« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2009-05-31

DSCF0003




2009-05-30

این بدون شک به‌ترین و خواندنی‌ترین مطلبی بود که درباره‌ی آراءِ لوفور، طی این سال‌ها خواندم. دلم نیامد دوباره این‌جا دعوت‌تان نکنم به خواندنِ هزارباره‌ی این نوشته‌ی معرکه‌ی راب شیلدز. توضیح این که کامنت‌ها و بحث‌های خیلی خوبی ذیلِ همین مطلب در کامنت‌دانی گودر طی چند روز اخیر اتفاق افتاده که سعی می‌کنم خلاصه‌ای از آن را همین جا بیاورم، بعدن. ممنون از مرضیه‌ی عزیز که بابِ این بحثِ شیرین را بعد از مدت‌ها گشود.

راب شيلدز- استوارت اِلدن/ ترجمه: اميرهوشنگ افتخاري‌راد - 5 خرداد 1388

«امروزه يك‌بار ديگر ديالكتيك در دستوركار قرار گرفته است، البته نه همچون ديالكتيكِ ماركسي؛ چنان‌كه ديالكتيكِ ماركس همچون ديالكتيكِ هگلي نبود.»
توضيح مترجم: لوفور در كنار تعميمِ نقد حيات روزمره، مدرنيته شهر، توليد فضا، به ماترياليسم ديالكتيك نيز پرداخته است. مفهوم ديالكتيك از زمان افلاطون دچار دگرديسي‌هايي بوده است صورت‌بندي بسيار ساده‌شده آن: اگر A، B است و اگر B، C است، پس آن‌گاه A، C است. اين همان منطق صوري ارسطو است. به‌زعم هگل، تركيب A و B مي‌شودAB. در اين ميان به عقيده آدورنو، كل ديالكتيك هگلي، ايجابي است. (ما در مقاله‌اي مستقل به ديالكتيك منفي آدورنو مي‌پردازيم.)
از آن‌جا كه ماركس براي بيگانگي اهميت خاصي قائل بود، لوفور اين پنداشت را كه ماركس يك ماترياليستِ "محض" است، رد مي‌كرد زيرا بيگانگي هم مفهومي انضمامي است و هم انتزاعي. لوفور در كتاب ماترياليسم ديالكتيك درباره انديشه ديالكتيكي در ماركس مي‌نويسد: مقولات در سال 1859(نقد اقتصادسياسي) انتزاعي‌اند. اما در سال 1867 ماركس تشخيص مي‌دهد كه هيچ انتزاعِ محضي وجود ندارد. انتزاع همچنين امر انضمامي است، و انضمامي از ديدگاهي، انتزاعي است. همه آ‌ن‌چه بريا ما هست، انتزاعِ انضمامي است.(ص88).
همچنين ماترياليسم ديالكتيك،‌ به‌زعم لوفور، دو جزء هستند كه بايد در تماميتِ يك "فرد تامِ" نابيگانه‌شده، درهم ادغام شوند،‌ فردي كه هم سوژه و هم ابژه شدن است- صورت‌بندي‌اي كه باعث مي‌شود كارِ لوفور با نقدِ فردگرايي ماركوزه مقايسه شود. "فرد تام" مفهومي است كه از تعبير ماركس در دست‌نوشته‌هاي اقتصادي و فلسفي گرفته بود: "انسان، ماهيت تام و تمام خود را،‌ به شيوه‌اي تام و تمام، در مقام انساني تام، از آنِ خود مي‌كند." از نظر لوفور، رشد و تكاملِ يك جامعه متعلق به "انسان تام"، نه نتيجه پيشرفتِ اجتناب‌ناپذيرِ تاريخي است، و نه ثمره ساختارهاي اقتصادي بلكه مستلزمِ تلاشِ بي‌وفقه و مداوم براي راززاديي از مناسبات اجتماعي است.
درباره تفسير ماتراليسم ديالكتيكي كه لوفور بسط مي‌دهد،‌ دو نظر متضاد وجود دارد. برخي بسط‌دهندگان و شارحان لوفور مانند ادوارد سوجا و راب شيلدز، معتقدند كه افزودن جزء سوم در ديالكتيك، آن را بدل به تريالكتيك كرده است يا به عبارتي فضا را وارد ديالكتيك كرده كه به آن مي گويند ديالكيتكِ فضامند (spatial dialectics). اما استوارت اِلدن معتقد است كه اين‌ها تفسير كاملي از لوفور ارائه نداده‌اند. به‌زعم او لوفور به ديالكتيكْ بعد فضا نداده است يا آن را فضامند نكرده است. آيا او يك تاريخِ فضا(مكان) يا تاريخِ فضامند(spatial history) را نوشته، تاريخ را فضايي كرده است يا فضا را تاريخي؟
اِلدن معتقد است كه لوفور فضا را تاريخي كرده است و او همچنان اولويت را به زمان و تاريخ در ديالكتيك داده است البته در ماترياليسم تاريخي، فضا به حاشيه رفته است، و لوفور در مقام يك ماركسيستْ فضا را در ديالكتيك لحاظ كرده است. بنابراين، اين‌كه لوفور ماترياليسم ديالكتيك را مكملِ فضا كرده است يا فضا را وارد ديالكتيك ماترياليسمْ، هنوز محل بحث است. اما سواي اين تفسيرهاي متناقض،‌ آن‌چه در همه مشترك است،‌ اين است كه لوفور تفسير ماترياليسم ديالكتيك را بسط داده است و بر يك تِرم سوم (l´space ) تاكيد كرده است. او بر تاريخيّتِ ديالكيتك،‌ فضا/مكان را مكمل كرده است، بعدي كه در همچون «زندگي روزمره» در قرن بيستم اهميت يافته بود. به‌عبارتي ديگر، حيث مكاني(زماني) را با حيث زماني(تاريخي) همراه مي‌كند. آن‌چه درپي مي‌آيد ترجمه‌اي آزاد از بخش‌هايي از كتاب‌هاي «لوفور، عشق و پيكار(ديالكتيك فضايي)» نوشته راب شيلدز و «شناخت لوفور (نظريه و امكان)» نوشته استوارت اِلدن است كه هريك تلاش كرده‌اند ابتدا نقل قول‌هاي مستقيم از خود لوفور بياورند. بنابراين عمدهْ نظريات خود لوفور درباره منطق صوري و ديالكتيكي است.
***
روند ديالكتيك از منطق صوريِ ارسطويي،‌ منطق ديالكتيكيِ هگل تا ماترياليسم ديالكتيك بوده است. منطق صوري، منطق صورت يا منطق فرم، مانند گرامر زبان، چون صرفا با فرم سروكار دارد و نه محتوا، دامنه و كاربرد محدودي دارد. بنابراين، منطقِ انتزاع است. پس وجودِ يك منطق انضمامي، يك منطق مبتني بر محتوا ضروري مي‌شود، نوعي از منطق كه منطق صوري، جزئي درون آن باشد. اين منطق، منطق ديالكتيكي است كه هگل مبدع آن است. در اين منطق، فرم و محتوا باهم مرتبط‌اند. به‌واقع، از هم غير قابل تفكيك‌اند اما هنوز متفاوت از هم هستند. لحاظ نكردنِ محتوا، خطر فروغلتيدن به فرماليسم را دارد اما تحليل بدون فرم نيز ناقص و معيوب است.
به‌زعم، لوفور، اين محتواست كه طبقهْ‌بنياد است. در مورد منطق انضمامي، يك تحليل طبقاتي هميشه نمايان مي‌شود. تاكيد زياد بر فرم، حاملِ خطر بيشتري است. در اين صورت، ما به منطق صوري منتهي نمي‌شويم بلكه به فرماليسمِ منطقي مي‌انجاميم. چنان كه با تفوقِ ساختارگراييِ يك جزء يا تِرم،‌ به يك ايدئولوژي منتهي مي‌شويم. يكي از ايرادات منطق صوري اين است كه اگر يك چيز، هرگز چيز ديگري نيست و اگر هر ايده‌اي يا مطلقا صادق است يا مطلقا كاذب، آن وقت تناقضاتِ واقعي بين هستي و انديشه از انديشه حذف مي‌شوند.
