« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2013-01-30


۱
پاتوق شبانه‌روزی فرشته‌های «آسمان برلین/ بال‌های اشتیاق» کتاب‌خانه‌ی دولتی برلین است، قسمت غربی برلین. تنها جایی که فرشته‌های فیلم دست‌شان را نه برای تسلی‌ روی شانه‌ی آدم‌ها می‌گذارند. جایی که کنارشان می‌ایستند به خواندن. انگار برابر می‌شوند با هم، شانه‌به‌شانه. این سکانس‌ها را آقای وندرس انگار اصلن در ستایش «کتاب»، در ستایش «خواندن» ساخته. دست‌ش درد نکند. 

۲
از سینما که بیرون آمدیم خیال‌م راحت بود که آن کتاب با جلد آبی‌اش در جهان هستی موجود است. که می‌شود همین امشب به نیت قربتِ مجدد رفت سراغ ترجمه‌ی حیرت‌انگیز صفی یزدانیان از فیلم‌نامه‌ی حیرت‌انگیز «آسمانِ برلین». یادم افتاده بود به آن سال‌هایی که این کتاب (بگویم این ترجمه تا حق مطلب به‌تر ادا شود) کتاب بالینی بود. که آدم سیر نمی‌شد از ورق‌زدن‌ش. بس که «تر و تمیز» بود. پالوده بود. حاشیه‌ی صوتی و دیالوگ‌ و تصویرش در ستون‌ها جدا مرتب شده بود. (راستی چرا دیگر کسی به این فکر نیفتاد که این‌جوری فیلم‌نامه چاپ کند؟) حرص خورده بودم سر فیلم، که چرا آدمی که زیرنویس کرده بود نرفته بود سراغ صفی اجازه بگیرد عین ترجمه‌ی او را زیرنویس کند. دلم خوش بود که «آسمان برلین» را می‌برم توی تخت و دوباره عیش می‌کنم همین امشب.

۳
این شب‌ها را با سینماتک قلهک خوبم. یک جور خوبی خوبم. گاهی خیال می‌کنم این‌جوری که نسبت ابعادِ منِ بیننده با صفحه‌ی نمایش فیلم تفاوت دارد با فیلم‌دیدن در خانه، انگار دارم سینما را دوباره کشف می‌کنم. دارم کم‌کم حال سینماروهای سه‌چهار دهه پیش را می‌فهمم. هفته‌ای یکی‌دوبار بلند شوی بری سینما، «فیلم» ببینی. مبهوت شوی. سرمست شوی. بروی پیِ‌ کارت. 

۴
«ولی یک‌چیزی را درست نمی‌فهمم؛ می‌شود با خواندن یک نقدِ منفی تفریح کرد، ولی با نوشتنِ نقدِ منفی قرار است چه‌کار کنم؟ قرار است کسی را قانع کنم که آن فیلم خوب نیست؟ که بدترین کارِ دنیاست در هر زمینه‌ای. مثلِ این است که یک‌نفر یکی را دوست دارد و تو بروی بهش بگویی نه، به این دلایل دوستش نداشته باش. می شود حرص خورد و غمگین شد اما برای همچه چیزی که نمی‌شود منطق آورد.»

صفی یزدانیان، گفتگو با محسن آزرم، دوماه‌نامه‌ی نافه، تیر هشتاد و نه

۵
نبود. کتاب جلدآبی نوستالژیک‌م نبود. هزارجا را گشتم. نبود. لابد دست کسی امانت مانده. کوفت‌ش بشود. شنبه بیفتم دنبال‌ش یک نسخه‌ی دیگر پیدا کنم. وسط گشتن «ترجمه‌ی تنهایی» را گذاشتم روی میز. کتاب را سیمی کرده بودیم که از ورق‌زدن‌های زیاد آسیب نبیند. نشستم «استاکر»ش را دوباره خواندم. بعد دلم خواست از همین تریبون به آقای صفی یزدانیان بگویم هی آقا، سرهرمس بین این آدم‌هایی که به سینما نگاه می‌کنند و از سینما می‌نویسند، بی که خیلی هم خودآگاه باشد، مدت‌هاست که سرمشق‌ش نوشته‌های شماست. بی‌تعارف. 



کمی‌ بعدتر؛
این را امیر زحمت کشید و از روی «آسمان برلین» به ترجمه‌ی صفی یزدانیان در فیسبوک برای سرهرمس نوشت. جایی که ماریون و دامیل بالاخره هم را پیدا می‌کنند، اواخر فیلم، ماریون به دامیل می‌گوید:


«شب پیش، خواب بیگانه‌ای را دیدم، خواب مرد را که مرد من است. فقط با او می‌توانستم تنها باشم، و خود را در برابرش بگشایم، به تمامی باز، تنها برای او. تا چنان یکسر به درونم راه یابد، که هزارتویی از نیکبختی مشترک ما را درمیان گیرد. آن مرد تو هستی، می‌دانم.»

Labels: , ,




2013-01-29

راستش را بخواهید دفاع‌کردن از «تن‌تن و راز قصر مونداس» کار ساده‌ای نیست. به‌نظرم بد نبود اگر در تبلیغاتش یک تاکیدی می‌شد روی این که مخاطب این تئاتر همان مخاطب کمیک‌بوک‌های تن‌تن است و لاغیر. یعنی قرار نیست آدمی که طی احوالات معمول و روزانه نمی‌رود سراغ تن‌تن‌خوانی، لذتی ببرد از کار آقای دشت‌آرای. و این طی احوالات روزانه و معمول البته شامل تن‌تن‌بازهای قدیم نمی‌شود: آن‌ها که به مدد نوستالژی آن سال‌ها، هنوز گاهی دمی به خمره می‌زنند.

عاقبت‌اندیشی ما صرفن این بود که بچه‌ها را با خودمان برده بودیم. در همان سن و سالی که خودمان یک روزی رفته بودیم سراغ تن‌تن و کشف‌ش کرده بودیم و جادو شده بودیم. باورتان نمی‌شود به این بچه‌ها چه‌قدر خوش گذشت. آن‌قدر که ما را هم سرحال آورده بودند. قصه‌ی این تئاتر هم همین بود. انگار که یکی خواسته باشد از روی قصه‌های آقای هرژه، یک قصه‌ی تازه بنویسد. یکی که ناشی هم بوده از قضا. یعنی قصه‌ی راز قصر مونداس در عمل ضعیف‌تر بود از قصه‌های آقای هرژه. ترکیبی بود و تقلیدی. در اجرا هم ایده‌ی کمیک‌بوک بودن اصل ماجرا تبدیل شده بود به صحنه‌هایی سوار بر هم. که ایده‌ی خوبی هم بود. باقی ماجرا اما خود همان تن‌تن‌ای بود که در کمیک‌ها بود. برای همان مخاطب هم، همان سن و سال. اشتباه است اگر فکر کنید با چیزی طرف خواهید شد که باب دندان‌تان باشد در این سن و سال و حال و هوا. 

