« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2012-12-31


۱
آقای همینگوی در آن شاه‌کتاب‌شان، در آن کتاب بالینی همه‌ی آن انسان‌هایی که یک‌جوری یک‌جایی از وجودشان همیشه می‌خارد برای نوشتن، در «پاریس، جشن بی‌کران»شان، توصیه‌ی غریبی دارند برای آن لحظه‌هایی که آدم «قفل» می‌شود. لحظه‌هایی که نمی‌داند از کجا شروع کند به گفتن، به نوشتن. می‌فرمایند که از یک جمله‌ی «واقعی» شروع کنید. رویا نبافید. استعاره و متافور و الخ نبافید. اغراق نکنید. جادو نکنید. پشتک نزنید. غلیظ نباشید. و باور کنید، باور کنید در این لحظه‌ی به‌خصوص، سرهرمس از این بیش‌تر نمی‌تواند این ترکیب جادویی «یک جمله‌ی واقعی» را برای‌تان باز کند. گرفتید، گرفتید. نگرفتید بروید یک روز دیگر بیایید، بیایید همین‌جا. 
۲
بخشی علی غلامرضایی در مستند «در نیم‌پرده‌ی شب» هنوز دوتار دست‌ش نگرفته بود. نشسته بود رو به دوربین و داشت روایت می‌کرد که چه‌طور در بچه‌گی صدای خواندن‌ش را کسی شنیده و دست‌ش را گرفته و برده در مسیری انداخته‌اش که «بخشی» شده. آقای خاکشور (که طبعن برای ما می‌شود رضا، یک بیست‌سالی هست کم‌وبیش که برای ما رضای خالی است) بیننده را از همان اول غرق نمی‌کند در صدای ساز بخشی. برعکس، انتظار ایجاد می‌کند. حالا اصلن حرفم این نبود. آمده بودم بنویسم آن‌جا که بخشی دارد خاطرات بچه‌گی‌اش را می‌گوید، چقدر دهان گرمی دارد. این گرمای دهان ربطی به صدا و آوازش ندارد. یک لهجه‌ی شیرین و غیراغراق‌شده‌ی مشهدی دارد. خوش‌آیند تعریف می‌کند. آدم را یاد همه‌ی آن حکایت‌هایی می‌اندازد که گاه‌وبی‌گاه در عشرت‌آباد می‌شنوی. نه که موضوع لهجه باشد، نه. موضوع آن ظرایفی است در روایت که بعید می‌دانم یک غیرمشهدی خیلی متوجه‌شان بشود اصلن. آن تاکیدهای ظاهرن بی‌مورد. آن گریز‌های فرعی. آن‌جاها که یک‌دفعه وسط ماجرا شروع می‌کند به توضیح‌دادن چیزی که در ساختار روایت اصلن اهمیتی ندارد. و تکرار. تکرار تا دل‌تان بخواهد. یک جور ساده‌دلی، دهاتی‌واری در تعریف‌کردن. درست نقطه‌ی مقابل خلاصه‌گویی. اصلن باید همین باشد که مشهدی‌جماعت هیچ‌کدام هایکوپرداز نشدند. بلد نیستند خلاصه کنند. دل‌شان می‌خواهد رنگی تعریف کنند. حاشیه بروند و حرص شنونده‌ را دربیاورند. 
۳
می‌گه لابد مسیح هم بعد از اون شام آخر کذایی‌ش، یه جایی، توی تاریکی، سیگاری چالاقیده و تف کرده هر گذشته‌ای رو. این‌جا می‌گه. 
۴
خدا اموات اکبرآقای عالمی را بیامرزد. سال ۴۲ در برنامه‌ی «هنر هفتم»‌شان «درخشش» آقای کوبریک را نشان‌مان دادند. درست یادم نیست انگار بزرگمهر رفیعا مهمان آن قسمت بود. بعدها هم مهران مدیری با آن «هزارتوی پیچ‌درپیچ شمشادی» آن برنامه زیاد شوخی کرده بود. اصل حرفم اما این‌ها نیست. آن‌ است که یک جایی در این برنامه یک جمله‌ی طلایی گفته شد، که کوبریک قبل از ترساندن تماشاگر، ترس را به او می‌آموزد. ترسیدن را، و این که از چه چیز در این فیلم باید بترسیم اصلن. بعدها زیاد یاد این جمله افتاده بودم. تا این بار آخر که قسمت شد سرهرمس فیلم را روی پرده ببیند. دلم خواست دوباره بیایم همین جمله را تکرار کنم برای‌تان. که چه‌طور مثلن در این فیلم باید از صدای سه‌چرخه‌ی پسرک روی