« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2013-11-26

سه هفته از کوباندن اتوبوس خط ویژه‌ی ولی‌عصر به سحر می‌گذرد. خط ویژه‌ای که بی‌آرتی نیست به کل. نه استانداردهای‌ش را دارد و نه به گمانم مسوولین شهر ادعای‌ش را داشته باشند. صرفن یک خط ویژه‌ است که ویژه‌گی‌اش را غیر از حمل‌ونقل آسان و سریع ملت پیاده، از آمار خیلی زیاد تصادفات و جراحات و کشتارش می‌گیرد، موتوری و سواره و پیاده. 

هفته‌ی اول، هفته‌ی کوفتی‌ای بود. هیچ‌چیز تغییر نمی‌کرد. متخصصان امر این عدم تغییر را مثبت تلقی می‌کردند و منتظران هربار از شنیدن آن «هیچ» کذایی، دل‌شان تاب برمی‌داشت. دوهفته‌ی اخیر اما منصور یک‌تنه شده سفیر خوش‌خبری. سحر رسمن روزبه‌روز دارد هشیارتر می‌شود. به‌تر می‌شود. امروز به حرف آمد بچه. در یک مقطع تاریخی، اولین سخنان بچه‌م «مگه فرقی می‌کنه» بود. خیلی عمیق و فلسفی و اوووفففف. در جواب سوپ. حال ما؟ حال ما خوب است. کلن و جزئن خوب است. شعف و شانس بزرگ‌مان همین به‌ترشدن تدریجی‌ست. اصلن این تدریج خوب است. یک‌باره‌گی از جنس همان کوباندن اتوبوس و تصادف است. یک‌باره‌گی انقلاب است. یک‌باره‌گی احمدی‌نژاد بود. تدریج یعنی یک گام‌هایی دارد آهسته‌آهسته برداشته می‌شود. یعنی نمودار با شیب ملایمی دارد بالا می‌رود. یعنی پشت سرت را که نگاه کنی یک شیب آرام می‌بینی، روی نوک نمودار هم که باشی، پشت سرت پرت‌گاه نیست که هربار که به عقب نگاه می‌کنی توی دل‌ت خالی شود و اضطراب گریبان‌ت را بگیرد. این را آن‌ها که آهسته‌آهسته و در طول سالیان آمدند بالا خوب می‌فهمند. برعکس‌ش هم حال کسانی‌ست که یک‌شبه ره پیمودند. پشت‌شان یک شیب تند است، رو به‌بالا. اما ترس‌ناک. 

در همین هفته‌ی اخیر، والیبال‌مان قیامت کرد و فوتبال ساحلی‌مان در اوج بود و ظریف‌مان خوش‌خبر. می‌گویند ۱۰۰ روز از دولت آقای روحانی گذشته. کلاه‌مان را قاضی کنیم. خوشحال بودیم دیگر. نبودیم؟ حال عمومی مملکت‌مان رو به به‌تر شدن بوده. تدریجی. حصر سر جای‌ش بوده، کشته‌ها هم کشته باقی ماندند. خیل زندانی‌های سیاسی هم هنوز در بند. هزارتا نکبت و هیولا و خرابی دیگر هم سر جا، باقی. اما یک چیزی این وسط ساخته شد و آمد جا شد در روزگارمان که خیلی وقت بود نداشتیم‌ش: امید. 

سحر می‌شد که اصلن آن روز،‌ اس‌ام‌اس من را نمی‌خواند، نمی‌آمد یوگا کنیم، که بعدش از روی خط عابر خط ویژه‌ی ایستگاه امانیه رد نشود و آن راننده‌ی بی‌حواس، آن‌طور هفت متر پرتابش نکند و حالا این وضع و حال‌ش نباشد. حال امروز سحر، در قیاس با بیست روز قبل افتضاح است. یک دختر خوشگل سرحال ورزشکار قبراق بود و حالا آدمی با کلی استخوان شکسته افتاده روی تخت آی‌سی‌یو و ما دل‌مان خوش‌ است هر روز که دارد به‌تر از روز قبل می‌شود. خوش‌خیال‌ایم؟ ساده‌لوح و سطحی و بی‌حافظه‌ی تاریخی‌ایم؟ نه. نیستیم. صرفن بلدیم واقعیت‌ها را ببینیم. به قول آن رفیق‌مان، حرص چیزهایی را که نمی‌توانیم در آن‌ها تغییری ایجاد کنیم نخوریم. تصادف، یک اتفاق لحظه‌ای بود که افتاد. نمی‌شود به عقب برگشت. اما می‌شود که مسیر را دید و امیدوار بود و جلو رفت. 

