« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2005-08-23


1- در اين كه ما امشب عرقِ مفصلي خورده‌ايم – نمي‌گوييم نوشيده‌ايم! عرق‌خوردن با نوشيدن كمي تا قسمتي فرق دارد! – شكي نيست. گاس اگر اين همه حال‌مان خوب نبود، حالي براي نوشتن نداشتيم. مادربزرگِ دوست‌مان شنبه تمام كرد و پسركي از اقوامِ دوستِ ديگرمان، ديشب در تصادفِ اتوموبيل كشته شد. هيچ‌كدام‌شان را تا به حال نديده بوديم اما تصويرِ گنگِ پسرك و صداي هق‌هقِ دوست‌مان از پاي تلفن را نمي‌توانيم فراموش كنيم. پسرك 10 ساله بود و دنيايي را به لرزه درآورد با رفتنش. نمي‌دانيم چرا مدام به تمام ماجراها و سال‌هايي فكر مي كنيم كه پسرك در پيش رو داشت و تمام لذتي كه از خودش و خانواده‌اش دريغ شد. شايد داريم پدرانه‌گي مي‌كنيم كه اين همه غصه‌اش ول‌مان نمي‌كند. خدا پدر آقاي فرانك را بيامرزد كه عرق‌اش هيچ‌وقت ته نمي‌كشد.

2- ما ملت مدام داريم درباره‌ي همه‌چيز اظهارنظر مي‌كنيم و بيانيه و تفسيريه صادر مي‌كنيم. همه پزشكان درجه‌ي يكي هستيم. تا حالا شده به كسي بگوييد يك مرگ‌تان هست و نسخه‌اي براي‌تان نپيچد؟ همه معماران حاذقي هستيم و درباره‌ي همه‌جاي خانه‌هامان مدام داريم نظر مي‌دهيم. خدا نكند بخواهيم خانه‌اي براي خودمان بسازيم. هيچ بني‌بشري را به اندازه‌ي خودمان وارد به موضوع نمي‌دانيم. همه سياست‌مدارانِ خودآموخته و مجربي هستيم. همين وبلاگ‌هاي دوروبر را نگاه كنيد تا ببينيد چقدر بيانيه و تفسير و تحليل از اوضاع سياسي در آن‌ها مي‌بينيد. مدام يادمان مي‌رود كه قرن‌ها از تمدن گذشته و هر چيزي علمي دارد و مراتبي. نمي‌دانيم چرا وقتي بحث فيزيكِ نظري يا رياضياتِ جديد پيش مي‌آيد، شرم‌مان نيست كه سكوت كنيم ولي تا از سياست صحبتي پيش بيايد، همه استاديم. نظريه صادر مي‌كنيم و وقتي غلط از آب درمي‌آيد، گناه‌اش را به گردنِ هزار چيز مي‌اندازيم. پيش‌بيني مي‌كنيم و سرمان را بالا مي‌گيريم و در بوق و كرنا مي‌دميم‌اش! تقصيرِ خودمان است كه روزنامه‌نگاران‌مان سياستمدارند و براي انتخابات رياست‌جمهوري، محمود دولت‌آبادي هم براي‌مان تكليف تعيين مي‌كند. تحزب نداريم كه هر بني بشري براي‌مان نسخه مي‌پيچد. هرمس ماراناي بزرگ از اين به بعد حواس‌اش را جمع مي‌كند كه فقط و فقط درباره‌ي چند حوزه‌ي محدودي كه در آن ادعاي‌اش مي‌شود چيز بنويسد.

3- گاهي آن‌قدر دل‌مان مي‌خواست اين آقاي فرهاد توحيدي كه اين همه دوست‌اش داريم و فاميلِ نزديك‌مان است و اين همه با هم عرق خورده‌ايم، براي يك بار هم كه شده بيايد يكي از فيلم‌نامه‌هايش را بدهد ما براي‌اش ديالوگ‌نويسي كنيم! امروز داشتيم فكر مي‌كرديم ديالوگ‌نويسي چقدر مي‌تواند لذت‌بخش باشد. ياد آقاي تارانتينوي عزيز افتاديم كه يكي از علت‌هايي كه اين همه دوست‌اش داريم، همين ديالوگ‌هاي معركه و زنده و جان‌دارش است. در سينماي وطني، انگار همه‌ي شخصيت‌ها از قبل كلي به حرف‌هاي‌شان فكر كرده‌اند! همه موجز و بامعني و سليس حرف مي‌زنند. در حالي كه در زنده‌گي روزمره ما مدام چرند مي‌گوييم. حرف اضافه مي‌زنيم، تپق مي‌زنيم، حرف‌مان را اصلاح مي‌كنيم و در حساس‌ترين موقعيت‌ها، بي‌ربط‌ترين حرف‌ها را مي‌زنيم. دوست داريم آن سكانسِ افتتاحيه‌ي سگ‌داني را براي همه‌ي دوستان فيلم‌نامه‌نويس‌مان هي تعريف كنيم كه چندتا آدم كه نقشه‌ي يك سرقت را مي‌كشند، سر يك ميز نشسته‌اند و دارند يك فصل تمام، درباره‌ي آهنگ Like A Virgin مدونا حرف مي‌زنند!