کف راهروی آن هتل کذایی بترسید. از صدای منقطع چرخیدن چرخ‌ها روی موکت و بیرون از موکت. یک جوری که آدم دل‌ش می‌خواهد بنشیند فهرست کند ترس‌ها را. فیلم در کمال خون‌سردی از همان اول کل ماجرا را لو می‌دهد. انگار نه انگار که به آرنج‌ش باشد که در همان سکانس اول آن آقا دارد کل سرنوشت شومی که قرار است سر این خانواده بیاید برای جک نیکلسون تعریف می‌کند. یا وقتی آن خانم روان‌شناس نشسته روبه‌روی مادر پسرک و دارد آنالیز می‌کند رفیق نامریی پسرک را. آن‌جا که قضیه‌ی کتف دررفته‌ی پسرک تعریف می‌شود. یا بعدتر، وقتی توی ماشین دارند به سمت هتل می‌روند، قضیه‌ی گیرافتادن در برف و آدم‌خواری و این‌ها. همین‌جور تا آخر. کوبریک همه‌چیز را قبلن گفته است. آلارم‌اش را داده است. تقصیر خودمان است اگر نشانه‌ها را جدی نمی‌گیریم و دل‌خوش‌دل‌خوش ادامه می‌دهیم. تقصیر خودمان است که آن‌همه اشارت به سرنوشت شوم محتوم را نگاه نمی‌کنیم. پسرک تنها کسی بود که ماجرا را جدی گرفته بود. تنها کسی بود که هشدار داده بود. که حتا خواهش کرده بود. کو گوش شنوا. بگذریم آقا. حرفم اصلن این نبود. 
۵
عادت‌مان همان چهار ترانه از داریوش و گوگوش و فریدون فرخ‌زاد و سیاوش قمیشی و ابی و این‌ها بود همیشه. یکی با حال خوش پیانو می‌زد و دورش حلقه می‌زدیم و می‌خواندیم. با صداهای تربیت‌شده و ژوس و خش‌دار و فالش و هرکی به نوعی. آن شب یکی حرف بابک بیات را پیش کشید. طبعن یادمان افتاد به سکوت سرشار از ناگفته‌هاست. مارگوت بیگل را آوردیم دم دست. شروع کردیم نوبتی خواندن. پیانو عجیب مانوس بود. ما هم. رفتیم یک جاهای دوری. هرکی به نوعی.  داشتم فکر می‌کردم آقای شاملو اگر به بهشت نروند پس کی‌ برود. با آن غنایی که ترجمه‌ی فارسی این شعرها دارد. با آن وزن‌ش. آقای بیات هم لابد همان حوالی باید باشند، با آن ملودی‌هایی که آدم را چنان سر جای خودش می‌نشانند که انگار قرار نیست از جای‌ت بلند شوی. خواب؟ مگر می‌شد خوابید آن شب. 
۶
سال خورشیدی که هنوز تمام نشده. سال میلادی را اگر بهانه کنم باید غر بزنم. سال خوبی نبود. حجم تنش‌ها و بدحالی‌ها و کم‌معرفتی‌ها و به‌فنارفتن‌ها و کناره‌گرفته‌شده‌گی‌ها و افسرده‌گی‌ها و مچاله‌گی‌هایش یک‌تنه اندازه‌ی چند سال گذشته بود. به قول آن رفیق‌مان لابد مال هوا هم هست. این همه سرب توی هوا لابد یک‌جایی از وجودمان را سنگین کرده. یک جایی که نباید را. وگرنه که این روزها همه از تحمل‌ناپذیری سبکی حرف می‌زنند. 
۷
اگر رفتید سراغ «اتحادیه‌ی ابلهان» یادتان باشد مقدمه‌اش را نخوانید. کتاب خوبی‌ست و مترجم با زیاده‌تعاریفی که از کتاب کرده انتظارتان را زیادی بالا می‌برد. یک شخصیت اول دارد که بی‌نظیر است. یک جور بی‌نظیر خوبی که البته مدام مدل نگاه و بیان‌ش را دوروبرتان پیدا می‌کنید. یک ویژن جالب و بی‌ربطی به کل جهان هستی دارد و مدام دارد همان حقیقت خودساخته‌ی خودش را از عالم توضیح می‌دهد. یک جور قانع‌کننده‌ای هم توضیح می‌دهد و البته این از بلاهت‌ش کم نمی‌کند. همین‌طور شبی چند صفحه مزمزه‌اش کنید. کتاب خوبی‌ست. 
۸
یادم بیندازید وقتی برگشت کانادا برای‌تان بگویم چه همه جای این دختر، این‌جا، همین وسط تهران، پیوسته خالی‌ست. 

