« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2011-12-31

از احوال این روزها یکی هم این تلفن‌های یک‌طرفه است که خبر از دنیای این طرف می‌گیرد و همیشه، خوب که خبرهای بد را شنید، خوب که ناامید شد، خوب که برای هزارمین بار شنید که راهی وجود ندارد، به بغض ختم می‌شود. یک‌جور بغض لامصب‌ای که نمی‌دانی با آن چه کنی. یک جوری که صدایش از آن بالا یک‌هو سقوط می‌کند. آن‌جا که خبرهای عمومی تمام می‌شوند و حرف‌ها خصوصی‌ می‌شود. درست همان‌جا، یک‌هو صدایش می‌شکند. در خودش می‌شکند. بعد باعجله خداحافظی می‌کند. حواسم هست که الباقی بغض، وقتی گوشی تلفن را گذاشت، می‌رود و به گریه، به یک گریه‌ی مزمن و لاعلاج تبدیل می‌شود. تمام نمی‌شود لامصب. عادت نمی‌کند. حق دارد. خیلی حق دارد.



2011-12-30

1
انسرینگ‌ماشین کلن هیجان‌انگیزترین اختراع نسل بشر باید باشد. این که در سکوتِ تنهاییِ خانه بشینی به گوش کردن‌ صداهایی که دارند با تو حرف می‌زنند، در زمانی دیگر، وقتی که عملن نبوده‌ای، صداهایی که از حضور هم خبر ندارند، از توالی هم ناآگاهند و همین ترکیب نامانوس صداها و آدم‌ها، یک جذابیت غیرقابل‌انکاری به پدیده‌ی انسرینگ‌ماشین می‌دهد راستش.
2
پیغام‌ها ترکیبی بود از ابراز محبت و پیشنهادهای شارلاطانه و عرض دلتنگی. صدای مردی دور و مضطرب اما موتیف‌شان بود که روزی یکی‌دوبار تکرار شده بود. بعد پیغام‌های متفرقه را پاک کرده بودم. (و در پاک‌کردن پیغام‌‌ها هم کلن یک کیفیت و حال غریبی موجود است که آگاهان دانند) بعد گذاشتم تمام‌شان از اول پخش بشود. حالا فقط همان صدای لرزان و نگران بود که در غربتِ خانه تکرار می‌شد، صد بار: الو... عزیزم... خونه نیستی؟...



2011-12-29

شما می بخور[ی] با همه کس
می نخوری با همه کس
در هر حال ما خون جگر را می خوریم.
خاطر مبارک را نیازارید





در این فیلم که در آن یک شش‌ضلعی عشقی میان دو مرد و سه زن و یک کره‌بز پیش می‌آید بلاه بلاه بلاه.
بخشی از نقد فیلم گلابی‌ها عاشق می‌شوند

فرندفيد

از خلال پلاسِ علیلطفی



2011-12-28


1
نشسته بودیم به تماشای عکس‌های بچه‌گی آدمِ جدیدِ خانواده. حوالی سی سال پیش. به وضوح و در مجموع عکس‌ها یک سروگردن به‌تر و تماشایی‌تر بودند از عکس‌های مکرری که این سال‌ها می‌گیریم. دارم از عکس‌های معمول خانوادگی حرف می‌زنم. قاعدتن آن روزها کمتر کسی دوربین دست می‌گرفت. یا لااقل کسی عکس می‌گرفت که ذره‌ای عکاسی سرش می‌شد. طبیعی است که عکس‌های قدیمی به صورت میانگین حال و هوای بهتری داشته باشند از عکس‌های کیلوییِ این سال‌ها. عاقبتش را من هم مثل شما نمی‌دانم. که چه بر سر میلیون‌ها عکسی خواهد آمد که هر روز گرفته می‌شوند. این را می‌دانم اما که ماندگاریِ عکس‌های خانوادگی در معرض تهدید است. من یکی لااقل حوصله‌ی تماشای عکس‌های خانوادگی روزگار دیجیتال را خیلی ندارم.

