« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2011-04-29

دیگر دارد قریب به یک ماه می‌شود. اول از یک گیر و گوری در گلو شروع شده بود. گرفتگی گوش‌ها و خشِ حلق و الخ. چرک بود. پنی‌سیلین و هگزا و تورم. چرک رفت اما گرفتگی گاه‌به‌گاه گوش‌ها ماند. خوب نشد درست‌وحسابی. حالا چند روزی‌ست که یک‌جایی حوالیِ ریشه‌ی دندانی که وجود ندارد، متورم شده، آبسه کرده. نصف صورت را قلمبه کرده. می‌گوید لثه‌ست. دوباره پنی‌سیلین و آب‌نمک و فیلان. تا تورم بخوابد برویم ببینیم چه بلایی سرش آمده این بار. مزیدِ بر علت شده کلافگیِ این هم. از وقتی یادم می‌آید این یک ناحیه از بدنم تنها جایی بوده که به خاطرش دوادکتر کرده‌ام. 32تا دندان است، کم که نیست. حالا هم مسکن‌خورده نشسته‌ام به قول رفقا به فلسفیدن. تا 12 بشود آنتی‌بیوتیک‌ام را کوفت کنم بروم پی کارم.

نظریه‌ی سوپربدبینانه‌ی تراژدی‌پردازم می‌گوید وقتی سه نفر از اقوام خونیِ درجه‌یک‌ات به سرطان دار فانی را ول کرده‌اند، حواس‌ت باشد کلن. دقت کن ببین این زخم‌هایی که خوب نمی‌شود و هی سر باز می‌کند ریشه دارد، ندارد، چه مرگش است. (حالا اطبایی که این جا را می‌خوانند تخصص و نظرشان محترم، وبلاگ دارم می‌نویسم دیگر، موشک که فیلان نمی‌کنم) بس که آدم را از زخم‌های تکراری می‌ترسانند. از چیزهایی که در طول و عرض زندگانی‌ات دقیقن همان‌جاهاست که زخمی می‌شود. گور بابای نظریه، عمومن.

یک نظریه‌ی تخمی‌تخیلیِ دیگر هم هست که می‌گوید هرجای بدنت که یک مرگش شد علتش یک جای دیگری، مثلن توی دلت، قرار دارد. دهانت اگر مدام یک مرضی می‌گیرد مالِ این است که لابد یک حرف‌هایی را هی می‌خواهی بزنی و نمی‌زنی، نمی‌زنی و شکل چرک و درد و عفونت می‌گیرد به خودش. همین نظریه یک تبصره هم دارد که اگر آن را بخواهیم لحاظ کنیم معنا و مفهوم آن می‌شود این که دهانت می‌خواهد خودش را گل بگیرد به کسرِ گاف. بس که حرف زده‌ای و داد زده‌ای و حجت و برهان آورده‌ای و بحث‌های تکراری و خسته‌کننده و فیلان. دهانت خسته شده از این حجم حرف‌هایی که هی تکرار کردی این مدت. دارد این جوری وادارت می‌کند برای یک مدتی خفه بشوی. درواقع دارد به زبانِ خودش می‌گوید خفه شو، اه!

نظریه‌های پیچیده‌تری هم هست البته. از همان‌ها که بلد است همه‌چیز را به همه‌چیز ربط دهد و بگردد لابه‌لای اعداد و تاریخ‌ها و مزخرفات بیرون بکشد و تجزیه و تحلیل کند که اصلن از فرط فیلان است که این روزها هی شما بیسار. حالا اما اواخر پست هستیم. درست نیست آدمی به قد و قواره‌ی ما پستش را با این خزعبلات تمام کند. باید زور خودم را بزنم و واقع‌بینی پیشه کنم. از همان دست واقع‌بینی‌های کوفتی که گوشتِ آدم را تلخ می‌کند و خیلی روزها تبدیلت می‌کند به یک سطلِ آب سرد که آماده و منتظر است تا روی هر آتش و اشتیاق و شوری پاشیده شود. بروم زور بزنم من. شما هم بروید. 



2011-04-26


گمانم این فیلم last night را بشود صاحب قصه‌ی درست و سالمی دانست. از آن‌ها که طراحی کاراکترها، کنش‌ها و حس‌ها و واکنش‌های‌شان، جوری انجام شده که آدم باور می‌کند. چیدن سلسه‌ی حوادثِ داستان هم به هم‌چنین. اگر خیلی نگران «اسپویل»شدن نباشید، سرهرمس درهمین پست برای‌تان می‌گوید که قصه قصه‌ی زوجی است که هر دو در معرض آزمون وفاداری قرار می‌گیرند، هم‌زمان. مردِ قصه با با خانمی که همکارش است به یک سفر کاری می‌روند. (خانمی که از قضا جذاب است و مجرد و بلا و اتفاقن، اتفاقن همسرِ آقای قصه هم چندان نظر خوشی به او و روابط فی‌مابین ندارد) همان شب، خانمِ همسر، آخرین عشقِ قبل از ازدواجش را می‌بیند. هر دو شبی را با یک آدم دیگر از سر می‌گذرانند تا فردا صبحِ زود که دوباره پیش هم برگردند. تا این‌جای قضیه که عیبی ندارد، نه؟

فیلم کلن سرِ صبر دارد. خیلی ملایم، خیلی شمرده‌شمرده جلو می‌رود. این‌جوری نیست که آدم‌ها یک‌هو دست به کاری بزنند و ماچی بکنند و فیلان. گاس که سه‌چهارم فیلم را پشتِ سر بگذارید تا برسید به آن لحظه‌ی حساس، لحظه‌ی خیانت. گفتم خیانت؛ اما این که آیا برای هردو امر خطیر خیانت رخ داده است بستگی به این دارد که تعریف‌تان از خیانت دقیقن چه باشد. و البته به نظرم مرد یا زن‌بودنِ مخاطب هم مساله‌ای است برای خودش. آن‌چیزی که در فیلم می‌بینیم این است که آقای همسر واقعن با خانمِ همکارش می‌خوابد. در صورتی که خانمِ همسر تمام شب را با لباس کامل، در آغوش دوست قدیمی می‌خوابد. خوابیدن هم که با خوابیدن فرق دارد دیگر، در جریانید کلن.