آقای ظریف دست‌پر برگشت از مذاکرات اخیر. توافق‌نامه را نوشتند و امضا کردند. مشغول خوشحالی هستیم هنوز. سایه‌ی تهدید دایمی برداشته شد. کمی امان و قرار گرفتیم. اما می‌شود که نگاه کنیم به ده سال پیش. به این که همه‌ی این‌ حرف‌ها را آن موقع هم می‌شد زد و امتیازها را داد و گرفت. خیلی هم معامله‌ی به‌تری می‌شد یحتمل. غر بزنیم. هی یاد خوشحالی‌کننده‌ها بیاوریم که چقدر می‌شد همه‌چیز به‌تر باشد و نیست. گوشت‌تلخی کنیم. اخم کنیم و هه‌گویان رد شویم. زرنگیم؟ جونگیریم؟ نه جان من. طفلکی هستیم. ارتباط‌مان را با واقعیت گم کرده‌ایم. یادمان رفته که هشت سال اتوبوس کله‌خر و بی‌ترمز احمدی‌نژادیسم داشته به ما می‌کوبیده. یادمان رفته که وضع‌مان یک وضع عادی نبوده تمام این‌سال‌ها. یادمان رفته که جز تدریج، هیچ چیز دیگری بلد نیست به آدم امید بدهد. چشم‌انداز بدهد. تداوم و تدریج. 

بعد از هشت سال دارم کم‌کم با کیوسک‌های روزنامه‌فروشی دوست می‌شوم دوباره. همین که کله‌ی صبح آدم تیتر چهارتا روزنامه را دید بزند و به خودش و روزگارش فحش ندهد که هیچ، یک قندهای ذره‌ذره‌ای هم در دل‌ش آب بشود یعنی حال‌مان دارد به‌تر می‌شود. 

یک‌وقتی هم، سحر که بلند شد، دست به کامنت و لایک‌ش که رفت، برداریم بنویسیم از خدمت‌های شبکه‌های مجازی، در این روزها، در این برهه‌ها. که چه‌طور یکی خبر تصادف را اولین بار در فیسبوک می‌بیند و اشک‌ش تا چندروز قطع نمی‌شود. که چه‌طور رسیدیم به این‌جا که هر استتوس جدید منصور، موجی از خوشحالی در دل‌مان ایجاد می‌کند، از تغییرات تدریجی سحر. از تگ جانتاچ در اینستاگرام بنویسیم. از درگیری و نادرگیری آدم‌های پیرامون. هی مثال و مصداق از خود مکین بیاوریم و هی خجالت بکشد از این که ول‌ش نمی‌کنیم، فحش‌مان بدهد، از همان «بی‌شرف‌»های کشیده‌ی شلاقی‌اش. ای جان. 

Labels:




2013-11-19

آقای کوندرا در کتاب مستطاب جاودانگی‌شان، مثال‌های خوبی زده‌اند کلن. از آدم‌هایی که برای تعریف هویت مفرده‌ی خودشان، خودشان را به چیزی الصاق می‌کنند. شیفتگی‌شان را جوری ابراز می‌کنند که در انظار عمومی اسم‌شان پیوسته با آن نام بزرگ بیاید. مثال آقای کوندرا گوته است. شما جای گوته بگذارید نژاد آریایی، بگذارید محسن نامجو، بگذارید پاسارگاد، بگذارید وطن و ماست و زبان فرانسه و هیچکاک و سیگار فیلان و خودکار بهمان. آقای کوندرا مدل برعکس‌ش را هم قید می‌کنند. مثال شیوای‌شان «من از دوش آب داغ متنفرم» است. آدم‌هایی که فردیت‌شان، هویت‌شان را از اعلام انزجار از چیزها می‌گیرند. در این مورد اخیر چیزها شامل همه‌ی آن پدیده‌های عام و فراگیری‌ست که عده‌ی کثیری شیفته‌شان هستند. گریز چندانی هم نیست. آدم می‌تواند از چیزی که همه خوش‌شان می‌آید، خوش‌ش نیاید، می‌تواند از نامی بزرگ، خیلی خوش‌ش بیاید، می‌تواند پیوسته برود بگردد برای شیفته‌گی‌های‌ش چیزهای گم‌نام‌تر و «خزنشده‌»تری پیدا کند. مشکل جایی‌ست که نود درصد حرف‌های‌ت، شرح‌حال‌ها و خودتعریف‌کردن‌های‌ت می‌شود همین ابرازهای تنفر و شیفتگی و چسبندگی. به گمانم آدم باید بتواند حدود و وسع خودش را عمومن با خودش تعریف کند. نه که مدام نسبت‌ش با پدیده‌ها را اعلام عمومی کند. عاشقشم و ازش‌متنفرم‌ها در نهایت از آدم تصویر نمی‌سازد. لااقل تصویر مستقل نمی‌سازد. مدام با چیزهای دیگری تعریف می‌شوی. فلانی همان است که از بهمان‌چیز متنفر است، همان است که عاشششششق بیسار است. نکنیم خب. 

Labels:




2013-11-17





ماشاالله هردم هم از این باغ، باغ کوفتی ناامنی جان عابرین پیاده، باغ اتوبوس‌های بی‌آرتی، بری می‌رسد. از دیگر رسانه‌ها این‌جا، این‌جا و این‌جا را ببینید. 

Labels:




2013-11-16


۱
مکین

۲
این پست غیر از مکین با چیز دیگری نمی‌توانست که آغاز بشود. این پست اصولن برای آغازشدن دوازده روز معطل ماند. این پست نمی‌دانست چه‌طور نوشته بشود. من، سرهرمس، بلد نبودم از کجا، چه‌طور بنویسم از مکین. از حالی که دچارش شده. از حالی که دچارش شدیم. 

۳
همین لحظه، بیمارستان ناجا، سر ظفر، منتظرند تنفس‌ش ارادی‌تر شود. بشود که سی‌تی‌اسکن‌ش بکنند. مهره‌های گردن و نخاع و الباقی را هم چک کنند. فرایند به‌هوش‌آمدن‌ش، از کمادرآمدن‌ش، نسبتن خوب است. امیدوارکننده است. وضعیت جوری‌ست که کسی از استخوان‌های خردشده‌اش نمی‌پرسد. خوشحالیم که شکستگی‌های دنده‌ها و لگن و ترقوه‌های‌ش جابه‌جایی زیادی نداشته، می‌شود که به مرور زمان و بی‌جراحی جوش بخورد. درد؟ تا دل‌تان بخواهد. 

۴
دوازده روز پیش، حوالی هفت و خورده‌ای غروب، مکینِ وبلاگستان، سحرِ قشنگِ ما، یوگاکرده و خندان، داشته عرض خط ویژه‌ی بی‌آرتی را رد می‌کرده، پیاده. از روی خط عابر. از روی خط عابر. از روی خط عابر. ایستگاه امانیه‌ی خیابان ولی‌عصر. همان ایستگاه که بچه‌های باشگاه خبرنگاران جوان کشتارگاه خطابش می‌کنند. راننده‌ی بی‌آر‌تی اقرار خودش پنجاه کیلومتربرساعت بوده. حداکثر سرعت مجاز؟ ۴۰ کیلومتر. مهم است؟ خیر. راننده اساسن ترمز نکرده. سرعتش بیست هم بود همین‌قدر محکم می‌کوبید به مکین. کروکی کلانتری می‌گوید مکین هفت متر پرتاب شده. هفت متر. هفت متر. 