هگل تلاش مي‌كند اين نقص را «رفع» كند. پيش از او، كانت بين محتوا و فرم، بين ادراكِ ما از جهان و چيز-در خود،‌ قواي معرفت از ابژه معرفت، تمايز قائل مي‌شود. به‌زعم لوفور، ايده محوريِ دكترينِ هگلي، "آگاهي از يك وحدتِ نامتناهيِ غني و پربار بين انديشه و واقعيت، بين فرم و محتوا‌، يك وحدت ضروري است،‌ كه دلالت بر تضادهاي دروني انديشه دارد." هر تضادي، يك رابطه است كه در آن يك تِرم بر ديگري غلبه مي‌كند و تعالي مي‌يابد. بدين‌ترتيب، اينْ يك طريقِ منفيِ تفكر نيست بلكه شيوه‌اي مثبت و سازنده است كه تِرم‌هاي يك‌سويهْ برتري مي‌يابند.
لوفور مي‌گويد منطق ديالكتيكي جايگزين منطق فرمي(صوري) نيست و آن را از بين نمي برد بلكه متعالي تر از آن است. بنابراين رابطه منطق و ديالكتيك، به نظر لوفور، رابطه‌اي ديالكتيكي است. در زمان طرح اين ايده، ماركسيسم ارتدوكس آن را مطرود كرد. ژدانوفيسم معتقد بود كه منطق ذاتا بورژوايي است و كلا مجزا از ديالكتيك است. ماركس منطق هگل را به خاطر رازآميزبودن‌اش هنوز ايدئاليستي مي‌دانست.
به نظر لوفور با آن كه هگل تِرم سومي را لحاظ كرد(سنتز) اما به يك تقسيم دوتايي بين حياتِ معمولي و گذاري انسان در جهان، و قلمروي ايده‌ها، سلطنتِ انديشه و آزادي ادامه داد. هگل معتقد بود كه كل محتواي تجربه بشري، كه متناقض است، قابل فهم است. اما اگر به طور نامتناهي غني و پربار است پس هر متفكري مي‌تواند آن را درك كند، نه صرفا يك متفكر. و اگر اين‌گونه باشد، پس ديگر به‌طور بي‌پاياني غني و پربار نيست. محتوا همواره در خطر اين است كه انتزاعي شود زيرا اجازه مي‌دهد كه درك شود و به چنگ آورده شود. مشكل در اين بود كه هگل كنش را با كنشِ انديشه خلط مي‌كرد.
همان‌طور كه گفته شد منطقِ ديالكتيكي، به شكل مدرن‌اش، از هگل در واكنش به "منطق صوريِ" ارسطويي(formal logic) آغاز مي‌شود. مسئله منطق صوريِ ارسطويي،‌ مسئله فرم و قواعدِ عملكرد است نه محتوايي خاص و محتواهاي منطق. بنابراين وقتي ارسطو مي‌گويد: الف، الف است؛ اگر الف، ب است؛ اما ب،‌ ج است، پس الف، ج است، گوياي اين است كه منطق صوري، كاري به محتوايِ اين برهان ندارد.
لوفور براي حصول به نظريه ديالكتيكي خود،‌ ابتدا از هگل بهره مي‌برد. فرضا از تاريخ فلسفه نقل مي‌كند: حركت انديشه مستقل از هر محتوايي شناسايي مي‌شود. فرضا الف از يكي دانستنِ خود با خود، تا يكي دانستنِ خود با ج، راه تازه‌اي را طي مسير مي‌كند، حتي اگر ربطي به ابژه‌هاي موردِ تامل نداشته باشد. منطق صوري، داراي يك هويتِ كاملا ساده و تهي است كه قابل صورت‌بندي نيست. لوفور در ادامه درباره هگل مي‌گويد: «تئوري‌هاي منطقيِ امر واقع،‌ چنان كه هگل به طعنه خاطر نشان مي‌كند، همواره نسبت به چيزها رفتاري بسيار رئوف و رقيق‌القلب داشته اند؛ آن‌ها خود را با تفكيكِ تناقضات از امر واقع سرگرم كرده‌اند تا آن‌ها را در ذهن فرو برده و لاينحل رها كنند. بدين‌ترتيب، جهان عيني سرانجام از واقيت‌هاي مجزا و ساكن، از ماهيت‌ها، جوهرها يا پاره‌هايي كه نسبت به هم بيروني و بيگانه‌اند، ساخته مي‌شود.
دقيقا همان‌طور كه الف نسبت به ب بيروني و بيگانه است. و مي‌بينيم كه حق محتوا را ادا نمي‌كند. لب كلام، برهانِ الف، الف است دال بر اين است كه الف،‌ " نا الف" نيست. چنين منطقي، روندِ منطقي را كه با آن نفي عمل مي‌كند،‌ از نظر پنهان مي‌كند. بنابراين در منطق صوري، يا منطق اين‌هماني، الف، الف است و ب، ب است، نفي ( نا الف، نا ب)،‌ و همچنين تغييرِ الف مي‌شود ب، مورد چشم‌پوشي قرار مي‌گيرد. نسبت به محتوايِ خود كه استوار بر آن است،‌ كور است.
توجه كنيم كه در استدلالات و براهين روزمره،‌ عدم و نيستي قطعا صادق است، هيچ‌چيز يا عدم مطلقا پوچ يا كذب است. «هر تزي به گونه اي به طور مطلق دفاع كند، كذب است، به گونه‌اي به‌طور نسبي( محتوايش) دفاع كند، صادق است؛ و به گونه‌اي به طور نسبي(نقدِ مستدل‌اش از تز ديگر) نفي كند، صادق است، و به گونه‌اي به طور مطلق( دگماتيسم اش) نفي كند، كذب است.» بنابراين ديالكتيك در اين معنا هنرِ روشن كردنِ ايده‌ها از طريقِ مبادله پرسش و پاسخْ ، بدل به روشي شد، روشي براي مقابله با سفسطه كه صرفا موجب تصادمِ كذب با حقيقت مي‌شد.
لب كلام اين‌كه در منطق صوري، مسئله فرم و محتوا بي‌اعتبار بود و توجه به محتوا حائز اهميت نبود. لوفور خاطرنشان مي‌كند كه هگل در علمِ منطق، ديالكتيك را تكنيكي نشان مي‌دهد كه وجوه و مناسباتِ كلمات و چيزها را تحليل مي‌كند، بدون اين‌كه ماهيت آن‌ها را تخريب كند؛ علمي كه هر آن‌چه را كه در ايده‌هاي متناقضي كه بين آن‌ها فاهمه مشترك نوسان مي‌كند، صادق است، آزاد مي كند. انديشه در ميانِ تناقضات حركت مي‌كند. در اين‌جا باز لوفور از خود هگل نقل مي كند: «نفي همچنين يك ايجاب است؛ هر آن‌چه متناقض مي‌شود، به يك سطح صفر، به يك نيستيِ انتزاعي تقليل نمي يابد بلكه ذاتا به نفيِ محتواي خاصش واداشته مي‌شود؛ به عبارتي ديگر، چنين نفي اي نفيِ تام و نمامي نيست بلكه نفيِ متعينِ چيزيست كه از بين رفته است، و بنابراين يك نفيِ متعين است. نتيجه، كه يك نفي متعين مي‌شود، داراي يك محتواست؛ اين يك مفهوم نوين است، كه توسط نفي اش عيني شده است ... اين مفهوم نوين، حاملِ ديگري است اما افزون بر اين چيزي بيش از ديگري است، وحدت آن‌هاست».(هگل، كتاب I )
اين سنتز، يك تِرم سوم است. هگل به آن مي‌گويد منطق ديالكتيكي. اين تِرم سوم، تناقض‌ها را وحدت و استعلا مي‌بخشد و هر چيزي كه در آنها متعين است را حفظ مي كند. اين نوع ديالكتيك، جزء صوري و فرميِ تناقض را حذف مي‌كند، هر تِرمي را فراسوي خودش پرتاب مي‌كند، آن را از يكي دانستن و هم‌ذات‌پنداريِ محدودش با خودش جدا مي‌كند، و درون اين حركتِ سنتز مي‌گنجاند، يا aufheben: «بدين‌سان آن‌چه استعلا مي‌يابد، نيست نمي‌شود.