4- سياست‌هاي شهرسازي ما هم – مثل همه‌چيزمان – شاه‌كار است! اصولاً ما ملتي هستيم كه علاقه‌ي عجيبي به پاك‌كردن صورت مساله داريم. يك روز براي حل مشكل شهرسازي و تراكم، به همه كس و همه جا تراكم مي‌فروشيم و هر آدمي مي‌تواند هر جايي كه خواست هر چيزي كه خواست بسازد، منوط به اين كه پول‌اش را بدهد، يك روز هم همه، همه‌جا، فقط مي‌توانند 4 يا 5 طبقه بسازند!‌ فرقي هم نمي‌كند در دروازه‌دولاب باشد يا سعادت‌آباد! در هر دو حالت داريم صورت مساله را پاك مي‌كنيم. ما فكر مي‌كنيم شهر بايد تغيير كند. از آن دسته‌ آدم‌هاي نوستالژي‌باز هم نيستيم كه همه‌چيز را در وضع قبلي‌اش دوست دارند. بايد كه چشم‌اندازها و مناظر شهري عوض بشود. همان‌طور كه هيچ‌وقت لباس بيست سال پيش‌مان را نمي‌پوشيم. بافت‌هاي فرسوده‌اي هستند كه كوچك‌ترين ارزشي براي حفظ‌شدن ندارند. هيچ چيزي به اندازه‌ي آسمان‌خراش‌هاي بلند، نماد تمدن جديد نيستند و احساس معاصربودن به آدم نمي‌دهند. ما عادت داريم براي هر كاري اول چرخ را اختراع كنيم و بعد افتخار كنيم كه به دست مهندسان و متخصصان وطني فلان شاخ غول را با روشي ايراني و بومي شكستيم! دوربرگردان‌هاي احمقانه مي‌زنيم و پز مي‌دهيم. جلوي ساخت و سازهاي بلندمرتبه را كلاً همه‌جاي شهر، مي‌گيريم و ادعا مي‌كنيم كه دست غارت‌گران بيت‌المال را كوتاه كرديم و هيات شهر را براي ابد منجمد كرديم. انگار كه انجماد عين اسلام است! راه دوري نمي‌رويم. در همين شهرستان‌هاي خودمان گاهي كارهايِ عاقلانه‌اي مي‌كنند كه آدم شاخ درمي‌آورد! يكي همين راه‌كاري است كه ما در مشهد ديديم. شهر را – البته با كمي فكركردن و فسفرسوزاندن و درگيرنكردن شهر با دعواهاي سياسيِ روز – به چند منطقه تقسيم كرده‌اند كه هر يك متناسب با پتانسيل‌ها و قوت و ضعف‌هاي‌اش، داراي تراكمِ كم، متوسط، بالا و زياد است. خيلي هم كار ساده‌اي است! يك جاهايي فقط حق داريد دو طبقه بسازيد، يك جا سه، چهار، هشت و جاهايي هم هست كه مي‌توانيد بيست طبقه هم بسازيد!‌ هر چه فكر مي‌كنيم نمي‌فهميم چرا اين مدل در پايتخت‌مان قابل پياده‌شدن نيست!

5- بالاخره يك شيرپاك‌خورده‌اي پيدا شد و Ignorance آقاي كوندرا را دوباره ترجمه كرد تا ما كمي كم‌تر از دست اين حرامزاده – آرش حجازي – حرص بخوريم! ترجمه‌ي خانم فروغ پورياوري با نامِ نسبتاً‌ قابل‌قبول بي‌خبري درآمد و به خواندن دوباره‌اش كاملاً مي‌ارزد.