2
عکس فوق باید چهل سالی گذشته باشد از تاریخش، دستِ کم. دوست دارم که دو آدمِ داخل کادر این قدر لاابالی هستند جلوی دوربین. این قدر عکس و عکاسی محفوظ بوده و محدود بوده که غصه‌ای نداشتند که پس‌فردا یک آقای بکس‌ای پیدا بشود که عکس را این‌جوری پخش کند. با زیرپوش و پیژامه نشسته‌اند و خربزه می‌خوردند و یکی‌شان دارد یک کاغذی را می‌خواند و دومی وسط خوردن و خندیدن و شاید حرف‌زدن بوده. خیلی درونِ خانوادگی، خیلی بی‌تفاوت به امکان دیده‌شدنِ مکررِ عکس. یک دری هم هست آن‌جا پشت سرشان، نیمه‌باز. برای سرهرمس جالب است که آن‌قدر که عکاس دغدغه‌اش بوده که در را کامل بیندازد در کادر، به فکر شانه‌ی چپِ نفر سمتِ راست نبوده. عکس که داشت باز می‌شد، از بالا، اول در را دیده بودم. هنوز به سرِ دوتا آدم داخل عکس نرسیده بودم که عکسیتِ عکس برایم کامل شد. با همان درِ نیمه‌باز و پنجره‌ی بالایش و رنگ‌ دیوار و سایه‌ی سری که روی دیوار افتاده. این‌جوری نگاهش کنید:






... پیچ و واپیچ زیادی را تاب آوردن یک توان مضاعفی می‌خواهد که من در صحت صرف‌کردنش شک بسیاری دارم. انتظاری نمی‌شود داشت. وقتی یک موجودی در پنج‌سالگی‌اش حال و حوصله ادا و اصول درآوردن در بازی قایم‌باشک را نداشته باشد، در بزرگسالی‌اش حال ادا و اصول بی‌معنی دنیا را ندارد خب. به نظر این آدم، خطوط هر چه صاف‌تر بهتر. به نظر این آدم، واقعا لازم نیست هر چاله‌ای که می‌بینیم، بودن پایمان را تویش امتحان کنیم.

Labels:





گفته بود سرهرمس که چقدر غمگین شد وقتی خبر آقای گری مور رسید؟ نگفته بود. حالا هم دل و دماغش را ندارد که برای‌تان از این حزن نامحدود، از این وسعتِ باشکوهِ پریشانیِ The Loner‏ ایشان بنویسد. که چه طور یک روزهایی، لاینقطع پخش می‌شود در سرش ناله‌های بی‌درمان گیتاربرقی این قطعه. انگار که آدم ایستاده باشد صاف روبه‌روی تمام عظمت گرندکنیون و بداند که همه‌اش باد است و بی‌سامانی و دود خواهد شد و به هوا خواهد رفت، عاقبت همه‌چیز. بداند که ذره‌ای از آن همه را به چنگ نخواهد آورد هیچ‌وقت. حق با آقای بولتس است راستش، این جور وقت‌های نکبت آدم باید اقتدا کند به آقای ونه‌گات و بگوید: بله رسم روزگار [لابد] چنین است.



