« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2008-11-22

می‌گویند قسمتی هست در کله‌ی هر آدمی که جای‌گاه حافظه است. می‌گویند خراب اگر شود آن قسمت، خاطره‌هاتان دیگر جایی برای ماندن ندارند، کلن. می‌گویند پیش آمده که آدمی آن قسمتش مخدوش شده و از دو دقیقه قبلش هم خبر ندارد. می‌گویند هیچ بعید نیست این آدم بشیند تیتر روزنامه را دویست دفعه بخواند و یادش نماند و به آخر که رسید مطلب، دوباره برگردد از اول بخواند و هی مکرر. می‌گویند اصولن و کلن آدم‌های خوش‌بختی هستند این‌ها.

(یادتان هست فیلمی بود که آدمِ اولش زنی را دوست داشت که که هر روز صبح حافظه‌اش reset می‌شد؟ که هر روز تا غروب فرصت داشت به وصال برسد، که خودش و عشقش را به زن بباوراند؟ که تا غروب فرصت داشت زنش را دوباره و هزارباره، عاشق خودش بکند، که خسته نمی‌شد مرد از این ایجاد هرروزه‌ی عاشقیتِ متقابل)

سید اما هرشب عامدن، تمام log روزش را پاک می‌کند. ایمیل‌ها و اس‌ام‌اس‌ها و کامنت‌ها و قرارهای فردا و آدرس‌ها و شماره‌تلفن‌ها و الخ. از بین تمام این‌ها، کرده‌ها و نکرده‌هایش، ایرما را، خودِ خودِ ایرما را اما نگه می‌دارد. حالا شما ممکن است خوش‌تان نیاید از این جور حکایت‌ها اما الباقی را دور می‌ریزد. گاس هم که جایی، جایی دور و دور از دست‌رس، برای روز مبادا پنهان می‌کند. ایرما را نگه می‌دارد اما تا صبح فردا دوباره عاشقش شود. از همان اوانِ صبح که درست مثلِ اوانِ جوانی است. با همان اولین بوسه. که دوباره به یاد خودش و ایرما بیاورد که امروز را هم عاشق هم بمانند. یعنی اول بشوند بعد بمانند. تا شب هم که خدا بزرگ است لابد.

این‌ها همه البته مالِ آن روزهاست. آن روزهای شفافِ امیدوارِ رنگارنگ این دوتا. وگرنه امروز که نه یادی هست از سید و نه نشانِ درست و درمانی از ایرما. امروز، فقدانِ شگفت‌انگیزِ حافظه‌ی مشترکِ این دوتا، موضوعِ روز است. خوشی و حسرتی که بود برای خودش، و حالا لابد رفته یک جایی پنهان شده، پشت پسله‌ها.

این فراموشیِ هول‌ناکِ خودتولیدشونده‌ی مکرر، این حسرت دیرپای که ختم به خوشی می‌شود و نمی‌شود، هی. حکایت سید و ایرما، حکایت خوشی و حسرت است، مداوم، متلاطم، آهسته.‌




2008-11-21

جمع کنیم برویم گودر. برویم همان‌جا بنویسیم کلن. ها؟





سرهرمس است دیگر، گاهی از خودش، از خودِ این‌جوری و آن‌جوری‌اش خسته می‌شود لابد.





لابد باز هم منتظریم آقای خواب بزرگ بردارد یک‌هو بنویسد از شهیار قنبری که همه یادمان بیفتد که با چه موجودی منحصربه‌فردی در تاریخ ترانه‌ی این‌جا سروکار داریم و حواس‌مان نیست. ساعت حوالی چهار صبح است و سرهرمس ویسکیِ پُری سُرانده در گلو‌یش. انتظار ندارید که بیش‌تر از این توضیح دهد در باب کلمه‌ها و ترکیب‌های تازه‌ای که آقای قنبری وارد کرده به فضای محدود و جایِ تنگِ ترانه‌های ما. از همان سی و اندی سال پیش، تا حالا که آن‌قدر حنجره‌ی مناسبی پیدا نکرده لابد برای ترانه‌هایش که، از بخت‌نایاریِ ما، خودش دارد این‌ها را می‌خواند. اصلن می‌دانید، ترانه‌های شهیار (شهریار؟) قنبری را باید خواند، بیش‌تر از آن که شنید. علی‌الخصوص که خودش خوانده باشد. این روزها، به دلایل نامعلومی از جمله تنهاسی‌دی‌موجوددرپخش‌ماشین، سرهرمس دارد مدام با خودش زمزمه‌ می‌کند که برهنه‌شو! (بر پدر و مادر آن کسی لعنت که الان بردارد فکر بد با خودش بکند!) نه انصافن کجای ترانه‌های ایرانی- حالا این جریانِ رپِ دوست‌داشتنیِ این‌روزها را فعلن فراموش کنید تا حرف‌مان را بزنیم- کسی قربان‌صدقه‌ی یک استریپر رفته بوده؟ کجا این‌جوری آورده یک رقاصِ خوش‌پیکرِ جادویی را نشانده این همه مهربان، در شعر خودش، برهنه‌اش کرده و مورد تفقدِ عاشقانه قرارش داده؟ نگاه کنید:

موي تو آرامش آب/ بوي تو عطر صد كتاب/ بوسه‌ي جادويي تو/ كشف دوباره‌ي شراب...

