« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2012-08-26


بروید سرچ‌ش کنید، گوش‌ش کنید، کیف‌ش را ببرید

Labels:




2012-08-17

زن و شوهر سفیدپوست و پیر و خیلی هم‌خواه‌ هستند، بی‌بچه. زن سرطان دارد و فرصت ندارد. خیلی زندگی کرده‌اند و خیلی مال اندوخته‌اند، خیلی موفق. یک شرکت معظم‌ای هم هست که تکنولوژی انتقال شخصیت را ابداع کرده. این جوری که آدم‌های خیلی پول‌دار و البته پیر، به شرکت مراجعه می‌کنند و شخصیت‌شان را انتقال می‌دهند به درون یک بدن جوان و سالم. کلی هم پول گیر اعضای خانواده‌ی جوان می‌آید. تا سه ماه بدن قبلی آدم پیر را نگه می‌دارند. آدم پیر بیست ساعت از روز را با بدن آدم جوان زندگی می‌کند. چهار ساعت اما آدم جوان خودش است. بعد از سه ماه آدم پیر اگر با وضعیت حال کرد بدن پیرش را می‌سوزانند و برای همیشه صاحب بدن جوان می‌شود، آدم جوان هم قاعدتن تمام می‌شود. ایده‌ی خوبی‌ست نه؟ بعد، بعد این دو پیرمرد و پیرزن بدن‌های یک مرد و زن جوان و خوشگل و خوش‌هیکل سیاهپوست را برمی‌دارند. خیلی هم حال می‌کنند. در آن چهارساعت‌های شبانه هم دو جوان سیاه‌پوست از هم خوش‌شان می‌آید. القصه روزها پیرهای سفید با بدن‌های عاریتی جوان و سیاه‌شان در هم می‌لولند، شب‌ها هم سیاه‌های جوان با مال خودشان. اصلن یک وضعی. بعد خوب جلوگیری‌این‌ها هم که نمی‌کنند این آلمانی‌ها، می‌زند و بچه‌دار می‌شوند. سوال اخلاقی فیلم می‌شود این که بچه مال کی باشد. البته که مال آدم‌های روز، پیرهای سفید با بدن‌های سیاه جوان. بعد سیاه‌های شب خوش‌شان نمی‌آید و بنای ناسازگاری می‌گذارند. ها یادم رفت بگویم دارید قصه‌ی فیلم transfer‏ را می‌خوانید و اگر خوش‌تان نمی‌آید که یکی اسپویل‌تان کند شرمنده‌ی اخلاق ورزش‌کاری‌تان که اسپویل شدید رفت.



2012-08-15

ارغوان
این چه رازی‌ست که هربار بهار
با عزای دل ما می‌آید؟


سرگشاده، به نوروظی

حالا که این همه گذشته، یکی‌یکی دارد یادم می‌آید چیزهایی را که بیش‌تر جای‌شان خالی‌ست. دوران پساگودری‌مان را می‌گویم. (گاهی فکر می‌کنم گودر انصافن پاکیزه‌ترین و منصفانه‌ترین و بی‌حاشیه‌ترین شبکه‌ی اجتماعی‌ای بود که تجربه کرده بودیم) یکی‌ش همین تک‌آهنگ‌هایی که از کشکول‌ت بیرون می‌کشیدی، کشف‌شان می‌کردی و زکات‌ش را می‌دادی و پخش‌شان می‌کردی. یک ژانری دارم برای خودم به نام نوروظی. مناسب احوال، کلن. مناسب یک احوال خاصی که لزومن همیشه هم حزن نیست، اندوه نیست. اما یک حال تنهاییِ به‌خصوصی‌ست. این آخری اما، همین «ارغوان»‌ ابتهاج که علی‌رضای قربانی دوباره خوانده و تو، نوروظی، دل‌ت خواسته با آن در خاطره‌ها بمانی، این یکی را انگار گذاشته بودم کنار برای همین امروز. همین امروز که نشستم به خاطره‌خواندن. به کشف درد، به خواندنِ رنج‌هایی کسی از کسان‌ت، بعد از سی و اندی سال. به همین امروز که یک بغض بی‌شعوری خودش را از آن ته‌ها بیرون می‌کشد و هوار می‌شود سرت و خدا را شکر می‌گویی که تنهایی و می‌توانی برای خودت زار بزنی. یک زار کهنه، برای غریبی آنی که رفت، برای تنهایی آن‌هایی که ماندند و کشیدند. برای آن آدمی که خبر از چهل روز، تنها چهل روز دیگر به او داده بودند و روزها در شهر می‌چرخید و زار می‌زد تا چهل روز تمام شود و عزیزترین آدم‌ش برود زیر خاک. تا از هم بپاشد و هیچ وقت آن‌طور که باید جمع و جور نشود. بعد، بعد می‌بینی داری برای همه‌ی آن‌هایی که آن‌روزها بودند و زار زدند و یک‌چندی بعد خودشان هم رفتند و تو زار زدی، زار می‌زنی. شرحِ زار شد حرف‌م. خواستم بگویم گاهی یک گریه‌هایی انگار کمین می‌کنند برای آدم، یک سال، هفت سال، سی و پنج سال. تا یک وقتی مثل امروز احاطه‌ات کنند، مثل پریشانی، مثل بی‌سامانی، مثل گوربه‌گور شدن.

