« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2009-07-29

مانی وبلاگ نمی‌نویسد چون وبلاگ آرشیو دارد به‌هرحال. مانی وبلاگ نمی‌نویسد چون با آرشیوداشتنِ وبلاگ مشکل دارد. چون دلش نمی‌خواهد مدام خودِ چندسالِ پیشش، چندماهِ پیشش، تو بگو اصلن هفته‌ی پیشش جلوی چشمش باشد. لابد چون دلش نمی‌خواهد خودش یا هر کس دیگری، بی‌اختیار، یک وقتی از حیاتش را بیاورد جلوی چشمش. یک وقتی از روحش را که این‌جور بوده یا آن‌جور. یا اصلن هیچ‌جور، همین‌جوری که الان هم هست. که آدم گذشته‌ای را که ثبت و ضبط نکرد برای خودش، لابد می‌تواند با خیالِ راحت اعتماد کند به حافظه‌ی جمعیِ شفاهیِ مخدوشِ عمومی و چهار تا آدم پیرامونش، بعد سرش را بگیرد بالا و حرفش را بزند، کارش را بکند، زنده‌گی‌اش را. بعد می‌دانید، رسانه‌ای به نامِ وبلاگ اصولن و ذاتن بی‌رحم است. یعنی یا باید مدام برگردی و ردِ پاهایت را برای خودت و دیگرانت پاک کنی، مخدوش کنی، کد کنی، یا اصولن بگیری به آرنجِ گرامی و بروی جلو. کسی هم اگر آمد صدایت کرد، کاغذی را گرفت جلوی چشمت، خطی را، دست‌خطِ آشنایی را خواند، یک هه‌ی گنده نثارش کنی، فوقش تلخ‌خندی، و بروی. وگرنه رسانه‌ی بی‌رحمِ مصلحت‌نشناسِ ما یک کاری با انسانیت می‌کند، یک کاری با حافظه می‌کند، یک بلایی سرِ موهبتِ فراموشی می‌آورد که آدم اگر بخواهد مکث کند در آن اعماق، پایش گیر می‌کند. روحش گیر می‌کند. گرفتار می‌شود. اصلن آواره می‌شود در خودش. می‌خواهم بگویم کلن خوب است که زنده‌گی‌هایِ ما آرشیوِ درست و درمانی ندارد. می‌خواهم دوباره یادتان بیندازم که زمانی فیلمی بی‌ادعا ساخته شد که ایده‌ی معرکه‌ای داشت. که همین سرهرمس برای‌تان یک وقتی نوشته بود از Final cut. که ماجرای تصویربرداری و صدابرداری از کلِ حیات آدم‌ها بود که در یک جای محفوظی ذخیره می‌شد تا لحظه‌ی مرگ که آدم‌هایی بودند معدود و دست‌چین، که برمی‌داشتند از آن‌ها یک cutِ ویژه می‌زدند برای مراسمِ ترحیم. بعد می‌دانم که الان برای چندمین بار دارم این‌ قصه را تعریف می‌کنم برای‌تان، می‌دانم. موضوع این‌جاست که بدجوری، بدجوری، بدجوری...




2009-07-26

حالا سرهرمس که اصولن نَقلش به مضمون است کلن اما خداوکیلی هیچ کس بهتر از خودِ آقای مسعودِ بخشی در نریشنِ پایانیِ «تهران انار ندارد» نظری نداده در باب این فیلم، آن‌جا که اذعان (نیوش بیا از خودم بپرس :دی) می‌دارد که فیلمی ساخته بی‌سر و ته و بهتر بود اصلن می‌رفت فیلمی می‌ساخت در بابِ انارنداشته‌گیِ تهران و این که نمی‌شود کلن درباره‌ی تهران فیلمی ساخت که در آن همه چیز پیدا باشد و این‌ها. می‌خواهم بگویم کلاژی که ساخته مثالش می‌شود طراحی‌های معماری دانشجوهای سالِ دوم‌سوم معماری. که لب‌ریز از ایده‌های نوشکفته و دهان‌پرکن هستند اما جایِ ارایه‌شان همان سال‌های ژوژمانِ دانشکده است و جلوی هم‌شاگردی‌ها و فوقش استادِ مربوطه. همان‌جا باید عرضه بشوند و درباره‌شان صحبت بشود و یک جاهایی را برای‌شان کف زد و یک جاهایی سرشان را بیندازند پایین و یاد بگیرند. بعد هم شاسی‌ها را از دیوار بیاورند پایین تا نوبت نفر بعدی بشود. آن‌جور پروژه‌ها را که نباید برد در گالری‌های عمومی شهر به نمایش گذاشت. فیلمِ آقای بخشی هم راستش در ژانر فیلمِ مستند بدجوری آماتوری بود. کلاژ ناشیانه‌ای بود از مواد و متریال‌هایی که توی‌شان جنس مرغوب هم پیدا می‌شد. مثلن؟ آن تصویر/پرتره‌های معرکه‌ای که بایرام فضلی گرفته بود از آدم‌ها، در بک‌گراند‌های‌شان. سرهرمس عمیقن فکر می‌کند عجب فیلمِ کوتاهِ معرکه‌ای می‌شد اگر همان راش‌های ظاهرن ساکن را برمی‌داشتند می‌گذاشتند کنار هم، می‌شد بیست دقیقه، مثلن. بعد خب آدم می‌فهمد که همین اقبالِ عمومی نصفه‌نیمه از فیلم هم مالِ تشنه‌گیِ همیشه‌گیِ ما است برای دیدنِ تصاویرِ شهرمان. یعنی کجای دنیا این همه آدم نمی‌تواند و ندارد که ببیند تصویر آدم‌ها و خیابان‌های شهرش را؟ کجا این خطِ قرمزِ پررنگِ انقلابِ فیلان آمده شهر را و تاریخش را و تصویر تاریخش را نصف کرده، قبلش را پاک کرده، آرشیوها را مهرِ عدمِ امکان نمایش زده؟ یعنی مثلن اگر بشود برلین را یگانه‌ شهری دانست که جغرافیایی نصف شده، نقسیم شده، تهران و شهرهای مشابه‌اش را باید شهرهایی دانست که تاریخ نصف‌شان کرده. این جوری است که تو بیا این تصاویرِ آرشیوی را با آن تصنیف‌های معرکه‌ی قدیمی بگذار کنار هم، بعد فیلمت را اکران کن تا برایت بشمرم آمارِ فزاینده‌ی بیننده‌هایت را. می‌خواهم بگویم این که کاری را نتوانی انجام بدهی، نتوانی درست انجام بدهی، دلیل نمی‌شود لزومن که این نتوانستن‌ات را بگذاری جلوی مردم.