آقای دشت‌آرا تمام تلاش‌ش را کرده بود که «قیافه‌»ی کارش مو نزند با کمیک‌ها. شباهت بصری‌اش کامل باشد. که انصافن هم اداها و قیافه‌ها و فیگورها انطباق معقولی داشت. طبعن شوخی‌ها و پیچ‌های قصه و تعلیق‌ها و اغراق‌ها و الخ هم کم‌وبیش کپی همان چیزی بود که در کمیک‌های تن‌تن هست. آن‌جا اگر به زمین‌خوردن‌های دو کارآگاه و فحاشی‌های هادوک می‌خندید هنوز، این‌جا هم خواهید خندید. 

سرهرمس؟ سرهرمس در مجموع راضی بود. مخاطب‌های واقعی تن‌تن را برده بود با خودش. آن‌ها راضی بودند. خودش یک جاهایی حوصله‌اش سر رفته بود. همان‌طور که هنوز هم گاهی تن‌تن می‌خواند و یک جاهایی حوصله‌اش سر می‌رود. از هیبت هادوک خوشش آمده بود. همان‌طور که همیشه از هیبت حسن معجونی خوشش می‌آید. یک جاهایی هم «حال» کرده بود. همان‌طور که هنوز وقت خواندن تن‌تن «حال» می‌کند.

درمجموع‌تر این که «تن‌تن و راز قصر مونداس» چیزی بیش‌تر از کمیک‌های تن‌تن برای عرضه نداشت. این است که توصیه‌ی من به شما جوانان این است که بردارید بچه‌های دوروبرتان را با خودتان ببرید «تن‌تن و راز قصر مونداس» و خوش بگذرانید. وگرنه که همان بمانید خانه و مربا بخورید و فیلم‌تان را ببینید و اگر هم دل‌تان خواست کمیک‌ش را بخوانید. 



2013-01-28

«فرانسوی ها یک واژۀ محو شده در زبان و فرهنگ و تاریخشان دارند که هرگز به آن نبالیده اند. تا جایی که مجبور نباشند از این کلمه استفاده نمی‌کنند، چون دلشان نمی‌خواهد فراگیر بشود. کلمۀ من‌درآوردی ِ خودشان بوده و مربوط به تاریخ ِ خودشان و دوست ندارند دنیا بفهمد که زبان ِ فرانسوی چنین کلمه ای هم دارد. در این مایه ها که کلمۀ خودمان است، اصلاً به کسی چه مربوط ؟ البته فقط تا وقتی مجبور نباشند. آخر می‌دانید ؟ کلمات آدم را مجبور می‌کنند. مثلاً خود ِ من اگه مجبور نبودم، هرگز از کلمۀ « می‌آیم » استفاده نمی‌کردم. مردم از آدم انتظار دارند دیگر. که بگویی می‌آیی. که وقتی تو را به جایی دعوت می‌کنند لبخند بزنی و این کلمه را برایشان هجّی کنی. من هم هجّی می‌کنم ولی به خودم نمی‌بالم که از این کلمۀ متعفّن استفاده کرده ام چرا که این روزها دلم نمی‌خواهد جایی بروم و فقط برای این که دعوت کننده دست از سرم بردارد، این کلمۀ رکیک را به کار می‌برم و فردا طرف زنگ می‌زند و غر و لند می‌کند که می‌آیم می‌آیم هایت همین بود ؟ و آری همین بود.

مشکل از آنها نیست. از من هم نیست. مردم دوست ندارند « شاید بیایم » بشنوند. من هم دوست ندارم « می‌آیم » به کار ببرم، پس مشکل از کیست ؟ لابد از کلمات. علی‌رغم آن همه وقت و انرژی که صرف کرده ام، هنوز نتوانسته ام یک واژۀ جایگزین برای می‌آیم پیدا کنم که به مخاطب معنای شاید بیایم را برساند. می‌شود به جای نامه گفت مرقومه اما به جای ارتودنسی چه بگوییم ؟ حتی فرانسوی ها هم با آن همه دبدبه و کبکبه و ادعایشان در ادبیات، زورشان به یک کلمه قد نداده و هنوز نتواستند برای واژۀ « مونیاژ »، واژۀ جایگزین ابداع کنند.

پرگویی نکنم. می‌خواستم این را بگویم که در جنگ جهانی اول سه هزار سرباز فرانسوی برای رویارویی با سربازان آلمانی و جلوگیری از پیشروی ِ آنها روی تپۀ مونیاژ مستقر شده بودند. قرار بر این بود که به محض رویت شدن سربازان آلمانی توسط دیده بان ها، با شمارش فرمانده اسحله ها را آتش کنند. خدمت به خاک، خدمت به مردم یا از همین چیزها. فکر میکنید چه شد ؟ همین که دیده بان ها از بالای تپه خیل عظیم سربازان آلمانی را دیدند متواری شدند. ابتدا دو دیده بان اقدام به فرار کردند و فرمانده برای این که به سربازان بفهماند اینجا چه کسی رئیس است، هر دو دیده بان را جلوی چشم هزاران سرباز تیرباران کرد. بعد فرمانده با دو هزار و نهصد و نود هشت سرباز ِ در حال ِ فرار مواجه شد. همگی فرار کردند. حتی یک نفر هم بالای تپه باقی نماند. فرمانده فریاد می‌زد حرامزاده ها لااقل سلاح و مهمّات‌تان را با خود ببرید تا نصیب دشمن نشوند. اما کسی نمی‌شنید. دیگر کسی نمی‌شنید. همه فرار کردند. حتی یک نفر هم نماند. علاقه ای به تاریخ ندارم. برایم مهم نیست که آن دو هزار و نهصد و نود و هشت سرباز به کجا رسیدند ؟ مدال شجاعت گرفتند یا به زندان رفتند ؟ چیزی که نظرم را جلب می‌کند این است که یک جامعۀ چند هزار نفری ناگهان ناامید می‌شود و همه چیز را رها میکند. آرمان‌هایش،ارزش هایش، افتخاراتش و حتی سلاح هایش. من که فقط یک نفرم. نزدیکانم از من چه انتظاری دارند؟»



دلم نیامد تکه‌اش کنم. کل متن را از این‌جا قرض گرفتم. 