Labels:




2012-12-28

هه... بیش‌تر وقتا به جای انجام‌دادن کاری که دوست دارم، ازش می‌نویسم. 
و این، درست یعنی پیرشدن.



خانم آ. میم، از خلال فیسبوک

Labels: ,




2012-12-26


آدم است دیگر، گاهی








داشتیم می‌گفتیم کاش همه فراموش کنیم که این جیمزباند ساخته شده. یک طور «رزباد»طوری هم ساخته شده. بعد یک نفر بردارد دوباره همین جیمزباند را با همین قصه، با همین ته‌مایه‌ی بازگشت و میراث- سلام واقف- و خودپردازی و الخ دوباره بسازد. یک نفرش هم ترجیحن همین رفیق جدیدمان آقای نولان باشد. بعد کاری کند که تک‌تک سکانس‌ها جان‌دار دربیاید. ایده‌ی این که برای اولین بار دشمن شماره‌یک آقای باند خودی باشد، از خود ام‌آی‌سیکس باشد را معنای عمیق‌تری بدهد. مثلن این که در این روزگار پیچیده دیگر دوست و دشمن به آن تفکیک‌ای که قبلن بود نیست. بعد روی رابطه‌ی ام و آقای باند بیش‌تر کار کند. جوری که صحنه‌ی خداحافظی‌شان در آن کلیسای متروک یک جای دل آدم را لااقل بلرزاند. طبعن اشکالی هم ندارد که آقای باند دیگر از آن خودکارهایی که منفجر می‌شوند نداشته باشد. یا مثلن استون‌مارتین را یک غنای بیش‌تری ببخشد. جوری که منفجرشدنش دل آدم را ریش کند از غصه. آقای باردم هم باشند. فقط مدل موهای‌شان را عوض کنند. گی شده‌اند که شده‌اند. این همه گی داریم ماشاالله خوش‌تیپ و خواستنی. این چه مدل مویی بود آخر. یا مثلن همین نکته‌ی کلیدی که مقر ام‌آی‌سیکس به یک زیرزمین منتقل شده، زیرزمینی شده، همین را نگه دارد. بعد یک مقدار جاسوسه‌های فیلم را هم بیش‌تر کند- سلام قطام. خیلی هم سختش بود باز ما قول می‌دهیم راه بیاییم. می‌خواهد آن سویه‌ی زن‌باره‌گی آقای باند را در این وانفسای روزگار تعدیل کند؟ بکند. اصلن بزند آقای باند را ایمپوتنت کند، عقیم کند، عنین کند. به خدا اگر چیزی بگوییم. اصلن قول می‌دهیم دست‌های‌مان را بکنیم در جیب‌مان و سرمان را آرام تکان دهیم که یعنی اوهوم۲، درک می‌کنیم. بعد، بعد آن دیالوگ معرکه‌ی دشمن آقای باند را هم حفظ کند، اصلن بکندش شعار اصلی، روی پوستر. همان که می‌گفت: مومن خسته نشدی از یه عمر مبارزه؟! بسه دیگه- سلام ابک.  یک عشقی، چوبی، چیزی هم برای آقای باند جور کند دوباره. نه که عشق مادرفرزندی و این خزعبلات، نه. یک عشق درست و درمان و محکمه‌پسند. از آن‌ها که وقتی طرف کشته می‌شود آقای باند به آن راحتی از خون‌ش نگذرند. ها راستی خانم آدل هم باشند. اصلن خانم آدل کلن باشند. به این خانمی. به‌به. برای آخر فیلم اما آهنگ «ای عشق» آقای داریوش را بگذارد. همان که عشق به شکل پرواز پرنده‌ است و این‌ها. همان. 