Labels:




2009-07-25

بعد کلن خوب است که آدم شهرهای باریک را داشته باشد. خوب است که صفحه‌ی اولش آیدای احدیانی با آن خطِ الله‌وردی‌طورِ خرچنگ‌قورباغه‌ی بانمکش برایش یادداشت نوشته باشد. خوب است که توکای نیستانی یکی از آن امضاهای گردالیِ خوش‌فرمش را انداخته باشد آن‌جا. خوب است که یک خانمِ شین‌ای باشد که بلند بشود برود از آقای توکا کتاب‌ را بگیرد، بعد آدم را دعوت کند خانه‌اش، بعد فسنجان بدهد به خوردِ آدم با گردوهای آقای الف. بعد خوب است که انسان‌هایی هستند که خودشان عرق نمی‌خورند ولی عرق‌خورها را دوست دارند. بعد خوب است آقای منوچهر اصولن دفعه‌ی بعد حسابِ یک‌شب‌جمعه‌ی ما را بکند و به یک بطریِ کوچک اکتفا نکند. کلن خوب است این طور چیزها.




این گودر ما را از نوشتن برده انداخته وسط یک کافه‌آی که دیگر بس‌که هم‌دیگر را می‌بینیم سمینار حاضر نمی‌کنیم که بیاییم شروع کنیم سخنرانی کنیم توی وبلاگ‌مان. یک چیزی هست اما. آن اوایل وبلاگ این‌طوری بود؛ تمرین نویسندگی. حالا اما گودر تمرین دوستی‌ست. تمرین مشارکت است. تبادل نظر، قهقهه و چرند و پرند و رفتار اجتماعی. وبلاگ فردیت است. اتاق خوابی‌ست. دفترچه‌ی تنهایی‌ست. من به شخصه دوستی را ارجح دارم به نویسندگی. که قلم همچین هم لقمه‌ی چربی نیست وقتی گوش و دهانی هست برای گفتن و شنیدن، برای مخاطب بودن؛ آن هم حی و حاضر.
(+)



2009-07-22




2009-07-21

البته که محکم‌ترین دلیل برای پیشنهادکردن فیلمی مثلِ Duplicity، حضورِ توامانِ آقای کلایو اوون و خانم جولیا رابرتز است اما شما فکر کنید در غیر این صورت هم همین که فیلمی درباره‌ی هم‌اشل‌بودنِ تام و تمامِ دو تا آدم باشد، درباره‌ی دیوارِ اعتمادی که بینِ دو تا آدمِ درگیر، هیچ‌وقت کاملن بی‌منفذ عَلم نمی‌شود، درباره‌ی تمامِ بی‌شرفی‌های متقابل، درباره‌ی خیانت‌ در عینِ امانت، درباره‌ی در عینِ صداقت دروغ‌گفتن‌ها، درباره‌ی این‌ طور، این جور دوست‌داشتن‌ها، عشق‌ورزیدن‌ها، درباره‌ی این که صاف در چشم‌های آدمی که این همه دوستش‌ داری نگاه کنی و بدانی و بداند که دروغ اصولن چه نقشِ سازنده‌ و غیرقابلِ انکاری می‌تواند داشته‌ باشد گاهی، نگاه کنی و اعتراف کنی که او تنها کسی است در دنیا که همه‌ی این‌ها را می‌فهمد، که تو را تام و تمام می‌شناسد و از حفره‌های تاریکِ روحت تمام و کمال خبر دارد و بعد، بعد این جوری دوستت دارد، درباره‌ی این که گاهی سرنوشت یک هم‌چه شوخی‌های ظریفی بلد است با آدم بکند، کلن، درباره‌ی این که خدا از وودی‌آلنیتِ خودش کم نکند اصولن، درباره‌ی یک سری الخ‌های مستتر و نامستتر دیگر که الان اگر همکارم از آن یکی گودر گوشه‌ی قبای سرهرمس را نمی‌کشید که خفه‌شو، بسه دیگه الاغ!، خب؟، (طرف جمله را آن‌قدر قبل‌تر شروع کرده که هی باید زور بزند یادش بیاید چه‌طور یک هم‌چه جمله‌ی مزخرفِ درازی را می‌شود بست و الان دارد دنبالِ راهِ چاره می‌گردد) باز هم تفریح و تفرجِ ناشی از این فیلم دلیلِ خوبی بود برای پیشنهادکردنش. (پیدا کرد، هیه!)

 

کلر (جولیا رابرتز): اگه بهت بگم عاشقتم چی؟ فرقی می‌کنه؟

ری (کلایو اوون): اگه بهم بگی یا اگه باور کنم؟

کلر: من عاشقتم، واقعن عاشقتم. نمی‌دونم چرا باید باورم کنی. من نمی‌دونم کلن دیگه چرا باید باور کنیم. فقط هنوز این رویا رو دارم که یه روز ناغافل خلاص بشیم از این وضعیت. که بتونیم مث آدم‌های دیگه حس‌هایی مثل صداقت و درستی رو تجربه کنیم.

ری: ما مث آدم‌های دیگه نیستیم.

کلر: می‌دونم، مگه ممکنه که ندونم. اصن هیچ‌ فکر کردی چه حسِ کوفتی‌یه که بدونم تو تنها مردی هستی که ممکنه منو درک کنه؟...