نيستي و عدم، واسطه است، حال آن كه يك تِرم كه استعلا داده مي‌شود، واسطه شده است؛ يك ناموجود است، اما تنها تا جايي كه ثمره‌اي است كه از يك موجود پديد آمده است؛ بنابراين درون آن هنوز تعيني دارد كه از آن پديد آمده است. اين واژه aufheben داراي دو معناست؛ هم معناي " نگه داشتن" يا " حفظ كردن" مي‌دهد و هم " به چيزي خاتمه دادن"».(هگل، كتابII ) موقعيت سنتز كه مفهومِ غير قابل اطميناني براي aufheben است،‌ مي‌تواند يك تِرم بيروني، يا يك ديگري" باشد كه يك تناقضِ ديالكتيكي را استعلا دهد يا آن را حفظ كند. در اين مفهوم است كه فرهنگْ يك تِرم سوم يا سنتزي( نه يك جزء ساده "روبناي" درون يك رابطه ديالكتيكي با يك "زيربناي" ماركسيستي) در رابطه با تناقضاتِ سرمايه‌داري است.
هگل معتقد است كه هر حركتي، موردي از عملِ تعالي دادن است كه تصوري از پيشرفت را درون عقل تثبيت مي‌كند و تاريخ در مقام ضرورت كاهش مي‌يابد. اين سنتز، منطق صوري را حذف نمي‌كند اما آن را با نشان دادنِ اين‌كه چيزي بيش از منطقِ واقعيت‌هاي ساده و جاري است، تعالي مي‌بخشد. هويت را از بين نمي‌برد بلكه بدان محتوايي مي‌دهد، يك اين‌هماني. لوفور اين ايده را از دائره‌المعارفِ علوم فلسفي بيرون مي‌كشد و خلاصه مي كند: «ديالكتيك هگلي در پيِ احياي زندگي و حركتِ معطوف به مجموعِ واقعيت‌هايي است كه قابل فهم شده‌اند، حركت معطوف به گزاره‌ها و مفهوم‌هاست. اين ديالكتيك، آن‌ها را درگيرِ يك حماسه عميقِ ذهني مي‌كند. تمام تناقضاتِ جهان... بنابراين تمام موجودات و تمام گزاره‌ها، همراه با مناسبات‌شان، وابستگي‌هاي متقابل و تعاملات‌شان، در حركتِ تام و تمامِ محتواي‌شان،‌ هريك در جايگاه خودش در "لحظه" خاص خودش، قابل درك است. شبكه واقعيت‌ها و نيروها و مفاهيمِ مجزا و منفكْ بدل به عقل مي‌شوند».(لوفور، 1968) اما به‌زعم هانري لوفور، "فلسفه هگل هنوز جهانِ انسان، در واقعيتِ دراماتيك‌اش" نيست.
بنابراين، لوفور به نقد ماركس و انگلس از هگل، يعني ماترياليسم ديالكتيك مي‌رسد. نقد ماركس به‌دليل اولويتِ ذهن بر ماده يا حكومت ايدئاليسم بود. هگل سيستمي را عرضه مي‌كرد كه در آن تمام تضادها به لحاظ فلسفي حل مي‌شد اما ماركس جهاني عيني و يوتوپيايي دنيايي و عملي مطالبه مي‌كرد. "ابهام هگل بر آن فلسفه منطبق بود، با اسرارآميزترين ميلِ به ترفند ذهن، كه قصد تعميم و سلطه را دارد تا نيستي را حذف كند، عدم را بيرون از خودش رها كند، هر موقعيتِ يك سويه را كنار بگذارد و استعلا دهد."
هگليانيسم نوعي از زندگي روحي را كه هنوز معتبر است نمايندگي مي‌كند. ما در پي اين نيستيم كه تناقضات را تسليم خود يا جهان كنيم؛ تناقضاتِ موجود در جهان، در انسان، در هر فردي را از خودمان پنهان نمي‌كنيم بلكه برعكس، بر آن‌ها تاكيد مي كنيم، هرچند چه بسا رنج بريم، زيرا ثمربخش است كه اين تناقضات تكه‌تكه شوند، زيرا هنگامي كه تناقضات تحمل‌ناپذير مي‌شوند، ضرورتِ فراررفتنِ آن‌هاْ محكم‌تر مي‌شود از هر مقاومتي از جانبِ اجزايي كه درحال از بين رفتن هستند؛ چنين است يك اصلِ دروغين روحاني، هم محزون هم شاد، يكسره عقلاني و روشن...
...فرهنگ مدرن انسان را ناگزير مي‌كند كه در " در دو دنياي متناقض زندگي كند. از يك طرف، شاهد هستيم انسان در فعليتِ معمولي، و گذراي اين جهان زندگي مي‌كند، كه زير بار كمبود و فلاكت خم شده، اسيرِ ماده است؛ از طرف ديگر، انسان خود را تا ايده‌هاIdeas، تا حد پادشاهيِ انديشه و آزادي برمي‌كشد؛ تا جايي كه او اراده است به خود قوانيني را اعطا مي‌كند." اما وقتي دست به چنين كاري گماشت، "جهان را از فعليتِ زنده‌اش عريان مي‌كند و آن را به انتزاعيات تجزيه مي‌كند." بنابراين بدن و روح، انديشه و واقعيت روزمره... بردگيِ واقعي و قدرت تئوريكِ عقل، فلاكتِ هستيِ انضمامي و حاكميت با شكوه اما خياليِ ايده، تمام اينها در تضاد هستند... هگليانيسم نمي‌تواند آن‌چه را كه مسبب رنج واقعي ماست، محو يا توجيه كند.
از طرف ديگر نمي‌توان متد هگل به منزله ديالكتيك را به گونه‌اي پذيرفت كه زندگي تنها در چارچوبِ مفاهيم منطقي درآيد و تحققِ ذهن در نهادهاي اجتماعي همچون دولت كه سركوب‌گرانه عليه فرد عمل مي‌كند، صورت گيرد. ماركس اين وضعيت را در حكمِ شكلي از بيگانگي نفي مي‌كرد." بدين‌خاطر است كه كل ِ تاريخ بيگانگي... چيزي نيست جز تاريخ توليدِ انديشه انتزاعي، انديشه نظرورزانه،‌ انديشه منطقي."
ماركس و انگلس، نقد خود را بر كار فوئرباخ كه تَرَك مهلكي را در سيستم هگل نشان داده بود، ساخته بودند: اگر ذهن، طبيعت و ماده مي‌شود، در اين صورت ماده مي‌شود ذهن، كه بناي ديالكتيك هگل را از بين مي‌برد. فوئرباخ ادله‌اي مي‌آورد كه فلسفه، دينِ سيستم يافته‌شده، است و پيشنهاد كرد كه افراد و مناسبات‌شان را با يك‌ديگر جلوي فلسفه پساهگلي بگذاريم. ماركس و انگلس فرد را به منزله موجود انضماميِ اجتماعي در مناسبات تاريخي-جغرافياي‌اش تبيين كردند.
بنابراين ماترياليسم ديالكتيك، درپيِ بازگرداندنِ قدرت انديشه به آن بود با مرتبط كردن انديشه به عمل و راندنِ ديالكتيك هگل به تحليلِ انضماميِ اجتماعي و سرآخر پيش از آن كه به سمت طبيعت حركت كند،‌ در مناسبات اقتصادي آن را به كار مي‌گيرد. لوفور مي‌گويد ما نيز بايد به نوبه روش ماترياليسم ديالكتيك را براي مسائل معاصر خود به كار بريم: «حقيقت در كليت يافت مي‌شود... فلسفه نمي‌تواند فعاليت كاملِ برين باشد. حقيقت، امر انضمامي است؛ انتزاعيات فلسفي به سختي اثر واقعي دارند. نمي‌تواند هيچ مطلق ساكني باشد... نظرورزي بايد تعالي يابد».
همچنين بايد در اين‌جا اضافه كنيم كه لوفور در مرحله‌اي ديگر ضمن تبيين نظريه ديالكتيك خود از نيچه نيز وام مي‌گيرد. به واقع aufheben هگل را با überwinden يا چيرگي نيچه مقايسه و امكاناتِ يك سنتز را از نو بررسي مي‌كند: تاريخ رشد آگاهيْ مبتني بر هگل؛ تحليل انتقادي از دولت و سازمان‌دهي اقتصاديِ جامعه استوار بر ماركس؛ و نقد ارزش‌ها و عامليت خلاق برگرفته از نيچه. a و b در هم منحل مي‌شوند تا c پدپد آيد. لوفور سعي مي‌كند اين ديالكتيك را با مدلِ چرخشيِ چيره شدن و بازگشت جاودانِ نيچه گره بزند.
