« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2008-01-29

همین‌جوری. گفتیم داریم چند روزی می‌رویم یک‌جایی. کامنت‌دانی ما هم که بازی درمی‌آورد. گاس که دل‌تان خواست این بغل پیغامکی، چیزی برای‌مان بگذارید. آف‌لاین می‌شود در یاهومسنجرمان. از آقای جادی یاد گرفتیم این قرتی‌بازی جدید را. حکایتی گاس که بشود برای خودش.

تا برگردیم.




2008-01-28

pirzio_10

شهرها و سنگ‌ها

مارکوپولو پلی را سنگ به سنگ تشریح می‌کند.

قوبلای‌خان می‌پرسد: - اما سنگی که پل بر آن تکیه دارد کدام است؟

مارکو جواب می‌دهد: - پل بر این یا آن سنگ متکی نیست، بل‌که خط قوسی که سنگ‌ها به آن شکل می‌دهند برپا نگه‌اش می‌دارد.

قوبلای ساکت می‌ماند و در فکر فرو می‌رود. سپس می‌افزاید: - چرا از سنگ‌ها برایم می‌گویی؟ در نظر من فقط همان قوس است که اهمیت دارد.

پولو جواب می‌دهد: - بدون سنگ، قوسی در کار نخواهد بود.

شهرها و زن‌ها

پس از غروب آفتاب، مارکوپولو ماحصل ماموریت‌هایش را در مهتابی‌های کاخ شاهی در مقابل سلطان به نمایش می‌گذاشت. معمولن خان بزرگ شب‌های خود را با مزمزه‌کردن این روایت‌ها با چشمان نیم‌بسته به پایان می‌برد، و اولین خمیازه‌اش، برای نجیب‌زاده‌گان جوانی که در سرایش خدمت می‌کردند نشانی بود تا مشعل‌ها بیافروزند و صف‌کشیده، سلطان را به خواب‌گاه مبارک ره‌نمون شوند.

اما این بار چنین می‌نمود که قوبلای حاضر نیست خود را تسلیم خسته‌گی کند. اصرار می‌کرد.

- باز برایم از شهری دیگر بگو.

مارکو نیز ادامه می‌داد:

- مرد مسافر آن‌جا را ترک می‌گوید و پس از سه روز که بین یونان و شرق طالع می‌تازد...

و باز اسامی و آداب و تجارت‌های سرزمین‌های بسیاری را برمی‌شمرد. معمولن روایت‌های او تمامی نداشت، اما این بار نوبت او بود که تسلیم شود. دیگر سحر شده بود که گفت:

- قربان، از تمام شهرهایی که می‌شناختم، گفتم.

- یکی باقی‌ مانده که هرگز از آن حرف نمی‌زنی.

مارکو سرش را خم کرد.

خان گفت: - ونیز،

مارکو لب‌خند زد: - فکر می‌کردی تا به حال از کجا برایت می‌گفتم؟

امپراطور مژه بر هم نزد: - معذلک هرگز از تو نشنیدم نامی از آن ببری.

و مارکو: - هر بار از شهری تعریف می‌کنم، چیزی از ونیز هم می‌گویم.

- وقتی از تو می‌خواهم از شهرهای دیگر بگویی، می‌خواهم فقط از همان‌ها بشنوم. و از ونیز، وقتی از ونیز می‌پرسم.

- برای تمیزدادن خصایص شهرهای دیگر به هر حال باید از شهری شروع کرد که خود ناگفته می‌ماند. برای من، این شهر ونیز است.

- پس باید روایت هریک از سفرهایت را از آغاز بازگویی و قبل از هرچیز ونیز را، تمام و کمال، همان‌طور که هست شرح دهی و هیچ نکته‌ای را، از آن‌چه به خاطر می‌آوری، فرو نگذاری.

آب دریاچه چین خورده بود؛ بازتاب مسین کاخ باستانی خاندان سونگ، چونان برگ‌های شناور بر آب، به شکل ذره‌های درخشان و لرزان بر آب پخش می‌شد.

پولو گفت: - تصاویر نقشه‌بسته بر حافظه، همین که به کلام درآمدند، دیگر از خاطر پاک می‌شوند؛ شاید من هم می‌ترسم با سخن‌گفتن از ونیز آن را یک‌باره از دست بدهم. یا شاید هم با سخن‌گفتن از شهرهای دیگر، آن را تاکنون به تدریج از کف داده باشم.

bio3

شهرها و مرده‌ها

در زنده‌گی زمانی فرا می‌رسد که بین آدم‌هایی که شناخته‌ای، شمار مرده‌گان بیش از زنده‌گان است و ذهن از پذیرفتن قیافه‌ها و حالت‌های نو در چهره‌ها سر باز می‌زند و بر تمامی چهره‌های جدیدی که اتفاقن می‌بیند، همان خطوط قدیم را حک می‌کندو برای هریک نقابی را می‌یابد که بیش‌تر مناسب آن است.