2011-12-20

امروز به ساناز زنگ زدم در مورد کابل رفتن. دو سال کابل کار کرده. تازه برگشته آلمان. گفت شاید کار سالمی نباشه اینکه آدم با خودش این کار رو کنه. این که بره توی کشوری زندگی کنه که زندگی اینقدر اینتنس (یادم نمیاد فارسیش رو) گفت که باید با همکارهات کار کنی. زندگی کنی. سفر بری. بین همونا عاشق بشی. ازدواج کنی حتی. گفت مثل یه قبیله ی درون همسرند گروه های کاری کشورهای اینطوری. با همه ی عیب و نقص هاش و با همه ی حسن هاش. گفت که من خسته شدم از "از دست دادن". به آدمهای مثل خودت خیلی نزدیک می شی، بعد دوستای نزدیکت رو در عرض سه ماه یا شش ماه از دست می دی. مثل زندگی معمولی نیست که حداکثر دو سه بار در زندگی ت دوستای نزدیکت برن و از دست شون بدی. همه می رن. بر می گردن کشورشون. می رن سودان. می رن هایتی. گفت فکر کردن بهش هم می تونه دیوانه ت کنه. زندگی خیل اینتنس ه. اینو شاید بیست بار گفت در یک ساعت. هر دومون می دونیم که اینکه زندگی اینتنس ه بار منفی داره. درست ه خوشحالی ها و شادی ها و جشن هات عمیقه. اما سختی هاش هم عمیقه. گفت وقتی برمی گردی فکر می کنی به جای یک سال، پنج سال پیر شدی. دیگه نمی تونی با دوستای سابقت دوست باشی . ترسیدم. برای اولین بار ترسیدم. بعد گفت به آدرنالین ش معتاد می شی. وقتی برگشتی بازم می خوای بری. اگر نه افغانستان، عراق، اگر نه یه جای شبیه ش. بعد می شی مثل یه معتاد. می ری اینجا ها که زنگی واقعی رو فراموش کنی. من می ترسم.

(+)

Labels:




2011-12-14

از لحاظ جوال‌دور و این‌ها

ما، نسل نسبتن‌سپری‌شده‌ی وبلاگ‌نویس‌ها، عادت کرده‌ایم در این سال‌ها که متکلم وحده باشیم. نه که از گفتگو کلن خوش‌مان نیاید ها، گفتگو را ولی یک جور دیگری دوست داریم که ماهیت‌ش بیش‌تر به مونولوگ شبیه است. دوست داریم برویم بالای سن بایستیم، خطابه‌مان را بخوانیم، جوری که وقت خواندنش کسی حرف‌مان را قطع نکند. بعد که تمام شد جماعت برای‌مان دست‌ بزنند. فوقش به نوبت و آرام‌آرام دست‌شان را بلند کنند اجازه بگیرند یک گیر لایتی هم دادند دادند. بعد اگر خوش‌مان آمد که هِچ، نیامد جواب‌شان را ندهیم. به روی خودمان نیاوریم کلن. اسم این ماجرای بامزه را هم می‌گذاریم فیدبک.

بعد اما در دنیای واقعی خب کسی خیلی به این که ما چه‌جوریِ دنیا را دوست‌تر داریم وقعی نمی‌نهد، متاسفانه. همین هم هست که عمومن ترجیح‌تر می‌دهیم حرف‌ها و غرها و گلایه‌ها و کنایه‌ها و لابه‌ها و ماله‌های‌مان را برداریم عوض این که آن طرف بگوییم، بیاوریم این‌جا بنویسیم. احساس خوبی هم به‌مان دست می‌دهد که به‌به، حرف‌مان را زدیم و راحت شدیم. کسی هم حرفی روی حرف‌مان نزد. حال می‌دهد طبعن. در این امپراطوری کوچک‌مان خدایی می‌کنیم خداوکیلی، نمی‌کنیم؟

حیف که داریم منقرض می‌شویم. داریم میدان را خالی می‌کنیم برای آن‌ها که گفتگو بلدند. برای آن‌ها که تن‌شان حتا می‌خارد برای این که جواب بدهند. تعارف که نداریم، یکی بالاخره یک روزی باید بیاید توی روی‌مان بگوید: «دوره‌ت تموم شده مربی» بعدش هم برود پیِ کارش.