6- Ignorance درباره‌ي حافظه، گذشته، نوستالژي و بازگشت است. درباره‌ي به‌يادآوردن. دو سه روز پيش داشتيم در تنهاييِ نازك‌مان، جاده‌ي چالوس را در مه پايين مي‌آمديم و آهنگ‌هاي فرانسوي قديمي گوش مي‌كرديم و هي ياد حرف‌هاي آقاي كوندرا مي‌افتاديم. داشتيم فكر مي‌كرديم چرا ما برخلافِ خيلي‌ها، دايي‌جان را در تصاوير و لحظات گذشته به ياد نمي‌آوريم و فقط او را در حال و گاه آينده تصور و فرض مي‌كنيم. اين چه جور يادكردن از آدم رفته است كه هميشه براي‌ات زنده است و حي و حاضر و هي فكر مي‌كني كه اگر الان اين‌جا بود چه مي‌گفت و چه مي‌كرد. چرا هيچ‌وقت ناخودآگاه هيچ تصويري از سال‌هاي گذشته‌ برنمي‌گردد... الان مست‌ايم و لابد عقل‌مان به جاي‌اش نيست وگرنه كمي خودكاوي ميكرديم و لابد به نتايج مهمي هم مي‌رسيديم.

7- باكره و كولي را هم كمي دير ولي بالاخره تمام كرديم. شروع و بدنه‌اي كش‌دار ولي پاياني كوبنده و عالي! حوصله‌ هم نداريم بيش‌تر بنويسيم!

8- جمعه صبح در سينماي دوست‌داشتني‌مان، فرهنگ، شاهد چيزي بوديم كه تمام شور و معني و عشق سينما را براي‌مان لعاب داد. درياي درون آقاي آلخاندرو آمن‌آبار را با زيرنويس فارسي ديديم و يادمان آمد كه سينما چه‌طور هنوز هم مي‌تواند اشك‌مان را درآورد و به شوق‌مان بياورد و پروازمان بدهد و آن‌قدر با روح و روان‌مان بازي كند كه فيلم كه تمام شد، در تاريكي و روشناييِ آغاز جلسه‌ي نقد و بررسي، فلنگ‌مان را ببنديم و فرار كنيم تا در خيابان‌هاي خلوتِ ظهر جمعه، سكوت كنيم و مراقبه كنيم و مزمزه كنيم اين جادوي بي‌بديل را. گذاشتيم اشك‌مان صاف بريزد روي گونه‌هامان و از معدود دفعاتي بود كه بعد از فيلم هيچ حرفي براي زدن با خانم مارانا نداشتيم و سرمان به كار خودمان بود و الان كه چند شب گذشته، هنوز هم آن نگاه و پوزخند آقاي خاوير باردم و اشك‌هاي ساكتِ آن خانم، ول‌مان نمي‌كند. مگر چند چيز در دنيا هست كه آدم را اين‌طوري كله‌پا كند؟

9- براي اين مه مبادا در درياي درون غرق شويم، كازينو رويال آقاي هيوستون را با دوبله‌ي فارسي ديديم و ديداري با جناب مرحوم پيتر سلرز تازه شد و قهقه زديم از دست آقاي وودي آلن كبير كه در نقش دكتر نو، دشمن افسانه‌اي جيمزباند، حاضر نشده بود ذره‌اي از دغدغه‌هاي فلسفي و روشن‌فكرانه و بامزه‌اش كوتاه بيايد! فيلم شلوغ و درهمي بود كه دو سه تا صحنه‌ي بامزه داشت و به خاطر آن چند ثانيه‌ي آقاي ژان پل بلموندو و نمك‌هاي آقاي وودي آلن و دوبله‌ي معركه‌ي آقاي پيتر سلرز، به ديدن‌اش مي‌ارزيد!

10- اصولاً ما از بچه‌گي ارادت خاصي به خانم موناليزا داشتيم اما راز داوينچي را كه خوانديم، شيفته‌گي‌مان به آقاي داوينچي بيش‌تر شد. حالا هم خانم مارانا براي‌مان پازل موناليزا را سوغات آورده‌اند كه ما را از كار و خواب و زنده‌گي انداخته است!‌ فعلاً سينه‌ي خانم، صورت‌شان و دست‌هاي‌شان درآمده!!

11- جناب آقاي جوليا و بانوي گرامي! ما از همين الان ذوق كرده‌ايم كه فردا شب قرار است خداحافظ لنين را نشان‌مان بدهيد! لطفاً از آن شرابِ خاندانِ شكوفي هم چاشني‌اش كنيد كه كيف‌مان كامل شود!