ناخن سرخ دست تو/ باغچه‌ي تب كرده ي من/ كفش تو ساز كوليان/ شال تو جاي گم شدن/ چشم تو جاي امن شب/ به وقت گرگم به هوا/ سينه‌ي پر قصه‌ي تو/ صداي معدن طلا...

حرف تو گيلاس درشت/ ناز تو ابريشم چين/ اسم تو ياد گل ياس/ بغض تو لرزش زمين...





گودر را به مثابه یک رسانه ببینید. بعد، یاد آقای مارشال مک‌لوهان بیفتید. بعد فکر کنید که چه‌طور می‌شود گودر را فقط گودر دید، نه چیز دیگری. که قرار نیست شما را جای دیگری ببرد، با خودش. که مقصد همان‌جاست و بس. این روزها، گودر سرهرمس را یک‌جورهایی یادِ آقای تارانتینو می‌اندازد، یادِ death proof که خودش بود، بی دلالتی بر چیزی دیگر. گودر محمل نیست، شکیبایی ندارد، عبور می‌کند از به‌ترین و بی‌فایده‌ترین پست‌های‌تان. رد می‌شود از روی همه‌ی ما، عاقبت.





سوگ‌واریِ ناتمام برای چیزی/ کسی که از دست داده‌ای. این درست باید همان حسی باشد که ایرما همیشه نسبت به سید دارد. کسی که یا برای همیشه از دست‌رفته، یا به دست‌ نیامده هیچ‌وقت. این جوری است که این سوگ‌واریِ به‌تمامی‌انجام‌نشده، می‌شود ماخولیای فروید. می‌شود یک جور نوستالژی دایمی. همان رد نازک محو غم‌ناکی که پاشیده‌شده روی الباقیِ لحظه‌های ایرما. کشیده شده روی آدم‌های که به ایرما عاشق شدند، که ایرما دچارشان شده، گاه و بی‌گاه.





خیارِ خیال را که به بند بکشی می‌شود بندبندِ این بند. خیالِ خیار را که ماست ببندی، ماستی می‌شود خیارت به بندی که بستی بر ماست. از این خیال‌های خیاری تمام شهر می‌شود یک‌جور آنفولانزای تخمی، که باید ماست بست به نافِ خیال. بندبند که کنی خیار را می‌شود همین شعر، بمال بر پوستِ ته‌مانده‌ی چشمت. بمال و ناله کن، لابد که خیالت برده به خواب، خوابی که خیال این جور تمام شهر را کشیده روی پوست خودش. کافه به تشدیدِ فاء که تویی و منم تمام این شهر لابد که خیارخیار می‌شود خاش‌خاش می‌کند نان‌های سنگک از فرط خیال.

جدی گفتم!





وبلاگ‌ها زمانِ خواندن دارند. بعضی‌های‌شان را باید داغ‌داغ خواند. که بسوزانند ردِ دهانت را تا گلو، تا سینه. که گرمت کنند. سرد اگر بشوند از دهن می‌افتند. برخی را لابد می‌شود که گذاشت در یخ‌چال، سرِ فرصت یا وصال، گرم‌شان کرد و خواند/ خورد. بعضی‌ها را، لامصب، نمی‌شود. سرد اگر شدند باید فراموش‌شان کرد. ریخت‌شان دور. بعضی‌ها را اصلن باید گذاشت تا سرد شوند، تا بشود که خواندشان. داغش لب‌سوز است. بس که حرارتش، نکبت، نفوذ می‌کند در تمام مجاری تنفسی و غیرتنفسی‌ات. اصلن باید گذاشت‌شان یک گوشه‌ی دنجی، دور از دست‌برد، تا یک وقت یواش و ملایم و خلوتی، بروی سراغش و آرام‌آرام، مزه‌مزه‌اش کنی.

می‌خواهم بگویم این‌جوری است که وبلاگ و غذا و جی‌میل و این‌ها، یک جور نامحسوس و بی‌آزاری، شبیه به هم می‌شوند و ما حواس‌مان نیست، یا زیادی هست!



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024