2011-12-12

رسد آدمی به جایی که صدایش می‌کنند که چه‌طور می‌شود ضخامت قلم یک بلاک را در CAD عوض کرد. و آدم اول از خودش سوال می‌کند بلاک چی بود اصلن؟ همان که آدم‌ها را می‌کنند؟ بعد بعد از سال‌ها برود بشیند پشتِ CAD («کَد» را پشتش می‌نشینند عمومن) بعد هی نگاه کند به آن صفحه‌ی سیاه، هی یادش نیاید به هیچ چیز. بعد همین‌جور طبق عادتی کهنه دست‌هایش را بگذارد روی صفحه‌کلید و فشار دهد. بعد یک‌هو دریچه‌ای باز بشود به سال‌ها قبل. یک‌جوری که آدم دلش تنگ بشود برای ساعت‌های طولانی نشستن پای CAD و سلکشن‌های جورواجور گوش‌کردن. به وقت‌هایی که خاکستر سیگار را از لابه‌لای صفحه‌کلید جمع می‌کردی روز بعد از تحویل. آن‌وقت‌ها بلاک ها را نمی‌شد درجا «ادیت» کرد. حالا می‌شود. حالا خیلی کارها می‌شود با بلاک‌ها کرد. با آدم‌ها هم، لابد.

یک ضرب‌المثل مغولی هست که می‌گوید اتوکد هم مثل دوچرخه‌سواری است. دوچرخه‌سواری هم که خودش مثل سکس است. یک بار که یاد بگیری دیگر الی‌الابد یادت نمی‌رود. خدا کند.



2011-12-11

1
«بنویسید تا جوان بمانید. کرم مرطوب‌کننده را دور بریزید، نوشتن بهترین درمان برای هر درد و درمان چین و چروک است. تنها کاری که از نوشتن برنمی‌آید، جلوگیری از سفید شدن موهاست. برای آن باید حنا استفاده کنید. اما یاد بگیرید روزی یک ساعت بنویسید. هرچیزی که به فکرتان می‌رسد. حتا می‌توانید به اداره‌ی برق نامه‌بنویسید و بگویید چراغ برق روبروی خانه‌تان سوخته است. نمی‌توانید تصور کنید نوشتن چه تاثیری روی پوست‌تان دارد. چین و چروک‌های کنار لبتان و اخم بین ابروهایتان کم کم کنار خواهد رفت، چشم‌هایتان بازتر خواهند شد و با همه‌ی این‌ها آرامش درونی خواهد آمد. در خاورمیانه نوشتن، ارزان‌ترین و عمیق‌ترین نوع کشیدن پوست است. در این کشورها همه‌چیز از رژیم‌های سیاسی گرفته تا آلودگی‌های ایدئولوژیک و اقتصاد همه دست به دست هم می‌دهند تا زن را قبل از آن‌که زمانش برسد پیر کنند. هفته‌ای یک بار به او شوک عصبی می‌دهند، ماهی یک‌بار حمله‌ی قلبی. همه با هم کاری می‌کنند که از بیست و پنج سالگی موهای زن سفید شود و بعد از بیست سالگی حداقل سالی پنج چین و چروک به چین‌هایش اضافه شوند.»
(+)
این‌ها را خانم فاطمه مرنیسی می‌گوید.

2
در همین وبلاگستان آدم‌هایی هستند که ماده‌ی خام‌شان خودشان هستند. همین طوری که هستند، که در ساحت «وجود» به سر می‌برند، می‌توانند بنویسند. دست‌شان را روی کی‌بورد می‌گذارند و ورور می‌نویسند. از در و دیوار می‌نویسند و زبان‌شان آن‌قدر شیرین و خواندنی هست و قند دارد در خودش که تهِ نوشته‌شان می‌بینی چیزی دست‌گیرت نشد، نتیجه‌ای نگرفتی، حتا تصویر و خاطره‌ای هم چندان برای‌ت باقی نماند اما حینِ خواندن‌شان چین از ابرو باز کردی، گل از گل‌ت شکفت و نیش‌ت باز شد. این‌ها آدم‌های «روایت» هستند. روایتِ خالص، فُرم. به‌شخصه نمی‌دانم عمرِ خواندنی بودنِ این آدم‌ها چه‌قدر باشد. گاس که خیلی هم اهمیتی نداشته باشد این عمر. می‌گذرد برای همه بالاخره، هرکی به نوعی. مثال‌های دمِ دست‌ام بهناز میم و کسرز و لاله (لاله‌ی قبلِ مهاجرت عمدتن) هستند.