۵
پزشک اورژانس بیمارستان ناجا می‌گوید به طور میانگین ماه‌ای دونفر تصادف با بی‌آرتی داریم. این «میانگین» کلمه‌ی نامردی‌ست. وقتی راجع به جان آدم‌هاست کلمه‌ی نامردی‌ست. از دوازده روز پیش، هرجا حرف بی‌آرتی می‌شود، آدم‌ها همه خاطره دارند. حرف دارند. هرکدام خودشان یا کسی از کسان‌شان را می‌شناسند که در معرض تصادف با بی‌آرتی بوده‌اند، یا تصادف کرده‌اند. تصادف هم کلمه‌ی درستش نیست. بی‌آرتی تصادف نمی‌کند. می‌کوبد. به جان آدم‌ها می‌کوبد. 

۶
می‌گویند بیمه‌ی اتوبوس‌ها، نقص قوانین و حاشیه‌ی امن کوفتی راننده‌های خط‌های ویژه، از آن‌ها هیولاهایی ساخته که جان آدم‌ها برای‌شان کم‌تر از چندتا بلیت اضافه ارزش دارد. می‌گویند واکنش‌شان به حوادث مشابه، کمی ابروبالاانداختن‌ است. می‌گویند ترجیح‌شان این است که طرف درجا کشته شود، بیمه‌ دیه‌اش را بدهد، راحت شوند و برگردند سر کارشان. 

۷
اتوبوس‌های خط ویژه، خط ویژه را ملک مطلق‌شان می‌دانند. از هم سبقت می‌گیرند، برای چهارتا مسافر ایستگاه بعدی. برای قاپیدن مسافر بیش‌تر. قرار است جی‌پی‌اس اتوبوس‌ها از پنجاه که سرعت‌شان بیش‌تر شد یک جایی به یک جاعتی آلارم لازمه را بدهد. شما باور می‌کنید؟ نمی‌کنید. چون حتمن مثل سرهرمس خیلی شب‌ها دیده‌اید که با چه سرعتی ولی‌عصر را بالا و پایین می‌روند. 

۸
هر روز، بین ساعت سه و نیم تا چهار، می‌شود رفت پشت شیشه‌ی آی‌سی‌یو، گوشی را برداشت، با سحر حرف زد. می‌گفتند می‌شنود. می‌گفتند حضور آدم‌ها را حس می‌کند. سه‌چهار روز است که واکنش‌ش را می‌بینیم. که دل‌مان روشن شده. می‌گویند اصل ماجرا بعد این است. اصل ماجرا وقتی است که هشیاری‌ش به سطح عادی برسد. اصل ماجرا آن حجم درد و تنهایی‌ست که باید، باید، باید با حضور مکررمان کمی، کمی تسهیل‌ش کنیم. 

۹
چه کنیم؟ چه می‌توانیم بکنیم؟ برای سحر؟ امید داشته باشیم. هر وقت توانستیم از تنهایی درش بیاوریم. کلن؟ کلن خیلی کارها می‌شود کرد. می‌شود پی‌گیر مطالعات طراحی شهری و شهرسازی شد. می‌شود اصل نیاز به بی‌آرتی را زیر سوال برد. می‌شود روشنایی و طراحی ایستگاه‌ها و وضعیت روانی راننده‌ها و الخ را پی گرفت. می‌شود بابت استاندارد نبودن بی‌آرتی ولی‌عصر یقه‌ی قالیباف را گرفت. می‌شود زد توی گوش راهنمایی و رانندگی که چرا کنترل بلد نیست بکند خط ویژه‌ای را که این همه (آمار بدهم، ماه‌ای سه‌چهار مورد در سطح شهر) کشته و مجروح دارد می‌دهد. می‌شود پست ۳۵درجه را چندبار خواند. می‌شود مثل آن گزارش ویدیویی، یقه‌ی اورژانس تهران را گرفت که ۳۷ دقیقه تاخیر آخر؟! آن‌هم وقتی درست در همان خطه، سه بیمارستان درست‌ودرمان هست. می‌شود یاد بگیریم خط عابر پیاده یعنی خط عابر پیاده. یعنی حفظ سرعت حداکثری، زدن به آدم‌هایی که از روی خط عابر دارند رد می‌شود امتیاز ندارد. والله ندارد. 