فیلم درباره‌ی خاصیتِ رزونانس هم بود البته. درباره‌ی این که چه‌طور افکار و گمان‌ها و خیال‌ها می‌توانند در دو تا آدم، این‌جوری هم را تقویت کنند. این جوری دیگری را برسانند به نقطه‌ای که نباید. کلن آدم باید مواظب باشد. زندگی سخت است. درباره‌ی این که چه‌طور صرفِ گمانِ نادرستی که خانمِ همسر به آقای همسر برده، همان اول فیلم، حلقه‌ی اول اتفاق‌هایی می‌شود که شبِ بعد. یا حتا (از لحاظِ این که فحش کم‌تر بخوریم کمی عقب‌تر برویم) بی‌ملاحظگی آقای همسر چه‌طور بانی این گمانِ خانم می‌شود و بعد گمانِ خانم باعث پذیرش آقای عشقِ سابق، و بعدتر سوق‌داده‌شدنِ ناخودآگاه آقای همسر به بسترِ خانمِ همکار، و همین‌جور برای خودمان برویم جلو، بی‌خود و بی‌جهت و مریض. اَه!

برای من این‌جوری بود که انگار امر خیانت را برداشته بودند مردانه‌/زنانه کرده بودند. (یونگ‌بازها و آنیما/آنیموس‌پردازها لابد همین حرف‌ را جور بهتری می‌زنند) آقای همسر جایی ابراز عشق نمی‌کند به خانمِ همکار. برعکس در حین معاشرت‌های اسلامیِ قبل رخت‌خواب‌شان، خیلی هم با احترام و عشق و وفادارانه از همسرش یاد می‌کند. اما در نهایت شراب و کباب و آبِ استخرِ آخرِ شب و این غریزه‌ی «اصلی»ِ لامصب، کار را به جایی می‌کشاند که خیلی محکم و سفت و استوار، با خانم می‌خوابد. فردا صبحش هم طفلک معلوم است پشیمان است، به‌خدا. اما کار است دیگر، پیش آمده. کارِ زیرِ دل را هم که می‌دانید، گاهی خودش پیش می‌آید و اگر در آن لحظه‌ی کذایی حواس‌تان به خودتان نباشد، می‌گویند کار از دست بشد. اما بشنوید از خانمِ همسر، که جز یک ماچ و چندتا تاچ و یکی‌دوتا بغلِ مبسوط، دلش به کار دیگری نمی‌رود. زیرِ دلش هم. اما، اما تا دل‌تان بخواهد ابراز عشق می‌کند، ابراز دل‌تنگی می‌کند، ابراز صمیمیت و نوستالژی و اصلن ابراز همه‌چی می‌کند. خواب‌شان اما خیلی خواهر/برادرانه، خیلی وفادارانه، خیلی محکمه‌پسند است، باور کنید.

جوان که‌ بودیم، می‌گفتند برای آقایان عمومن همه‌چیز در جسم‌شان اتفاق می‌افتد، عشق و خیانت. برای خواهرانِ گرامی اما می‌تواند کل دنیا و عشق و صفا و خیانت و الخ، در حوزه‌ی غیرجسمانی اتفاق بیفتد، حادث شود (لامصب!) و آب هم از آب تکان نخورد. راستش را بخواهید سرهرمس این‌جور وقت‌ها اولدفشن می‌شود. این جوری است که به نظرم هردو با یک نتیجه از آزمون وفاداری بیرون می‌آیند. شب‌های‌شان چندان باجی به هم نمی‌دهد. (بعله سرهرمس مرد است) چیزی بدهکار و طلبکارِ هم نیستند. این جوری است که در نمای پایانی، وقتی صبحِ روز بعد شده و هم‌دیگر را در آغوش گرفته‌اند، هردو خوب می‌دانند که یک اتفاقی افتاده است. فیلم درست جایی تمام می‌شود، درست در لحظه‌ای تصویر کات می‌شود که خیال می‌کنیم هردو قصدِ اعتراف دارند. و هردو به‌سلامت عبور می‌کنند، از آن لحظه‌ی دردناک. انگار که تصمیمی مشترک، که بگذریم آقا، چه‌کاری‌ست اصلن پرداختن به شبی که تنها یک شب بوده، که حرف‌زدن از آن دردی را دوا نمی‌کند، برگردیم سر زندگی‌ خودمان که اتفاقن چندان هم خالی از عشق نبوده و نیست.

خانمِ «مسی تاج‌الدین»، نویسنده و کارگردان فیلم، ایرانی‌الاصل است. (یادبگیر و از خودت خجالت بکش مسی، همش یکی‌دو سال از تو بزرگ‌تره) و این شرقی‌بودن دُم‌اش در فیلم پیداست. در نحوه‌ی پرداختن‌شان به مساله‌ی خیانت، به زنانگی و مردانگی قضیه. حالا این حرف‌ها را فراموش کنید اما. دل‌تان خواست فیلم را ببینید که جزییات خوب و صحیحی دارد. (از آن تدوین موازی سکانس شام‌خوردنِ خانم همسر با آقای عشق سابق و دوستان‌شان، با سکانس پشتِ بارِ آقای همسر و خانمِ همکار کیف کنید. از این که چه‌طور صداها، دیالوگ‌ها دیزالو می‌شوند روی هم. تا دو موقعیت را یک‌سان، برابر تصویر کنند. تا صحنه‌ و شرایط آزمون را برای هردو کم‌وبیش مشابه نشان دهد) ساده و جمع‌وجور است و گمانم دوستش هم خواهید داشت.