Labels:




2012-12-24

گیر کردم این‌جا



2012-12-23

...یه سبک کنسرت باید طراحی شه برای ماهایی که خارش مغزی داریم؛ از اول تا آخرش یه تک آهنگ ارائه بدن برامون. بلکه بهتر بشیم دیگه، عبور کنیم بریم.

(+)

Labels:





...تا سوزونده نشن از بین نمیرن، نه شپش ها نه خاطرات.

(+)

Labels:




2012-12-22




2012-12-15

Rachel Dawes: You're not talking about justice. You're talking about revenge. 
Bruce Wayne: Sometimes they're the same.
Rachel Dawes: No, they're never the same. Justice is about harmony. Revenge is about you making yourself feel better, which is why we have an impartial system. 
Bruce Wayne: Your system is broken.

*

Ra's al Ghul: Justice is balance.



‌Batman Begins (2005)

Labels: , , ,




2012-12-14

در یکی از روایت‌های عبری آمده است، در هر نسل سی‌وشش نفر متولّد می‌شوند که بار رنج جهان را به دوش می‌کشند تا جهان را از پلیدی‌ها مصون و محفوظ بدارند و جان خود را هم در این راه فدا می‌کنند.

(+)

Labels: ,




2012-12-12

من و تو چه بی‌کس‌ایم وقتی تکیه‌مون به باده

این را آقای داریوش می‌فرمایند. این چند روز، صدبار، صدهزار بار. جوری که صدای ملت دربیاید، از فرط تکرار. «من و تو» برداشته صد آهنگ ماندگار ایرانی را به انتخاب بیننده‌هایش انتخاب کرده. این شده آهنگ هشتاد و چهارم. باورتان می‌شود؟!

می‌گوید چرا این همه «غم» و «گریه» دارد این صد آهنگ برترتان. می‌گوید چرا همه دوست دارند آهنگ‌های غمگین گوش کنند. می‌گویم چون آدم‌ها دوست دارند ترانه‌ها قصه‌ی رنج‌شان را برای‌شان بگوید. می‌گویم چون آدم‌ها خوش‌حال که هستند می‌رقصند. می‌خندند. می‌بوسند. آهنگ گوش نمی‌کنند. آهنگ گوش می‌کنند وقتی یک جایی از درون‌شان خوش‌حال نیست. وقتی یک جایی‌شان درد می‌کند. وقتی جهان‌شان درد می‌کند. این‌ها را نمی‌گویم. اکتفا می‌کنم به این که لابد آن‌ها که انتخاب‌شان این صد آهنگ غمگین بوده آدم‌های غمگینی بوده‌اند. تو گوش نکن. گوش نمی‌کند. گوش‌هایش را می‌گیرد. می‌گوید اصلن بتهوون بذار. می‌‌خوام بخوابم. 

Labels:




2012-12-11

آن‌چه به اتوموبیل گاه بیش از قابلیت حرکت کردنش بها می‌بخشد، این واقعیت است که می‌توان هدایت و اداره‌اش کرد. در دنیایی که آدم‌ها کم‌تر و کم‌تر اداره‌اش می‌کنند، اتوموبیل برای انسان موقعیتی فراهم می‌کند که خودش را به گونه‌ای شخصی‌تر از بقیه‌ی زندگی‌اش نشان بدهد. به عنوان راننده، می‌تواند از نقش‌ها و مسوولیت‌های هرروزه‌اش فرار کند- یا دست کم می‌تواند به خودش بگوید همین است که هست. وقتی پشت فرمان می‌نشیند، دیگر کارمند، شوهر فریب‌خورده، ساکن ناموفق و بی‌مقدار شهر نیست؛ راننده است. او از طریق رانندگی به تصوری که از خودش دارد تبدیل می‌شود. به جای دویدن در میدان‌های دل‌گیر و ملال‌آور، در جاده‌ها پر می‌گیرد و در طلب آرزوها و خیالات دیرین به سوی ناشناخته‌ها می‌رود. در جاده‌ها به شتاب می‌راند و خطرناک می‌شود. 