Labels:




2009-07-19

هشتمی هنوز مانده تا قوام بيايد، ال کلمه، ال جمله‌بندی. اما کليت‌اش می‌شود اين‌که حواسم هست تو همين دنيای کلمه-بيس، همين آجرها همين کلمه‌های هميشه‌گی، گاهی چه‌طور يکی‌ش از يک جای دوری يک چای پرتی که آدم فکرش را هم نمی‌کند می‌آيد صاف می‌خورد توی دماغ‌مان. که گاهی چه‌طور می‌زند تکه‌ای‌مان را لب‌پر می‌کند می‌کَنَد می‌شکند بی‌که کاری از دست‌مان بربيايد. يک هم‌چين دنيای ناغافل‌ای‌ست اين مجازستان.

(+)




2009-07-15

راستی هیچ حواس‌تان هست در این یکی‌دو سال ما سرمان را بلانسبت عینِ اژدها انداختیم پایین و همین‌جور نم‌نم برای خودمان از المپ‌مان آمدیم پایین، آمدیم پیش شما، ورِ دل‌تان؟ فانی شدیم رفت؟ الواهیت‌مان دود شد؟ می‌خواهیم بگوییم این جوری است که هبوط اتفاق می‌افتد. درک کنید. زئوس (اوه‌اوه چه نوستولی زدیم آقای دکتر :دی) هم شاهد است که این کار را هم‌چین لوند و نرم و دل‌برانه کردیم باشد که الباقی مقدسین و مقدسات هم یاد بل‌که عبرت بگیرند بکشند پایین، از لحاظ پرچمِ قدسی. گاس که ببینند و یادشان بیفتد به آن آقافرشته‌ی برلینی، که چه مشعوف شد وقتی لباسِ فرشته‌گی‌اش را گذاشت زیرِ بغلش، در امتداد دیوارِ برلین راه افتاد و قهوه‌اش را به نیش کشید. بعد اگر فکر می‌کنید (عطا برو حال کن اینو!) چیزی یا کسی جز گودر و گودریان کاتالیزورِ این هبوط بوده، بدجوری زده‌اید به جاده خاکی. بعد اگر فکر می‌کنید سرهرمس ذره‌ای هم به آرنجش نیست این قضیه، بدجوری سرهرمس را خوب شناخته‌اید. حالا اما از سرهرمس مارانای بزرگ هم‌چین بعید هم نیست دوباره یادِ المپستانش (به دیکته‌ی این کلمه دست نزنید که ناراحت می‌شویم ها، حتا تو مکین!) بیفتد از لحاظِ فیل. برگردد برود همان بالا. تا آن موقع اما عجالتن دورِ همیم. ال‌ال می‌کنیم و بلاه‌بلاه‌ای به الخ می‌ساییم.




2009-07-14

از آن‌جایی که وبلاگ‌ها اصولن نیاز به مخاطب دارند و بر اساس نوعِ مخاطبی که در زنده‌گانی به آن نیازمندیم، وبلاگ‌ها را به پنج دسته تقسیم می‌کنیم.

نخستین گروه، تعداد بی‌شماری از چشمان ناشناس را می‌طلبند و به عبارت دیگر خواستار نگاه عمومِ مردم‌اند. این وبلاگ‌ها همان‌هایی هستند که اصولن برای مخاطب عام می‌نویسند و همه‌چیز را، از جمله‌ منظورشان، دقیق و شفاف توضیح می‌دهند. از آن جایی که عمومن آی‌کیوی مخاطب عام یک میانگین بدبینانه است، شما خیلی وقت‌ها از خواندنِ توضیحات تفضیلی این گروه خسته می‌شوید و انگشت اشاره‌تان را به امرِ شریفِ اسکرول وا می‌دارید. این جماعت اگر مستمعین خود را از دست بدهند، تصور می‌کنند که روشنایی در عرصه‌ی هستی آن‌ها خاموش شده است.

در گروه دوم وبلاگ‌هایی هستند که اگر در پرتو نگاهِ جمع کثیری از آشنایان نباشند، هرگز نمی‌توانند زنده‌گی کنند. این‌ها همان‌هایی هستند که عادت دارند یک سری کدها و شوخی‌ها و نشانه‌ها بین آشنایان‌شان رواج دهند و تبادلات وبلاگی با جماعت پیرامونی‌شان داشته باشند. و البته از گروه اول خوش‌بخت‌تر هستند چون همیشه موفق می‌شوند دوباره و دوباره برای خود نگاه‌هایی به دست بیاورند و اصطلاحن آشناپروری کنند.

گروه سوم اما وبلاگ‌هایی هستند که نیاز دارند در پرتوِ چشمانِ یارِ دل‌خواه خود به زنده‌گی ادامه دهند. می‌نویسند تنها و تنها برای و به واسطه‌ی خوانده‌شدن توسطِ طرفِ مربوطه. وضع این‌ها به اندازه‌ی گروه اول خطرناک است چون کافی است که چشمانِ یارِ دل‌خواه بسته شود یا حواسش پرتِ جایی دیگر بشود تا عرصه‌ی هستیِ آن‌ها نیز در تاریکی فرو رود.

گروه چهارم (یعنی نادرترین گروه) کسانی هستند که در پرتو نگاه‌های خیالی موجودات غایب زنده‌گی می‌کنند. افراد این گروه اغلب در رویا به سر می‌برند. کامنت‌های آنونیموس را باور می‌کنند، چشم‌های‌شان را می‌بندند و آدمِ دورازدست‌رسی را تصور می‌کنند که دارد وبلاگ‌شان را می‌خواند. آدمی که روحش هم احتمالن از وجودِ وبلاگِ این بنده‌خدا بی‌خبر است.

و بالاخره گروهِ پنجم هم سایر وبلاگ‌ها هستند. (هیه!)

در متن فوق جملاتی نعل به نعل از آقای میم کاف به امانت گرفته شده است :دی





بگو رابطه‌ات با حیوانات چه‌طور است تا بگویم روابط‌ تو با آدم‌ها تا چه حد از احساسات تو، از عشقت، از فقدان عشقت، از لطف و مهربانی‌ات، از کینه و نفرت‌ات و یا از قدرت و ضعف‌ات سرچشمه می‌گیرد!