Labels:





یادش به‌خیر آقای دکتر وستونِ سریال «این تریت‌منت» یک گرایش جالبی داشت به مفهوم «پترن»، الگو. این‌جوری که وقتی بیمار مقابل‌ش داشت وِروِر از خودش و زندگی و اتفاقات‌ش می‌گفت، سکوت که می‌شد، ناگهان حواس بیمار را متوجه «پترن»ها می‌کرد. که دقت کند ببیند چه‌طور احساسات‌ش، تمایلات‌ش، واکنش‌ها و بازخوردها و حوادثی که بر او حادث می‌شود از یک الگویی دارد پی‌روی می‌کند. که چه‌طور آدم‌های مقابل‌ش، هرکدام به نوعی، دارند از یک جایی به بعد، یک واکنش مشابه به او نشان می‌دهند. یا بدتر، دارد در مقابل آدم‌های‌ش، از یک جایی به بعد، هرکدام به نوعی، یک‌جور واکنش نشان می‌دهد. 

آقای دکتر وستون اعتقاد داشت مطالعه‌ی این الگوها خیلی حیاتی‌ست. می‌گفت از دل همین الگوهاست که آدم می‌فهمد کجای کارش ایراد دارد. می‌گفت اگر حواس‌ت جمع باشد به این‌ها، آن‌وقت است که می‌فهمی گیرت کجاست. که تازه کلیدش را می‌زنی که فرافکنی را متوقف کنی. که با مطالعه‌ی طولی آدم‌ها و ماجراهای زندگی‌ات یاد می‌گیری بالاخره هراس را کنار بگذاری و به خودت، خودِ واقعی‌ات، نه آن تصویر دل‌نشین و پذیرایی که خودت برای آرامش خودت، برای محافظت از خودت، برای خودت ساخته‌ای، نگاه کنی. کشف کنی. که تازه بعد شروع کنی به مرمت.


سرهرمس کلن این سریال این‌تریت‌منت را از نان شب هم واجب‌تر می‌داند برای امت اسلامی. واجب‌تر از فرندز حتا. نه که جای تراپی را بگیرد، نه، هرگز. اما بلد است یک‌جورهای خوبی مشت‌تان را گاهی برای خودتان باز کند کلن. 

Labels:






می‌گویند لینکلن شخصیتی ذاتن کاریزماتیک داشته. می‌گویند اهل «تریک»های زبانی بوده. از این دست آدم‌ها که نشسته‌اند در یک جلسه‌ی بحرانی، و قرار است مواخذه شوند،‌ مثلن. بعد درست وقتی انتظار داری از خودشان دفاع کنند، یا حمله کنند، درست همان موقع برمی‌دارند یک حکایت برای‌ت تعریف می‌کنند. نه حتا مرتبط. از این دست آدم‌هایی که بلدند حواس جمع را پرت کنند کلن، چه برسد به شخص. که درست وقتی از چشم ناظر بیرونی در بی‌دفاع‌ترین حال ممکن هستند، بلدند از آستین‌شان یک «آس»ای رو کنند که کلن تمرکز مخاطب برود به ترکستان. مهم‌ترین خاصیت فیلمِ آقای اسپیلبرگ همین بود. که این سویه‌ی جذاب آقای لینکلن را درآورده بود. دانیل دی لوییس؟ عالی.

می‌خواهم بگویم در یک آخرِ شب خسته نشسته‌ای پای تکه‌ای از تاریخ آمریکا، که قاعدتن چندان هم نباید اصل روایت درگیرت کند، بعد می‌بینی تمام طول فیلم با دقت داشتی دنبال می‌کردی ماجرا را. کاریزمای شخصی آقای لینکلن از این به‌تر نمی‌شد که دربیاید در فیلم. معصوم و اخلاقی و پیغمبرگونه. می‌خواهم بگویم «سینما» کارش را در این فیلم درست انجام داده. 

بعد، یک چیزی بگویم که فحش‌م بدهید؟ گاهی خیال می‌کنم همین احمدی‌نژاد خودمان هم خیلی سوژه‌ی معرکه‌ای باید باشد برای این‌طور فیلمی. فارغ از قضاوت اخلاقی، این خاصیتی که در این آدم هست (بلی، وقاحت یک تعریف آن است) که این‌طور جماعت را بلد است «بپیچاند»، بلد است از تمام اصول طبعن غیراخلاقی «جدل» بهره بگیرد تا بحث را به نفع خودش خاتمه بدهد، یک جذابیت غیرقابل‌انکار به او می‌دهد. کافی‌ست از مواضع‌ش آزاری به شما نرسد، مثل همین ملت‌های بی‌ربطی که نشسته‌اند نان و ماست‌ خودشان را می‌خوردند و «حال» می‌کنند با مواضع آقای احمدی‌نژادِ ما، آن‌وقت برای‌تان جذاب خواهد بود. گاس که جذاب‌ترین سیاست‌مداری که جمهوری اسلامی به خودش دیده است، سینمایی‌ترین‌شان همین آدم باشد. 

حرف آقای احمدی‌نژاد و الخ شد. این را هم بگویم  که آدم غبطه می‌خورد به این‌هایی که این‌همه خوب بلدند دنیا را به نفع خودشان مصادره کنند. خوب بلدند مواظب خودشان باشند. بلدند یک‌جوری شب‌ها سر بر بالش بگذارند که همه‌ی دنیا بده‌کارشان باشد و خودشان پاک، معصوم، بی‌ریا. تا یک جایی غبطه، از یک جایی هم لابد می‌شود ترحم، که آخی،‌ چی می‌زنی مگه تو آخه؟!

Labels:






ویکتوریا سوروچینسکی از سال ۲۰۰۵ به مدت ۷ سال، از یک مادر و دختر عکس گرفته و مجموعه عکس «آنا و ایوْ» را با عکس‌هایی از زندگی آن‌ها که صحنه‌آرایی شده‌اند، تهیه کرده‌است. ویکتوریا سال ۲۰۰۵ با این مادر جوان ۲۳ ساله و دخترش آشنا شده و از نگاه او مادر، گاهی کوچک‌تر و کودک‌تر از دختر ۳ ساله‌اش به نظر می‌آمده و فهمیدن اینکه در رابطۀ مادر و دختر، چه‌کسی قدرت و کنترل را در دست دارد، سخت بوده‌است. 