Labels:




2011-04-25

درازبه‌دراز افتاده‌ام روی تخت، لش. برق می‌زند خانه از تنهایی و سکوت. یک نامعلومیِ تخدیری‌ای دارد این بی‌صدایی، این دم‌دمای غروب، این دوده‌‌ای که نور را آرام‌آرام می‌مکد و می‌بلعد از روی دیوارها و سقف‌ها. خیره شدم به بقایای روز، از این‌جایی که من افتاده‌ام، تکه‌ای از آسمان که آبی‌اش به سیاهی می‌رود، آهسته‌آهسته. خواب نمی‌آید اما بیداری هم نیست. هشیاری هم نیست. چیزی‌ست شبیه ذهنی که رفته‌رفته تحلیل می‌رود. کاسه‌ی جمجمه‌ای که باز شده تا ذره‌ذره مغز را ببُرند و بیرون بیاورند. در تخت فروتر می‌روم، سنگین‌تر می‌شوم. اول، اضطراب‌ها و نگرانی‌ها محو می‌شوند. بعد نوبت به خاطرات و مخاطرات روز می‌رسد. بعدتر، سیل بی‌امانِ گفت‌وگوهای درونی، آدم‌ها، نام‌ها و جاها. یکی در دوردست اذان می‌گوید. از همه‌ی پنجره‌های باز باد می‌آید، می‌رود، نمی‌ماند. سیگارِ سوم. آخرین بار کی خبرِ خوش شنیدم؟



2011-04-20

سرهرمس مشعوف خواهد شد اگر کسی از رفقا، جایی یکی از این قبرستان‌های اتوموبیل سراغ داشته باشد، یا سرِ راهش به جایی دیگر، دیده باشد که ماشین‌های فرسوده و درب‌وداغان را روی هم تلنبار کرده باشند. این «رویِ هم»بوده‌گیِ قضیه دارای اهمیتی وافر است. طبعن سرهرمس از تهران و حومه‌اش سخن می‌گوید. خانواده‌ای را از نگرانی خواهید رهانید، مثل همیشه.



2011-04-19

"قلی‌خان، دزد بود، خان نبود. لابد تو هم اسمش رو شنفتی. وقتی به سن و سال تو بود به خودش گفت تا آخر عمرم، ببینم می‌تونم تنهایی  هزار تا قافله رو لخت کنم؟ با همین یه حرف، پا جونش وایستاد و هزار تا قافله رو لخت کرد. آخر عمری پشت دستش رو داغ زد و به خودش گفت: هزارتات تموم شد. حالا ببینم عرضه‌ش رو داری تنهایی یه قافله رو سالم برسونی به مقصد؟ نشد، نشد، نتونست و مشغول‌الذمه‌ی خودش شد. تقاص از این بدتر؟!"


روزی روزگاری «روزی روزگاری» بود. پوووووف. 



2011-04-16


شیرین

1
جدا از قضیه‌ی عینکِ دودی، بازی‌هایِ این اواخر آقای کیارستمی با مدیومِ سینما، نمونه‌ی شرقیِ ساختارزدایی‌هایی‌ست که آقای گدار از سینما می‌کند. و البته که فیلم‌های آقای کیارستمی را بیش‌تر از فیلم‌های آقای گدار دوست دارم. گاس که به این دلیل که پریشانه‌گیِ شلوغِ آن فیلم‌ها را ندارند، حول یک ایده چرخ می‌خورند و جلو می‌روند، طمأنینه دارند، چیزی که به زعمِ خیلی‌ها «کش‌دار»ی می‌آید. و این که آقای گدار همیشه به نظرم یک آقای روشنفکر عبوس و جدی با دغدغه‌های خیلی خیلی بزرگ می‌آید، در حالی که هم‌وطن‌مان یک آقای رند و بلا و بازی‌گوش است که خیلی حواسش عمومن جمع است حرف‌هایش گنده‌تر از فیلم‌هایش نشود. ‌‌‌

2
کاش پشت‌صحنه‌ی «کپی برابر اصل» را دیده باشید. خیلی تجربه‌ی دل‌چسبی بود که آدم «عرق‌ریزیِ روحی» آدمی که آن فیلم را خلق کرده ببیند. می‌خواهم بگویم فرق دارد عرق‌ریزی با عرق‌ریزی. مثل عرق‌خوری با عرق‌خوری. (خدا پدر آقارضای قاسمی را هم کلن بیامرزد، این وسط) یک وقتی با رفقا دعوا بر سر این بود که آیا محصول هنری لزومن باید پشتش عرقی ریخته شده باشد یا نه. آن‌وقت‌ها البته حواس‌مان نبود که در مورد این که دقیقن کجا و چه‌قدر عرق باید ریخته شود، باید مباحثه می‌کردیم. وگرنه که آدمِ عاقل و بالغ اصولن نمی‌پذیرد که همین‌طور فرتی و زرتی یک اثر هنری پدید آید و هیچ عرقی هم هیچ‌کجا فیلان. سرهرمس فرض می‌کند الان شما آدمی هستی که پشت‌صحنه‌ی مذکور را ندیده‌ای. گُلِ ماجرا این‌جا بود که کل فیلم را یک‌بار آقای کیارستمی با دونفر هنرپیشه‌ی دمِ دستش، و با دوربینی دمِ دستی، به طور کامل ساخته بود، قبل از شروع فیلم‌برداری فیلم اصلی. انگار که یک تمرین تام و تمامِ کامل، قبل از اجرای اصلی. یعنی یک‌جاهایی که این دوتا فیلم را هم‌زمان روی پرده می‌دیدی، مو نمی‌زد، از لحاظ قاب و اندازه و بیسار. مثل هر آدم‌حسابی دیگری هم، وسواس داشت روی جزییات فیلمش. تا جایی هم که ما دیدیم و نشان‌مان دادند خوش و خرم و سرحال تشریف داشتند آقای کارگردان. خلّصِ کلام این که داشت به‌ ایشان خوش می‌گذشت، حینِ خلقِ فیلم. منظورم دقیقن همین است.