3
سرهرمس آدمِ «درباره‌ی»نوشتن است. بالاخره از یک جایی باید ماده‌ی خامی، چوبی، چیزی به دستش برسد تا موتورش روشن شود و بنویسد. ماده‌ی خامِ این‌روزها قابل نوشتن نیست. هیچ‌رقمه. از صبح ده بار دلم خواسته این بی‌عملی، این کرختیِ محتومی را که دچارش شدم یک جوری بنویسم. این که گاهی ساعت‌ها می‌نشینم روبه‌روی هیچ‌کجا، مثلن «شیوه‌ی نوشین‌لبان»ِ آقای نامجو را هزار بار پشتِ سر هم گوش می‌کنم و کاری نمی‌کنم. هزار تا کار و تلفن و جلسه و کارفرما و وکیل و رفیق و فامیل و الخ را خاموش می‌کنم در مغزم، دل می‌دهم به این اضمحلالی که دارد در سرم اتفاق می‌افتد. بعد آدم‌ها می‌شوند یک توده‌ی محوی که می‌آیند و می‌روند، صداها هم. نامه‌ها هم. عکس‌ها هم. ثانیه‌ها هم.

4
به گمانم آقای کیشلوفسکی بود، که بعد از ساختن «قرمز» خودش را بازنشسته کرده بود از فیلم‌سازی و گفته بود که حالا دلم می‌خواهد بروم در یک خانه‌ی پرتی روی یک مبل راحتی بشینم و کتاب بخوانم و آن‌قدر سیگار بکشم و بنوشم تا بمیرم. به گمانم آن‌قدر خوش‌بخت بود که همین کار را هم کرد.