کوندرا به سعیِ مارانا





بعد اما دسته‌ی دومِ آدم‌ها آن‌هایی هستند که همین‌جور ساموار برای آن‌هایی که کتاب زیاد خوانده‌اند و فیلم زیاد دیده‌اند و فیلان زیاد کرده‌اند، احترام خاصی قائل هستند. یعنی دل‌شان می‌خواهد اصولن و عمومن با این‌جور آدم‌ها محشور باشند و مشعوف. این جور آدم‌ها یحتمل از اوانِ کودکی دچارِ این حس و حال بوده‌اند و از همان زمان در ذهن‌شان از آدم‌های کتاب‌خوانده و فیلم‌دیده و فیلان‌کرده‌ی خانواده، تصویر مجللی ساخته‌ بودند. حالا هم که برای خودشان کسی شده‌اند، تا به آدمی برمی‌خورند که کتاب و فیلم و فیلان، ته دل‌شان خوش‌حال می‌شوند. انگار که یک جور پیمانِ اخوتِ نامریی. یعنی می‌خواهم بگویم مثلن به جای این که طرفِ مقابل‌شان را از لحاظِ بدنی و پوششی و بصری و چشایی و لامسه و الخ مورد مداقه قرار دهند، یک هم‌چه متر و معیارهای غیرطبیعی‌ای برای درجه‌ی باحالیِ آدم‌ها داریم، برای خودمان!





... آن‌چه می‌کردند حالتی نمایشی داشت، اما تنها راه ممکن بود. برای آنان امکان انتخاب میان عمل موثر و نمایش، وجود نداشت. یا می‌بایست هیچ کاری انجام ندهند یا این که فقط به کار نمایشی اکتفا کنند. انسان گاهی در پاره‌ای از موقعیت‌ها گرفتار می‌شود که چاره‌ای جز نمایش ندارد.

میلان ک.، سبکیِ تحمل‌ناپذیرِ وجود




2009-07-13

«کیچ» ما را پیاپی به رقت وا می‌دارد و دوباره می‌گریاند. نخستین اشک می‌گوید: چقدر زیباست کودکانی که روی چمن می‌دوند! دومین اشک می‌گوید: چقدر زیباست، هیجان و رقتی که- از مشاهده‌ی دویدن کودکان- هم‌گام با تمام بشریت، احساس می‌کنیم!

تنها این دومین اشک بازتاب «کیچ» حقیقی است.

میم کوندرا، بار هستی





انصافن هم هیچ‌چیز  دیگر مثل سابق نیست.

مثلن؟





راست می‌گویی. انگار هنوز برنگشته‌ام. یک چیزی هنوز این وسط هست. یک جور حجاب، فاصله. یک جور ملاحظه در مشارکت در هر چیزی. یک جور شرم. یک جور نوستالژی کوفتیِ لودهنده. انگار باید یک بار دیگر برگردم از آن گیتِ لعنتیِ عبور کنم و دوباره وارد بشوم. شاید هم چندباره.

تا حالا مکرر گم شده‌ای؟





من می‌خوام بزرگ که شدم یه رستوران بزنم اسمشو بزارم «نایبِ تناسلی»!

 

چه کسی غیر از مازیار؟!




2009-07-11

ال حذفِ خیال، کلن.





تلفن قرمز که فقط برای ارتباطِ سیاسی بدون مزاحم بینِ رییس جمهور ایالات متحده و شوروی سایق نیست که؛ گاهی هم لازم است بین دو تا آدم برقرار باشد تا بتوانند با خیال راحت از طریق آن سرِ هم داد بکشند، حرف‌های‌شان و غرغرهای مانده و ته‌گرفته‌شان را بزنند. گیرم نتیجه‌ی دندان‌گیری هم در همان لحظه حاصل نشود. گیرم کلن نتیجه‌ای حاصل نشود، بس که شرایط، بس که شرایط، بس که شرایط...





الان بحث روزِ اون يکی گودر اينه که تو روز قيامت، وقتی دارن فيلم اعمال‌مون رو روی پرده‌ی بزرگ نمايش می‌دن، عکس‌العمل بروبچ نسبت به محتوای فيلم‌ها چيه. کجاهای فيلم بايد بريم پشت پايه‌های پل صراط قايم شيم. کجاهای فيلم با تشويق يا هيوووغ حضار مواجه می‌شيم. کجاهای فيلم صدای خنده‌ی تماشاچی‌ها مث فرندز مدام به گوش می‌رسه. کجاهای فيلم، مردم فلان عکس‌العمل رو نشون می‌دن. فيلم هر بلاگری چند درصد سانسوری داره. فيلم کيا زيرنويس احتياج داره. موقع پخش فيلم کدوم وبلاگ‌نويس‌ها ملت خميازه می‌کشن يا می‌زنن رو فست‌فوروارد. فيلم چند نفرو ممکنه حاضر باشی دوباره ببينی. کدوم صحنه‌ها رو می‌زنی عقب. کی تو کدوم فيلم حضور محسوس داره. کی تو کدوم فيلم حضور نامحسوس. ته فيلم کيا رو می‌تونی حدس بزنی. و اين‌که آيا اصولن فروختن بليت برای اون فيلما می‌تونه جنبه‌ی درآمدزايی داشته باشه برامون؟ اصولن‌تر فيلم اعمال کدوم وبلاگی‌ها رو حاضرید با سوئيت‌ای در بهشت، ساموار معاوضه کنيد؟ ديدنِ فيلم کدوم بلاگر خودش به مثابه بهشته يا جهنم يا الخ.

(+)





آدمیزاد به این زنده است که هر روز یک چیزی از یکی بگیرد و مصرف کند و دور بیندازد.

(+)




2009-07-07

تا حالا باعثِ یک پُست شده‌اید؟ باعثِ یک شعر چی؟ بعد باعثِ یک وبلاگ چی؟ شده‌اید تا حالا؟ تا حالا باعثِ یک آدم شده‌اید؟

اصلن تا حالا باعث شده‌اید؟




2009-07-05

- تو را خیلی دوست دارم، زیرا کاملن نقطه‌ی مقابل «کیچ» هستی. در قلمرو «کیچ» تو غولی (دیو) خواهی بود. هیچ فیلم آمریکایی یا روسی وجود ندارد که در آن بتوانی چیزی جز یک آدم تنفرانگیز باشی.