Labels:




2013-01-27


شما خیال کن آقای هیچکاک کتاب‌های آقای فروید را نشانده‌اند جلوی‌شان و موبه‌مو فیلم ساخته‌اند.


همین امشب، خیلی تصادفی و سینمایی، بعد از دیدن «سرگیجه»، دیدم که نیشابور درباره‌اش نوشته، به این معرکه‌ای: 

«ژان پیر دوپویی می‌گوید که اسکوتی مادلن را هم دوست نداشته، او زنِ دوست‌اش، همان شوهر مادلن، را دوست داشته. شاید بر اساس نظریه‌ی رنه ژیرار، همان «رقابت تقلیدی» و این‌ که ما صاحب امیال‌مان نیستیم و مطلوب ما همیشه مطلوب دیگری‌ است، یعنی ما معمولن چیزی را می‌خواهیم که دیگری دارد و خود آن چیز، ابژه را از یاد می‌بریم. نمی‌خواهیم.»

الباقی‌اش را هم بخوانید. 

Labels:




2013-01-26


اولیس جهان جست‌وجوی‌ش را منتقل کرده به یک خانه. خانه‌ی خودش. دنبال یک گذشته‌ی نامعلومی. دنبال آدم‌هایی که دیگر نیستند. خودش؟ خودش هم دیگر نیست. آدمی که زن و سه بچه‌اش را از دست داده چه‌طور می‌تواند هنوز باشد. با دو گروگان‌ش می‌رود پشت در یک‌یک اتاق‌ها خانه. از سوراخ کلید با زن‌ش حرف می‌زند. اجازه‌ی ورود می‌گیرد. زن به نشانه‌ی اجازه طره‌ای از موی‌ش را از سوراخ کلید رد می‌کند. در باز می‌شود. مرز بین حال و گذشته به مویی بند است. مرز بین واقعیت و مجاز هم. این‌جوری است که سرتاسر فیلم داریم نوسان می‌خوریم بین خواب و خیال. بین آن‌چیزی که می‌پنداریم واقعی‌ست و آن‌چیزی که نیست. «سوراخ کلید» یک ظرف پر از «ارجاع» است. از اشیاء بگیر تا آدم‌ها. انگار یک زبانی را اتخاذ کرده که تک‌تک‌ کلماتش اشاره‌ای‌ست به چیزی دیگر. از خانه و اتاق بگیر تا خنجر و درد و خاطره. اولیس برای جست‌وجوی‌ش سفر به جهان مردگان را برگزیده. از همان جنس شده. «سوراخ کلید» پر است از لحظه‌های غریبی بین زندگی و مرگ. یک برزخ تمام‌نشدنی. آقای گای میدن زبان سینمای‌ش را دچار لکنت کرده تا قواره‌ی تن قصه‌اش بشود. یک «نامعلومی» تمام‌عیار.


این‌جا را هم بخوانید. 

Labels:




2013-01-25

مادربزرگ، استاد تماشاي سريالها و فيلمهاي تلويزيوني بود. به كسي نميگفت اما من ميفهميدم كه با زرنگي تمام، ساعت جلسه ها و گعده ها و ديدوبازديدش با همسايه و رفيق و فاميل را جوري تنظيم ميكرد كه به سريال ديدنش لطمه نخورد؛ گرچه همواره علاقه اش را انكار ميكرد و ميگفت: تلويزيون روشن بود چشمم افتاد. از اين روزهايش خبر ندارم، مخصوصا بعد از فراموشي اندكي كه سراغش آمده (مگر از پدربزرگ خبر دارم؟ يا پدرم؟ يا مادرم؟ يا برادرهايم؟ مگر ميدانم آنها چه ميكنند حتي اگر ميانمان يك كوچه يا خيابان فاصله باشد؟بگذريم). آن روزها اما امكان نداشت فيلم يا سريالي از دستش در برود. خب اين خيلي موضوع مهمي نبود؛ خيلي ها اين اخلاق را داشتند و دارند. نكته اينجا بود كه مادربزرگ، يك طورِ فيلسوفانه اي فيلمها را ميديد و قائل به گونه اي نظريه "بينامتنّيت"ِ بنيادين و لايتغير بود؛ يك سور زده بود به ژوليا كريستوا. بنا به نظريه او، چيزي به نام "نقش" وجود ندارد و هركسي فقط و فقط خودش را بازي ميكند حتي اگر "ادا"ي ديگري دربياورد. به همين دليل بايد مخاطب را از "فريب" سينما رهانيد. مثلا فرض كنيد تلويزيون فيلمي نشان ميداد كه قرار بود در آن جمشيد هاشم پور نقش يك پدر خوب را بازي كند؛ بيچاره مان ميكرد بس كه خطاب به زن و بچه هاشم پور در فيلم فرياد ميزد كه احمقها گولش را نخوريد، قاچاقچي است؛ هاشم پور برايش با "تاراج" گره خورده بود. يا مثلا فرض كنيد موقع ديدن فيلم "مسافران"؛ رسما عصباني بود. بعد هي به ما تشر ميزد كه به حرفهاي اين "پيرزنه" گوش نكنيد، يادتون نيست عروسشو بيچاره كرد؛ جميله شيخي، فقط "پاييز صحرا" بود و بس. سرتان را درد نياورم كه توضيحات ما هيچ افاقه نميكرد، حرف حرف خودش بود. بحثمان كه بالا ميگرفت، چادر سفيدش را ميكشيد سرش و ميگفت: پسر جان آدميزاد همان است كه هست؛ عوض نميشود؛ توبه و اينها هم فقط گناهت را پاك ميكند، وگرنه عوضت نميكند، آن وقت فقط بايد يادت باشد سراغ آن كار نروي؛ بروي، انجامش ميدهي؛ آدميزاد عوض نميشود. ميخنديديم. آن روزها ميخنديديم به استدلالش. ميگفتيم جهان ساده اي دارد و پيچيدگي هاي آدمها و رابطه ها را در نمي يابد. هرچه "پير"تر ميشوم، بيشتر باور ميكنم كه انگار آدميزاد عوض نميشود.



