزی بود. سرهرمس؟ سرهرمس را عجیب یاد خاطره‌ی سینماپارادیزو انداخته بود. انگار یک بنده‌ی خیرخواه دیگری بلند شده بود یک سینماپارادیزو هم برای این هزاره ساخته بود.

5
بعد آدم است دیگر، هی دلش می‌خواهد «هوگو» را بگذارد کنار «آرتیست» تا ببیند چقدر فرق می‌کند تاریکی با تاریکی.

6
منتظرم یک نسخه‌ی تروتمیز از «هوگو» بیاید. بدجوری باید جونیور را بنشانم به تماشای‌ش. راستی پکِ «هارولد لوید» را هم باید بخرم. دوتایی بشینیم تماشا کنیم. عیش کنیم.

Labels: ,




2012-03-01

Stephen Shore, Room 34, Timberline Motel, Banff, Alberta, 1974

1
سرم را گرم کرده‌ام به ورق‌زدن عکس‌های آقای استیفن شور، پدرجدِ عکس‌های «معمولی» که این روزها این همه محبوبیت دارد. از در و دیوار، از چیزهای معمولی، مکان‌های معمولی. استیفن شور یک مجموعه‌ی بی‌نظیری دارد به نام «مکان‌های نامعمول» که اتفاقن تنها چیزی که نامعمول‌شان کرده، ثبت‌شدن‌شان توسط آقای عکاس بوده. حکایت‌شان هم سفرهای اوایل دهه‌ی هفتاد میلادیِ آقاست. راه افتاده خیلی خجسته‌دل و سبک‌بال، به چرخیدن داخل آمریکا. بعد از هرجایی که رفته، آدم‌هایی که دیده، تخت‌هایی که روی‌شان خوابیده، اتاق‌های هتل‌ها و متل‌ها، غذاهایی که خورده عکاسی کرده. عکس‌هایی که وفور جزییات دارند. حالا، چهل سال بعد، این عکس‌ها شده‌اند شمایل‌نگاری دهه‌ی هفتاد آمریکا. یک حس غربت خوبی دارند عکس‌ها. من؟ من آن‌هایی که در غیاب آدم می‌گذرند را بیش‌تر دوست دارم. آن‌ها که حکایت از زندگی دارند بدون این که موجود زنده‌ای در قاب باشد. شما فرض کنید یک‌جور «غیرطبیعتِ بی‌جان»ای که اتفاقن «جان» دارد.

2
آقای استیفن شور از شاعران چینی می‌گویند، از این که چه‌طور هیچ چیزی را با کلماتی مربوط به یک چیز دیگر توضیح‌ نمی‌دهند. که خود پدیده را می‌بینند. عکس‌های آقای شور مصداق همین ماجرا هستند. دقیقن آن چیزی هستند که می‌نمایند. بی ارجاعی به چیزی دیگر. آقای استیفن شور در روزگاری که عکس هنری فقط به عکس‌های سیاه‌سفید اطلاق می‌شد، خیلی کوول بلند شده بود و از پیرامونش عکس‌های رنگی می‌گرفت. تلق و تلق. این‌ روزها آدم خیالش راحت است که نیازی به یک استیفن شور نداریم که برای آینده‌گان شمایل دوران‌مان را ثبت کند. ماشاالله آن‌قدر در لحظه هزاران کلیک می‌شود که تصویر دوران یک‌ مقداری هم بیش‌تر از حد لازم دارد ثبت و ضبط می‌شود. مرادم عکس‌های شب‌نشینی‌ها و شادخواری‌ها نیست البته، دارم از آن عکاسان تنهایی حرف می‌زنم که برای دل خودشان از در و دیوارشان عکس می‌گیرند. از سفرهای‌شان. یک جور سکوتی هم دارد عکس‌های‌شان. سکوت خوبی هم دارد. مدام توجه ما را جلب می‌کند به مکان‌ها و چیزهای معمول. ضبط چیزها همان‌طور که هستند.

3
خودم را عرض می‌کنم، از سیاه‌سفید و سپیاکردن عکس‌ها خوشم می‌آید. خصوصن پرتره‌ها. خیال می‌کنم با این کهنه‌نمایی دارم یک بعد چهارمی به عکس می‌دهم. زمان را به عکس اضافه می‌کنم. عادت کرده‌ام که عکس‌هایی را که مربوط به قدیم است دوست‌تر داشته باشم. انگار صرف گذشت زمان بر عکس، بر سوژه، عکس را مهم‌تر از آن چیزی که هست دارد می‌کند. چون مربوط به چیزی است که یحتمل دیگر نیست. دم دست نیست. همین باعث می‌شود ارزش مضاعف پیدا کند. انگار هرچه فاصله‌ی تاریخ عکس با زمان حال بیش‌تر باشد، پس دست‌نیافتنی‌تر و قیمتی‌تر است. چون حال همیشه در دسترس است. کافی‌ست سرت را برگردانی.

4
آقای استیفن شور در «حرفه:هنرمند» پاییز 90، از کارکردن با دوربین‌های قطع بزرگ می‌گویند. از این که چه‌طور آدم را به فکر می‌اندازد. که به دلیل مرارت‌هایی که هنگام کار می‌کشید، تصمیم‌گیری‌های‌تان آگاهانه می‌شود. نمی‌توانید هرجایی بایستید و زرت و زرت عکس بگیرید. سعی می‌کنید دقیقن در جایی که باید قرار بگیرید، تامل کنید، و نمای نهایی را بگیرید. شما را سوق می‌دهد به یک جور قطعیت. همین چهارتا جمله را برای خودم برمی‌دارم. تصمیم می‌گیرم قناعت کنم در کلیک‌کردن. دورریزها را کم کنم. یک جوری عکس بگیرم که فولدرهای روی هارد، لب‌ریز از عکس‌های اضافی نباشد. لااقل آدم باشم و همان موقع پاک کنم. به روی خودم نیاورم که دوربین‌ام 16 گیگ رم دارد، هارد‌م 500 گیگ. یک جور ریاضت، تمرین، روزه‌ی کلیک بگیرم.

5
عکس‌های آقای شور دیافراگم‌های بسته، خیلی‌ بسته دارد. جوری که تمام عکس تبدیل شده به یک سطح. سطحی مملو از جزییات. یک جور دموکراتیکی عناصر حضور دارند در قاب. هیچ‌کدام‌شان برجسته نشده‌اند، مورد تاکید قرار نگرفته‌اند. به همین دلیل چشم آدم این‌ همه آزادانه روی تمام سطح عکس می‌تواند که بلغزد، پرسه بزند. بک‌گراند و فورگراند به مثابه یک قدرت خارجی به شما تحمیل نمی‌کند که به کجای تصویر توجه بیش‌تری کنید. با خودم قرار می‌گذارم دیافراگم‌هایم را ببندم، برای مدتی.

6
گوگل کنید.

Labels:



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024