شهرهای و تداوم‌ها

خان بزرگ می‌گوید: - اگر واپسین لنگرگاه جایی جز شهر دوزخ نباشد، که در آن جریان آب در گرذابی همواره پرفشارتر، ما را به درون خود فرو می‌برد، پس همه‌چیز بی‌فایده است.

و پولو: - جهنم زنده‌گان چیزی مربوط به آینده نیست؛ اگر جهنمی در کار باشد، همان است که از هم‌اکنون این‌جاست، جهنمی که همه‌روزه در آن ساکنیم، و با کنارهم‌بودن‌مان آن را شکل می‌دهیم. برای آسودن از رنج آن دوطریق هست: راه اول برای بسیاری آدم‌ها ساده است و عبارت است از قبول آن شرایط و جزیی‌ازآن‌شدن، تا جایی که دیگر وجودش حس نشود. راه دوم راهی پرخطر است و نیازمند توجه و آموزش مستمر، و در جست‌وجو و بازشناسی آن‌چه و آن‌کس که در میان دوزخ، دوزخی نیست و، سپس، تداوم‌بخشیدن و فضادادن به آن چیز یا آن شخص، خلاصه می‌شود.




2008-01-27

21hohe600.1 یک دوستِ کم‌دیده‌ی نازنین‌ای هست، نه در وبلاگستان، در برلین. درسِ هنر می‌خواند. عکاسی می‌کند. شش‌هفت سال‌ای می‌شود که ساکنِ برلین است. در فرصت‌های کوتاه‌ای که دست می‌دهد، حرف‌های‌مان بدجور به بار می‌نشیند. شنونده‌ی معرکه‌ای است. چشم‌های خوبی هم دارد، برای دیدن. (به چشمِ برادری!) داشتیم این‌بار از مایه‌گذاشتن از آن‌چه پشتِ سرمان بوده، حرف می‌زدیم. از این که آرتیستی که از این طرفِ جهان می‌رود آن‌ور، صندوق‌چه‌ی قیمتی‌ای از فرهنگِ ناشناخته‌، از جغرافیایِ کشف‌نشده، از جهانِ غرایبِ جهانِ غیراول با خودش همراه دارد. می‌تواند که کوله‌بارش را یک‌باره، عینِ همینِ خانمِ مرجان ساتراپی، خالی کند روی میز. همه را انگشت به دهان بگذارد. فرانسوی‌ها که در این‌کار استادند. در این ذوق‌زده‌شدن از هرآن‌چه از دنیای غیرمتمدن می‌آید. کمی باهوش‌تر باشد، این‌ها را، این سنگ‌های آن‌جاقیمتیِ داخلِ صندوق‌چه‌اش را، کم‌کم، به تدریج، خرج می‌کند. صاحب استعداد و هوش سرشاری اگر باشد، لابد مثلِ آقای کیارستمی، صندوق‌چه‌اش را یک وقتی برای همیشه می‌سپارد به دوره‌گردی. (که لابد بعدتر، آدم‌های میان‌مایه‌ی دیگری بگردند خرده‌های داخل صندوق را چون گوهری بردارند و جلا بدهند و رونمایی کنند. بی‌آن‌که قدری داشته باشند.)

دوستِ نازنینِ ما از همین می‌گفت. از این که خیلی دوست دارد محتویات صندوق‌چه‌اش را رو نکند. از این که هی هربار که کسی دارد ویدیوها و عکس‌های‌اش را نگاه می‌کند، هی ربط‌شان ندهد به ایران‌ای که پشت سر گذاشته است. خب طبعن این اراده‌ی شخصی این دوست‌مان است. به کسی هم ربطی ندارد. گاس که بگوییم اصلن مگر می‌شود که ایرانِ پشتِ سر را پنهان کرد. گاس هم که بشود حداقل از آن سوءاستفاده نکرد. بماند ریشه‌های‌اش همان‌طور پنهان. دوست‌مان می‌گفت که دل‌اش می‌خواهد این گذشته را کنار بگذارد، از آن خرج نکند، تلاش کند که خودش را برساند به همان برلینی‌های آن‌جا. ببیند باز هم چیزی دارد در چنته.