آقای ایوان کلیما، کارِ گل، فروغ پوریاوری

Labels: , , , , ,




2012-12-10

حین اجرای «صنما»، در آلبوم 13/8، از دقیقه‌ی 2 به بعد، و مخصوصن حوالی دقیقه‌ی چهارم، محسن موتیف «صنما جفا رها کن» را با صدجور صدای مختلف تکرار می‌کند. اول فکر کردم انگار دارد جای صدنفر می‌گوید که صنما جفا رها کن. صدصدایی‌طور. بعد فکر کردم مثل وقتی‌ست که یک کلمه را از فرط تکرار برای خودت بی‌معنی می‌کنی. با تکرار، همه‌ی درد و غصه و کوفت‌ش را ازش می‌گیری. یک چیز بی‌بو و بی‌خاصیت تحویل خودت می‌دهی.

البته که محسن نامجو کلن بازی می‌کند. با همه چی. همه‌جور. ان‌شاالله.

Labels: , , ,





جسارت و شهامت نمی خواهد بریدن از آدم ها برای گریز از قضاوت شان. یک ترکیبی از خودخواهی و ترس برای این کار لازم است.


این‌جا، درباره‌ی توت‌فرنگی‌های وحشی، ان‌شاالله

Labels:




2012-12-08





بارگاه سرهرمس اگر به درد این جور کارهای خداپسندانه هم نخورد که باید درش را به کل گل گرفت، به ضم کاف و کسر گاف. درست بادقت بخوانید ببینید دنبال چه جور جایی می‌گردند این رفقای ما. اجرتان را در همین بارگاه خودمان با دست خودمان بدهیم به حق پنج‌تن.


تعدادی آدم‌های عاشق, محیطی را فراهم دیده‌اند تا بچه‌ها را جدی‌تر بگیرند و فرصتی باشند برای بالیدن و پرکشیدنِ آرزوهای نابِ انسانی. مدرسه‌ای برپا کرده‌اند. مثلِ بسیاری از دکترها و مهندس‌های عاشق و شیدایی؛ دستشان تنگ است و آرزوهایشان بلند. چند سالی ست که به همت خانواده‌های بچه‌ها, خودشان را سرِ پا نگه‌داشته‌اند. اوضاع اقتصادی روز به روز وخیم‌تر می‌شود. در این چهار سال, چندین بار جا عوض کرده‌اند. بیم آن می‌رود که تمامِ تلاش‌هاشان بی‌نتیجه بماند. به دنبالِ مکانی می‌گردند با اجاره‌ای اندک یا بدون اجاره, مناسب با حال و هوای 30 کودک 4 تا 11 ساله, حیاطی داشته باشد و چندان هم مخروبه و رو به زوال نباشد؛ در این حد که بشود بازسازیش کرد و اسکلت سالمی داشته باشد؛ یکی از همین هزاران خانه‌ی بی‌کار افتاده در تهران. الویتشان غرب و شمال‌غرب تهران است. مرکز شهر هم شاید بد نباشد و یا هر جایی جز جنوب و خیلی شرق. ببینید اگر جایی را سراغ دارید, اگر کسی را که حاضر است مکانی را در اختیارشان بگذارد می‌شناسید و اگر فکری به نظرتان می‌رسد؛ ایمیلی این زیر نوشته شده. با ما تماس بگیرید. اگر این نوشته را بازنشر کنید نیز از شما بی‌اندازه سپاسگزارم. پاینده باشید. 

makanyabi@gmail.com

Labels: ,




2012-12-03

به شخصه، کم‌آزاروحاشیه‌ترین شبکه‌ی این روزهای‌ سرهرمس همین اینستاگرام کذایی‌ست راستش. خیلی بی‌ریا ملت از خودشان و خوراکی‌ها و خیابان‌ها و بیابان‌های‌شان عکس می‌گیرند و به اشتراک می‌گذارند. خیلی آرام و کم‌حرف‌وکامنت است. خلوت کلماتش را دوست دارم. می‌بینی و می‌گذری. درنگ نمی‌طلبد. کلن یک جهان خوش‌بختی باید باشد جهانی که آدمیان جای حرف و گفت و کلمه‌ها، چهارتا عکس نشان هم می‌دهند از خودشان و دنیای‌شان، بعد تو کلن می‌گیری که چه خبر است. این همه زور می‌زدیم و می‌زنیم که با یک مشت کلمه تصویر بسازیم، هه.

سلام و خدافز گاری کوپر، فرزندم.



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024