« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2006-04-30


بعد از یازده‌سال و خورده‌ای بی‌خبری، از ناف استرالیا صاف اومده بوده در خونه‌ی من. با سه تا چمدون قهوه‌ای رنگ و رورفته که انگار مال اساطیر خاندانش بوده و حالا اون باید بارش رو به دوش بکشه. تو فرودگاه نگرش داشته بودن. واسه همون چهارتا مزخرفی که این‌جا و اون‌جا پرونده بود. پای تلفن هم همین ها رو گفته بود که بهش توپیده بودن. همه. دوست‌های قدیم و باشگاه. حالا وایساده بود تو چارچوب و گردنشو کج کرده بود و لبخندی می‌زد که تا اون ته‌مه‌ها رو نرم می‌کرد. همین این‌جور ولوشدن‌اش رو دم در، دوست داشتم. با همین ته‌خنده‌ای که هیچ‌وقت تو صورتش گم نمی‌شد. بهش می‌گم این‌جا چه غلطی می‌کنی؟ مگه من جاکشم؟ می‌گه پفیوزتر از تو سراغ نداشتم برم پیش‌اش. بعد از یازده‌سال و خورده‌ای، بغل‌کردنش کیف داشت.
نشسته بود رو دسته‌ی مبل. چمدون‌هاش هم وسط هال ولو کرده بود. یه جوری چایی می‌خورد انگار سیصدسال نخورده بود. بو می‌کشید و هورت می‌کشید و دوباره بو می‌کشید. یه‌خرده پیشونیش تا خورده بود. موهاش رو کوتاه کوتاه کرده بود. می‌گم سفید کردی یا سفیدک زده اون کله‌ی توخالیت ناکس؟ دستشو می‌کشه رو تشک‌چه‌ی مبل سه‌نفره و زبونشو یه جوری با کیف درمیاره و می‌ماله به لباش. می‌گم کور خوندی! این‌جا فقط من می‌خوابم. گاهی هم شاه‌عباس. وقت‌هایی که حال‌اش زیاد خوب نیست.
مالبوروی اولترا می‌کشه. دوتا آتیش به آتیش. اومده این‌جا چه می‌دونم سمپوزیوم و از این کوفت و زهرماری‌ها بده راجع به ادبیات مدرن و اینا. براش شیشکی می‌بندم. می‌گه چهار تا از کارهاش رو هم آورده. چهارتا یا هشت‌تا؟ چهارتا دوتایی. همون هشت‌تا. چه فرقی می‌کنه؟ با خانم امامی هم قرار گذاشته واسه سه چهار روز بعد. براش ودکا می‌ریزم با لیموناد و یخ. خوابم میاد و می‌خوام بشنوم که این پدرسگ این همه سال چه غلطی می‌کرده تو استرالیا. دیر به حرف میاد. یک ساعت درباره‌ی مجتبا می‌گه که سه سال با هم می‌خوابیدن و بیدار می‌شدن. مرتیکه یه روز بی‌خبر خودشو تو حموم دار می‌زنه اما نمی‌میره. بعد رگشو می زنه. این دفعه می‌میره. می‌گه داره در باره‌ی اون هم می‌نویسه اما هنوز تموم نشده.
قضیه‌ی سید رو براش می‌گم. بغض می‌کنه. شماره‌اش رو می‌نویسم رو یک تیکه کاغذ براش. بعید می‌دونم زنگ بزنه.
می‌گه با یه یارو آرژانتینیه رفیق شده که فیلم‌سازه. از این پورنوهای آموزشی می‌سازه. با هم می‌گردن دنبال سوژه و کلی تفریح می‌کنن.
ودکا داره گرم‌مون می‌کنه. به شاه‌عباس زنگ می‌زنم که صبح بیدارم نکنه. همون پای تلفن می‌گه این درخت‌ها دارن هی رو ماشین‌ات عرق می‌ریزن. می‌گم درخت عرق نمی‌کنه شاه‌عباس. می‌گه چرا به خدا هی دونه‌های عرق‌شون رو می‌چکونن رو شیشه‌ی ماشین. شاید هم پاک نشه هیچ وقت. تو رو خدا یک کاری بکنید آقا! می‌گم اون‌ها شیره است احمق! عرق یک چیز دیگه است.
دوتایی می‌ریم تو تراس یه دودی بگیریم. سیخ رو می‌ذارم رو آتیش تا سرخ بشه. می‌گه خیلی وقته نکشیده. می‌گه یه چیزی با خودش آورده که آخر وجودتو می‌سوزونه. با ودکا هم قاطی نمی‌کنه.
قصه‌هاش رو یکی یکی میاره بیرون. اول پشتشو به طرف من می‌گیره. بعد برمی‌گرده. سه چهار قدم عقب‌عقب می‌ره و یهو شروع می‌کنه به خوندن. با صدای یک کم بم و شمرده می‌خونه. کوتاه‌اند. خیلی کوتاه. هر هشت‌تاشون رو یا چهارتا دوتایی، نمی‌دونم. بعد همین جوری زل می‌زنه به من که یه چیزی بگم. تو اون مستی و نئشه‌بازی حواسش هست که من چی دارم می‌گم درباره‌ی کارهاش. سرم درد می‌کنه. خیلی.
می‌گم ایرما بزار برا صبح. می‌گه نع! همین الان می‌خوام بدونم. اینا رو تو تموم کارهای این ده‌پونزه سال گلچین کردم واسه تو. این‌جا مجتبا رو ولش کردم. اشاره می‌کنه به اونی که توش یک مهمان‌دار پیر هست که بعد از سی سال گفتن این که اگه در وضع هوای کابین تغییری احساس کردین و... یک دفعه افسرده می‌شه و شروع می‌کنه هربار، موقع گفتن توضیحات تکراری و نمایش ماسک هوا، برای مسافرها شعرهای کوتاه ترکی خوندن. این‌جا داشتم درد و لذت مرگ مشترک رو با یه دختر تایوانی تجربه می‌کردم که تو یه اینستالیشن خودش رو دار می‌زد. بعد اون قصه‌‌ی روسپی‌ها رو دوباره می‌خونه برام. اونی که توش دارن درباره‌ی خوابیدن با ارنست همینگ‌وی و فرق‌ تولستوی و کافکا تو رختخواب با هم بحث می‌کنن.
حوصله ندارم آشغال‌هاشو گوش کنم. همین یه خورده ودکا و مخلفات هم این روزها منو میندازه. می‌گم الاغ این ها رو بزار صبح بخون. من که می‌شناسمت. کارهات رو هم دوست دارم. چرا گیر دادی؟
می‌گه سید چند وقته این جوری مونده؟ می‌گم شاید سه سال. چهارسال. از آلوارز هم کاری برنیومده. هی براش فال می‌گیره و سیمون هم پاک فراموش‌اش کرده. انگار نه انگار با هم برادر هستن.
یکی از شعرهای سید رو زدم رو دیوار. می‌گه برام بخون‌اش:

در باغ بود که پیدا شدم/
و بهار بود/
و مشتی یاد از من گریخت/
تا دیدم‌ات/
و عاشق تو و همه‌ی باقی عمرم شدم/

مستی پرید. از جفت‌مون. تمام هیکل‌اش شده گوش که من چی می‌گم درباره‌ی مثلاً آثارش. چی می‌گم؟ مزخرفن. بی‌برو‌برگرد. مال بیست‌سال پیشن. رفیق ما انگار تو تموم این یا‌زده سال از تو رختخواب نمور خونه‌اش تو سیدنی بیرون نیومده. سکوت زیادم داره لو می‌ده همه چی رو. می‌گم اینا رو کس دیگه هم دیده؟ همون خانم امامی و یکی هم تو نشر باغ. شاید کورش.
بغلش می‌کنم. ماچش می‌کنم. می‌گم ایرما تو اعجوبه‌ای. نبض زمان گهی ما رو حس کردی که این همه گند زدی به کاغذ. می‌گه اعوجاج تو خودمه. دارم هی مدام بالا میارم و می‌پاشم رو کاغذ. می‌گم همینه ایرما. تکون نخوردی. این‌جا هم تکون نخورده. همه حال می‌کنن شک نکن. دروغ می‌گم. خیلی.



2006-04-21

این لامصب هم راه نمیاد. از صبح نشستم سرش. می‌گن اولش این‌جوری نبوده. یه راه صاف و صوف داشته که بعدها، همون وقتی که می‌خواستن واسه یه عده بی‌سروزبون آلونک بسازن، زدن تمام‌شو داغون کردن. دارم زور می‌زنم یه چیزی از توش بکشم بیرون که آخرش بشه یه چیزی که بشه گذاشتش جلو ملت. نمی‌شه. بار اول هم نیست. همیشه این جور وقت‌ها باید اون مرتیکه از در بیاد و یه نگاه خل‌خلی ای به من بندازه و دستشو به ریشش بکشه و اول مثلاً به بهانه‌ی پیداکردن چیزی، بره سر فایل و بعد هم‌چین بی‌تفاوت که انگار همین طوری شانسی اینا رو دیده، یه نگاه به میزم بکنه و بعد صداشو یه کم تودماغی بکنه و یه چیزی بگه. متلکی، طعنه‌ای، یه چیزی که تو دل منو خالی کنه که حالا ظهر شد و من هنوز دارم با خودم ور می‌رم و اینا. همین هم بشه که حرص من دربیاد و الکی الکی چهارتا خط بکشم از اول تا ته صفحه. بعد هم همون جوری بره که انگار خبری نشده.
آلوارز رو از صبح فرستادم دنبال حلوا. ختم باباش هم اگه بود تا حالا برگشته بود. شاه‌عباس سرک می‌کشه. اول اومده بود تو اتاق‌ام که بگه اگه چایی می‌خوام خودم برم بریزم. سرم رو بلند نکردم. رفت. بعد اومد که در پارکنیگ خرابه، با ریموت باز نمی‌شه. گفتم خب. حالا هم یه بسته‌ی مفنگی عدس با خودش آورده که اینا رو من پارسال گرفتم، خراب که نشده، ها؟! گفتم نع! امیدوار بودم گندیده باشه که یه چند روزی بفرستمش خونه به این بهانه.
آلوارز اگه بود حتماً بهش می‌گفت که قبلش باید جوشونده بشه. بهش می‌گم آخه مگه تو وکیل وصیع مردمی؟ می‌گه سید رو یادته؟ خوبه که نیست.
دو تا شون پیدا شده. اولی هنوز کار می‌کنه. فقط باید بیارمش این ور آب. می‌شه گذاشتش رو کفی اما الان نمی‌خوام بهش دست بزنم. دومی یه مشت آهن‌پاره شده تا حالا. همون موقع هم به سیمون گفته بودم که نمی‌خوامش. اصرار کرد. خیلی.