از خلال فیسبوک آقای ابک، طبعن

Labels: ,




2013-01-23


رامین بیرق‌دار
بدون عنوان
از مجموعه‌ی «داخلی/خارجی [گذشته‌ی بدون ترتیب]»
۱۳۹۱
۱۸x۲۴ سانتی‌متر
چاپ روی کاغذ عکاسی ابریشم

Labels:




2013-01-22

جمع شویم میدان آزادی. «نینوا»ی حسین علیزاده از تمام جهات جهان پخش بشود. چند میلیون نفر باشیم. سکوت مطلق باشد. دمِ عید باشد. یک نسیم خنکی بیاید و برود. گاهی سیگاری روشن کنیم. خیسی چشم‌های‌مان را از هم ندزدیم. بعد، سبک بشویم. 

Labels:





مینا بزرگمهر و هادی کمالی مقدم. اسم این دو نفر را یک جایی،‌ گوشه‌ی یک دفتری برای خودتان یادداشت کنید. بعد هربار که شنیدید یک اجرایی، کارگاهی، چیزی دارند بدوید، بدوید ها. 

خودشان اسم‌ش را گذاشته‌اند اجراهای محیطی و هنرهای میان‌رشته‌ای. مثلن؟ مثلن در آخرین کارشان برداشته‌اند یک «در» ساخته‌اند. گذاشته‌اند وسط خیابان. بعد از برخورد ملت با این «در» فیلم گرفته‌اند. نه که دوربین مخفی. اتفاقن دوربین‌شان آن‌قدر آشکار است که ملت را وسوسه کند مقابلش «بازی» کنند. این یکی از دغدغه‌های‌شان است. بازی‌گرفتن از مردم. دعوت‌کردن مردم به مشارکت فعال در محیط. 

به گمانم یک پنج ساعتی گذشت. نشسته بودیم به تماشای کارهای‌شان و گپ‌وگفت با خودشان. آن‌قدر خلاق بودند و «نایس» و پرانرژی که آدم خیال می‌کرد از یک سیاره‌ی دیگر آمده‌اند. برداشته بودند معماری را ترکیب کرده‌ بودند با نمایش. مینا تز معماری‌اش «یادداشت‌های برِ اتوبان» بود. تصور کنید یک نفر دغدغه‌اش باشد تهران، تهران با پای پیاده، پای پیاده کنار اتوبان. در یک اجرای دیگرشان، دعوت کرده بودند از ملت که یک لحظه حضورشان در شهر را «پاز» کنند، بعد مشاهده کنند. مشاهده‌شان را یک‌جوری ثبت کنند. «واپسین اجرا» را یادتان هست؟ همان خانه‌ای که در خیابان محمودیه قرار بود خراب شود و جمعی از آرتیست‌ها جمع شده بودند در آن خانه و هرکدام کاری کرده بودند. مینا و هادی در آخرین روز، اجرای دونفره‌ای داشتند همان‌جا. نقش زن و شوهری را بازی می‌کردند که انگار ساکنان خانه بودند. زن و شوهری که جزء «خاطرات» خانه بودند. 

می‌گفت ما تمرین زندگی در محیط عمومی را نداریم. می‌گفت همین است که مسیرمان برای رسیدن به دموکراسی این‌قدر سنگلاخ شده. می‌گفت این دوتا (مینا و هادی) دارند فراتر از کار نمایش، اتودهایی در باب زندگی در محیط عمومی اجرا می‌کنند. می‌گفت نمایش می‌تواند این‌جور وقت‌ها راه‌گشا باشد. راست می‌گفت به گمانم. 


گاهی آدم احساس می‌کند در عین این که دور است، خیلی دور است از این که این همه امیدوار باشد و خوش‌بین، می‌بیند یک احساس احترام عمیقی را دارد قائل می‌شود برای آدم‌هایی که در این وانفسا برمی‌دارند می‌سازند. پارکینگ و زیرزمین را می‌کنند سالن اجرا. آدم‌هایی که فوران خلاقیت و انرژی‌شان آدم را در یک آخر شب زمستان این همه سرشار می‌کند. 


این‌جا، چیزهای بیش‌تری بخوانید و ببینید از این دو نفر. 

Labels:




2013-01-19

آبنار: آه استاد، چه نیک استادی؛ مزد شما به چند؟
شرزین: جسارت نمی‌کنم
آبنار: هر چه بخواهید از قدر شما کم است
شرزین: قابل نیست

پچ‌پچه‌ای پشت پرده، آمیخته به خنده‌ای.

مکث کنیز: آبنار خاتون اراده فرمودند به شما چیزی بخشند که آرزو دارید - و بر زبان نمی‌آورید

شرزین سر بر می دارد.        

شرزین: آه
کنیز: و یک بار - بله، ایشان یک بار در عوض صورت‌شان را به استاد نشان می‌دهند 

شرزین چشمان خود را می‌بندد.        

کنیز: پرده را بردارید

پرده می‌افتد. شرزین چشم باز می‌کند؛ آبنارخاتون روبروی شرزین نشسته است. شرزین هنوز باور نمی‌کند. حالا آبنارخاتون روبنده‌ی خود را پس می‌زند. شرزین مبهوت و لب‌بسته سرخ می‌شود. آبنارخاتون ناگهان گریبان خود را نیز باز می‌کند.        

کنیز: اگر آرزوئی هست بگو؛ با تو بر سر لطف‌اند
شرزین: [بی اختیار] نمی‌خواهم پس از خاتون چشمم به دیگر چیزی بیفتد
آبنار: [لبخند می‌زند] آرزویت را برآورده می‌کنیم

ناگهان دو غلام از پشت شرزین را می‌چسبند و عقب‌عقب می‌کشند. آبنارخاتون فریاد می‌زند.         

آبنار: چشمانش


[طومار شیخ شرزین، بهرام بیضایی، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چاپ چهارم، صفحه ۴۹ -۵۰]



آقای ورای یک ذهن منطقی یادمان انداخت، که چه‌قدر، چه‌قدر، چه‌قدر طومار شیخ شرزین غریب بود و چه‌قدر، چه‌قدر، چه‌قدر حسرت باید بماند بر دل همه‌مان، که بیضایی هیچ‌وقت نشد که بسازدش. 

Labels: ,








2013-01-15

... من يكي كه فكر مي‌كنم تنهايي مثل كلنگ‌زدن است به زمين بايرِ "وجود". هرچه بيشتر كلنگ بزني بيشتر پيدا مي‌كني خودت را و اين‌طور اگر باشد، چه چيز بهتر از تنهايي. تنهايي باعث مي‌شود بفهمي كتاب‌خواندن از تو موجود بهتري مي‌سازد، فيلم‌ديدن قلبت را رئوف‌تر مي‌كند و تماشاي عكس‌ها، ميبردَت جايي كه با بقيه نمي‌شود رفت؛ اصلا نمي‌شود رفت؛..