3
«شیرین» را در مونیتور می‌دیدم. زاویه‌ی نورِ اتاق یک‌جور بدی بود برای فیلم‌دیدن. از پشت مونیتور نورِ بیرون می‌افتاد روی سرهرمس. تصویر هم که عمومن تیره. درنتیجه تمثالِ سرهرمس هم منعکس بود مدام روی مونیتور. این جوری بود که سرهرمس هم در تمام لحظه‌های فیلم، یک حضور قاطع بی‌تخفیفی داشت کنار خانم‌های «بازیگر». انگار نشسته بودم کنار بازیگرانی که نقش تماشاگران را بازی می‌کردند. (این موضوع را در بندهای بعدی که رسیدیم به فلسفیدن‌های سرهرمس لحاظ کنید. بدجوری موضوع را جالب‌تر می‌کند. باتشکر)

4
(اجازه بدهید این بند، بندِ بدیهیات باشد) «شیرین» تشکیل شده از نمای نزدیک حدود صد و ده‌دوازده بازیگرِ زنِ سینمای ایران، که روی صندلی سینما نشسته‌اند رو به دوربین، با کم‌ترین حرکت، و مثلن دارند فیلمِ «خسرو و شیرین» را تماشا می‌کنند روی پرده. ما تنها صدای فیلم را می‌شنویم و شاهد واکنش‌های صورتِ خانم‌ها هستیم. از اول تا به آخر. یک نسخه‌ای از شیرین و فرهاد را خانم فریده گل‌بو نوشته‌اند، بعد آقامحمدآقای رحمانیانِ بزرگ آن را بازنویسی کرده‌اند، مخصوصِ فیلمِ آقای کیارستمی. بعد یک جماعتِ حرفه‌ای از دوبلورهای سینما، آن را اجرا کرده‌اند، درجه‌یک.

5
آقای اندی وارهول یک جمله‌ای دارند به این مضمون که یک صورت (چهره) هم‌چون یک کار هنری است لذا استحقاقِ قابی درخور دارد. آقای وارهول شیفته‌ی آدم‌های مشهور بود. یعنی یک شیفته می‌گویم یک شیفته می‌شنوید ها. حالا اما شیرینِ آقای کیارستمی من را شدیدن یاد آن فتیشِ جالبِ آقای وارهول انداخت. شیرین را می‌شود رسمن پرتره‌ی صدواندی خانمِ مشهور و نسبتن‌مشهور دانست که یک‌جا دور هم جمع شده‌اند. شما فرض کنید ثبتِ تاریخیِ زن‌های این سال‌های سینمای ایران. می‌خواهم بگویم این‌ها وَرهای مختلف قضیه است. یک عمر مُد بود که می‌زدند بر سر سینمای آقای کیارستمی و الباقی دنباله‌دارانش، به جرم سیاه‌نمایی و ارایه‌ی تصویری عقب‌افتاده و زشت از ایران. (این‌ حرف‌ها البته مالِ قدیم‌هاست، شما یادتان نمی‌آید) حالا آقای کیارستمی یک آلبوم درست کرده از زیباترین و کم‌نقص‌ترینِ زنانِ خوش‌سیمای سینمای ایران. رسمن ویترین ساخته. بالاخره منصف باشیم و این‌جوری هم (که خیلی جورِ ناجور و کجی هم هست، قبول دارم) قضیه را ببینیم گاهی. من جای مسوولین امر بودم یک بخشی از بودجه‌ی جذب توریسم را بابت همین فیلم می‌ریختم به حسابِ سیبای آقای کیارستمی، والله.

6
یک تفکیک جالبی اتفاق افتاده بین فعل شنیدن و دیدن. چیزی که همیشه در سینما مرسوم بوده مترادف با هم، هم‌راه با هم باشند و جلو بروند. یک‌وقت‌هایی آن‌قدر محو داستانِ جذابِ شیرین و خسرو و البته فرهاد می‌شویم، که یادمان می‌رود صورت‌های بازیگر/تماشاگرها را با دقت ببینیم، واکنش‌های‌شان را به آن‌ جای قصه. و لحظه‌های فراوانی هم هست که هجومِ دیتاهای بیرونی‌ای که داریم از هر کدام از خانم‌ها، از خودشان تا فیلم‌های دیگری که بازی کرده‌اند، کاری می‌کند که قصه را ول می‌کنیم، می‌چسبیم به جزییات صورت و میمیک و حسِ آن آدم، در آن لحظه. گاهی ذهنِ قصه‌دوست‌مان تصویر را بی‌خیال می‌شود و سرتاپا گوشِ قصه می‌شود، گاهی هم چشم راه خودش را می‌رود، هرزه‌گی می‌کند، می‌چرد برای خودش. می‌خواهم بگویم این جداکردن تصویر و صدا، به این شدت، به این حجم، کار تازه‌ای‌ست.