در اين تعبير، اجزاء در هم منحل نمي‌شوند بلكه از نو آغاز مي‌شوند. البته آن‌چه لوفور انجام مي‌دهد تا حدي مبهم و ناتمام باقي مي‌ماند. به همين منوال مفهوم شورمندي ديونسيِ نيچه و استفاده از فستيوال را براي ايضاح انقلاب به كار مي‌برد. در فستيوال انقلابي، ارزش‌ها از نو ارزشيابي و كشف مي‌شوند. او كمون پاريس را با تراژدي و درام كه فسيوال‌هاي خونين هستند و در دل هريك شكست، قرباني، و مرگ قهرماني كه با تقدير در مي‌افتد، مقايسه مي‌كند. كمون، به‌زعم لوفور، افق نويني از امكانات براي آينده مي‌گشايد. و او سرانجام با تاكيد بر فضا space، آن را وارد ماترياليسم ديالتيك مي‌كند: اساسِ ماترياليسم ديالكتيك را از زمان به فضا(مكان) منتقل مي‌كند. اين بار رشدِ ديالكتيكيِ شيوه‌هاي فضا و مناسبات‌شان با سرمايه را تبيين مي‌كند: «ديالكتيك امروزه ديگر به حيث تاريخي و زمان تاريخي ، يا به يك مكانيسم گذرايي مثل " تز- آنتي تز- سنتز" چنگ نمي‌زند... بدين‌ترتيب، اين چيزي نوين و غامض است: ديالكتيك ديگر منضم به حيث زماني نيست. بنابراين، رديه‌هاي تاريخيتِ هگلي نمي‌تواند در مقام نقدِ ديالكتيك عمل كند. براي بازشناختِ فضا، براي بازشناختِ آن‌چه در آن‌جا " رخ مي‌دهد" ، از نو بايد ديالكيتك را سر گرفت».
با لحاظ كردن توليدِ اجتماعيِ فضا، ديالكتيك سه بخش مي‌شود. فضا، ابتدا به ساكن، داراي مشكلات كلامي است. فرضا واژه هاي"تاريخي" يا " سياسي" انگيزه‌هاي انساني، هدف‌مندي و گرايش يه حيات را منتقل مي‌كنند. اما فضا، ناقلِ ايستايي، خنثي بودن، و انفعال است. براي اين‌كه چنين ذهنيتي زدوده شود بايد به تحليل فضاي اجتماعي بيانديشيم. فضاي اجتماعي حامل قلمروي عمل سياسي است. ديالكتيك با چنين پيش‌فرضي سه‌تايي و فضامند مي‌شود. اينْ شكل نويني از " ايجاب- نفي-نفيِ نفي" است. نه هگل و نه ماركس عبارت" تز-آنتي تز-سنتز" را به كار نبردند. فيخته چنين به كار برد.
فرمول ماركس و انگلس، ايجاب-نفي-نفيِ نفي بود. دوئاليسمِ ايجاب – نفي، تحت‌الشعاعِ تِرم سوم يعني نفي ِنفي است. به واقع اين تِرم مي‌تواند آن را تغيير و جابه‌جا كنذ. اينْ معناي ضمنيِ فلسفيِ گزاره لوفور است كه ديالكتيك مي‌تواند تعميم داده شود به "تريالكتيك"، كه در آن جايگاهي براي ديگربودگيotherness‌ درون ماترياليسم ديالكتيك باز مي‌شود. توصيف لوفور از "ديالكتيك سه‌تايي" كه خود چندان آن را به كار نگرفت، ديالكتيكِ سه‌بخشي بود كه شامل يك تز با دو آنتي تز بود. توصيف او از فضاي اجتماعي گوياي عمل، نظر، و فضاي تخيل شده است كه اجزايي هستند كه در يك فضامندسازيِ اجتماعي باهم سنتز مي كنند. جزء سوم نفيِ نفي چيزي بيش از معادلِ دو تاي ديگر است.
لوفور از فضاي مدرَك يا درك شده،‌ تصور شده، و زيسته به ترتيب به‌عنوان معادل‌هايي براي عمل، نظر، تخيل شده استفاده مي‌كند. حال بياييد همين نكته را اين گونه به كار بريم: ما يك عمل يا دركِ روزمره داريم( همان چيزهايي كه در زندگي روزمره با آن سر و كار داريم و عملا موجودند، فرضا فضاي پارك را در نظر بگيريد) كه در تضاد با تئوري يا مفاهيمِ فضايي/مكاني هستند (اين جزء چيزهايي است كه در نظريه و تئوري موجودند و فرضا در قلمروي شهري،‌ تكنوكرات‌ها با آن سروكار دارند، يك جزء سوم(بگيريد همان پوتوپيا، چيزهايي كه بايد باشد) كه كاملا ديگري(متفاوت) است اين دو جزء را به هم مربوط مي‌كند. نام آن فضاي كاملا زيسته يا خلاق است. حال اين سه جزء طبق ماترياليسم ديالكتيك بايد باهم سنتزي صورت دهند. البته با دو آنتي تز. سنتز در تِرم چهارم، تِرم فرارونده،نهفته است. لوفور به آن مي گويد l´space يا فضامندسازي .spatialization به قول لوفور "ما يك سياستِ فضا داريم زيرا فضا سياسي است. ديالكتيك، امكانِ تحليلِ شدن را مي‌دهد.
سه جزء ديالكتيك را فرضا ‌‌مي‌توان در موسيقي،‌ يا به عبارتي هنر زمان، ديد: ملودي، هارموني،‌ ريتم. به همين طريق مي‌توان جهان مدرن را با تكيه بر سه جزءِ متضادِ دولت/ ملت/ طبقات تحليل كرد. ما مي‌توانيم مواردي از شدن را اضافه كنيم كه صرفا از طريق ديالكتيكِ سه تاييِ مبدعِ ماركس به چنگ آوريم." اما استوارت اِلدن، تفسير ديگري از ديالكتيكِ لوفور تبيين مي‌كند. به‌زعم او، لوفور همواره بر ديالكتيكِ سه تِرمي تاكيد مي‌كند.
لوفور در "دوازده تز در باب منطق و ديالكتيك" مي‌نويسد: ما در ساحتِ ميانجي بين منطق و ديالكتيك هستيم، دير يا زود، ديالكتيك، تِرم سوم را وارد مي‌كند. دياكتيك نه خود را به يك تِرم منفرد و نه دو ترم متفاوت تجزيه نمي‌كند. لحاظ كردن ترم سوم،‌ گوياي يك دگرگوني در انديشه است، تكوين آن در جهاني است كه در روند شدن است. ترم سوم نشانگر هم تعقيد و بغرنجيِ متناقضِ امر واقع و هم حركتي است كه از تناقض پيدايش مي‌شود و معطوف به فرارفتن از آن است. (تصويري از اين ايده: در ماركس، سه تاييِ " كار/سرمايه/سود-از-محصولاتِ-زمين. در موسيقي، سه‌تاييِ ريتم/ملودي/هارموني. و غيره.)
اِلدن اين نظر شيلدز را كه لوفور "زمينه ماترياليسم ديالكتيك را از زمان به فضا منتقل مي‌كند" رد مي‌كند. به واقع، به نظر او، لوفور، فضا را جايگزينِ تاريخيّتِ هگلي نمي‌كند. الدن،‌ همچنين تفسير ادوارد سوجا را كه طبق آن مبتني بر ترم سوم در حكمِ ديگربودگي است، قبول ندارد. به‌زعم او، عبارت dialectique de tripliciteكه لوفور به كار مي‌برد،‌ به معناي جايگزين كردنِ تريالكيتك يا گنجاندن فضا در ديالكتيك به جاي استدلال ديالكتيكي نيست بلكه لوفور با تمايل ماترياليسم ديالكتيك به تصويرِ خطيِ تغيير تاريخي مسئله دارد. به همين دليل مفهوم غير خطيِ نيچه‌اي از پيشرفت را لحاظ مي‌كند تا به ديالكتيك مجال دهد كه نه به دو ترم تجزيه شود بلكه روند سه‌تايي پيش گيرد، به نحوي كه سنتز بر دو ترم ديگر بتواند عمل كند.
بنابراين، ترم سوم،‌ نتيجه ديالكتيك نيست بلكه آن‌جاست، اما در حكمِ نتيجه يا نفطه اوجِ نيست. به اعتقاد الدن، تصور لوفور از depassement(غالب شدن، مستولي شدن) بيشتر معناي überwinden نيچه را مي‌رساند تا aufheben هگل را. لوفور خاطرنشان مي‌كند كه در نيچه،‌ überwindenمي‌چربد به aufheben . بدين‌ترتيب، وارد كردن فضا به معناي اين نيست كه ديالكتيك، فضامند مي‌شود بلكه ديالكتيكِ غيرخطي بر فضا حمل مي‌شود. مسئله لوفور علمِ فضا نيست بلكه تئوري توليد فضاست.