شاه‌عباس تو چارچوب زل زده به من. عمداً سرم رو انداختم پایین. می‌گه دخترم داره درس می‌خونه. تو خونه. عیبی نداره؟ از اون وقت‌هاست که باید سرش داد بزنم. آلوارز اگه بود سر اونم داد می‌زدم. بهش می‌گم برو در پارکنیگ رو دستی باز کن. می‌گه تاج و تختم رو برات تعریف کنم دوباره؟
به سیمون می‌گم مرض داشتی به اون مرتیکه زنگ زدی؟ شاه‌عباس به‌جاش جواب میده که خودش زنگ زد. حالا چه فرقی می‌کنه؟ آلوارز هم زنگ می‌زد، اشتباه بود. آلوارز برگشت. دست خالی.
نامه رو دوباره می‌خونم. از مقام وزارت عالی کوفت و زهرمار. صدبار خوندمش. می‌خواد این لعنتی رو. اون دو تای دیگه اگه دربیاد، همین جوری شل و ول براشون می‌فرستم. شایدم بشه قرض گرفت. شاه‌عباس دوباره این‌جاست. چشم‌هاشو انداخته پایین. منتظره من یه چیزی بگم. نمی‌گم. می‌گه پسر اول‌ام جوون‌مرگ شد. همون‌جا تو اصفهان. تو بازار مسگرا. دادم براش ختم مفصل بگیرن. خدا پسرتو برات نگه داره. دومی خودش نخواست. منم زورش نکردم. رفت با یه کولی نیمه‌دیوانه. خبرش هم نیومد. داشتم پیر می‌شدم. چشم همه به من بود. چهل روز خوابیدم. همون بالا که اومدی دیدی. این‌قدر نمور نبود قبلاً. سرت سلامت باشه. قهوه بدم؟
راست می‌گه آلوارز. سید این همه حوصله نداشت. زنش رو هم فرستاد بره. چهارتا کیسه عدس خریده بود وسط زمستون. عدس‌ها رو فریز می‌کرد. روش سس شکلات می‌ریخت قبلش. ماشینش رو که فروخت بهش زنگ زدم. گفتم زنت رو دیدم تو جام جم. قطع کرد. همون هفته یه مهمونی گرفت. مجلل. با صدجور شراب و کنیاک و کوفت و زهرمار. زنش رو هم گفته بود. چندتا از دختر جوون هم اجیر کرده بود انگار که بیان حال بدن به ملت. آخرش هم رفت رو میز خطابه خوند. به همه خندید و همه رو مسخره کرد. یه شعر عاشقانه هم واسه زنش خوند. از این کوچه‌باغی‌ها. مست بود. خیلی.
شاه‌عباس پیرهنشو عوض کرده. سبز پوشیده با یه شلوار هشت پیله‌ی آبی. کلاه کپ پوشیده تو این گرما. می‌گه اگه این همه نمور نشده بود حالا هم دلش می‌خواست با باجی بمونه همون‌جا. کسی که کاری بهش نداشت. حرف سال‌ها قبل بوده. شاید هم ولش می‌کردن با یه پسر مرده و یه پسر فراری و چهارتا دختر مشنگ و این آخری که داشت طبابت می‌خوند. تنها کسی بود که اون کولیه رو دیده بود. از رفتنشون خبر داشت ولی به شاه‌عباس نگفته بود. می‌گه شما بهش بگین حتماً قبول می‌کنه. یه آر.دی 79 یشمی مگه چقدر می‌ارزه؟ مفت که نمی‌خوام. قسط می‌دم. سفته هم می‌دم. به قرآن!
سومی رو هم کشیدم روش. به سیمون می‌گم حالا دستتو بکن تو ریشت تا آرنج. آلوارز پقی می‌زنه زیر خنده. دستشو می‌ذاره رو سرش. یعنی تسلیم. چهارمیش رو آلوارز درمیاره. خوبه.
کاش همون دکتر شده بود. به درد شاه‌عباس نمی‌خورد اما به‌تر بود. خیلی.





Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024