7
بعد خب آدم فکرش هزار راه می‌رود. مثلن این که تقریبن مطمئن هستی که عمرن آقای کیارستمی عین همین صدایی را که طراحی کرده و ساخته و به جای صدای فیلمی که هرگز ساخته نشده به خوردِ ما می‌دهد، حینِ بازی‌گرفتنِ از خانم‌ها برای‌شان پخش کرده باشد. بازی که می‌گویم یعنی همین. یعنی ظاهر قضیه این است که ما شاهد نابازیگریِ بازیگرانِ حرفه‌ای هستیم، شاهد واکنش‌های خالص و طبیعیِ خودشان وقتی جای‌شان با ما عوض شده و نشسته‌اند روی صندلی تماشاگر. در حالی که دقیقن همین‌جا باید برای آقای کیارستمی و این‌جور بازی‌گرفتنش از این آدم‌ها، کف بزنیم. (یادمان نرفته که یکی از تهمت‌هایی که به آقای کیارستمی می‌زدند این بود که بلد نیست با بازیگران حرفه‌ای کار کند، بلد نیست بازی بگیرد. روکم‌کنی از این بیش‌تر؟ صدواندی بازیگر حرفه‌ای، در یک فیلم) هم خیاط را در کوزه انداخته، هم شمای عامی را مثلن برداشته برده به خلوتِ بیرونِ از پرده‌ی آدم‌های مشهور، هم کاری کرده با صنعت دوبله که تا به حال سابقه نداشته: دوبله‌کردنِ فیلمی که اصلن وجود ندارد.

8
اصولن آقای کیارستمی کار عجیبی کرده، فیلم را هم ساخته و هم نساخته. فیلمِ داخلِ فیلم، فیلمِ روی پرده‌ی فرضی را دارم می‌گویم. همانی را که از روی صداهایش شمای بیننده برمی‌داری در ذهن خودت می‌سازی. شما را کرده کارگردان، و همه چیز را با همه چیز جابه‌جا کرده. پوووف!

9
یک بخشی از جماعتِ حاضر در فیلم، عملن مهم‌ترین بازیِ عمرشان را کرده‌اند. یعنی اگر بپرسی ازشان، با همین حضورِ زیرِ یک‌دقیقه‌ای، به‌ترین و مهم‌ترین فیلمِ کارنامه‌شان همین «شیرین» است. برای یک تعدادی از این خانم‌ها، این درخورترین قابی است که تابه‌حال در آن قرار گرفته‌اند. شبیه پوزخند است کلن قضیه، نه؟

10
خودم را می‌گویم، اولین باری بود که این‌جور سر حوصله و صبر داستانِ آقای حکیم نظامی را از اول تا آخر دنبال کردم. حالا شما بیا هی آه و ناله کن و همایش و سمینار که چه‌جوری کلاسیک‌های فارسی را برگردانیم به مردم. چه‌جوری یقه‌ی آدم‌ها را بگیریم دعوت‌شان کنیم برای یک بار هم که شده سری به این جور جاها بزنند. چه‌جوری برداریم قصه‌های به این استخوان‌داری‌مان را به خورد اجنبی‌جماعت بدهیم. به همین شیرینی.

Labels:




2011-04-13

بعد تا یک جایی این جوری است که دل‌ت را خوش کرده‌ای به مال دنیا، که پیشه‌ات اگر این همه بیگانه است ذات و روح و آدم‌هایش با تو، با جوهره و دل‌خوشی‌ها و دل‌مشغولی‌های‌ت، لااقل یک توجیهی، تفسیری، چوبی، چیزی برای خودت داری آخرِ شب، که آن تن‌دادن بهای این تن‌پروری بوده، خودت را به آسایش فروختی، اشکالی هم ندارد، ها؟ اما روزگارت وقتی جوری چرخ خورد و چرخانیده شد و جوری ماندی لای چرخِ چرخ‌دنده که از آن جور دادنِ تن، چرخ‌دادنِ تن، این تهِ راحت هم حاصل نمی‌شود دیگر، درمی‌مانی در جوابِ خودت. می‌مانی، همین‌طور :| می‌مانی برای خودت، تا مدت‌ها.




منوط به بدعتِ بوطیقای مضمونی*

سرهرمس این کلمه‌ی کوفتیِ «غبطه» را می‌گذارد این‌جا بماند، در همین سطر اول، تا بعدها یادش بماند که این روزها و ماه‌ها، روزگاری بودند‌ حوالی 35‌سالگی‌ (سلام 35ساله‌گی آقای بولتس که همان موقع هم هیچ کلمه‌ای گیر نیاورده بودم برای گفتن درباب آن پست‌ت، بس که فیلان) که سرهرمس بیش از هر روزگار دیگری، نشسته بود خودش را تماشا کرده بود، کار و دکان و پیشه‌اش را. تماشا کرده بود که چه‌طور دو تا از به‌ترین رفقایش در همین دورانِ سی‌وچندساله‌گی دست‌شان را گرفته بودند به سوداهای‌شان، جسارت و شهامت و همت کرده بودند، و راه‌شان را از گذشته‌شان به‌کل جدا کرده بودند، از خودِ معمولیِ غمگینِ قدیم‌شان. یکی‌شان «هنرگردانی» و گالری‌داری پیشه کرد و چرخ‌ِ «ایگرگ‌»اش را با همان دست‌های سیمانی‌اش چرخاند و هل داد خودش را به سمتی که حرفه‌اش بشود مجموعه‌ای از کارهایی که دوست‌شان دارد، که زحمتی که می‌برد، آن طعمِ خسته‌گی بعدش، زیر زبان‌ش خوش‌گوار باشد، لااقل. دیگری گذاشت آن‌قدر دنیا بچرخد تا عاقبت‌ِ خوش‌ش بشود «زورق»، که بعد از عمری این طرف و آن طرف رفتن، حالا بشود که آدم پزش را بدهد به سایرین. بگوید رفیقی دارم من با این هوا جربزه، که دارد دقیقن کاری را می‌کند که دلش می‌خواهد و اتفاقن از این جایی که من دارم می‌بینم، بدجوری قواره‌ی تنِ خودش است. نفر سوم را نمی‌شناسم، اما می‌دانم که دختری هست به نام نگین، که یک روز زندگی‌اش را گذاشت کنار، خودش را جمع کرد و کافه‌‌ی «خونه» را راه انداخت. دورادور خوش‌حالم برایش. خوش‌حالم برای آن‌هایی که کتاب‌فروشی‌شان را راه انداختند. خوش‌حالم برای آن‌هایی که این جوری خودشان را از این مسیر لعنتیِ مرسومِ زندگی یک‌جوری کنار کشیدند و یک غلطی کردند در زندگانی‌شان، بالاخره، که بشود آدم سرش را بعدها بالا بگیرد که لااقل یک تکانی دادم به خودم، ته‌ش هرچی حالا.