2009-05-27

راستش را بخواهید سرهرمس در انتخابات پیشِ رو به میرحسین موسوی رای خواهد داد، جدی.

و البته که در این انتخاب، صرفن یک مقداری دلایل شکمی، شخصی، ظاهربینانه، خام، احساسات‌گرایانه، بی‌منطق و سست‌پایه دارد برای خودش که در عینِ این که به کسی مربوط نمی‌شود، به چند مورد از آن در همین پایین اشاره خواهد کرد. ضمنن همین‌جا خودش قبل از این که یک سری آدمِ مچ‌گیر بخواهند دلایلِ تخمی‌اش را من‌بابِ به‌اصطلاح تحریمِ انتخاباتِ چهارسالِ قبل جلوی چشمش بیاورند، اعلام می‌کند که علی‌رغمِ اصرار دوستان، خودش را معصوم نمی‌داند.

  1. میرحسین معمار است. معمارجماعت یک عادتِ لوسِ حرص‌دربیاری دارند بین خودشان که خودشان را کلن زیادی تحویل می‌گیرند. علی‌الخصوص که فردِ موردِ نظر معمارِ دانشگاهِ ملی هم هست.
  2. میرحسین بلد است چه‌طور لباس بپوشد. بلد است چه رنگی را با چه رنگی و چه جنسی بپوشد. حداقل نسبت به کلنگ (یعنی آن سه‌ نفرِ دیگر) سلیقه‌ی پوششِ به‌تری دارد.
  3. میرحسین صورتِ فوتوژنیکی دارد. (آیا به نظرتان لازم است درباره‌ی صورتِ آقای احمدی‌نژاد یا آقای رضایی حرف زد؟)
  4. میرحسین تنِ صدایِ خوبی دارد و بلد است کلمات را انتخاب کند برای حرف‌زدن.
  5. میرحسین بلد است یک جوری که چندش‌آور نباشد لب‌خند بزند.
  6. میرحسین لات‌بازی درنمی‌آورد.
  7. میرحسین را می‌شود جلوی چهار تا خارجی رو کرد و شرمنده نشد. از لحاظِ کلن.
  8. میرحسین بلد است زن انتخاب کند، از لحاظِ ازدواج.
  9. میرحسین بلد است نقاشی بکشد.
  10. میرحسین آقای خاتمی را پشتِ سرش دارد، از لحاظِ افلاطونی.
  11. میرحسین کله‌خر نیست.
  12. میرحسین بلد است ریش و مویش را چه‌طور شانه کند و تمیز نگه دارد.
  13. میرحسین بی‌خودی شلوغش نمی‌کند.
  14. میرحسین در انظار عمومی دستِ زنش را می‌گیرد، از لحاظ منزل.
  15. میرحسین قولِ وزارتِ لاطائلات را داده به سرهرمس.
  16. میرحسین هم مثلِ سرهرمس، یک پیش‌وند ابتدای اسمش دارد.
  17. میرحسین از لحاظِ خطِ آقای خاتمی، علی‌الخصوص امضایش، زیبا است.
  18. میرحسین بازیِ رنگ‌های انتخاباتی را شروع کرده است که کلن منجر به کم‌شدنِ این همه خاکستری در سطح شهر می‌شود، گیرم برای مدتی کوتاه.
  19. میرحسین زیرِ گوشِ سرهرمس قول داده بعدن یک تیپا زیرِ باسنِ تمامِ این آدم‌های احساساتیِ ستادش بزند. از لحاظِ اشعارِ نغز و شعارهای دل‌ربای‌شان.
  20. میرحسین مخفف اسمش می‌شود ام‌ام، که آدم را یادِ متروگلدن مایر و مرلین مونرو و مارگریت موراس و منرال موتورز و این‌ها می‌اندازد. خداوکیلی دوست داشتید کاندید بودید و مخفف اسم‌تان می‌شد ام‌کاف یا الف‌نون یا ام‌آر یا فیلان؟

ادامه هم ندارد.




2009-05-26

2

سرهرمس در چنبره‌ی آدم‌های نازنین پیرامون‌ش، عزیزی دارد که از قضا هردو در صبح یک روز پاییزی، حوالی پانزده‌شانزده سال قبل، پا به ساختمان دانشکده‌ی معماری دانشگاه ملی گذاشتند، یکی پله‌ها را بالا رفت به قصدِ ثبت‌نام، دیگری پله‌ها را پایین رفت به نیتِ ژوژمانِ پروژه‌ی دیپلم‌ش. بعد یادش هست که همان روزها، آن یکی که پله‌ها را پایین رفته بود زیرِ گوشِ دیگری چیزی گفت که وسوسه‌ای انداخت در جانِ این یکی که پله‌ها را بالا رفته بود، که با گذشت زمان نه تنها کم‌رنگ‌تر نشد، که هی وقت و بی‌وقت به یادش آورد که معماربودن یک خاصیتی است که عین سرطان می‌رود در گوشت و پوست و خون‌تان لانه می‌کند، که اگر صد سال هم بگذرد، به شغلِ شریفِ کاغذقیچی‌کنی هم اشتغالِ تمام‌وقت داشته باشی، رهایت نمی‌کند. که معماربودن فعالیتی است بیست‌وچهارساعته، که ذهنِ تصویرسازت، ذهنِ سوداپردازت، مدام و پیوسته، دارد برای خودش می‌چیند و می‌سازد و پشتِ هم می‌اندازد. حتا اگر خلافش ثابت شود. حتا اگر هیچ‌وقت، چیزی از انگشتان‌ت جاری نشود، به هیاتِ تصویر، نقش و خط. حتا اگر هیچ‌وقت رویایِ ساختن، برایِ خودت و خودت ساختن، رنگِ واقعیت نگیرد.

و در آن صبحِ پاییزی، کسی زیر گوشِ سرهرمس خوانده بود که یادت بماند، هر از چندی، برداری برای خودت خانه‌ی خیال‌ت را بکشی، نه به قصد ساختن یا نمایش، به این مقصود که یادت بیندازد که سقفِ آرزوهایت کجاست، چه هیاتی دارد. که یادت بیندازد خانه‌ی رویاهایت چه شکلی باید باشد. که هر از چندی بتوانی رویاهایت را با هم مقایسه کنی. که یادت بیندازد سوداهایت چه‌طور سال به سال، نرم و آهسته، شکل می‌گیرند، تغییر می‌کنند، لباس عوض می‌کنند و بالطبع، خانه‌ی رویایی‌ات، چه طور در گذر زمان خودش را از شکلی به شکلی دیگر درمی‌آورد.

سرهرمس یادش هست که آن روزها، چه‌طور پیچیده‌گی، بالاوپایین‌داشته‌گی، پَستومندی، کنج‌داری، رازآمیزی و سردرگمی، سربه‌مهربوده‌گی، پشت‌کرده‌گی به عالم و آدم، خستِ نور، سایه‌داریِ دنج‌ها، سردرگریبانِ‌خودداشته‌گی، پیچاپیچی، تعدد اشکال و فرم‌هاو فضاها و خیال‌ها، شهرزادیتِ بنا، شده بود ویژه‌گی‌های بنیادینِ خانه‌ی رویایی‌اش. بی‌خود نبود که هر بار که شروع کرده بود به خیال‌کردنِ خانه، آن‌قدر چرخیده‌ بود در سرسراها و تالارها و پستوها و اتاق‌ها و طارمی‌ها و ایوان‌ها و پنج‌دری‌ها و حیاط‌ها و حیات‌های روحش، که دستِ آخر قلم‌ش چیزی جز سفیدی بی‌پایان نقش نکرده بود روی کاغذ.

سرهرمس حواس‌ش هست که این روزها چه‌طور هر بار مبهوت می‌شود از سفیدیِ عریانِ بی‌انتهای دیوارهای خالی، منظره‌های خلوت، سکوت‌ میانِ قاب‌های خالی، شفافیتِ تمام‌قد، بی‌پرده‌گی، بی‌پوشیده‌گی، ریزشِ بی‌محابای نور به عمقِ جاها، ترددِ بی‌روادیدِ نگاه‌ها از پنجره‌های سربه‌بالاکشیده، خلاصه‌گیِ مکان، و تنوعی که به شکلِ امکاناتِ مختلفِ چینش و پردازش، این معماریِ آرام و طمأنینه‌دار و یواش و مهربان و کم‌آزار به آدم هدیه می‌دهد.

انگار خانه‌ی رویاییِ امروزِ سرهرمس، بیش از هرچیز، مجال دارد در دل‌ش.




2009-05-21

dh



2009-05-20

بدم می‌آید از وبلاگ‌های غُردار، بعد وقت‌هایی هست در زنده‌گانی که می‌بینی حرفی به جز غر نداری. نمی‌شود که بزنی، نمی‌شود هم که نزنی- سلام لاله، بیا یک مقداری یادم بده آدم چه‌طور می‌تواند هم غر بزند و هم قیافه‌ی عبوس به خودش نگیرد، دلِ خواننده‌جماعت را ریش نکند، حوصله‌ سر نبرد، جوری که بعد هی خودش بردارد وبلاگ خودش را تماشا کند و حرص بخورد. از این همه غری که زده، از این زشتی‌ای که شر کرده با ملت- بعد این جوری می‌شود که تا پستِ بعدی، تا وقتی دوباره یک چیزی، چوبی اتفاق بیفتد و دلت شاد بشود و ذوق کنی و مورد نویسش قرارش دهی، باید همین‌جور هی شرمنده‌ی خودت بشوی با این خزعبلاتِ تاریخِ مصرف‌داری که نوشته‌ای.

اصلن می‌دانید؟ آدم که محاصره می‌شود با امورِ دنیوی، با یک مقادیر متنابهی مخلفاتِ غیرهیجان‌انگیز روزانه و مکررها و عبوسیت‌ها و بلاه‌بلاه، در طول ِ روز، آدم که می‌میرد بس که نمی‌بیند و نمی‌خواند و نمی‌بوید و نمی‌نوشد و نمی‌بوسد و نمی‌بغلد و نمی‌گوشد و نمی‌معاشرتد، آدم که آدم‌های شکوفاکننده‌‌اش را این همه کم می‌بیند، پُر می‌شود از غرهای بی‌خاصیت، از تکرارهای کلافه‌کننده‌ی متوسط، زیادی متوسط.