از خلال فیسبوک آقای ابک

Labels: ,






جوری که آقای اودیار به برهنگیِ استفانی و الی می‌پردازد، جوری که عریانی پاهای نداشته‌‌ی استفانی را نشان‌مان می‌دهد، جوری که  اُخت‌مان می‌دهد با معلولیت‌ش،‌ جوری که فاصله می‌گیرد فیلم‌ش از غلطیدن در غلظت‌های معمول، جوری که حفاظ نمی‌گذارد بین ما و قصه،‌ بین ما و آدم‌ها، آدم‌ها و دست‌ها و پاها و بدن‌هاشان، جورِ خوبی‌ست. 

Labels:





آرام در گوشم گفت: «می‌دونی اسمش چیه؟»
- نه
- اسم این قرص‌ها «به‌تخمت‌می‌گیریه».
جلوتر از من خودش زد زیر خنده. مادر برایم تعریف کرد و گلایه می‌کرد که این پدرت بی‌خیال شده و همه‌اش به خاطر این قرص‌هایی ست که سال‌ها می‌خورد. پدر چه کرده بود؟ هیچی سالِ مادربزرگم به جای این که برود کنار برادرانش دمِ در سالن بایستد، رفته با برادرزاده‌هایش که نه، با بچه‌های برادرزاده‌هایش، توی کوچه گل‌کوچک زده است. چه قرص‌های خوبی اند پس. اسم‌شان چیست؟ پرسیدم و پدرم این را گفت. آرام شده است. سال‌ها آرام شده است. حتّا خاطرات بد هم او را اذیّت نمی‌کند. سر شام دیدم که یه‌هو خندید. با همان خنده و ملچ‌ملوچ، تعریف کرد که در نمی‌دانم فلان جا و بهمان عملیّاتی، سربازی تیر می‌خورد به چشمش و از پشتِ سرش مرمی رد می‌شود. بعد از این که گرد و خاک‌ها می‌خوابد به سمتش می‌دوند. یک آن، یارو بلند می‌شود و این‌طرف و آن‌طرف می‌دود و داد می‌زند: «من که چیزیم نیست. هیچیم نیست. خوبِ خوبم. مریم... مریم... مریم.» بعد یک قِر کوچک می‌دهد و می‌افتد و می‌میرد. بشقابش را بُرد گذاشت توی ظرف‌شویی و چند قدمی که از میز دور شد، پشت به ما، یک قرِ کوچک داد. گفت:‌ «این‌جوری. ها ها ها...» خندید و رفت. واقعن چه قرص‌های خوبی.


چه‌کسی جز علی‌بزرگیان

Labels: ,




2013-01-14

۱
در «هری‌پاتر و جام آتش»، جایی که رویارویی اصلی بین هری و ولدرمورت اتفاق می‌افتد، رشته‌ای از آدم‌هایی که قبلن توسط ولدرمورت کشته شده‌اند از چوب‌دستی‌اش بیرون می‌جهند، یکی‌یکی، به حمایت از هری. گاهی خیال می‌کنم یک چنین رشته‌ای، پیوندی بین مرده‌های آدم باید برقرار باشد. که وقتی یکی مرده‌ی تازه داری، مرده‌های قدیم یکی‌یکی پشت سرش خودشان را به یادت می‌آورند. از یک جایی در عدم پرتاب می‌شوند بیرون و صف می‌کشند جلوی روی‌ت. جوری که آدم برای مرده‌ی کهنه گریه‌ی تازه می‌کند. انگار همین دیروز.

۲
گاس هم این‌جوری باشد که آدم هرچه بزرگ‌تر می‌شود رقتِ قلب‌ش بیش‌تر می‌شود. شاید هم کمیتِ مرده‌های‌ت، عزیزهای مرده‌ات، از یک حدی که گذشت، دیگر گریه‌کردن آن‌قدرها هم که فکر می‌کنی کار سخت و صعب‌ای نیست. همین که روضه را شروع کنند فیل‌ت یاد هندوستان‌ت کرده و اشک‌های‌ت سرازیر شده. امروز، وقتی که ایستاده بودم کنار در مسجد، کنار صاحبان عزا، دیدم که خیسی چشم‌ها لزومن از مرده‌ی اخیر نیست،‌ دارم صف تمام مرده‌های این سال‌ها را تماشا می‌کنم، صاحب‌عزای همه‌شان بودیم، همه‌مان. 

۳
نشسته بودم کنارش، دستش را گرفته بودم. یک سکوت لاجرم کوفتی‌ای داشتم. وسط گریه و لابه آن جمله‌ی جادویی را گفته بود، خودش، که: «ولی راحت شد.» این همه مرده، این همه درد، هنوز هم این کلید کار می‌کند لامصب. نامردی‌ست اما کار می‌کند. نفس‌م را بیرون دادم، بالاخره. گفت هفت سال جنگید. زجر کشید. دل‌مان خوش بود که هست کنارمان بالاخره. خودخواه بودیم اما. باید می‌گذاشتیم زودتر برود. سرطان داشت. گفتم لااقل خوب شد دفعه‌ی پیش دیدم‌ش. مردِ گنده شده بود چهل کیلو. با هم از خرید و فروش زمین‌ها و کار و الخ حرف زده بودیم. دوستم داشت. در این وانفسا، همین‌جور دورادور یک اعتقاد خوبی به من داشت همیشه. 

۴
رفته بودند سر خاک یکی دیگر. هفت‌ش بود امروز. نرفتم. نشد که بروم. پرسیدم مگر سه سال آخر چه‌طور بود. گفتند «مثل یه تیکه‌چوب». همه‌ی بدن‌ش خشک شده بوده. تکان نمی‌خورده. حرف نمی‌زده. فقط نگاه می‌کرده. از آن‌ها بود که رنگ صدای‌ش در خودش شوخی داشت. 

۵
اس‌ام‌اس زده بود که بند اول پُستِ هانکه‌ات یک‌بار دیگر هم تایید شد. فلانی تمام کرد. یادم افتاده بود به آن‌جایی که دخترِ پیرمرد آمده بود دیدن‌شان. پیرمرد اتاق پیرزن را قفل کرده بود. نخواسته بود. بعد هم تلخ‌تلخ شکوه کرده بود به دخترش که گفته بود نگران‌شان بوده، گفته بود نگرانی او به هیچ دردش نمی‌خورد. غر داشت پیرمرد. حق داشت. تا درست در همین وضعیت لامصب نباشی چه‌طور می‌خواهی بفهمی جنس این‌جور انتظارها را. که همین‌طور جلوی چشم‌ت آدم‌ت ذره‌ذره تمام بشود و تو در آن برزخ دیوانه‌کننده باشی که خلاص‌ش کنم یا بگذارم بماند و زجر بکشد.