*از خلال پانتومیمِ یک گودری



2011-04-11

از سلین اگر بخواهم حرف بزنم، باید از پره‌های بینی‌اش شروع کنم. پره‌هایی که وقت‌های ترشح آدرنالین، اوج می‌گرفت و از هم باز می‌شد و پر می‌گشود و آدم را به این فکر می‌انداخت که با همان‌ها اگر بخواهد، اگر ذره‌ای جلوتر برود، می‌تواند پرواز کند. یک‌بار به خودش هم گفتم. گفتم زن‌هایی شبیه تو. گفت مزخرف نگو. گفتم خودت را دیده‌ای وقتی داری اوج می‌گیری؟ وقتی با همان پره‌های گشوده‌ی بینی داری دنیا را از جایی چندپله بالاتر تماشا می‌کنی؟ گفت مرض که ندارم که. تو بگو. گفتم. برایش از مرضیه و سوسن و کاملیا گفتم. از مرضیه که آن‌جور سفت و استوار زندگی‌اش را سرپا نگه داشته بود و بچه‌هایش را راضی. از سوسن وقت‌هایی که تمام نفرت‌ش را از آدم مقابل‌ش می‌ریخت در گشودگی پره‌ها، از کامیلا که وقتی فریااااد می‌زد که آسمون آبی می‌شه، و گردن‌ش را کش‌ می‌داد و قوس می‌داد و یک‌وری می‌شد. گفتم زن‌هایی شبیهِ تو خیالِ من را راحت می‌کنند که جهان سر جای خودش خواهد ایستاد. که زمین سفت است و ملالی نیست، کلن.

سلین خواهرِ دورِ ایرما بود. خیلی دور. تروتازه و نوجوان که بودند، هوا که به خنکی می‌زد عصرها، می‌رفتند کنار ساحل، بادبادک هوا می‌کردند. عادت‌شان بود که هر سال شهریور بادبادکِ تازه‌ای داشته باشند. هردو یک چیزهایی را نگه داشته بودند از آن روزها. این‌ها را ورنوش بعدن برایم تعریف کرده بود. ایرما بادبادک‌ها را نگه داشته بود. نخ‌های‌شان را چیده بود و خودِ بادبادک‌ها را یک‌جور مرتبی تا کرده بود. یک جوری که معلوم بود دیگر هوا نخواهند رفت. سلین نخ‌ها را نگه داشته بود. به هر کدام تکه‌ی کوچکی از خودِ بادبادک را بسته بود، محضِ تفاوت صرفن. ورنوش مریضِ تفسیرکردنِ چیزهای ساده بود. می‌گفت ایرما آدم‌ها را نگه می‌دارد، تا سال‌ها. بی‌که چیزی از رابطه‌هایش با آن‌ها برایش باقی مانده باشد. سلین زود آدم‌ها را فراموش می‌کرد. اما می‌شد که بشیند ساعت‌ها برای‌ت تعریف کند از کیفیتِ هر رابطه. آن سرِ رابطه‌ را اما یادش نبود. صورت نداشت آدمی که آن سرِ نخ بود.

از سلین اگر بخواهم بیش‌تر بگویم، باید خیلی عقب بروم در زمان، برسم به حوالیِ سال صِفر. صِفرِ خودم.



2011-04-10


گفت می‌خواهند درباره‌ی هدایت فیلم بسازند. گفتم یاحسین! (البته آن سال‌ها کسی نمی‌دانست باید بلافاصله بگوید "میرحسین" این بود که جواب‌ش فقط نیشِ بازِ سامی شد) بعدش دیگر خیلی کنکاش نکردیم. قهوه‌مان را خوردیم و یک‌مقدار از محسن تعریف کرد و از سفری که می‌خواست برود پاریس، برای همین فیلم، که اسم‌ش حالا شده "از خانه‌ی شماره‌ی 37" و دارد خوب هم دیده می‌شود این روزها، انگار.