12- همين روزها يك جايي را نشان‌تان مي‌دهيم كه كلي راه‌هاي بامزه و بي‌هزينه براي نافرماني مدني نشان‌تان مي‌دهد!

13- به خدا ناراحت مي‌شوم اگر كامنت نگذاريد! چرا تعارف مي‌كنيد؟!

Labels:




2005-08-12


1- حالا بهشت را دور و بر خودمان داريم. فقط جاي خانم ماراناي دوست‌داشتني‌مان – و جناب ماراناي جونيور البته – خالي است كه آن هم فردا برطرف خواهد شد. همين الان دفعتاً احساس كرديم با بودن آقاي تيم برتون عزيز، تروفوي مرحوم و دل‌نشين، آقاي لارس فون ترير بزرگ، آقاي كوبريك افسانه‌اي و ساير اذناب، چيز زيادي از دنيا نمي‌خواهيم و باز ناغافل جوزده شديم و ادراك كرديم اگر بنده‌خدايي دوره‌ي كامل فيلم‌هاي آقاي تيم برتون را به ما كادو بدهد – و قول مي‌دهيم آن‌ها را بي كم و كاست خدمت جناب ماراناي جونيور تقديم كنيم تا كودكي دل‌پذير و بي‌نقصي با آن‌ها داشته باشد و تمام خيال‌پردازي‌ها و تخيلات‌اش را پروار كند – عزيزترين كادوي دنيا را به ما داده است. گاس هم خودمان بعداً اين پكيچ را براي ماراناي جونيور ابتياع كرديم و به عنوان كادوي تولد پنج‌ساله‌گي‌اش خدمت ايشان تقديم نموديم تا حال‌اش را ببرند.

2- آخر هفته‌ي بدون خانم مارانا را در خانه مي‌گذرانيم و براي خودمان هي فيلم مي‌بينيم. 400 ضربه‌ي آقاي تروفوي مرحوم و بزرگ را به همراه فيلم كوتاه آنتوني و كلوت رويت كرديم و تازه فهميديم چرا اين اولين محصول آقاي تروفو را همه اين‌قدر دوست دارند. تازه فهميديم كه چرا اين آقاي ژان پير لئو اين همه محبوب آقاي تروفو است و چرا آقاي تروفو اين همه گشته تا بازيگري را پيدا كند كه بيش‌تر از همه شبيه خودش باشد. و بعد، دريافتيم كه عجب زنده‌گي و سيمايي است كه آدم پسربچه‌اي را بياورد و به او نقشي زنده‌گي‌بخش بدهد و بعد همين طور با او فيلم بسازد تا بزرگ شود و احتمالاً رابطه‌ي تروفو و لئو چيزي بيش از كارگردان و بازيگر بوده است: يك جور هم‌ذات‌پنداري طولاني، تربيتِ مريد و مرادي. 400 ضربه را ديديم و ياد گرفتيم كه چطور بدون شعاردادن و شلوغ‌كردن و هياهو و اشك‌درآوردن مي‌توان درباره‌ي نوجواني و دنيايش، انتخاب زنده‌گي و مسير، رابطه‌ي كودك و والدين، مدرسه و اجتماع فيلم ساخت و خوب هم ساخت و قصه گفت و ريشه در واقعيت زنده‌گي همه‌ي نوجوانان داشت. البته هنوز هم دل‌مان براي ناطور دشت آقاي سالينجر هم تنگ مي‌شود و كاريش نمي‌شود كرد.

3- آنتوني و كلوت يك اپيزود از مجموعه‌ي عشق در بيست ساله‌گي است. آنتونيِ حدوداً بيست ساله، دچار عشق خانم كلوت هم‌سن و سال‌اش مي‌شود. عشق رشد مي‌كند و تلخ تمام مي‌شود. مثل تقريباً همه‌ي قصه‌هاي عاشقانه‌ي بيست‌ساله‌گي يا يكي دو سال كم‌تر. فقط اين بار تروفو به همان رواني و لطافتي كه همه‌ي قصه‌هايش را تعريف مي‌كند، اين داستان تكراري را آن‌قدر روان و بي‌تكلف بازگو مي‌كند و آنتوني دانيل/ ژان پير لئو آن‌قدر طبيعي است كه ناچاريم اين شيوه‌ي نبوغ‌آميز تروفو را ستايش كنيم. انتخاب يك بازي‌گرِ غريزي و هدايت او تا چند دهه از عمر و ساختن چندين و چند شاه‌كار سينمايي با او.