۶
آدمی که اختیار خودش را از دست داده، که دارد می‌میرد، سهمِ کی می‌شود دقیقن؟ همسرش؟ بچه‌اش؟ مادرپدرش؟ خواهربرادرش؟ رفقای‌ش؟ کاش آقای هانکه عوض این که قصه‌ی مکرر این سال‌های ما را فیلم کند، آن‌همه هم سر صبر و کش‌دار، بردارد سراغ این سوال کوفتی برود که آدمی که مُرد ولی‌اش کی می‌شود دقیقن. کی حق دارد تصمیم بگیرد که هزینه‌های مراسم شب هفت آن مرحوم صرف امور خیره خواهد شد یا حلوا را به‌تر است از «شیرین» بگیریم. بردارد زوم کند روی چشم‌های مثلن پسرش، که چه‌طور باورش نمی‌شد این‌طور پدرش، مرده‌ی پدرش دیگر مالِ او نیست. دیگرانی هستند که دارند تصمیم می‌گیرند و جلو می‌روند. کاش آدم یک‌جوری تعیین کند که مُرده‌اش سهمِ کی باشد، لااقل. 

Labels:




2013-01-13

«گوشه» دفترچه یادداشت چندنفر است که توی آن از چیزهایی که می‌بینند و دوست دارند با بقیه شریک شوند، می‌نویسند. این گوشۀ دنج، در مهر ۱۳۹۱ با هزینۀ شخصی و کار داوطلبانه دوستانی راه افتاده‌است که تنها برای غلبه بر احساسِ گناهِ نابخشودنیِ «تنهاخوری» مرتکب راه‌اندازی‌اش شده‌اند.


این را خودشان می‌گویند، گوشه‌ای‌ها. سرهرمس هم اضافه می‌کند که به‌شخصه چیزهای به‌دردبخور و خوش‌مزه و گوارا و شنیدنی و دیدنی‌ای تا به‌حال در خورجین‌شان پیدا کرده است. حیف‌ام آمد این‌جا هم نشان‌تان ندهم‌ش. (سلام آقای پارادکس :دی)

Labels: ,





یک «برند» لباس هم باشد، بردارد تمام ترکیبات رنگ و طرح خودش را از سلیقه‌ی این خانم و آقا بگیرد. 

Labels:






آمدم بگویم این فیلم اخیر آقای الیور استون، Savages، علاوه بر این که چیزهای خوبی نظیر خانم سلما هایک، آقایان تراولتا و دل‌تورو، یک مثلث عشقی خیلی جالب و مقادیر خوبی بی‌ناموسی و الخ دارد، یک چرخش خوبی هم محسوب می‌شود برای ایشان، که دست بردارد از آن فیلم‌های سیاسی‌ و خسته‌کننده‌اش، و برگردد به قصه‌. برگردد به جایی که آقای تارانتینو هنوز همان‌جا نشسته. برگردد به دوران خوش قاتلین بالفطره. 

سرهرمس خیلی وقت بود که فیلم‌های آقای الیور استون سرحال‌ش نمی‌کرد. این‌بار کرد. 

Labels:






La Table de travail de Virginia Woolf, Rodmell, Sussex
By Gisèle Freund
1965


از خلال فیسبوک وحیدآقای محمودی

Labels:




2013-01-12

... این‌ها را چرا نوشتم؟ نوشتم که بگویم، تمام این سال‌ها من یک تشکر بزرگ به آقای قمیشی بدهکار بوده‌ام. دلم می‌خواهد از همینجا و دقیقا از جایی که یک درصد هم امکان ندارد بخواند، دستش را بگیرم، بزنم روی شانه‌اش و بگویم هی مرد ممنونم که آهنگ نخستین عاشقی‌ام را خواندی. بگویم مرسی که موسیقی پس‌زمینه سکانس‌هایی شدی که بچگانه بود، ولی شیرین بود. دلم می‌خواهد یواشکی حتی در گوشش بگویم که بین خودمان باشد ولی کاری که تو با یک دوره قشنگ زندگی‌ام کردی نه شجریان کرد، نه بیتلز و نه ریچارد گالیانو؛ تو با آن سر بی‌مویت نشستی روی یک صندلی و از تاکی گفتی که قد کشیده بود و تو، فقط تو راز قد کشیدنش را می‌دانستی. مرسی آقای قمیشی. دمت گرم.


سرکار خانم کنار کارما

Labels:





اگر عکسی از صحنه ی بالش‌گذاشتن روی صورت ریوا داشتم می‌گذاشتم این‌جا و این شعر بورخس را زیرش می‌نوشتم: 
"این همان دست است
که روزی نوازش کرد
انبوه گیسوان تو را"


صفی یزدانیان
این قشنگ‌ترین حرفی‌ست که سرهرمس تا امروز درباره‌ی «عشق» آقای هانکه شنیده‌ است. 

Labels:




2013-01-09

۱
در خانواده‌ی ما همیشه شوهرها زودتر از زن‌ها می‌میرند. گاهی سی سال، گاهی یک هفته. بالای هشتادساله‌های فامیل ترکیب یک‌دستی از پیرزنان بیوه‌ای هستند که به‌هرحال یاد گرفته‌اند چه‌طور با غم مرگ شوهران‌شان کنار بیایند و در یک پذیرش آرام، باقی عمرشان را سپری کنند. در خانواده‌ی ما مرگ همیشه اول یقه‌ی مردها را می‌گیرد. و حواس‌ش هست که تا زمین‌گیر نشده‌اند سراغ‌شان برود. در خانواده‌ی ما مرگ خیلی مردسالارانه به فکر «وجهه»ی مردهاست. نمی‌گذارد خیلی پیر و دست‌وپاگیر شوند. دست‌ش درد نکند. 

۲
آقای هانکه دو ساعت فیلم ساخته تا تجربه‌ی پیری منجر به مرگ، خانواده‌ی منجر به زوال، و عشق منجر به خسته‌گی را نشان‌مان دهد. بی‌تعارف بگویم، «عشق» خیلی خسته‌کننده، خیلی ملال‌آور است. بی‌هیچ اتفاق جدیدی. انگار آدم از همان اول همه‌چیز را می‌داند. عاقبت‌ش را می‌داند. مساله‌ی اخلاقیِ آدمِ زمین‌گیر؟ شوخی می‌کنید.