یکی‌دو ماه پیش که زنگ زد و خبر داد از اکرانِ فیلم‌شان در خانه‌ی هنرمندان، هنوز بقایایِ یاحسینِ من باقی بود. وحشتناک است که آدم هوس کند درباره‌ی پدیده‌ای مثل آقای هدایت فیلم بسازد. شجاعت می‌خواهد. راست‌ش را بگویم، با روی تُرش و یک ابروی بالارفته رفتم. (الان بدیهی است که شمایی که این را داری می‌خوانی خیال‌ت البته راحت است که من یک "اما" در ادامه خواهم آورد. درست فکر کردی) اما سام کلانتری و محسن شهرنازدار و البته شادمهر راستین (همکاری در تهیه‌کنندگی) سربلند بودند بعد از فیلم. (چه صدا و تصویرِ خوبی هم دارد این محسنِ شهرنازدار حقیقتن. بیا بگو همه‌ی خفن‌ها مشهدی‌اند "بناز"جان، بدو)

"از خانه‌ی شماره‌ی 37" خیلی مواظبِ خودش بوده، و این به این معنی نیست که با فیلمی ابتر و محافظه‌کار طرف هستید. راست‌ش اصلن سرِ دعوا نداشته از اساس. خیلی زحمت‌کشانانه و صادقانه، برداشته مستندات جمع کرده و ارایه کرده. حتا به‌نظرم وقتی با آدم‌های داخل فیلم هم مصاحبه می‌کرده، حواس‌ش بوده صرفن درباره‌ی خودِ هدایت حرف بزند و نه آثارش. و البته که پُرواضح و مبرهن است درباره‌ی کسی مثل صادق هدایت می‌شود و باید که ده‌ها فیلم ساخته بشود و دعواها بشود و گیس‌ و گیس‌کشی و الخ، از این بایکوتِ نامحسوس چند و چندین ساله بیرون بیاید، بالاخره. اما این یکی رفته سراغ یک حوزه‌ی دیگر، و دیده‌نشده‌تری، به‌کل. از خانه‌هایی که هدایت در آن‌ها بوده فیلم و عکس گرفته، از آدم‌های زندگیِ واقعیِ هدایت تصویر و صدا گرفته، و سعی کرده مسیر زندگی صادق هدایت را تا لحظه‌ی آخر دنبال کند.

این را هم بگویم و برم. فیلم به کل با هزینه‌ی شخصیِ این‌ها ساخته شده. خیلی آدم‌های دل‌خجسته‌ای هستند یعنی. من که کیف کردم.

Labels:




2011-04-09

فهرست نشاط‌آورهای شخصی- یکم

آمپول هگزا+ آمپول پنی‌سیلین+ دو ساعت ورزش سنگین

Labels:





بعد از من چه می‌آید بر سر آن تکه‌باقلوای تازه که بخار گرم و شیرین‌ش را آن طور متواضع پخش کرده بود در اطراف‌ش، چه سرنوشتِ بی‌من‌ی در انتظار آن تکه‌نانی‌ست که لایِ فربه‌اش را با سبزیجاتِ معطر پُر کرده بودند. این سوالی‌ست از که صبح مدام دارم به آن فکر می‌کنم.

بازارچه‌ای بود که عمارت‌ش کم‌وبیش نوساز بود. با سقفی بلند و پرنور. اولین حجره مرد بلندبالای لاغری بود که سرش به طاسی می‌زد. مخلوطی از ترکی و انگلیسی صحبت می‌کرد. تکه‌شیرینیِ کشمش‌داری را از روی پیش‌خوان‌ش برداشته بودم و فراموش کرده بودم که سه‌وخرده‌ای لیر بابت‌ش بدهم. آمده بود دنبالم. خیلی شرمنده شده بودم و بعد با من رفیق‌تر شده بود و دستم را گرفته بود برده بود آن تهِ حجره، دری را باز کرده بود به مطبخ‌ش، نشانم داده بود که آن بخارهای معطر و گرم از کجا می‌آیند. حرارتِ حرف‌هایش که بالاتر رفت، زبانش به‌تمامی فارسی شد. حالا دو سینیِ داغ آورده بودند که باقلوا بود و یک‌جور نان. برایم تکه‌ای برید. می‌دانستم پیش‌کش است. آورده بود جلوی دهانم تا با دست خودش آن بهشتِ گرم و نرم را روانه‌ی دهانم کند.

بعد یک‌جایی خواب‌های آدم تمام می‌شوند، بی‌خبر و ناگهان. منِ بعدِ خوابم را که می‌دانم، کوفته و حسرت‌دار و گرسنه. می‌خواهم بدانم بر سر آن همه بوهای رنگارنگ، حجره‌ی بغلی که بوی قهوه‌اش داشت دیوانه‌ام می‌کرد، دو حجره پایین‌تر که دو صندلی و یک میز کوچک گذاشته بود تا بُرِک‌ت را با خیال راحت بشینی و داغ‌داغ بخوری، بر سر آن طاق‌های بلند بدلی داخل بازارچه چه می‌آید. همه‌چیز همان‌جا تمام می‌شود؟ همه‌ی آن همه جزییات و بوها و رنگ‌ها؟ حیف نیست؟ کاش بروند همان‌جوری تمام و کمال، با همان تکه‌باقلوای گرم که مرد شیرینی‌پز با دو انگشت باریک و بلندش بالا نگه‌ش داشته بود، در خواب یک آدمِ دیگری. گرسنه هستم، بخیل که نیستم که.