نک‌بت!





ژانر: اینایی که کلن جدی می‌گیرن.

هیه!





شبِ من پنجره‌ای بی‌فردا/ روزِ من قصه‌ی تنهایی‌ها/ مانده در خاک و اسیرِ ساحل/ ماهی‌ام، ماهی دور از دریا/ هیچ کس با دل آواره‌ی من/ لحظه‌ای هم‌دم و هم‌راه نبود/ هیچ شهری به من سرگردان/ درِ دروازه‌ی خود را نگشود/ کولی‌ام، خسته و سرگردان‌ام/ ابر دل‌تنگِ پر از باران‌ام/ پای من خسته از این رفتن بود/ قصه‌ام قصه‌ی دل‌ کندن بود/ دل به هرکس که سپردم، دیدم/ راه‌اش افسوس جدا از من بود/ صخره ویران نشود از باران/ گریه هم عقده‌ی ما را نگشود/ آخرِ قصه‌ی من مثل همه/ گم شدن در نفس باد نبود/ روح آواره‌ی من بعد از من/ کولیِ دربه‌درِ صحراهاست/ می‌رود بی‌خبر از آخرِ راه:/ هم‌چنان مثل همیشه تنهاست/ کولی‌ام، خسته و سرگردان‌ام/ ابر دل‌تنگِ پر از باران‌ام

خوش‌وقتی گاهی ناغافل از راه می‌رسد. شبیه به سیگاری که آن‌قدر کش می‌آید تا خانمِ گوگوش برسد به روحِ آواره‌اش. شبیه به اتوبانی خلوت، رو به دماوند، که آن بالاها، جایی که پیچ می‌خورد راه‌ات، چشم‌ات بیفتد به برجی که روزگاری از زیرِ دست‌های تو بیرون آمده نقش‌اش، شبیه به ساندویچِ کثیف‌ِ خوش‌مزه‌ای که دمی قبل، معده‌ی خالی‌ات را نوازش کرده. شبیه به غروبی که دارد از راه می‌رسد، شبیه به دلی که ناغافل تپیدن می‌گیرد. شبیه به آسمانی تمیز، با ابرهایی پراکنده. شبیه به نورهای پایانِ روز. یا تلالوِ یادی در خاطر.

خوش‌وقتی گاهی به اندازه‌ی سوختنِ یک سیگار طول می‌کشد. این‌جوری است که می‌بینی از بی‌فرداییِ پنجره‌ای، از آواره‌گیِ دل‌ای، از کولی‌وش‌بوده‌گی و دربه‌دریِ صحراها بودن، از بی‌خبری، سرگردانی، دل‌تنگی، صاف داری یادِ آدمی می‌افتی که دورادور حواست به‌ش هست، که ردِ نشدن‌های‌اش را داری دنبال می‌کنی. که این‌همه در خلا نداشته‌ها و نرسیدن‌هایش، دارد می‌بالد، آرام و بی‌صدا. بزرگ و تلخ‌تر می‌شود. که دلت می‌خواهد یک روز دستش را بگیری، بگذاری در دست همه‌ی آن‌هایی که دل‌اش روزی برای‌شان تپیده بود و صدا به صدا نرسیده بود.

خوش‌وقتی گاهی می‌شود خاطره، در یک دم. به یک جمله. با یک نگاه. یک عتاب.

(بعد دلت می‌خواهد یکی پیدا بشود یادِ شما آدم‌های فانی بیاورد که چه‌طور متقاعدکردنِ آدم‌ها هزار و یک راه دارد. که چه‌طور عجز و لابه و داد و هوار و اخم و تَخم، آخرین راه است. که چه‌طور آدم‌ها یک‌راست راه‌شان را می‌کشند می‌روند سراغِ این دمِ دست‌ترین و پیش‌پاافتاده‌ترین راه. که چه‌طور، لابد، آن‌قدر خسته‌گی لانه کرده در روح و جسم‌شان، که از خیرِ همه‌ی هزار راهِ دیگر می‌گذرند، که عطایِ آزمودن‌اش را به لقایِ سریع پاسخ‌گرفتن می‌بخشند. که حواس‌شان نیست، که حواس‌شان نیست، حواس‌شان نیست.)

پ.ن: و امان، امان، امان از آرشه‌ای که روی سیم‌ها، خنک و حزن‌آلود، دارد کشیده می‌شود مدام، در بطنِ این آهنگ. از جنسِ بادِ ملایمی که خبر از پایانی محتوم دارد در خودش. پایانی نه اما آن‌چنان سوگ‌دار. بادی که به گونه‌ای سپید می‌وزد، روی پل‌ای، جایی، از جنسِ تنهاییِ دل‌چسبِ غم‌ناکی که گاهی، هر از گاهی، همه‌ی ما را بدان نیاز هست. نیست؟





It goes by so quickly. In a flash the life we knew is gone for ever and we left to ask ourselves how could he have left me. When did my beauty start to fade? Why has my friend changed? Was I the best mother I could have been? Of course there is some people who understand how quickly time passes. That's why they so determined to get what they want before it's too late

D.H, S-5. E-1

Labels:




2009-05-18

After all, to let someone into your home is to let them into your life. And we never know what sort of horrible secrets they carry with them...Yes, we must be very careful with those we invited to our lives because some will refuse to leave

D.H, S-4, E-14

آیه داریم اصلن، در بابِ این که حتا اگر آن‌قدر بال‌های اشتیاق‌تان هنوز مبسوط نشده که بنشینید درست‌ودرمان دسپرت‌فیلان ببینید، حداقل یادتان بماند که با از دست‌دادنِ نریشن‌های خانمِ راوی، در انتهای هر اپیزود( آن طور که برمی‌دارد زمین و زمان را به هم می‌دوزد، آن‌ طور که پنجره‌پنجره‌وار عبور می‌کند دوربینِ معظم‌ش از روی زنده‌گی آدم‌های قصه، آن‌طور که می‌دوزد تمامِ تکه‌های ظاهرن پراکنده‌ی داستان را، آن‌طور که اصلن ورای شک‌وشبهه‌ها و گره‌های سطحیِ ماجرا، یک‌هو می‌پردازد به کنهِ ماجرا، به اصل و بن‌مایه‌ی این‌ همه ظاهرسازی‌های خاله‌زنکانه، آن‌طور که تمامِ تلخیِ سرشتِ سوزناکِ زنده‌گیِ شخصیت‌های سریال (این‌جا دیگر اجازه دارید تعمیم بدهید!) را می‌آورد جلوی روی‌تان، آن‌طور که آرامشِ خوابِ شبانه‌ را می‌رباید از چشم‌تان، آن‌طور که تناقض می‌آفریند میانِ بسترهای ظاهرن آرامِ آدم‌های محله‌ی ویستریا با خرده‌جنایت‌ها و خرده‌خیانت‌ها و خرده‌خباثت‌ها و خرده‌شرافت‌‌های انسانی، بسا انسانی‌شان، آن‌طور که آن‌طور که آن‌طور که با آن صدای نرم و ملایم و ترسناک‌ش همه‌ی نداشته‌های‌شان/مان را به رخ می‌کشد، همه‌ی جاهای خالی، حفره‌های مبهمِ سیاه، تراژدی‌های ناگزیرِ زنده‌گی، شکننده‌گیِ همه‌چیز، همه‌چیز، همه‌چیز، آن‌طور که تهی می‌کند تهِ دلِ آدم را، آن‌طور خبر می‌دهد از جای‌گاهِ راویِ آگاه از آینده، از تقدیرِ محتومِ این/ما آدم‌ها، از سنگینیِ تحمل‌پذیرِ هستی) معرفتِ بزرگی را از دست داده‌اید، بی‌خود و بی‌جهت خودتان را و خانواده‌تان را و عزیزِ دل‌تان را و دل‌بندهای‌تان را محروم کرده‌اید از لذتِ مازوخیستیِ تماشای این جور چیزها!

پ.ن: ها راستی این را هم از دست ندهید که بدجوری آن روی دیگرِ سکه‌ی موضوع است.

Labels:




2009-05-17

Untitled-1




2009-05-16

سهمِ من از تو، شده همین عطوفت‌های خصوصی لابه‌لایِ کار و ترافیک و روزمره‌گی. شده همین برایِ خودم نوشتن از تو. سهمِ من از تو، از این همه دوست‌داشتنِ تو، شده همین خیال‌های از راهِ دور، همین شره‌کردنِ قطره‌چکانی، این‌جا و آن‌جا. شده همین یکی‌دوساعت فراغت‌های گاه‌وبی‌گاه، از بیست و چهارساعتی که مثل باد می‌رود و من را جا می‌گذارد. شده دست‌کشیدن‌های گاه‌وبی‌گاه، روی مهربانیِ سطحِ تن‌ات.