پرسپولیسِ خانم ساتراپی، تاثیرگذار است. دروغ نمی‌گوید. اغراق نمی‌کند. روایتِ شخصیِ محترمی است از زنده‌گیِ شخصی‌اش، از خانواده‌اش در یک تاریخ سی‌ساله. از ایران و تهران و وین. طنز ظریف و هوش‌مندانه‌ای دارد. شوخی‌های پخته‌ای دارد. هرچند در مقام یک داستان، پایانِ فکرشده‌ای ندارد. (اتوبیوگرافی که باشد، خب پایان ندارد دیگر.) انیمشینِ هنرمندانه‌ای است که سر هرمس مارانا با این که عمیقن اعتقاد دارد بیش‌ترین شانس را برای اسکار امسال راتاتویی دارد، بنا به مسایل جئوپولوتیکی و تکنیکی و این‌ها اما دل‌اش می‌خواهد که اسکار را پرسپولیس بگیرد. (در این خصوص با زئوس البته مذاکراتی داشته‌ایم.) به خاطر همان بغض‌ای که همه‌ی ما وقتِ دیدنِ پرسپولیس، در سینه‌مان داشتیم. به خاطر این که کسی پیدا شد که رسانه را خوب بلد بود و این حرف‌ها را زد.

اما چیزی در درون چنگ می‌زند. یک جایی در وجود هست که دل‌اش می‌خواهد این را به همه‌ی عالم بگوید که داستانِ خانم ساتراپی، همه‌ی ماجرا نیست. تکه‌هایی هست که برای دراماتیزه‌شدنِ روایت، دور ریخته‌شده است. این‌ها را همه‌ی ما می‌دانیم. عادت داریم این‌جور وقت‌ها به روی خودمان نیاوریم که روزهای خوبی هم داشتیم. خنده‌ها کردیم. امیدها داشتیم. همین تهران‌مان لحظه‌های رنگیِ زیادی به خودش دیده. که حق‌اش نیست که همه‌چیز را بیندازیم گردن جمهوری اسلامی و پاسدار‌های‌اش و سیاه‌سفیدش کنیم و ابری. کدام‌مان فراموش کردیم؟

اصلن بگوییم یاد کجای فیلم افتادیم؟ آن سکانس‌ای که در وین می‌گذشت و مرجان عاشق آن جوانک دومی شده بود، همان که عاقبت‌اش در رخت‌خواب با زنی غریبه بود، یادتان هست چه شوخی معرکه‌ای در خودش داشت؟ این که ابتدا تصاویری کلیشه‌ای از شادی‌ها و عاشقیت‌های هالیوودی این دو زوج باشد، بعد، بعد از فروپاشی تصور مرجان در باب عمق رابطه و این‌ها، دوباره همان تصاویر تکرار شود اما این‌جوری که مردکِ عاشق، بی‌ریخت شده باشد و عکس‌العمل‌ها تلخ و خلاصه تمام آن عسل به یک باره شد زهر. ماجرا همین است دیگر. به قول کسی، زنده‌گی در درون می‌گذرد. خوش که باشی، هر چیزی زیباست. غصه که داشته باشی، جهان زشت می‌شود. تهرانِ جهانِ خانم ساتراپی، بدجوری زشت است.

کاش خانم ساتراپی، با این ذوق و دید ارزش‌مندشان، یک بار دیگر، تهران اواخر دهه‌ی هفتاد را هم بینند. (نه تهران میانه‌های دهه‌ی هشتاد را که سرشار از ناامیدی است.) آن روزهایی که تهران آن‌قدرها هم خاکستری نبود.

این را در پرانتز می‌گوییم. کمی نگران‌ایم برای فیلم بعدیِ خانم ساتراپی.




2008-01-26

انگار دارد ضروری می‌شود این ژانرِ «گیرای میرا» را کمی گسترش دهیم. به تیاتر و کتاب و موسیقی هم بکشانیم. گاس که روزی در بابِ آدم‌های گیرای میرا هم نوشتیم. اما نقدن دل‌مان می‌خواهد از این اتفاق بنویسیم که چه‌طور یک اثر هنری در هنگام مواجهه، شما را درگیر می‌کند، اشک‌تان را بیرون می‌آورد، نیش‌تان را باز می‌کند، به فکر می‌اندازدتان اما دقایقی بعد از تمام‌شدن، به یک‌باره، یا چندباره، فرو می‌ریزد. آن وقتی که تازه شروع می‌کنید از دور تماشاکردن‌اش. میرایی‌اش از همان جا آغاز می‌شود. گاه به روزی نمی‌کشد که فراموش می‌شوند، گاه هم یک هفته، یک ماه. نه بیش‌تر.

دوره‌ی بازی‌های وبلاگستان سر آمده اما آن پرسشی که آن دخترمان کرد در باب کتاب‌هایی که اشک‌تان را درآورده و غم‌گین‌تان کرده این‌روزها، ول‌مان نکرد. داشتیم فکر می‌کردیم چه تعداد از همین گیراهای میرا بودند که هنگام تماشا، چشم‌های سرهرمس مارانای بزرگ را خیس کردند اما همین که تمام شدند، تمام شدند. خب انگار این‌ها با سطوح سطحی‌تری از روح سروکار دارند. مثال‌ها و مصداق‌ها بسیارند. همین‌هایی که در موردشان می‌نویسیم، با آب و تاب، و بعد سالی که بگذرد، همین بارگاه خودمان را که آرشیو‌خوانی‌اش می‌کنیم، می‌بینیم چیزی از کتاب یا فیلم یادمان نمانده. و برعکس، فیلمی مثل همین Being There یا All That jazz یا همین شاه‌کارِ معرکه‌ی آقای مانی حقیقی، کارگران مشغول کارند، روز به روز به ارج و قرب‌شان افزوده می‌شود. قالی کرمان را می‌مانند انگار به پاخوری و قوام.