خاطرات‌ش را که فرستاده بود، نوشته بود ممکن است ناراحت‌ت کند. برای‌ش نوشتم که برو بابا، هزار سال گذشته، من را چه به این‌ حرف‌ها. بعد، وقتِ خواندنِ سال ۵۶، آن‌طور که دقیقه به دقیقه تمام‌شدن کسی را شرح داده بود، برای‌ش نوشتم که چرت گفتم. یک جوری نوشتم که انگار بخواهم بغل‌ش کنم. نه‌گمان‌م که شد اما.



2012-08-14


شبکه‌های اجتماعی عمدتن یک اخلاقی دارند که هربار که چیزی می‌نویسی، خیلی مودبانه ابراز می‌دارند که بگو کجایی، آه از بی‌وفایی. داشتیم همین طور ول‌چری (سلام خرمگس‌خاتون) می‌کردیم برای خودمان در زورق. بعد آقای جیم موریسون هم خیلی مودبانه و متین و بم، داشتند آداجوی Severed Garden را زمزمه می‌کردند، بلی، تیتراژ Doors معرکه‌ی آقای استون) یعنی این ملایمت صدای بی‌نظیر این آقا آمده بود نشسته بود روی ورق‌زدن زورق. خیال برداشتن که الان در این ساحل باشی و در آن رستوران و در زیر این سایه‌ی خنک و بالای آن خانمِ... ببخشید بالای آن شاخه‌ی درخت. بعد، بعد با خودمان فکر کردیم خوب بود بوی این مردم هم دانه‌هایش پیدا بود، یا لااقل موسیقی‌ای که داشتند گوش می‌کردند، همان‌وقت. یعنی مثلن شما برداری توییت بنمایی، بعد آقای توییتر یقه‌تان را بگیرد که الان که داری این را می‌توییتی، چی داری گوش می‌کنی لامصب؟ بوی چیه این بو که از روی یقه‌ات می‌آید کره‌بز؟ حالا از بحث هم زیاد پرت نشویم. داشتیم می‌گفتیم بلند شوید بروید در این مسابقه‌ی طراحی آگهی برای زورق شرکت کنید خب. ادله‌ی بیش‌تری بیاورم؟ خداوکیلی بیاورم؟! خب، البته جایزه و این‌ها هم هست، همه‌ی که مثل سرهرمس صرفن برای رضای خدا کار نمی‌کنند که (بلی، این الان یک متلک بود) موضوعش هم الحمدالله شیرین است روی کاغذ، ماه‌عسل و زورق و سفر و همین جور امور بی‌اهمیت. کلن بروید این‌جا را بخوانید قبلش. با تشکر. 

Labels:




2012-08-08




2012-08-04

بهت می‌گفتم مشکل بلاگ‌نویسی این است که آدم به جای زندگی عادی و روایت در کنارش، زندگیش را منحرف می کند، جوری منحرفش می‌کند که ارزش روایت پیدا کند. الان به نظرم این نکته هیچ مشکلی ندارد. مشکل بلاگری همانطور که گفتم جاذبه‌ی شدید جوگیری است. اگر آدم از دام جوگیری، از دام منتقدی، از دام پیغمبری، از دام نویسندگی، از دام هنرمندی فرار کند، بلاگر بودن هیچ مشکلی ندارد. یا حداقل شخصی کنم قضیه را: برای من هیچ مشکلی ندارد و حتی دوستش هم دارم. فقط آدم باید حد و مرزش را بشناسد. وگرنه واقعن اشکالی ندارد که حتی آدم جریان عادی زندگیش را برای تولید کمی «روایت» عوض کند. حالا مگر جریان عادی زندگی ما چه چیز خاصی هست که نخواهیم اندکی به چپ یا راست منحرفش کنیم؟ مگر چه مشکلی پیش می‌آید با این تلنگرهای کوچک؟ مضاف بر اینکه خیلی وقتها اصلن نیازی به این هل دادن‌ها و تلنگرها نیست. خیر سرمان تخیل‌مان باید بتواند زحمت این انحراف از جریان زندگی عادی‌مان را بکشد. اگر کسی به من بگوید فلان کار را انجام دادم تا ازش چیزی بنویسم، اولن که لزومن قبول نمی‌کنم، دومن که اگر هم اینطور باشد اشکالی تویش نمی‌بینم، و سومن لزومن جریان زندگیم را عوض نکردم و صرفن با کمی تخیل به ماجرا شاخ و برگ دادم و نوشتمش. همین. ایرادی توی این سبک زندگی نمی‌بینم. یا حداقل ایرادش اینقدر جزیی است که در مقابل گناه کبیره‌ی جوگیری هیچ است. واقعن هیچ است. آن جوگیری‌ای که برایت گفتم، همان است که زندگی بلاگر را ویران می‌کند.

خرس، خرسِ عزیز

Labels:






درباره‌ی این که گاهی چه‌همه عنوان عکس می‌تواند معنا در خودش ذخیره کند. سرهرمس پیشنهادش این است که بروید اصل عکس‌ها را ببینید، عناوین عکس‌ها را هم بخوانید. بعد می‌توانید دوباره برگردید همین‌جا، در دامان سرهرمس، و از زیبایی‌شناسی غریب عکس‌های ایشان مشعوف بشوید.


Eve: 
این که بدانی بزرگراه شماره 5 همانی است که از مرز مکزیک تا مرز کانادا می رود و بزرگراه 101 برای آدمهایی است که همان مسیر را می روند، اما فرصت زمانی بیشتری دارند برای سفر - سه چهار ساعت طولانی تر برای یک مسیر دوازده ساعته - اما می خواهند از کنار اقیانوس برانند و جنگلهای سکویا و کاج غرب امریکا و لذت بصری ببرند خیلی جذاب تر می کند این عکسها را.

Labels: ,







Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024