2011-12-10

... دیدن فیلم بهانه‌ای شد که به این موضوع فکر کنم که باز هم این فیلمی نبود که بروم ببینم بعد بگویم وای این آدم‌ها چقدر مثل ما بودند. نشد که بروم سینمای ایرانی (و خارجی) یک فیلمی نگاه کنم بگویم ئه این خانواده‌ی ما بود. این قصه‌ی ما بود. سینمای ایران هیچ‌وقت قصه‌ی من را نگفت. قصه‌ی ما را نگفت. سینمای ایران همیشه قصه‌ی یک آدم‌های دیگری را گفت. ما همیشه اقلیت بودیم. نه که ناله کنم که چرا ما اقلیت بودیم اما خب این همه فیلم ساختند یکیشان نخواست بیاید از عشق و نکبت زندگی ما بگوید که توی ایران اقلیت بودیم. من که می‌گویم باز این‌جا نمی‌نویسم که ما چه اقلیتی بودیم. باز نمی‌توانم بنویسم من در چه خانواده‌ای بار آمدم. چرا ما اقلیت بودیم. چرا ما فرق داشتیم اما فرق داشتیم. بابای ما آخر هیچ‌کدام از قصه‌هامان دست به دامن این نشد که به‌طرف بگوید دستت را بگذار روی قرآن قسم بخور تا ما باورت کنیم. این توی زندگی ما هیچ‌وقت نبود و توی تمام این فیلم‌ها همان‌جایی که طرف دعا می‌کند، نذر می‌دهد، نماز می‌خواند، امامزده می‌رود من را از دست می‌دهد. ما را از دست می‌دهد. بقیه‌ی فیلم را با غصه تماشا می‌کنم که ای‌بابا این هم از همان آدم‌هاست که ما نیستیم. که ما هیچ‌وقت نبودیم.
نشد که یک فیلمی ببینیم راجع به زنی که شوهرش را اعدام کردند. که تنهاست و یک بچه‌ای دارد و توی زندان بچه را دنیا آورده و هیچ‌جایی دلش برای هیچ ایمان و دینی نمی‌لرزد. که همین است که هست. نشد که یکی بیاید صادقانه نشان بدهد ما از چی راضی بودیم. از چی راضی نبودیم. به چی خودمان افتخار می‌کردیم. از چی زندگی‌مان می‌نالیدیم. نیامد نشان بدهد که بعله یک خانواده‌ای هست که بچه‌هایش با ادبیات روسی بزرگ می‌شوند. توی همان ایران است. مدرسه می‌رود و تبدیل می‌شود به یک آدم دوشخصیتی. شخصیت در مدرسه. شخصیت در خانه. حرف‌های خانه که هیچ‌وقت نباید به مدرسه بروند. که خطرناک است. که هیچ‌کس تجربه‌ای مثل تو ندارد پس ساکت باش.
همیشه آخرش یک جایی تقِ فیلم درآمد. یک‌جایی مسیرش از ما جدا شد و دیگر قصه‌ی ما نبود که نبود.
نیامد بابای من را نشان بدهد که با من می‌آید برای دوست‌پسرم کادوی تولد بخریم. بعد من به دوست‌هام می‌گویم که من با بابایم رفتم کادوی تولد دوست‌پسرم را خریدم بعد همه‌شان رَم می‌کنند که وا چه بابای عجیبی داری.
که همان بابا بابایی‌ست که بهم یک روزی می‌گوید که دوست‌پسرم آدم مزخرفی بود که من را گذاشت و رفت و حق ندارم برایش گریه کنم یا حق ندارم درباره‌ش حرف بزنم. برایش کاری کنم. که با من از دست او عصبانی می‌شود و دیگر دوستش ندارد و نمی‌خواهد ببیند که من برای مردی گریه می‌کنم که من را گذاشت و رفت.
یا بابایی که تمام زندگی‌ش گفت من امکان ندارد از ایران بروم. تمام سال‌های سالی که توی ایران زندگی کردن برای خانواده‌مان دشوار شده بود تاب آورد و گفت نمی‌روم که نمی‌روم، اما من که گفتم می‌خواهم از ایران بروم، من را فرستاد این‌جا و هرکار ممکنی را کرد که من این‌جا آدم خوشبختی بشوم.
کسی داستان صبوری‌های مادرم را نگفته. داستان این‌که چه زن قوی‌ای‌ست. که چقدر کله‌خر بوده. چقدر آدم جالبی بوده. که چه‌طوری با تمام تجربیاتی که بیست و پنج سال پیش از سر گذرانده حالا رئیس یک اداره‌ی مالیاتی‌ست توی همین مملکت. که سال دیگر می‌شود شصت سالش و هنوز کار می‌کند. که با مقنعه می‌آید توی سالن می‌پرسد بچه‌ها شام چی درست کنم. خسته و کوفته. خسته و خیلی کوفته. که چقدر لامصب این آدم منعطف است. چقدر بالا پایین رفته. کسی قصه‌ی شوخی‌های مامان و خاله شوکو و بقیه دوست‌های آن‌وقت‌های مامان این‌ها را نمی‌داند. کسی نمی‌داند مامان باباهای ما وقتی می‌خواهند خاطره تعریف کنند، یک روزهایی دارند که برایمان تعریف کنند که مو به تن هر کسی را راست می‌کند و ما بارها آن داستان‌ها را شنیدیم از آدم‌هایی که دیگر میان ما نیستند.
یاد بعضی نفرات روشنم می‌دارد.
کسی نمی‌داند که مادر من من را دوماهه داشت و دو ساله پس گرفت. بعد باید منِ دو ساله را قانع می‌کرد که مادرم است. که عمه‌م مادرم نیست. که همان شد که دل بریدن برای من کار آسانی شد. نه حالا آسان. اما آسان‌تر از بقیه.
هیچ فیلمی نبود نه که همه‌ش، کمی و فقط کمی از این‌ها را نشان بدهد. بی حاشیه. بی این‌که لای صد لایه متافور بپیچاند و آخرش تهش یک نذر و دعایی بچسباند که نشود داستان ما. این یک کمی بی‌انصافی نیست که هیچ باری نشود که من بروم سینما و بگویم ئه این ما بودیم؟
هیچ کس داستان نا را نشنید که هیچ‌وقت پدرش را ندید. که مادرش... ننویسم که مادرش چی. که خاله‌هاش چه کردند. که بعدها چه تنها ماند. که با چه سخت‌جانی جایی‌ست که حالا هست. نشد یکی واقعن بفهمد که بهش چه گذشته‌ست.
این داستان را پس چه کسی یک روزی تعریف می‌کند؟ بی سانسور؟ بی ترس این‌که ما یک جور دیگری بودیم. که ما را دوست نداشتند ما اما هم را خیلی دوست داشتیم.
یعنی هیچ‌کسی ما را ندید واقعن؟ ما توی خودمان که هستیم، خوب زیادیم. توی مهمانی دوره شصت نفریم همه با داستان‌های مشابه. اما می‌دانید ما فقط همان‌هاییم. هیچ‌کدام ما فیلمی نساخت. ما همه آدم‌های متافور باقی ماندیم. متافور ریشه در ترس و سانسور دارد. وبلاگ منِ ترسو سراسر متافور است. می‌دانم نمی‌شده و نمی‌شود که توی ایران فیلم ما را بسازند اما نادر و سیمین را که دیدم فکر کردم من این آدم‌ها را می‌شناسم اما باز هم ما نیستیم.چه دوغی می‌شد اگر می‌شد...
دق‌ترین جای فیلم آن‌جایی بود که قاضی به بچه‌هه (بابا این پرستوئه نیاین بگین نیست) گفت خب حالا تصمیمت را گرفتی؟ بعد بچه‌هه می‌گفت با اشک که باید یعنی "همین الان" بگم؟ بعد هی دلش می‌خواست این لحظه‌ی لعنتی را عقب بیندازند. که دیگر عقب‌تر از این نمی‌رفت. عجب فیلم خوبی بود.