سابینا به توما، بهمان





چه خبر کیوان؟ :دی





آن‌ها دقیقن معانی منطقی کلمه‌هایی را که با یک‌دیگر می‌گفتند، درک می‌کردند، اما بدون آن‌که زمزمه‌ی رودخانه‌ی معانی را که در خلال این عبارات روان بود، بشنوند.

همان





اگرچه طنازی برای زنان دیگر یک خوی ثانوی و یک عادت است، برای ترزا از این پس طنازی یک زمینه‌ی مهم تجسس و جست‌وجو است که باید توانایی‌اش را به اثبات رساند. اما این قدر مهم و جدی‌بودن نیز طنازی را از هرگونه سبُکی تهی می‌کند و طنازی را، اجباری، حساب‌شده و زیادی می‌سازد. توازن میان وعده و ضمانت (که دقیقن خصوصیت بارز و اصلی طنازی است!) برهم می‌خورد. این گونه طنازی حساب‌شده بی‌اندازه زود وعده می‌دهد آن هم بدون آن که به روشنی نشان دهد که تعهدی پشتوانه‌ی این وعده نیست. به عبارت دیگر، همه او را زنی فوق‌العاده سهل‌الوصول می‌پندارند. و پس از آن، وقتی مردها اجرای آن چه را که به نظرشان وعده داده شده، مطالبه می‌‌کنند، با مقاومتی ناگهانی روبه‌رو می‌شوند که به حسابِ سخت‌دلی ظریفِ ترزا گذاشته می‌شود.

بار فیلان





چندتا شد؟ :دی





سابینا با خود گفته بود: هرچند فرانز قوی است، اما نیرویش منحصرن معطوف به بیرون است. در جمع کسانی که با آنان زندگی می‌کند و کسانی که دوست‌شان دارد، ضعیف است. ضعف فرانز را باید یک نوع ضعف خوبی و نیکی دانست. فرانز هرگز به سابینا دستور نخواهد داد. مانند توما به او امر نخواهد کرد که آینه را بر زمین گذارد و روی آن راه برود. نه این که به لذتِ جسمانی بی‌توجه است، بلکه قدرت امر و نهی ندارد. چیزهایی وجود دارد که فقط از راه خشونت انجام می‌گیرد. عشق جسمانی بدون خشونت تصورناپذیر است.

بار هستی، کماکان





طنازی رفتاری است که امکان آشنایی را فراهم می‌کند، بدون آن که این امکان موجب اطمینان خاطر باشد. به عبارت دیگر، طنازی وعده‌ی آشنایی است، اما بدون تضمین به اجرای این وعده.

بار هستی، میلان کوندرا، پرویز همایون‌پور





امکاناتِ خودِ من هستند که تحقق نیافته‌اند. امکاناتِ خودِ من هستند که تحقق نیافته‌اند. امکاناتِ خودِ من هستند که تحقق نیافته‌اند. امکاناتِ خودِ من هستند که تحقق نیافته‌اند. امکاناتِ خودِ من هستند که تحقق نیافته‌اند.









آقای کوندرا بدجور راست می‌گوید گاهی. (حالا گیرم که این روزها که سراغش می‌روی، خیلی جاها حواست هست که چه‌طور دارد مغلطه می‌کند و سرت را کلاه می‌گذارد. با این‌جور جاها اما عجالتن الان کاری نداریم.) مثلن وقتی می‌گوید قدرتِ واقعی در دستانِ کسی است که حقِ سوال دارد، نه کسی که دستور می‌دهد؛ یا کسی که حکومت می‌کند یا بلاه‌بلاه.





آقای امیرمهدی حقیقت یک وقتی کتاب کوچکی ترجمه و چاپ کرده بودند که متشکل از یک سری قصه‌های کوچک بامزه بود. (اسمش هم چیزی بود در همین مایه‌ها) بعد یک قصه‌ای بود در این کتاب که حکایتی یک زن و شوهر بود. آقای قصه عادت داشت تا فرصت خلوتی گیر می‌آورد برای خودش، می‌نشست به زمزمه‌کردن با خودش (حالا حافظه است دیگر، شما نقل‌به‌مضمون،خیلی‌مضمون را بگیرید پیش‌فرض اصولن!) بعد خانم هی گیر می‌داد به آقا. می‌آمد حمله می‌کرد به خلوتش که تو چرا مثلن با من معاشرت نمی‌کنی و این‌ها و هی می‌نشینی برای خودت به زمزمه‌کردن تا وقت گیر می‌آوری. یا چه‌ می‌دانم چرا وسط مهمانی حواست یک جای دیگر است: به زمزمه‌کردن با خودت. خلاصه یک سری اتفاقاتی می‌افتد در داستان (لالا تو رو قرآن روایت رو که داری که!) و آقای قصه ناچار می‌شوند دست از این عادت ناپسندشان بردارند. بعد در یک مهمانیِ بورینگِ خانوادگی، ناگهان خانمِ قصه آقا را گیر می‌اندازد که یواشکی برای خودش در گوشه‌ای نشسته و نیشش به شیطنت باز است و چشم‌هایش برق می‌زند. ولی زمزمه نمی‌کند. بعد وقتی با عصبانیت و پرخاش می‌رود در شکمِ آقا که چه می‌کنی و این‌ها، آقا با همان آرامشِ حرص‌دربیارشان می‌گویند: دارم در ذهنم جدول‌ضرب را تکرار می‌کنم!

بعد سرهرمس یادش نیست که چرا از همان وقت هی فکر می‌کرد این قصه بدجوری سیاسی است، بدجوری.





گاهی وقت‌ها آدم با يک «حالا برويم جلو بينيم چه می‌شود»ِ ساده می‌رود جلو، کاملن اتفاقی، که ببيند چه می‌شود. می‌خواهم بگويم همه‌اش شايد نتيجه‌ی فرايندی باشد که در کسری از ثانيه اتفاق افتاده. يعنی با خودت فکر کرده‌ای «هووم، بدم نمی‌آيد که...» و حتا فکر نکرده‌ای «چه خوشم می‌آيد..». به همين ساده‌گی.