به هم که می‌رسیم، غروب که می‌شود اما گم می‌شود این قصه‌ها میانِ بایدنبایدهای زنده‌گانی. میانِ حرف و حدیث‌های ناچارِ هر زنده‌گی‌ای. می‌‌خواهم بگویم دوست دارم یک‌روزی، یک وقتی، مثلن ده سال دیگر، گذارت بیفتد دوباره به این‌ها. کاش یادت بماند که چه‌طور لابه‌لای این روزمره‌گی‌های نه‌همیشه‌خوش‌مزه‌ی روزگار، عزیزِ دل بودی، هستی.





... می‌دانی؟ خوب است که وبلاگ هست، ای‌میل هست، پدیده‌ای به نامِ آرشیوِ مکتوب و مضبوط هست. که آدم می‌تواند گاهی، هر از گاهی، بردارد بگردد در دلِ سالیان، ببیند کجا، از چیِ کی یا چی خوشش آمده یا نیامده. که بردارد بگردد ببیند کِی از کجای چی یا کی دنیا را رصد کرده، از فرازِ کدام شانه خیره شده در چشم‌انداز. که یک هه‌ی گنده نثار ارواحِ طیبه‌ی هفت جد و آبادش کند، از لحاظِ چیزهای سخت و استواری که دود شده است و به هوا رفته است. خوب است که این‌جا صداها این‌طور ثبت و ضبط می‌شود، خوش‌احوالی‌ها و ناخوش‌احوالی‌ها. که گاهی، هر از گاهی، برداری بگردی ببینی چه همه ریشه دارد یک چیزهایی، در همان فرست‌ایمپرشن‌های عهدِ عتیق. بعد لابد نیشت باز بشود به فراخنایِ شانه‌هایت، که یادم بماند اعتمادتر کنم به حس‌ها و شهودها و حساسیت‌هایم.

می‌خواهم بگویم حواست بماند به followهایت، بچه‌جان!

 

پ.ن از سرهرمس: و برعکس آقاجان، و برعکس!




2009-05-13

gir kardam tu wc, ab qat'e, guderam sefre, 4ta chiz share kon la'aqal +

nemitunam akhe, daram miram nahar, un sara n deraze ro bekhun -

e, ras migia +





آقای يونيورس خيلی لطف کرده که آدما فقط می‌تونن نمای هم‌ديگه رو، نمای زندگی هم‌ديگه رو ببينن. که آدما می‌تونن اگه دل‌شون خواست، اگه، يه چندتا مقطع از زندگی‌شون رو به چندتا آدم خاص نشون بدن. که اصولن ديدنِ پلانِ زندگی آدما به اين آسونی نيست. به اين راحتی نمی‌شه ويوی آی-بِرد يه آدمی رو از بالا تماشا کنی...

(+)

پ.ن: راستش پلانِ زنده‌گیِ آدم‌ها هم‌چین هم چیز قابلِ ملاحظه‌ای نیست، بیگ‌دیل‌ای نیست. بی‌خود نیست که سال‌هاست که نقطه‌ی شروعِ معماری (شما بخوانِ معماریِ آدم‌ها، بخوان شناختن‌شان، بخوان خواندن‌شان) دیگر پلان نیست و خب نما هم که نبوده هیچ‌وقت. یعنی اگر هم باشند هنوز معمارانی که از پلان یا وحشت‌ناک‌ترش، نما شروع کنند به معماری‌کردن، راه به جایِ درست‌ودرمانی نخواهند برد. حالا دارد از آن دست قیاس‌های آن‌چنانی می‌کند سرهرمس اما همان‌طور که معماری‌کردن از روی مقطع، راه تروتمیزتری است برای خلق‌کردن فضاییِ نو، گاس که همین مقاطعِ فوق‌الذکر به‌ترین مدخل ورود به دنیای آدم‌ها باشد اصلن. می‌خواهم بگویم پلانِ زنده‌گیِ آدم بُعدِ سوم ندارد. مقادیری طول دارد و عرض و اندازه و نهایتن مبلمان و چیدمان و این‌ها. کجا از پلانِ آدم‌ها می‌شود فهمید ارتفاعِ زنده‌گی‌شان را، ارتفاعِ بودن‌شان را. عمقِ وجودداشتن و بودن و باشیدن‌شان را. (حتا پاشیدن‌شان را!) وقتی اما می‌نشینید به طراحیِ مقطع (و دو مقطعِ متعامد حتا) آن وقت است که هم طول دارید و هم عرض و هم ارتفاع، اگر حواس‌تان باشد. این جوری است که سرهرمس اکیدن پیشنهاد می‌کند اتفاقن، اتفاقن آدم‌ها را اگر حواس‌تان جمع باشد، از همان تک‌مقطع‌های گاه‌به‌گاه‌شان می‌فهمید، می‌خوانید، می‌شناسید. بعد اصلن معماری‌کردن به کمکِ مدل‌سازی، ماکت، اصلن یک کیفیت استثناییِ لامصبی دارد. یعنی هیچ‌وقت آن‌جور که فضای‌ِ درحالِ خلق‌تان را در مدل/ ماکت می‌بینید و لمس می‌کنید، آن‌قدر که این بافت و رنگِ ماکت می‌تواند دست‌های‌تان را به ادراکِ بی‌واسطه‌ی فضا/ آدم‌ برساند، هیچ‌ نقشه‌ی دوبعدی‌ای، از نما و پلان بگیر تا پرسپکتیو و مقطع، نمی‌تواند. بی‌خود نیست که یک مرض مبسوطی دارند رفقا در دسته‌بندی، در مدل‌سازی از آدم‌ها، در تشبیه‌شان به میوه و غذا و آیریش‌کرم و بلاه‌بلاه. یعنی می‌خواهم بگویم شما بیا چند مقطع از زنده‌گی آن آدم را به من بنما، بعد چهار تیکه چوب و مقوا و چسب و الخ هم به من بده، من بشینم برایت مدل‌ بسازم، چهاربعدی کنم اصلن آن آدم را. حالا من یعنی منِ نوعی. یعنی آن خانم و آقایی که آن طرف نشسته‌اند و نیش‌شان باز است. نخند بچه!




2009-05-12

DSCF0057ساعت‌های طلایی‌ای هست در زنده‌گانی، قبل از به‌خواب‌رفتن، که مازیار خسته و بی‌رمق، بی انرژی‌ای برای بازی و جهیدن، دراز می‌کشد کنارِ من، سرش را می‌گذارد روی بازوی راستم، بعد می‌گوید: خب بابا، تعریف کن ببینم امروز چه نیروگاهی ساختی! و بعد، منِ گریزانِ از هرنوع گزارش‌دادنی به هرکس، دلم می‌خواهد برایش تمامِ قصه‌های روزم را تعریف کنم. پس شروع می‌کنم به گفتن که چه‌طور خاک‌ را برمی‌داریم و میلگرد‌ها را می‌گذاریم و بتن می‌ریزیم و تیرها و ستون‌های فولادی را برپا می‌کنیم و آجرها را روی هم می‌گذاریم و سقف‌ها را پوشش می‌دهیم و الخ. مازیار به دقت گوش می‌کند و یادش می‌ماند. بعد فرداشب، وقتی دوباره همین‌ها را برایش تعریف می‌کنم، می‌پرسد: نیروگاهِ جدید چی ساختی؟ اینا رو که دیروز ساخته بودی!





داشتم ترافیکِ مدرس را سپری می‌کردم حوالی هفت شب. سردرد ملایمِ بی‌خودی داشتم. یکی از دو خط آن‌ورتر، آمد به زور راه گرفت، یک ماشین جلو افتاد، آمد در خط کناریم. چند متری از من جلوتر. راننده‌ی پشتِ سرش، که حالا هم‌بادِ من شده بود، سرش را بیرون آورد از پنجره که: خیلی انی، عوضی. با خودم گفتم نمی‌شنود خب، آنی که رج زده بود. چند متری جلوتر رفتیم. شدم هم‌باد همانی که رج زده بود. پنجره را کشیدم پایین. گفتم: اون آقا که پیچیدین جلوش به‌تون گفت خیلی انین، گفت انِ عوضی درواقع. پنجره را دادم بالا و رفتم جلوتر. با خودم فکر کردم این سردرد یحتمل مال سیگار باید باشد.