۱۰
چه‌کار داریم می‌کنیم؟ داریم صدای‌مان را به گوش همه می‌رسانیم. داریم از هر تریبونی که داریم فریاد می‌زنیم که آقا این خط‌های ویژه‌تان برای شهروندان ناامن است. داریم در اولین قدم سعی می‌کنیم آدم‌های بیش‌تری را آگاه کنیم. داریم فشار از پایین می‌آوریم. داریم سعی می‌کنیم اتوبوس‌های بی‌آرتی آرام‌تر برانند. شعور خط عابر پیدا کنند. به مکین‌های بعدی که رسیدند، لااقل ترمز کنند. داریم سعی می‌کنیم یاد قانون‌گذار بیندازیم که این اصلن طبیعی نیست که راننده‌ای که زد و یک آدم را له کرد، خیال‌ش راحت باشد که بیمه هست و می‌دهد. یادشان بیندازیم ارتزاق راننده‌ها از مسافرها نباشد که این‌طور له‌له بزنند برای چهارتا مسافر بیش‌تر. داریم سعی می‌کنیم قوانین را برای راننده‌های مسیرهای پرخطر سخت‌تر کنیم. داریم مسولان شهر را وادار می‌کنیم مسوولیت تصمیم‌ها و پروژه‌های پرآوازه‌شان را بپذیرند. امن‌ش کنند. شما هم بکنید. هرجا دست‌تان می‌رسد. 



2013-11-11


۱
یعنی چی که «ما وبلاگ‌نویس‌ها» را در معرض این چالش قرار می‌دهید که بالاخره شبیه وبلاگ‌های‌مان هستیم یا نیستیم و چه‌قدر و چرا. انگار که لاجرم یک نسبت کوفتی‌ و معلومی باید با آن «چیز» داشته باشیم. خودم را بگویم، سرهرمس خیال می‌کند وبلاگ‌‌ها سویه‌های ممکن آدم‌ها هستند. نه همه‌ی یک آدم در وبلاگ‌ش خلاصه می‌شود و نه وبلاگ، آینه‌ی تمام‌نمای آدم است. اما این که بگوییم وبلاگ یک چیزی‌ست به‌کل جدا از صاحب‌ش، مطلقن بی‌ربط و حرف چرتی‌ست. این درست که وبلاگ‌ها را بیش‌تر از هر چیز به «ویترین» شبیه دانسته‌اند و ویترین هم قرار است هیجان‌انگیزترین محصولات را نمایش بدهد. ویترین دربردارنده‌ی تمام موجودی یک فروشگاه نیست، اما نمی‌شود که ساندویچ‌فروشی باشی و در ویترین‌ت عطر و ادکلن بگذاری. دیگر فوق‌ش خیارشور بگذاری. در همین جا کتاب رابطه‌ی وبلاگ و وبلاگ‌صاحاب بسته می‌شود.

۲
یک چیز دیگر هم بگویم بعد کتاب را ببندم. راستش این است که وبلاگ دوست‌داشتنی‌ترین سویه‌ی نویسنده‌اش است. همین خود من ترجیحم این است که روی کارت ویزیت‌م جای معمار و شهرساز بنویسم وبلاگ‌صاحاب. روی سنگ قبرم هم بدهم بنویسند مرحوم از سال ۴۲ وبلاگ می‌نوشت.