(+)





1

به دلایل امنیتی حذف شد.

2

به دلایل تربیتی حذف شد.

3

شرک تازه پرنسس فیونا را از قلعه‌ی طلسم‌شده و اژدهای مربوطه نجات داده است. شب را جایی میان راه بیتوته می‌کنند. صبحِ زود، پرنسس که تازه از خواب بیدار شده و محسورِ زیباییِ بکرِ طبیعت شده، آواز سر می‌دهد. شرک و خره خواب هستند. پرنسس در یک صحنه‌ی دل‌انگیز می‌خواند و رقصان گام برمی‌دارد تا به بلبلی می‌رسد که بر شاخسار نشسته است. بلبل با صدای زیبای پرنسس تهییج می‌شود و به دوخوانی با پرنسس می‌پردازد. صدای پرنسس بالا و بالاتر می‌رود، بلبل خوش‌نغمه هم. تا جایی که پرنسس در اوجِ چهچه است و بلبل ناگهان از شدتِ حجمِ صدای خودش می‌ترکد! نمای بعدی پاهای برجامانده‌ی بلبل بخت‌برگشته است و پرهایی که در فضا پخش شده‌ است. پرنسس مغموم به پایینِ شاخسار می‌نگرد. نمای اندوه‌ناکِ لانه‌ی بلبل با سه عدد تخمش که بی‌مادر شده‌اند. دیزالو به همان سه‌ تخمِ بلبل که حالا توسط پرنسسِ لطیفِ قصه مشغول نیمروشدن‌ هستند به نیتِ صبحانه!

این‌جوری است که طنزِ گروتسکِ شرک شما را برای همیشه درگیرِ خودش می‌کند و می‌نشینید پا به پای جناب جونیور به برایِ‌صدمین‌بار‌ دیدنِ آن!

4

به دلایل کیفیتی حذف شد.

5

به دلایل جنسیتی حذف شد.

6

به دلایل هویتی حذف شد.

7

به دلایل بهداشتی حذف شد.

8

به دلایل عقیدتی حذف شد.

9

به دلایل حیثیتی حذف شد.

10

لَیس المثلث

11

به دلایل رقابتی حذف شد.

12

به دلایل شفقتی حذف شذ.

13

به دلایل کمیتی حذف شد.

14

به دلایل کلیتی حذف شد.




2009-07-04

دو بند رخت روی پشتِ بام. با چند تکه لباس مردانه روی یکی و زنانه روی دیگری. باد می‌آید. شورتِ مامان‌دوزِ مردانه در جلوی قابِ تصویر با باد به هوا بلند می‌شود و خودش را به بندِ زنانه نزدیک می‌کند. شورتِ ارزان‌قیمتِ زنانه با هر باد خودش را به عقب پرتاب می‌کند، عشوه‌ می‌آید. پس می‌کشد خودش را از مسیرِ شورتِ مردانه. باد که می‌ایستد، شورتِ مردانه سرافکنده و دسپرد، شل می‌شود و سرِ جای خودش برمی‌گردد. شورتِ زنانه هم با رضایتِ خاطر بیرونی و حرصِ درونی سر جای اولش برمی‌گردد. هردو می‌نشینند منتظر تا بادِ بعدی بیاید. ظهر تابستان است و سایه‌ها بی‌لک. آفتاب داغ و عالم‌تاب. دوسه تا گوجه‌فرنگیِ قرمز رویِ آسفالتِ تف‌خورده‌ی پشتِ بام، داغ و تب‌دار انتظار می‌کشند.

Labels:





یک داستانِ مصورِ بامزه‌ای دارند آقای آریل دورفمن در بابِ جنگلی که یک شب گرگی بی‌مروت به زور می‌شود سلطانش. بعد از فرطِ کینه، آقای گرگ دستور می‌دهند جنگل را از هر چه خرگوش است پاک کنند. جوری که اصلن همه فراموش‌شان بشود روزی روزگاری خرگوشی در این جنگل زنده‌گی می‌کرد. مزدوران جنابِ گرگ البته پاک‌سازی موفقی دارند. اما حکایتِ مصیب‌های آقای گرگ زمانی آغاز می‌شود که ایشان تصمیم می‌گیرند برای گسترش اقتدارشان، میمونِ عکاس از ایشان مرتب عکس‌های جدید بگیرد و بر هر خانه و درختی نصب شود تمثالِ بدهیبت‌شان. داستان این‌جوری است که پس از این که نخستین عکسِ جنابِ گرگ از تاریک‌خانه‌ی عکاس بیرون می‌آید، ناگهان سر و کله‌ی خرگوشی شیطان با لب‌خندی پدرسوخته‌وارانه از گوشه‌ی عکس هویدا می‌شود. طبعن آقای عکاس با ترس و لرز عکس را معدوم می‌کند و عکس دیگری از حضرتِ گرگ می‌گیرد. اما عکس‌ها طلسم شده است. هنگام عکاسی هیچ خرگوشی در محدوده نیست اما پس از ظهور عکس، خرگوش‌ها از پشتِ صندلی، از زیر میز، از گوشه‌ی کادر، سرک کشیده‌اند و با خنده‌ی خاموش‌شان، تمامِ قدرقدرتیِ جناب گرگ را به سخره گرفته‌اند. القصه این که با هر عکسی، تعداد خرگوش‌های بلا بیش‌تر می‌شود. احوالِ جنابِ گرگ هم آشفته‌تر. خوابِ مزدورانش هم. جوری که کم‌کم سروکله‌شان در عکس‌های قبلن چاپ‌شده و به در و دیوار آویخته شده هم پیدا می‌شود. جوری که تمامِ تاج و تخت و کاخ و سلطنت جناب گرگ از خرگوش‌های کوچکِ خندانِ خاموش لب‌ریز می‌شود. کسی هم دستش به‌شان نمی‌رسد، کسی هم دستش به‌شان نمی‌رسد، کسی هم دستش به‌شان نمی‌رسد...