خانم منصفانه، درباره‌ی جدایی نادر از سیمین

Labels:




2011-12-05

نه، می‌خوام بدونم، جدی، آدم بره تو مملکت غربت این رفقا رو از کجا پیدا کنه آخه، واقعن می‌خوام بدونم، با تشکر.




می‌گوید وقت‌هایی که پوستش نازک می‌شود، دلش تنگ این‌جا می‌شود، آدم‌های این‌جایش، می‌رود گم و گور می‌شود، بعد چند ماه هیچ صدایی ازش هیچ‌جا نیست، در سکوت پنهان می‌شود. جوری که آدم نگرانش می‌شود. من خیال می‌کنم نوتیفیکیشن‌ها را هم خاموش می‌کند، گیرنده‌ها را می‌بندد، جوری که هیچ صدایی، اشاره‌ای از این‌جا نرسد به آن‌جا، لابد برای این‌که وسوسه‌اش نکند. خودش می‌گوید برای این که دوری را تاب بیاورد لازم دارد که درها را ببندد، صداها را هم. تا بکشد، طاقت بیاورد. گاهی آدم‌ها برای تحمل دل‌تنگی ملافه‌ی سفید می‌کشند روی قاب‌عکس‌ها، گاهی هم سرشان را می‌کنند توی اسکایپ و دیگر بیرون نمی‌آورند. این تصویر محتوم آینده‌ی پراکنده‌گان این سال‌هاست.



2011-12-03

اگر از حال من می‌خواهید فیلان، بنشینید به دیدن یکی از فیلم‌های کوئن‌ها، ترجیحن فارگو. یک جوری که هر بار تلفن‌تان زنگ می‌خورد اوضاع پیچیده‌تر، بدتر و لاینحل‌تر بشود. اگر فکر می‌کنید مشکلی دارد سرهرمس بابت این که این حرفش تکراری‌ست، اشتباه می‌کنید.