۳
وبلاگ‌ها اصولن جوان‌مرگ شدند. جدی می‌گویم. تازه داشتند خدمت‌ها و خیانت‌های خودشان را پیدا می‌کردند. تازه داشتند بالغ می‌شدند. تازه خلاص شده بودیم از کامنت‌های «وبلاگ‌نازی‌داری‌به‌وبلاگ‌منم‌سربزن» و «بادل‌نوشته‌ی‌جدیدم‌به‌روزم» و «باتبادل‌لینک‌چطوری؟». تازه آن جمله‌ی جادویی را پیدا کرده بودیم که «قرار نیست ادبیات یک رونوشت از واقعیت باشد، از آن نکبت همان یکی کافی‌ست» و سعی داشتیم کلمه‌ی وبلاگ را بچپانیم جای ادبیات. ‌‌که سروکله‌ی شبکه‌های اجتماعی پیدا شد. دارم از مرحوم «گودر» حرف می‌زنم. گودر البته قرار نبود شبکه‌ی اجتماعی باشد، طفلک گوگل‌ریدر آمده بود که فیدخوان باشد، که خواندن را صرفن آسان‌تر کند. کردیم‌ش گودر، شد پدرجد همه‌ی شبکه‌های اجتماعی. با گودر وبلاگ می‌خواندیم، اما بیش‌تر از خواندن با آن معاشرت می‌کردیم. آدم پیدا می‌کردیم. حتا دیده شده که آدم تربیت می‌کردیم. خیلی‌ها دختر شوهر دادند در همان گودر. مورد داشتیم بچه‌دار شدند در گودر. زن طلاق دادند. اغتشاش کردند. جنگ جهانی راه انداختند. دلبری را نهادینه کردند. بی‌ناموسی کردند. این‌طور آچارفرانسه‌ای شده بود گودر برای ما.

۴
گودر مزه‌ی معاشرت با کرورکرور آدم جالب را به ما چشاند. مزه‌ی آشنایی و رفاقت با آدم‌هایی که ممکن نبود در روال معمول زندگی پیدای‌شان کنیم. ششصد سال هم می‌گذشت از آن جزیره‌های سرگردان، از آن همه وبلاگ‌های پراکنده، این‌جور منسجم آدم و رفاقت و معاشرت و عاشقیت و عافیت درنمی‌آمد. درمی‌آمد ها، این‌جور هلو و سهل درنمی‌آمد. گودر به عنوان یک شبکه‌ی اجتماعی راه‌سازی کرد، پل زد، جاده کشید و نورافکن انداخت بین و روی وبلاگ‌های دورافتاده. عین هر تمدن دیگری، بعضی‌ها را بزرگ کرد، سوپراستار ساخت، خیلی‌ها را هم محو کرد. تاب این همه روشنایی را نداشتند. در دکان‌های‌شان را تخته کردند و رفتند دنبال زندگی‌شان، در به‌ترین حالت هم برداشتند بردند چراغ‌های‌شان را در پستوهای شخصی‌شان. به قول آن رفیق‌مان، دوران پساگودری آغاز شد.

۵
داشتم فکر می‌کردم گودر و گلودرد چقدر شبیه هم هستند در قیافه… آقا پشت سر مرده حرف نزنیم. گودر هرچه بود و هرچه کرد و نکرد حالا زیر خروارها خاک خوابیده، نور به قبرش هم ببارد، ما که بخیل نیستیم، والله.

۶
خاطره بگویم. یک‌بار یک آدم جدیدی را دیده بودم. داشتیم از درودیوار حرف می‌زدیم. خواستم جالب‌تر جلوه کنم. گفتم آقا بیا برو وبلاگ من را بخوان. گفت آدرس‌ش را بفرست. فرستادم. نامه داد که آقا این که فیلتر است. گفتم یاحسین. چندجا را در روز سر می‌زنی که فیلتر نیست؟ کجا داری زندگی می‌کنی برادر من؟ می‌خواهم بگویم هنوز آدم تعجب می‌کند. البته که برای آن بنده‌خدا هم هضم نشد آخرش که جالب‌ترین جای شخصی آدم فیلتر باشد.

۷
گودر وبلاگ‌ها را دچار رخوت کرد. یک رخوت ملایم. آن ناماندگاری‌ای که گودرنویسی در خودش داشت یک کیفیت جدید بود. این که بنویسی و چهار روز بعد برود زیر خروارها نوشته‌ی دیگر دیگران. حال خوب و تازه‌ای بود برای خودش. این شد که آدم‌ها کم‌کم برداشتند تکه‌های جالب‌تر و هیجان‌انگیزتر و بامزه‌تر و چکیده‌ترشان را گودر کردند، الباقی نوشته‌های جدی و سنگین و عبوس‌شان را گذاشتند در همان وبلاگ بماند. گودر وبلاگستان را عبوس کرد. تند بروم؟ گودر وبلاگستان را قربانی کرد. قربانی آغاز یک دوران جدید. تر و تازه و بکر و خلاق و خلاصه. گودر فرزند زمانه‌ی خودش بود. خیلی بیش‌تر از وبلاگ‌ها.