در این روزهایی که امید و ناامیدی با هم توام‌اند، در این عمیق‌ترین لحظه‌های تاریخ که ما ایستاده‌ایم، نشستن و گفت‌وگو درباره‌ی گذشته شاید بی‌معنی باشد اما اگر آن گذشته تنها چاره‌ی ما برای سخن‌گفتن درباره‌ی امروز باشد از آن گریزی نیست.

ثمینا رستگاری، اعتماد





فیلم‌هایی هست در زنده‌‎گانی که آدم همان اول‌بار که به تماشایش می‌نشیند همان‌جا از خودش قول می‌گیرد که حداقل چند بار دیگر فیلم را ببیند.

راستی چند بار دیگر، شماها که گرفتارش شده‌اید؟

Labels:





حالا شماها هی روابطِ لانگ‌دیستنس ‌لانگ‌فیلان می‌کنید این روزها اما می‌خواهم بگویم غُرِ لانگ‌دیستنس‌ چیزی است به مراتب کوفتی‌تر از آن. یعنی این که آدم بردارد غُری را همین‌جور بگذارد داخل بطری، حواله کند به یک جایِ دور، تا برسد به دستِ آدم بدبختی که دستش از دنیای شما کوتاه است و ماکزیمم ازش بربیاید که ماچ‌تان کند صادقانه، بعد دردِ شما دوا می‌شود؟ جدن می‌شود؟ نه می‌خواهم ببینم واقعن چه انتظاری دارید از آن آدمِ لانگ‌بیسارِ بخت‌برگشته، در آن لحظه؟ که بلند شود بیاید چه غلطی بکند وقتی از خودتان هم کاری برنمی‌آید که وسطِ ماجرا هستید؟ خوش‌حال می‌شوید از این بی‌چاره‌گی‌ای که نصیبش می‌کنید در آن لحظه که دستش از دنیای شما کوتاه است، ها؟ که بعد ماچش را هم به آرنجِ مبارک بگیرید و قیافه‌ی من‌هنوز‌غُرم‌به‌قوتِ‌خودش‌باقیست به خودتان بگیرید؟ یا این جوری است که آدم‌ها گاهی لازم دارند در اوجِ وضعیتِ مچاله‌گی، یک بدبختِ دیگری را هم در مچاله‌گی‌شان شریک کنند، به قسمی که حتا ته دل‌شان هم بدشان نیاید یک خرده‌تقصیری هم گردنِ آن لانگ‌فیلان بیندازند که ببین! ببین من دارم چه می‌کشم الاغ! بعد خب آدم می‌فهمد که هم‌دلی چیزِ لازمی است. که نیازِ کوفتی‌ای است. اما لااقل یادتان بماند وقتی به نیتِ هم‌دلی غُرتان را به بدترین شکل ممکن پرزانته می‌کنید، هواار می‌کنید سرش، آن آدمِ بدبختِ دستش‌ازدنیاکوتاه که خیرِ سرش برای‌تان غصه خورد و ماچ و آخی و اینا، لااقل روی‌تان را آن‌طرف نکنید! می‌دانید که کاری از دستش برنمی‌آید که، می‌دانید! قبول کنید که خودتان هم از اول می‌دانستید! اِ!





حالا بعدها که دوباره همان آدم‌های قبلی شدیم، یکی بردارد سرِ فرصت بنویسد از نقش و معانی و کارکردهای سکوت در مدیاها. که چه‌طور یک ستونِ سفید خالی روزنامه خبر از یک اشتباهِ ساده‌ی لیتوگرافی می‌دهد یا از جنایتی سرپوش‌گذاشته‌شده، که چه‌طور یک ایمیل جواب‌داده‌نشده خبر از گم‌شدن کسی می‌دهد یا دل‌خوری‌ِ محوی یا صرفن شلوغیِ سری. که چه‌طور اس‌ام‌اس‌ای که نمی‌آید حکایتش گم‌شدن آنتن است یا سکوتی که یعنی رضا (راستی سلام رضا! شنیدم دیگه بنز نمی‌زنی ها :دی) یا دستی که بند شده یا دلی که بند مانده یا بندِ رختی که منتظر است یا چه‌می‌دانم، بندی که ردِ آفتاب‌نخورده‌گی‌اش دارد درمان می‌شود. که چه‌طور سکوتی که بین کلمه‌های آقای سیاست‌مدار هی می‌آید قصه‌اش نتوانم‌گفت‌های عالمِ سیاست است یا دروغی که دمش را نشان می‌دهد یا لکنتی که یک ملت را دچار می‌کند. که سکوتی که روی باندِ موسیقیِ فیلم ثبت شده‌ است، از شدتِ صدای امواجِ خردکننده‌ی دریا است یا اعلامِ عدمِ نیاز به نت‌ها وقتی تصویر آن‌همه به تنهایی کفایت دارد، مثلِ خودِ زنده‌گی، مثل تمام لحظه‌های پرمخاطره‌ی زنده‌گی که کسی نیست برای‌مان ملودی‌ای بنوازد. گاهی هم سکوتِ صدای آن طرفِ خط، می‌شود همان سکوتِ هزارمعناداری که همه‌مان بلدیم. که دل را می‌لرزاند. که حواس را پرت می‌کند. که شاعر را پرتاب می‌کند. راستی دوباره می‌پرسم، تا حالا پرتاب شده‌اید؟




2009-07-02

ما الان اینترنت‌مان یک جورِ به‌خصوصی است که جی‌میل و گودر و مخلفات نداریم، اما وبلاگِ خودمان را داریم. یعنی شما مثلن فرض کن یک جورِ لامروتی است وضعیت که صرفن دستت می‌رسد به ویندوزلایورایتر، از لحاظِ تولیدِ محتوای فارسی در وب و این‌ها. این است که کلن برمی‌گردیم، اما دیر و زود دارد، از لحاظِ سوخت و سوز.