4- هميشه فكر مي‌كرديم اد وود آخرين فيلمي از تيم برتون است كه دوست داريم ببينيم‌اش و حالا سخت پشيمانيم! وقتي يكي از خلاق‌ترين كارگردان‌هاي عالم درباره‌ي بي‌خلاقيت‌ترين كارگردان عالم فيلم مي‌سازد، نتيجه حكماً شاهانه و قيامت خواهد بود! يادمان نرود كه جاني دپ به عنوان بازيگر مورد علاقه‌ي و ستايش تيم برتون، چه نقش بزرگي در ساخته‌شدن اين چند فيلم برتون دارد. حالا داريم ايمان مي‌آوريم به زوج‌هاي منحصر به فرد كارگردان/بازي‌گر كه شاه‌كار خلق مي‌كند و اگر از هم بپاشد، نتيجه اغلب فاجعه خواهد بود. اسكورسيزي/دنيرو را مقايسه كنيد با اسكوسيزي/دي‌كاپريو!

5- داشتيم چارلي و كارخانه‌ي شكلات‌سازيِ تيم برتون را مي‌ديديم و نمي‌دانيم چرا دفعتاً يادِ آقاي اسپيلبرگ افتاديم و مقايسه‌‌ي اين دو با هم. آقاي اسپيلبرگ آدم معقولي است. يك سينما/بيزنس‌من به تمام عيار. يك پول‌ساز واقعي. يك شهروند عادي و خوب و موفق هاليوودي/آمريكايي. آقاي تيم برتون اما هميشه عكس‌هاي عجيب از خودش منتظر مي‌كند. لباس‌هاي سياه مي پوشد و موهايش را به عجيب‌ترين وجه ممكن آرايش مي‌كند. تخيلات سياهي دارد و روي هم رفته آدم نامتعارفي است. يك ضدآمريكاييِ شكاك و بدبين و تلخ گاهي. يك شيطانك غيرقابل كنترل. ياد ئي‌تي افتاديم كه از پول‌سازترين‌ها و محبوب‌ترين‌ها است. خانواده‌ي اليوت ناقص است. پدرِ اليوت معلوم نيست كجا است و مادر به تنهايي بچه‌ها را بزرگ مي‌كند. در برخورد نزديك از نوع سوم كه ما از بچه‌گي دوست‌اش داشتيم، پسرك با مادرش تنها زنده‌گي مي‌كند و همسر و فرزندان مردِ قهرمانِ داستان، او را درك نمي‌كنند. در آشغالِ آخر اسپيلبرگ، تام كروز از زنش جدا شده و بچه‌هايش كوچك‌ترين اعتقاد و اعتمادي به پدرشان ندارند. در هوش مصنوعي اصلاً خانواده‌ي براي پسرك وجود ندارد و هدف اصلي سفر اديسه‌وارش، يافتن يك مادر است. در گزارش اقليت، همسر و فرزند تام كروز مرده‌اند و هزار تا مثال ديگر. دوستان روان‌كاو و روان‌شناس لابد حرف‌هايي خوبي دارند كه درمورد اين آقاي اسپيلبرگ بزنند! در ماهي بزرگ اما پدر مدام داستان مي‌بافد و تنها مادر است كه به او ايمان دارد. در همين چارلي و كارخانه‌ي شكلات‌سازي، موهبتي كه در پايان نثار جاني دپ مي‌شود، داشتن خانواده‌اي گرم و صميمي است. در بت‌من‌هاي اول و دوم، خدمت‌كار وفادار بروس وين، جاي پدرش را پر كرده است. در ادوارد دست‌قيچي با مرگِ خالق/پدر، تقدير شوم ادوارد به جريان مي افتد و الخ.

همين‌ها است كه ما را مطمئن مي‌كند تخيل و ايمان – به هرچيزي – دو بالي است كه هر كودكي براي پروازهاي كودكي‌اش به آن‌ها نياز خواهد داشت و اين همه‌ي چيزهايي است كه در كارهاي تيم برتون به وضوح پيدا مي‌شود. از همين مكان مقدس آرزو مي‌كنيم جناب ماراناي جونيور فرصت داشته باشد همه‌ي فيلم‌هاي ايشان را ببيند و مزمزه كند و با روياپردازي‌هاي ناب سينما بزرگ شود و هيچ ايدوئولوژي‌اي نتواند اين به اصطلاح واقعيت‌ ويران‌گر و شوم و به كلي بي‌اساسِ مذهب و دين و سياست را به او تزريق كند! – خدا رحمت كند آقاي ماركس عزيز را كه ما هر روز، سر نماز صبح‌مان، او را به خاطر « دين، افيون توده‌ها است » اش، دعاي خير مي‌كنيم! -.