۸
گودر را به اصرار پلی می‌دانم بین دوران وبلاگسیم و دوران فیسبوکیسم. دردش را کم کرد انصافن. روزگار حالا روزگار وبلاگ‌خوانی‌ و وبلاگ‌نویسی نیست حقیقتن. تک‌سوارهای پراکنده‌ی این طرف و آن طرف را جدی نگیرید. این روزها کسی تریبون بخواهد، رسانه‌ی شخصی بخواهد، برنمی‌دارد وبلاگ بزند. (کاش یکی هم برمی‌داشت آمار می‌گرفت نمودار میله‌ای می‌کشید حتا، از تعداد وبلاگ‌های ماندگاری که در هر سال شروع کردند به وبلاگ‌نویسی. نتیجه‌اش هم چیز دیگری شد طوری نیست، دست‌کاری‌اش می‌کنیم حرف‌مان به‌کرسی بشیند) گودر که بسته شد، چهره‌ی روزگار عیان شد. یک مدتی همه دوره افتادیم دنبال فیدخوان جایگزین. یک چیزهایی هم پیدا کردیم. اما همین خود سرهرمس، خیلی‌ها را می‌شناسد که وبلاگ‌ها را تنها وقتی می‌خوانند که وبلاگ‌صاحاب نوشته‌اش را در فیسبوک هم «بازنشر» کرده. (آقا چقدر این کلمه‌ی بازنشر لایتچسبک است خداوکیلی) می‌خواهم بگویم سیر منطقی از وبلاگستان تک‌صدایی، به گودر و بعد به فیسبوک، به مثابه شلوغ‌ترین شبکه‌ی اجتماعی، سیر معقولی بود. مخاطب را کردیم فالوعر، بو کشیدیم و لانه‌اش را پیدا کردیم. معلوم شد که از اول هم از وبلاگ‌ قصدمان معاشرت بوده. گیرم حول یک محوری، چوبی، نوشته‌ای. امکان معاشرت حداکثری در کامنت و لایک و پوک و مسیج فراهم شد. همین خود من گاهی واقعن از سر رودروایسی نوشته‌ای را در وبلاگ هم می‌گذارم. وگرنه که چه‌کاری‌ست آقا، همه‌ی خواننده‌های وبلاگ، بلکم نخواننده‌ها، همین‌جا هستند دور هم. نوستالژی‌بازی را بگذاریم یک جای دیگری بکنیم، این‌جا وسط این «نوشتار» نکنیم. (یادم بماند یک بار هم این لغت نوشتار را بگذارم سینه‌ی دیوار، کتک‌ش بزنم)

۹
تعارف را کنار بگذاریم. امروز وبلاگ‌ها متروک‌تر از همیشه هستند. دوره‌شان تمام شده. همان‌طور که وب ۲ که آمد وب ۱ نخ‌نما و ضایع شده بود. (انصافن در یک سال اخیر، دو سال اخیر حتا، چندتا وبلاگ خواندنی پیدا کرده‌اید؟ این را دارم از کهنه‌جماعت وبلاگ‌خوان می‌پرسم) جلو برویم با زمانه. غر بزنیم ولی جلو برویم. به قول آن مرحوم زندگی هنوز خوشگلیاشو داره. همین ایستاگرام را ببینید. چقدر ساده و روان و کارآمد. یا ساندکلاد، شسته‌رفته و گوش‌نواز. توییتر هم که خودش به کل یک قصه‌ی دیگری‌ست. بماند برای یک وقت دیگر. خب؟



روزنامه‌ی اعتماد، پنج‌شنبه‌ی شانزده آبان

Labels:



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024