 

از وبلاگِ یک جوال‌دوز




2009-05-04

در بازخوانی صد سال تنهایی ایده عجیبی به ذهن‌ام رسید: شخصیت‌های اول رمان‌های بزرگ فرزندی ندارند. در زندگی، کمتر از یک درصد مردم بدون فرزندند، ولی حداقل  پنجاه درصد شخصیت‌های بزرگ رمانی، رمان را ترک می‌کنند بی آن که تولیدمثل کرده باشند. نه پانتاگروئل، نه پانورژ، نه دون کیشوت، هیچ‌یک وارث ندارند. نه والمون، نه مارکیز دو مرتوی، نه بانوی پرهيزکار دلبستگی‌های پرگزند. نه تام جونز، مشهورترین قهرمان فیلدینگ. نه ورتر. بیشترشخصیت‌های اصلی استاندال بدون فرزندند (یا هرگز فرزندان شان را ندیده‌اند)؛ و همچنین بسیاری از قهرمان‌های بالزاک؛ و داستایوفسکی؛ و در همين قرن گذشته، شخصیت اول در جست و جوی زمان از دست رفته،و بدون تردید، تمام شخصیت های بزرگ موزیل: اولریش، خواهرش آگات، والتر، زنش کلاریس، و دیوتیم؛ و همچنین شوایک؛ و نیز تمامی قهرمان‌های اصلی کافکا، به استثنای کارل روسمان بسیار جوان که کلفتی را باردار می کند، اما دقيقاَ به همین دلیل، به قصد زدودن بچه از زندگی‌اش به آمریکا می گریزد، و این طور است که رمان می‌تواند متولد بشود. این سترون بودن ناشی از قصد آگاهانه‌ی رمان‌نویسان نیست؛ بلکه این روح هنر رمان (یا ضمیر ناهشیار این هنر) است که از تولیدمثل کراهت دارد...

 

میلان کوندرا و فرزانگی وجودی رمان

ترجمه: مريم رييس دانا

منبع: سایتِ دواتِ آقای رضا قاسمی





1DSCF0103 

سولماز دارد فیس‌بوک می‌کند. مازیار وارد می‌شود که: می‌خوام ببینم کیا منو اد کردن!

2

مهم نیست کدام مسابقه و بین چه تیم‌هایی، همین که تله‌ویزیون روشن باشد به فوتبال، حتمن می‌آید که: چندچندن؟

سولماز: سه یک

مازیار: پس کی دو هیچ می‌شن؟!

3

مازیار: پس من می‌رم که بخوابم و یه خواب خوب ببینم.

من: پس منم میام که بخوابم و یه خواب بد ببینم.

مازیار: مامانم یه خواب متوسط ببینه!

4

در حال پلی‌استیشن از لحاظ فیفا: من مازیار زارع هستم. تو هم رامین زارع هستی!





وبلاگ یک چیز بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار خصوصی است که نمودِ بیرونی دارد.

ایرجِ انیشتن‌اینا




2009-05-02

روزی که صبحش با ویسکیِ داغ شروع بشود، میانش به بلاه‌بلاه بگذرد، دمِ غروبش باید هم که به این آسمانِ کبودِ مغزکاهوییِ پربادِ بارانِ مستتردار لب‌ریز از دل‌تنگی برای همه‌ی چیزهایی که نداری و نیست، ختم بشود. شب را هم که خدا بزرگ است، لابد.





حالا می‌فهمم چرا رت باتلر به رفيق‌مون می‌گفت هيچ‌وقت در تنهايی مشروب نخور.
حالا می‌بينم علی‌رغم اين‌که آقايون از زن‌های اسکارلت خوششون مياد، ولی در نهايت به زن‌های ملانی احتياج دارن.

(+)





حریم خصوصی یعنی اینکه وقتی داری گریه می‌کنی و تقلا که اشکاتو نبینم، نیام زل بزنم تو چشماتو و بپرسم گریه می‌کنی؟ حریم خصوصی یعنی اینکه وقتی هی این‌ور شدی اون‌ور شدی که خوابت ببره و بالاخره خوابت برده و پتو رو کشیدی رو سرت،‌ نیام پتو رو بزنم کنار، بیدارت کنم و بگم یه‌ماچ بده بعد بخواب. حریم خصوصی یعنی اینکه وقتی بهم می‌گی راجع به فلان چیز اصلن ازم نپرس هی متوسل نشم به راه‌های غیرمستقیم و وقت و بی‌وقت ازت حرف بکشم. حریم خصوصی یعنی اینکه فکر نکنم توی رقص حریم خصوصی معنی نداره. یعنی اینکه وقتی نمی‌تونی نگام کنی و خیره شدی به یه جای دیگه، هی بهت نگم وقتی دارم باهات حرف می‌زنم به من نگاه کن. حریم خصوصی یعنی اینکه وقتی دستتو از توی دستم می‌کشی بیرون دوباره محکم‌تر نگیرمش تو دستم. حریم خصوصی یعنی اینکه نوشته‌های وبلاگتو جلوی خودت با صدای بلند برای بقیه نخونم. بدونم که قرار نیست یه حرفایی صدا بدن.

(+)





آنسلکتبل! (بروید بخوانید ببینید وقتی می‎‌گوییم لحن و گویش و آوا و صدا دارد در لابه‌لای متن بی‌داد و غوغا می‌کند، یعنی دقیقن داریم از چی حرف می‌زنیم.)





دیدی هرمس که آدم‌ها چه‌طور بعضی‌های‌شان اصلن آدمِ جاده‌های اصلی، آدمِ شاه‌راه‌ها و اتوبان‌ها و بزرگ‌راه‌ها هستند؟ دیدی چه‌طور بلدند مستقیم تا خودِ مقصد، برانند یک‌نواخت و آرام، انگار که کروزکنترل؟ ایرما اما آدمِ جاده‌های اصلی نیست هرمس. می‌دانی که. طاقتش را ندارد. هر بار کوله‌بارش را برداشته، نشسته روی صندلی عقبِ سواریِ کسی، پتوی سفریِ سبزش را کشیده تا بالای چانه‌اش، استنشاق کرده تمامِ بویِ خاطره‌هایش را، چشم‌هایش را بسته و دل داده به موسیقیِ جاده، که مثلن این بار هم آرام گرفته در شاه‌راهِ مستقیم و بی‌حادثه‌ی پیشِ رو. بعد، یکهو خودش را دیده، روحِ بی‌تابش را، که چه‌طور دارد پرواز می‌کند، که چه‌طور خودش را از سان‌روفِ بازِ سواری بالا کشیده، پر کشیده تا اولینِ کوره‌راهِ فرعی، خاکی و پردست‌انداز. به سمتِ نمی‌دانم‌کجا. خیالاتش برای خودشان جلو افتاده‌اند در جاده‌ی جانبی. رفته‌اند برای خودشان سیاحت کنند. رفته‌اند دل بدهند به پیچ‌های نامعلوم. به کشاله‌های وحشی و پرگلِ، با بوهای بکری که انگار صاف از بطنِ بارورِ زمین دارند بالا می‌آیند. روحش را دیده که چه‌طور حفره‌هایش را باز نگه‌ داشته برای پستی و بلندی‌های غیرمنتظره. دلش را گرفته دستش تا در تکان‌تکان‌های پرگردوغبارِ جاده‌ی مال‌رو، پیچ نخورد. تاب بیاورد. این‌ها را دارم می‌گویم که خیال برت ندارد این هیبتی که می‌بینی این‌جور مات و آرام، خودش را پیچیده لای پتوی سفری، روی صندلی عقب، چشم‌هایش را دوخته به یک جای نامعلوم، ایرما است. این‌ها را می‌گویم که اگر چیزی از او پرسیدی و صدایی درنیامد، حواست باشد، یادت باشد، بماند که این ایرما نیست. ایرما، این‌جا نیست. انگار هیچ‌وقت نبوده است. ایرما الان باید کیلومترها دورتر از جاده‌ی اصلی، در چمن‌زاری لباس‌هایش را کنده باشد و برهنه به معاشقه با زمینِ خیس، مشغول باشد. ایرما الان باید برکه‌ای پیدا کرده باشد برای خودش، لُختیِ گوارای وجودش را به آب داده باشد، باید روی دیوارِ کاه‌گلیِ باغی نشسته باشد، پاها را تاب داده، لُپی پر از انگور، نیشی باز به قهقهه با کودکانی پابرهنه. ایرما باید همین لحظه که داری دستش را از روی پتوی سفری نوازش می‌کنی، جایی دور، در کمرکشِ کوهستانی برفی، دست‌هایش را کرده‌ باشد توی جیبِ پالتویش، چانه‌اش را کرده باشد توی یقه‌ی بلندِ لباسش، ایستاده باشد به تماشای ردِ پاهایش در برف. این‌ها را دارم به تو می‌گویم که اگر شنیدی آهی از نهادش دارد بیرون می‌آید، سرت را برنگردانی، به اکتشاف. دیدی اگر لبخندی شره کرد بی‌هوا روی لبانش، ایرما این‌جا نیست. یحتمل دارد ردِ نم‌دارِ نوکِ زبانِ مردی جنگلی را روی پوستِ تازه‌اش دنبال می‌کند. لب‌هایش را اگر غنچه دیدی، خیالت تخت که دارد گونه‌های کودکانِ بی‌شمارش را در تمامِ کوره‌راه‌های گم‌شده، به مهر می‌بوسد. ایرما این‌جا نیست هرمس، گیر نده!



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024