با چارلي و كارخانه‌ي شكلات‌سازي، تيم برتون دوباره فرصت مي‌كند تخيلات كودكانه‌اش را تصوير كند و ما مدام افسوس مي‌خوريم كه اگر انيميشن روبوت‌ها را برتون مي‌ساخت، چي مي‌شد! باز خوش‌حال‌ايم كه كار بعدي برتون انيميشن است. از همين حالا لحظه‌شماري مي‌كنيم!

Labels:




2005-08-09


1- آقاي سر هرمس ماراناي بزرگ هنوز دقيقاً نمي‌داند چون خانم مارانا به سفر اداري رفته‌اند، مجالِ نوشتن پيدا كرده يا چون مي‌خواسته بنويسد – يعني نوشتن‌اش مي‌آمده – خانم مارانا را راضي كرده به سفر بروند! به هرحال، ما امشب در تنهاييِ باريكِ خود نشسته‌ايم، سيگاري از سرِ كيف، گيرانده‌ايم، فيلمي ديده‌ايم، شير و كورن‌فلكس‌مان را خورده‌ايم، روزنامه‌مان را تمام خوانده‌ايم، گپِ مفصلي با خانم مارانا به مدد تكنولوژي زده‌ايم، پايِ راست‌مان را روي ميز گذاشته‌ايم، مسواك‌مان را نزده‌ايم، تلفن‌ها را به جز از سوي خانم مارانا، جواب نداده‌ايم و همين طوري كه داريم هي دل‌مان براي خانم مارانا تنگ مي‌شود و جايِ خالي‌اش را احساس مي‌كنيم، لذتِ غريبِ تنهابودن را مزمزه مي‌كنيم. البته لذتِ خاصي ندارد همين طوري محضِ خالي‌نبودنِ عريضه گفتيم! گاس هم اگر خانم مارانا اين‌ها را بعداً نمي‌خواند، باز هم همين‌ها را مي‌نوشتيم!

2- راست‌اش نوشتن‌مان نمي‌آمد. يعني مي‌آمد ولي حوصله‌اش را نداشتيم. اول فكر كرديم آن‌قدر كه به آقاي گنجيِ دوست‌داشتني‌مان فكر مي‌كنيم، اين‌جوري شده‌ايم. بعد فكر كرديم نكند ويروسِ آقاي يله‌توك به جان‌مان افتاده. گرماي هوا هم بي‌تاثير نبود البته. آخرش هم فكر كرديم آن قدر كه دل‌مان مي‌خواهد يك ميله‌ي دراز فلزي شش اينچي را برداريم و يك سرش را تيز كنيم و بعد آن سر ديگرش را تا حدِ سرخ‌شدن داغ كنيم و بعد از سر تيزش در ماتحتِ آقاي سعيد مرتضوي فرو كنيم، ديگر ناي نوشتن نداريم. بعد كمي تعجب كرديم كه چرا وقتي گلوله‌اي در مخِ اين بابا خالي كردند، نه از راست و نه از چپ صدايي درنيامد و اصولاً‌ خيلي كسي در اين گيرودار پي‌گير نشد و بعد سوابقِ آقاي مرحوم را خوانديم و دوزاري‌مان افتاد.

3- الته ما هنوز تصميم نگرفته‌ايم كه بالاخره نوشتن‌مان مي‌آيد يا نع!