2011-04-07


بنی و دختر وارد اتاقِ بنی می‌شوند. پرده‌های تیره جلوی پنجره‌ را گرفته‌اند. تله‌ویزیونِ بنی تصویری از یک خیابان را نشان می‌دهد. دختر می‌پرسدِ این چیست؟ بنی می‌گوید "منظره". منظره‌ی کجا؟ منظره‌ی خیابان. همین خیابانی که اگر پرده‌ها نبودند می‌شد خیلی معمولی از پشت پنجره آن را دید. دوربینِ اتاقِ بنی اما جوری تنظیم شده که بشود پرده‌ها را کشیده نگه داشت و از خلال صفحه‌ی تله‌ویزیون، منظره‌ی پشت پنجره را دید. دوربینِ بنی مستقیمن به تله‌ویزیون وصل است. ویدیوهایی که می‌گیرد به مثابه یکی از کانال‌های معمولی تله‌ویزیون است. باقی کانال‌ها سایر برنامه‌ها را نشان می‌دهند. ویدیو جای چشم را گرفته است. ‌علاوه بر چیزهایی که خارج از محدوده‌ی جغرافیاییِ چشمِ ما هستند، اتاقِ خودمان، خودِ خودمان را هم نشان‌مان می‌دهد. بعدتر، کمی‌بدتر، دوربین/ویدیو جای وجدانِ آدم را هم می‌گیرد. جای حافظه‌ی آدم را هم. جای همه‌چیز آدم. آقای هانکه هم که کلن کارشان به صلابه‌کشیدنِ تماشاگر است، مجبورکردن‌ش به اختیار، به قضاوت، به نشستن در جای‌گاه دانایِ کل‌ای که چاره‌ای ندارد جز درگیر شدن با همه‌ی اخلاقیات‌ش. آقای هانکه در «ویدیویِ بنی» این‌جوری منِ بیننده را با دوربین و ویدیو و خودِ سینما و اصلن رسانه یکی می‌کند تا نتوانیم منفعل باشیم، شاهدِ خاموش باشیم، تا خواب از چشم‌مان بپرد. گاس که کاری کردیم، برای خودمان.

Labels:




2011-04-06



سرهرمس رسمن غبطه می‌خورد به ایده‌ی ساده اما فوق‌العاده‌ای که اساس اقتباس را در مینی‌سریالِ «شرلوک» ساخته است. این که خیلی جدی و راحت و با نیشِ باز، برداری خودِ شخصِ شخیصِ آقای شرلوک هولمز- و البته دکترواتسون- را از زمانِ خودشان برداری بیاوری بگذاری (سلام جمله‌های سه‌فعلیِ آقای رضا قاسمی) در لندنِ امروز. بدون این که نگران این باشی که توضیح بدهی چه‌طور شرلوک هولمز دارد در زمان حال زندگی می‌کند، و یا مثلن اگر خالق‌ش بفهمد عصبانی می‌شود یا نه. یا این که به روی خودت هم نیاوری که در لندنِ شرلوک هولمزِ BBC، هیچ نام و نشانی از کتاب‌های معروفِ آقای سر آرتور کونان دویل نیست. اس‌ام‌اس و وبلاگ و جی‌پی‌اس و ویکی‌پدیا و موبایل و الخ هم که ابزارهای کارِ آقایان هولمز و واتسون است، خیلی شیک. یک مقدار خفیف‌ای هم ته‌مایه‌های هم‌جنس‌گرایانه به آقای هولمز داده‌اند در اپیزودِ اول، که بعدن البته به روی خودشان نیاورده‌اند. کلن می‌خواهم بگویم یک چنین بی‌خیالیِ مبسوط و خوبی داشته‌اند خالقان این سریال.

آن‌قدر هم قصه‌های جذاب و ریتمِ سرحال و اجرای خوش‌ذوق‌ای دارد که معمولن یادتان می‌رود 90 دقیقه طول می‌کشد هر اپیزود. قول هم داده‌اند که سری دومِ آن پاییز آینده پخش بشود. که راست و دروغ‌ش با خودشان. به هرحال توضیح بیش‌تری ندارم بدهم. خوش به حال آن جماعتی که هنوز این سه اپیزودِ ساخته‌شده‌ی بی‌بی‌سی را ندیده‌اند، از لحاظ لذت و کیف‌ای که هنوز پیشِ رو دارند.

Labels:




2011-04-05

El Sol Sueno

نه لُختِ پلیکان‌ت را سرِ رستاخیزست بر لبان‌م/ نه بر جای‌جای سوخته‌ی این عروج مزمن‌ت/ پُلی‌ست ماندگار/ ز دستم تخدیروار
دلبرا/ حضور من اکنون چونان شاهین‌ست بر ترازو/ نه سر پروازی/ نه واکُنای نماندنی بر جای
دیگر عشق هم نمی‌داند/ من از فروغ روی تو برخاسته‌ام/ نه از صلابت نگارگران/ من از طلاگونه‌ی نام‌ت/ نه از غلظتی که بر جان عزیزان ریخت/ من از جانِ تو برخاسته‌ام/ نه از افسار بیگانه‌ی خدایان/ من از چشم تو برخاسته‌ام/ نه از بهین‌نامه‌ای که بر نامِ جهل گشاد/ نه از دل‌شَنگیِ مداومِ مرگِ بی‌قرار
دیگر عشق هم نمی‌داند/ من از فروغِ روی تو برخاسته‌ام که دیگر میلِ بازتاب‌ش نیست/ دیگر بر گنجینه‌ی دانایان لِگامِ پُرسَری نمایان‌ست/ دیگر مرگ خفته‌ است/ دیگر مرگِ خفته هم نمی‌داند که من از شورِ تو برخاسته‌ام/ از انعکاسِ حضورِ تو

محسن نام‌جو، آلبومِ بوسه‌های بی‌ثمر، قطعه‌های اول و دوم

بعد، آن‌جا که آکاردئون آغاز می‌شود، به همانِ ناامیدیِ خسته‌ی صدایِ محسن. به همان عاشقانه‌گیِ بی‌فرجامِ هجاهای بی‌تشدیدش. به همان ساده‌گی که تمرین‌های قبلِ اجرا برای خودشان یک جایی دارند ابتدای آلبوم، ابتدای قطعه. مثل تپق‌ها،سرفه‌های شروع حرفی عاشقانه، شرحی، روایتی از عشقی که بود، قبلن بود. به بی‌فرجامیِ مایوسِ شاهین‌ای که نه سر پروازی و نه واکنای نماندنی بر جای. به همان بی‌حوصله‌گی‌ای که می‌بینید، وقتی از عروجِ مزمن‌ِ او می‌گوید. این مزمن‌بودن‌ش، همین، لامصب.



2011-04-03



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024