یکی حوصله کند بردارد بنویسد از مساله‌ی اتفاق و تصادف و این‌جور چیزها. چیزهایی که در زنده‌گی واقعیِ آن‌طرف، پایه و اساس کلِ زنده‌گیِ آدم می‌شود و هر نتیجه‌ای را می‌شود معلول یک سری اتفاق‌های ریز و درشت دانست. بعد خب طبعن باشکوه‌ترین و تراژیک‌ترین و خفن‌ترین چیزهای عالم را هم می‌شود که خرد کرد و خرد کرد و رسید به یک مشت اتفاق‌های کوچکِ بی‌اهمیت که صرفِ کنارِ هم قرارگرفتن‌شان یک‌هو زنده‌گی آدم را می‌سُراند در یک مسیر جدید. بعد اما سرهرمس دارد با خودش فکر می‌کند در این مجازستان ماجرا چه‌قدر فرق دارد. این‌جا این‌طوری است که اتفاق عمومن خودش نمی‌افتد، یا به‌ندرت خودش می‌افتد، بل‌که افتادیده می‌شود. یعنی این جوری نیست که شما خیلی اتفاقی با آقای ایکس پشت یک میز در کلاس خطاطی بنشینید و بعد بشود صمیمی‌ترین رفیق‌تان. این‌جوری نیست که به خاطر سی ثانیه دیرتررسیدن به مترو، خانمِ ایگرگ از راه برسد و دلش به حال‌تان بسوزد و سوارتان کند و بعد، مثلن سه سال بعد، کارتان بکشد به ماه‌عسلِ بارسلونا و این‌ها. یا به قولِ روحِ امام، لاکن این‌جوری نباشد که دخترعمه‌ی همسایه‌تان شما را در آرایشگاه، زیرِ عملیاتِ سوزناکِ اپیلاسیون رویت کند و از دهانش بپرد که معلمِ گیتارش پدری دارد که برای شعبه‌ی قیطریه‌ی آجیل‌فروشی‌اش دنبال حسابدار می‌گردد و شما ظرف یک سال بشوید امینِ جان و مالِ مردم. می‌خواهم بگویم این‌جا قضیه به کل انگار ورای یک مقدار اتفاقات است. یعنی نه که نباشد، هست اما معمولن هدایت‌شده است. یک جوری که انگار آن جبریتِ زمانه و قسمت و طالع، کم‌تر رخصتِ هنرنمایی دارند. انگار دنیای مجازستان دنیای غلبه‌ی اختیار است. آن‌جا که تصمیم می‌گیری برای gigili2000 ات یاهو دات کام یک ایمیل جانانه بزنی و او را که از روی پروفایلِ یاهو 360 مدتی است در نظر گرفته‌ای، به یک چلوکباب جانانه دعوت کنی چون همان‌جا خوانده‌ای که چطور مریضِ کباب لقمه‌ی نایب است. آن‌جا که می‌گردی از بین این همه آدم کج و راست که تاملات چپ و راست خودشان را در جایی ثبت می‌کنند، سه چهار نفر را انتخاب می‌کنی تا یارِ غار و دروازه‌ات باشند. آن‌جا که یک روز برای همیشه دندانِ دل‌بری از فلان آدم را می‌کَنی وقتی خواندی که چه‌طور دل در گروی یاری دیرینه دارد. می‌خواهم بگویم در این مجازستان آدم مدام دارد انتخاب می‌کند، تصمیم می‌گیرد و بارِ تصمیمات و ایمیل‌ها و نوشته‌ها و فیلان‌هایش را به دوش می‌کشد. به سختی می‌شود که تقصیر را انداخت گردنِ سرنوشت. انداخت گردنِ اتفاق. بس که خودت داری سرنوشتت را می‌سازی. بی‌خود نیست که گاهی آدم می‌بیند آدم‌های این‌جا را دوست‌تر دارد، دشمن‌تر دارد، از آن طرفی‌ها. بس که گزیده‌های شخصیِ خودت هستند، با مسوولیتِ نامحدود.





همین چند روز پیش سرهرمس داشت در آن یکی گودر در بابِ استتیکِ نهفته در ذاتِ نچرالیسم دادِ سخن می‌راند. من‌بابِ این که چه طور یک بدنِ برهنه، کاملن برهنه، در پوزیشنی طبیعی، مثل قهوه درست کردن یا اتوکشیدن یا راننده‌گی کردن یا مشارکتِ فعال در جلسه‌ای کاری، ورای هرگونه ایماژِ تحریک‌کننده‌ای، مقوله‌ای است از جنسِ هماهنگیِ تام و تمامِ تن و روان. (که البته هیچ ارتباطی نه به تناسباتِ بدن دارد، نه به مانکن‌بوده‌گی، نه حتا به احساسی که خودِ فرد فارغ از نظر اطرافیان، نسبت به جزییات بدنش دارد) در این حد که وقتی آدم آن طور تمامِ تابوبوده‌گیِ اندامِ میانی‌اش را به‌ کناری می‌نهد و به مثابهِ یک امرِ معمول، یک موقعیتِ ساده، یک اندامِ عمومی از لحاظِ بصر، آن را می‌پذیرد، آن‌چنان فتبارک‌الله می‌شود که اروتیسم را هم پشت سر می‌گذارد. می‌شود زیباییِ خالص.

همین چند روز پیش سرهرمس داشت این جور چیزها را می‌پرداخت در آن یکی گودر و هم‌زمان فکریِ این بود که تمامِ آن همه زحمتی که طی دوازده‌سال مسوولینِ محترمِ تدوینِ کتبِ درسی، علی‌الخصوص جنابِ آقای ح. عادل کشیده بودند چه طور دود شد و به هوا رفت. جای ماشین حساب آقای ب خالی که ضرب کند این دوازده سال را در تعداد دانش‌آموزان این سال‌ها (شما بگیر ده درصدشان، حتا) تا به حجمِ عظیم بیهوده‌گیِ آن همه تربیت و تعلیم، آن همه تزکیه و تعهد برسد. می‌خواهم بگویم این جوری است یک سری کارها هستند در عالمِ بشریت که اصولن بی‌خاصیت و بی‌فایده هستند. حالا شما هی زور بزن آقای دکتر!





اما اگر به شخصی خیانت شود که به خاطر اون به شخص دیگری خیانت شده است، بدین معنا نیست که با آن شخص دیگر از درِ آشتی درآید.

 

بار هستی، میلان کوندرا، پرویز همایون‌پور



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024