4- در يك جلسه‌ي داغ، شاه‌كارِ جمع و جور آقاي مايك نيكولز، چه كسي از ويرجينيا وولف مي‌ترسد، را ديديم و لذت وافري برديم. بقيه را نمي‌دانيم چون واكنشِ خاصي نديديم و برخي نسوان را مي‌دانيم كه كمي تا قسمتي هم اذيت شدند ولي خودمان و آقاي يله‌توك را مطمئنيم كه حال مبسوطي برديم! يك نمايش‌نامه‌ي موجز و جمع و جور در زمان و مكان محدود درباره‌ي زن و شوهربودن و زنده‌گي و روزمره‌گي و همه‌چي! يادمان آمد كه همين آقاي نيكولز قريب به چهل سال بعد، Closer را ساخته‌اند كه ثابت مي‌كند دغدغه‌ها همان‌اند ولي چقدر همه‌چيز بي‌مايه‌تر شده است. شايد هم ما داريم دچار همان بيماريِ بدخيم نوستالژي مي‌شويم و خودمان خبر نداريم. كمي هم ياد آقاي كوبريك و وصيت‌نامه‌ي سينمايي‌شان، Eyes Wide Shot افتاديم كه كاري كرد كارستان با زوجِ بدبختِ تام كروز/ نيكول كيدمن. انگار كه قبل از اين فيلم خودشان هم خبر نداشتند در چه جهنمي دارند با هم زنده‌گي مي‌كنند و تازه بعد از طلاق و طلاق‌كشي بود كه يهو استعدادهاي بي‌نظيرِ خانم كيدمن رو شد و آقاي تام كروز در همان جايي كه بود – و جاي خاصي هم نبود! – ماند. در چه كسي از ويجينياوولف مي‌ترسد هم زوجِ اليزابت تيلور و ريچارد برتون انگار دقيقاً دارند زنده‌گي واقعي‌شان را بازي مي‌كنند. هر دو درب و داغان و در اوج اعتياد به الكل بودند و البته درست نمي‌دانيم اين فيلم با آن‌ها چه كرد. شايد چون نيكولز، كوبريك نبود اتفاقِ خاصي هم براي زوج كذايي نيفتاده باشد!

5- از آقاي تام كروز حرف مي‌زديم يادمان افتاد آشغالي به نام جنگ دنياها را هم ديديم كه ما را پاك مايوس كرد از آقاي اسپيلبرگ. هيچ‌وقت البته ادعا نكرده بوديم كه ايشان استاد سينما هستند اما به هرحال تا حالا فيلم‌هاي‌شان را دوست داشتيم و انصافاً هميشه چيزهايي خوبي در آن‌ها كشف مي‌كرديم و حداقل در قدرت داستان‌گوييِ آقاي اسپيلبرگ هيچ‌وقت شك نكرده ‌بوديم. اما اين آخري مزخرفِ به تمام معني بود. در درجه‌ي اول ما باور نمي‌كنيم كه كسي كه ئي تي و برخورد نزديك از نوع سوم را ساخته، حالا چنين تصوير كريه و جلفي از موجوداتِ ناشناخته‌ي فضايي ارايه دهد. دوم اين كه اين همه بي و سر و ته قصه بگويد و همه‌ي ستون‌هايي را قصه بر آن‌ها استوار است، به همين راحتي فرو بريزد. مقدمه‌ي طولاني بگويد، شروعِ فيلم اين همه خنثي باشد، هرچه زور بزنيم نتوانيم با كسي هم‌ذات‌پنداري كنيم، قصه جايي تمام شود كه انگار بايد منتظرِ‌ جنگِ دنياهاي 2 باشيم و الخ.

6- باز خدا را شكر كه بالاخره دست‌مان به Slipper آقاي وودي آلن رسيد و كلي خنديديم از اين ايده‌هاي بكر و معركه‌ي 30 سال پيشِ آقاي آلن. با مليندا مليندا ديگر واقعاً داشت يادمان مي‌رفت كه روزي روزگاري همين آقاي وودي آلن چقدر بلد بود قصه‌هاي بامزه تعريف كند و ايده‌هاي بكر و خنده‌داري هميشه در آستين داشت. يادمان باشد برگرديم و دوباره پول را بردار و فرار كن، همه‌ي چيزهاي كه مي‌خواتيد درباره‌ي سكس بدانيد و هيچ وقت جرئتِ پرسيدن‌اش را نداشتيد، زليگ، افروديت توانا،‌ ساختارشكني هري و... را ببينيم.