۳
خلاصه این که «عشق» برای شما فیلان است، برای ما خاطره است. تا دل‌تان بخواهد. 

Labels:






موقعیت آدم در بروژ، در in Bruges به همین پوچی‌ای است که این بالا می‌بینید. به قصد کشتن کسی رفته‌ای که خودش قبلن قصد کشتنِ خودش را کرده. یا، وقتی به قصد کشتن‌ت آمده که خودت قبلن دست‌به‌کار شده‌ای. 
فرقی هم نمی‌کند راستش. 



Labels: ,




2013-01-07


می‌گوید ما سرمان کلاه رفته کلن. می‌گوید ما آدم‌هایی که از عنفوان جوانی و چه‌بسا نوجوانی «در معرض» بوده‌ایم، یک کلاه گشادی سرمان رفته. بعد پُک عمیقی به سیگارش می‌زند و منتظر می‌ماند تا بپرسم چه‌طور؟ می‌پرسم. امشب از آن‌ شب‌ها نیست که حوصله داشته‌ باشم سربه‌سرش بگذارم با نپرسیدن. می‌گوید کلاسیک‌ها را بد وقتی خواندیم. بد وقتی دیدیم. کتاب‌ها و فیلم‌ها را زود سراغ‌شان رفتیم. زود سراغ‌مان آمدند. خیلی‌ها را اصلن باید همین حوالی سی‌وچندساله‌گی (سلام خانم شین، سوسک‌کُشی‌ات مبارک دخترم) سراغ‌شان می‌رفتیم برای اولین بار. خیلی از کتاب‌ها و فیلم‌های مهم را آن‌ سال‌ها خواندیم و دیدیم و درد، درد این‌جاست که امروز فکر می‌کنیم این کتاب را خوانده‌ایم که، آن فیلم را دیده‌ایم که؛ سراغ‌شان را نمی‌گیریم دیگر، حوصله نمی‌کنیم. ناهم‌زمانی بددردی‌ست، بله دخترم. بعد، بعد یک شبی مثل امشب که از سینماتک قلهک می‌زنی بیرون و دل‌ت هنوز گرم است به «استاکر» آقای تارکوفسکی، تازه دوزاری مبارک می افتد که رفیق‌مان چه خوب گفته. کلاسیک‌ها را باید دید، باید خواند، اما به وقت‌ش. 

Labels: ,




2013-01-03


مرحوم نوروظی یک زمانی نوشته بود «انتقام؟ انتقام آخرین راه است وقتی که ناتوانی. من آدم رقیق‌القلبی هستم، اما فکر می‌کنم اگر انتقام نباشد، تعادل دنیا به هم می‌خورد.» قبلن از آخرین بت‌من آقای نولان هم همین‌جا کوت کرده بودیم در باب رابطه‌ی ظریف بین انتقام و عدالت. که چه‌طور خیلی وقت‌ها انتقام چیزی جر تلاش جهت برقراری عدالت نیست و تعادل و هارمونی گاهی جز با انتقام پدید نمی‌آید. بعد، بعد همین «پیتا»ی آقای کیم‌ کی‌دوک می‌خورد به پُست آدم. انگار که در ادامه‌ی فیلم‌های آقای پارک چان‌ووک ساخته شده. انگار آن میل شدید به انتقام را این‌جا به پایان رسانده‌اند. انگار «ته» انتقام را این‌جا گرفته‌اند. انگار جهان و برخی از مافی‌ها گاهی چاره‌ای ندارد جز این که این‌جوری به سرانجام برسد، این‌جوری با این همه خشمِ عمیق، با این خشونت عریان. «پیتا» برخلاف تصورمان آن‌قدرها هم فیلم بدی نبود. حتا آدم می‌فهمید چه بر سر آدم‌ها رفته که فیلان. غمگین است دیگر، آدم است دیگر. 

Labels: , ,




2013-01-02


در زندگانی فیلم‌هایی هستند که جهانِ واقعِ آدم را بسیط می‌کنند. که یک جایی از آدم را، از زندگی و خاطرات و خطرات آدم را می‌گیرند و با خودشان می‌برند و فربه می‌کنند و دیگر بر نمی‌گردانند. «هولی موتورز» یکی از این فیلم‌هاست. از آن‌ها که بعدشان دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست، هیچ چیز. 

«زندگی صحنه‌ی یکتای هنرمندی ماست». قبول. زیادی خز شده این تکه‌شعر. اما باور بفرمایید وقتی آدمی مثل آقای اسکار در طول یک شبانه‌روز چندین و چند زندگی را «می‌کند»، بی هیچ چشم نظاره‌گری، بی هیچ مخاطب خاص و عامی، برای خودش، برای ذاتِ «بازی»، برای یک لذت مازوخیسمی شخصی و خصوصی، سخت است آدم این تکه‌شعر را از خودش دور کند. 

سرهرمس دیدن این فیلم را کلن توصیه می‌کند. «نات‌اونلی» به آن‌ها که زندگی‌های چندباره و چندپاره و موازی و متقاطع را زیسته‌اند «بات‌آلسو» به آن‌ها که حسرت زندگی‌های چندباره و چندپاره و موازی و متقاطع را زیسته‌اند. به آن‌ها که بارها و بارها در طول یک شبانه‌روز یک جمله‌، یک موقعیت، یک دوستت‌دارم یک ولم‌کن‌توروخدا را چند جای مختلف تکرار کرده‌اند، آن‌ها که «صنماجفارهاکن‌»های جورواجور را بلدند. آن‌ها که ته‌ش را دیده‌اند و ندیده‌اند. «هولی موتورز» درباره‌ی همین مرض آدم‌هاست، که یکی نباشند، برای یکی نباشند. آن‌ها که تکثیر تاسف‌برانگیزشان را بارها و بارها دیده‌اند. آن‌ها که خود خودشان را مدت‌هاست یک جایی قایم کرده‌اند پشت این همه «بازی». 

آقای اسکار، بعد از فراز و فرودهای بسیار، لنگرگاه‌ش همان خانه‌ای باید باشد که این‌جا، در این فیلم هست. کنار همان موجوداتی که انگار هیچ فرقی دیگر میان‌شان نیست. فحش‌م اگر نمی‌دادید بابت «اسپویل»کردن، همین‌جا با رسم شکل توضیح‌شان می‌دادم. 

خوبم، خوش‌حالم که سینما هست، کلن.

Labels:



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024