من خسته شدم. دیگه نمی دونم کی داره چیکار می کنه، کی چی تو فکرشه کی چیکار کرده نکرده. فلانی امتحانش چطور شد. اون یکی میخواست بره رفت نرفت. بچه ی اون یکی خوب شد نشد، اون یکی الان چی دوست داره. آهنگ چی گوش میده فازش چیه. کتاب چی خونده. دلش تنگه یا نیست. خوبه حالش. خوشاله ناراحته. کرمش گرفته. غذا چی میخوره نمیخوره. سه چار ساله خب. به خدا اصن بدم میاد از آدمایی که هی میگن قدیم چه خوب بود. هی جای قدیما رو خالی می کنن هی لعنت می فرستن. ولی الان واقعن حالم مثه اینه که سه چار سال تو یه مجتمع زندگی کرده باشم بعد کلی همسایه و برو وبیا. حالا حتی روزایی که معاشرت نداشتم می دیدمشون که دارن معاشرت می کنن. همیشه بودن دور و ور. ولی الان یهو همه شون غیب شده ن. حتی اینطوری هم نیست که از جاهایی که رفتن باز بتونی ازشون خبر درست حسابی بگیری. برا اینکه با خیلیاشون دوستی محسوس نداشتی اصلن. دوست گودریشون بودی. پایه روزمرگی و خوندنشون. زنگ بزنی بگی چی سلاملیکم امروز کی اومدی سر کار؟ از وبلاگ فلانی کدومو لایک می زنی؟ چی خوندی که خواستی با من شر کنی تازگیا؟ آخه چرا طرح مسئله می کنین راه حل میدین میکنینش دغدغه و روزمرگی بعد یهو حذفش می کنین لعنتیا. خب من الان مساله دارم. من مساله م درد میکنه. من معاشرت گودریمو میخوام. خیلی بخیلین بخدا

مسعوده از خلال پلاس

Labels:




2011-12-02

مدت‌هاست دارم به این که چی طبیعی است و چی طبیعی نیست فکر می‌کنم. بی فایده.

Labels:





رسد آدمی به جایی که دیگر گودر و پلاس و وبلاگ و پست درفت هم حتا افاقه نکند، بردارد تتمه‌ی حرف‌ها و غرها و سایه‌هایش را برای خودش ایمیل کند.
بعله آقا




آن یکی رفیق‌مان همان روزها نوشته بود که حالا (بعد مرحوم گودر) برگشته‌ایم به دورانی که باید ایمیل بزنیم برایش که ایول عجب پستی نوشته بودی و این‌ها. امشب آقای بیگ‌اسلیپ اس‌ام‌اس داده بود به سرهرمس درباب پست آخرش، به همین فحوا. ای بی‌خانمان بشوی گوگل که آواره‌مان کردی.

Labels:





در روایات آمده است که به‌ترین کاری که با زیبایی می‌شود کرد،‏ خوردن آن است.

راه‌های تملک،‏ دفتر سوم،‏ صفحه‌ی ۳۲



2011-12-01

02902IMM6428927997_40642b5233_o.jpg

(+)




قرارمان طبقه‌ی چندم از یک ساختمان است، گاهی هتل، گاهی مسکونی. دنبال آسانسور می‌گردم، یا پله. پیدا نمی‌کنم. آسانسورها یا درحال تعمیرند و یا تنها چاله‌شان برجاست. پله‌ها اما این‌طوری‌اند که اول‌شان را کسی برده، یا هنوز تکمیل نشده. انگار باید یک ارتفاعی را بالا رفت تا تازه به اولین پله رسید. می‌چرخم، راهی برای بالارفتن نیست. درهایی پیدا می‌کنم که می‌دانم به سمت بالا راه دارند اما آن‌قدر کوچک‌اند که ازشان تو نمی‌روم. یاد آلیس می‌افتم. که افتاده بود پایین و برای بالارفتن باید کوچک می‌شد. 

Labels:



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024