7- يك چيزي را مدت‌ها است كه مي‌خواهيم اين‌جا از جناب استامينوفن نقل قول كنيم و هي يادمان مي‌رود. اين به‌ترين نوشته‌ي استامينوفن است:
«
By Robert Donner and Curt Johnson
آدرسهايتان را از من نپرسيداسم خيابانها توی ذهن من مدتهاست عوض شده اند
مثلا برای رسيدن به دانشگاه، صبح ها The verve را بايد تا آخر سمفونيشان پياده رفت تا رسيد به ميدانی که هنوز برايش اسم نگذاشته ام، آنجا سوار شد و رفت تا اواسط Keane، بعد ديد وقت و حوصله هست تا سه راه Fat old sun پياده رفت يا نه
مثال هم آوردم تا عموی بچه ها خيال نکند دارم در مصرف کلمه صرفه جويی ميکنم
»
8- ما البته مخلصِ آقاي پرويز دوايي هم هستيم و هنوز هم بازگشت يكه‌سوار را كه آقاي سانسورشده در آن قحطي بدوي، براي‌مان به سختي جور كرده بود، خيلي دوست داريم و حكماً وقتي آقاي كوندرا، آقاي بهوميل هرابال – عجب اسم هرمس ماراناييِ باحالي! – را به يقين به‌ترين نويسنده‌ي امروز چك بخواند، لاجرم بايد تنهايي پرهياهو را خواند. اما راست‌اش اين را يواشكي بگوييم كه خيلي دوست داشتيم آقاي هرابال اين ايده‌ي معركه‌ي كارگرِ كتاب‌خردكني كه عاشق كتاب و خواندن است را در قالبِ يك داستان كوتاه فوق‌العاده مي‌نوشت تا ما اين هم زور نزنيم براي تمام‌كردنِ كتاب. به هرحال به خاطرِ اين كه رويِ آقاي دواييِ مترجم و آقاي كوندراي معرف را زمين نيندازيم – آخر ما قبلاً يك بار سرِ يك ماجراي ديگر روي آقاي كوندرا را زمين انداختيم و پيرمرد هنوز كه هنوز است از دست ما دل‌خور است و جواب تلفن‌هاي‌مان را نمي‌دهد – به شما هم توصيه مي‌كنيم كه تنهايي پرهياهو را بخوانيد.

9- آقاي جوليا هرچه مي‌خواهند بگويند اما ما به اتفاق خانم مارانا و يكي از اذناب رفتيم كاپيتان اسكاي و دنياي فردا را براي دومين بار در سينماي دوست‌داشتني فرهنگ ديديم و دوباره كلي مشعوف شديم. انگار كه در دهه‌ي سي فيلمي تخيلي درباره‌ي دهه‌ي شصت ساخته‌اند! تخيلي خاص و متفاوت با ظرافت‌هايي در دل ژانر علمي تخيلي كه اين روزها نظيرش را در هاليوود پيدا نخواهيد كرد.
در وسط ماجراي سفر خانم خبرنگار، پولي، به همراه كاپيتان اسكاي به مقر فرماندهي دكتري ديوانه كه قصد نابودي جهان را دارد، پولي دوربين عكاسي‌اش را به فقط يك فريم فيلم باقي‌مانده به همراه دارد. در مواجهه با هر پديده‌ي شگفت‌انگيزي، قصد مي‌كند از آن عكس بگيرد اما لحظه‌اي بعد دودل مي‌شود و تصميم مي‌گيرد آن يك فريم را براي اتفاقات هيجان‌انگيزتري كه در آينده با آن روبه‌رو خواهند شد، نگه دارد. داشتيم فكر مي‌كرديم اين يعني اعتماد به نفس كارگردان كه مدام دارد به ما تذكر مي‌دهد كه هنوز هم چيزهاي عجيب‌تري براي‌تان در آستين دارم و واقعاً هم دارد.

10- و بالاخره امشب در تنهاييِ بي‌هياهوي ناخواسته‌مان، Maria Full of Grace كلمبيايي را ديديم كه روح‌مان را لعاب داد! قصه‌ي روان و زيبا و جذاب دختري كلمبيايي كه براي كسب پول، چندده تا كپسولِ كوكايين را در معده‌اش مي‌گذارد و به نيويورك مي‌رود و هزار و اندي بلا سرش مي‌آيد. معصوميت و چهره‌ي هنرپيشه‌ي ماريا ما را به ياد خانم ترانه‌ي علي‌دوستي خودمان انداخته بود و مدام نگران بوديم كه مبادا كسي كاري به كارش داشته باشد. لحن فيلم هيچ‌كجا تراژيك نشد و هيچ جا هم نمي‌گذاشت از زنده‌گي نكبت‌بار اين نسل و ملت غافل شويد. نيويورك هم نجات‌دهنده بود و هم غريب‌كش و خلوت.
ماريا را نشسته بر درِ بسته‌ي خانه‌ي كلارا در وسطِ نيويوركِ شلوغ و پرازدحام و هزارملت‌گونه، تنها و سرد و غمگين، با ديوارهاي آبي و پله‌هايي كه سياهي پشت‌شان را نشان مي‌دهند، به انتظار هيچ‌چيز، مي‌بينيم و يادمان نمي‌رود.

11- دل‌مان مي‌خواست كمي جوان‌تر بوديم و درباره‌ي دو سه چيز ديگر هم براي‌تان مي‌نوشتيم.

Labels:



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024