داشتیم فکر می‌کردیم فیلم‌هایی که هستند که تصویر یک دوران‌اند. تصویر یک طبقه، واقعی و ملموس. همان‌اندازه که قصه‌شان را بلدند خوب تعریف کنند، حواس‌شان هم هست که جا برای تاویل‌های شمایِ مخاطب هم بگذارند. بدون آن که مجبورتان کنند که تفسیر پیش‌نهادی سازنده را بپذیرید. بدون آن که مجبور باشند در ابتدا و انتهای کار، پیام اخلاقیِ (هه!) قصه را گل‌درشت برای‌تان بلندبلند بگویند. (سلام آقای علی‌بی! سلام آقای سمندریان!) کارگران مشغول کارند، را باید در ردیف همین‌ فیلم‌های ساده‌ی استواری قرار داد که قدرشان بعدها دیده خواهد شد. آقای مانی حقیقی را هم باید فرزندِ خلفِ خانواده‌ی گلستان‌ها دانست که شعور تصویر را لابد از پدر و دایی و شعور قصه و فضا و آدم‌ها و معاشرت‌ها و حلقه‌ها و... را اول از پدربزرگ و سپس از مادر، به ارث برده که این تعریف، هیچ کاهنده‌ی شور و استعداد این آدم نیست. ارزش افزوده است این‌ها.

به فهرستِ آدم‌های داخل فیلم نگاه کنید: آتیلا پسیانی، احمد حامد، امید روحانی، محمود کلاری، سیامک احصایی، رضا کیانیان، سیمین معتمدآریا و مهناز افشار. معرکه نیست؟ یا همین پیمان‌خانِ یزدانیان با آن اجرای شوستاکویچ‌اش. این که مدتی باشد که به ایران آمده باشی و بلد باشی چه طور جماعتی را در این رده‌ی حرفه‌ای، کنار هم جمع کنی و فیلمی بسازی که نیشِ مخاطب‌ات از اول تا آخر باز بماند؟ (و یادتان نرود که عباس‌آقای کیارستمی را هم اصافه کنید به این جمع که قصه اصلن مالِ اوست.)

فیلم را که نگاه می‌کردیم، با خودمان گفتیم عجب کیفی کردند این‌ها هنگام ساختن‌اش لابد که این همه این کیف و سرخوشی منعکس می‌شود به بیننده. که حالِ آدم را جا می‌آورد. که انگار اصلن مانی حقیقی تلفن زده به این رفقا که بچه‌ها بیایید دور هم باشیم و حال کنیم و فیلم‌ای هم بسازیم! بعدتر، نویدخان توحیدی برای‌مان تعریف کرد که سرِ فیلم‌برداری عجب جشنِ بی‌کران‌ای داشتند گروه.

سنگ‌ای بهانه بشود برای روایت یک روز از آدم‌هایی که غریبه نیستند و از جغرافیای عجیب و غریبی هم پیدا نشده‌اند که وصله شوند به قصه. خودشان و قصه‌های فرعی‌شان و حرف‌های‌شان. باید خیل عظیمی از آدم‌های این سینما بروند یاد بگیرند از این آقای مانی حقیقی که چه طور قصه‌مان به جغرافیای‌مان وصل باشد. دوخته شده باشند آدم‌ها به اتمسفر پیرامون‌شان که هی هنگام تماشا نخندی به ترجمه‌های وارداتی: دیالوگ‌ها و قصه‌ها و اکشن‌ها و ری‌اشکن‌ها. این درس‌ها را از آقای ابراهیم گلستان یادمان هست که متافورهای قصه چه طور و کی و کجا باید باشند تا تحمیل‌شده به نظر نیایند. بومی‌بودن و اتصالِ قصه و آدم‌ها به زمینِ زیرپای‌شان از دست نرود. این درس‌ها را مانی حقیقی خوب بلد بوده لابد. حالا بدجور واجب شده است دیدن آبادان. دیدن همین فیلمِ آخر این آقا.

آقای مانی حقیقی! (سلام خانم 76!) هنوز فرصت دیدارتان دست نداده است. دل‌‌مان می‌خواهد این اتفاق زودتر بیفتد. با همین یک فیلم‌ای که از شما دیدیم، دست‌تان را می‌گیریم و می‌بریم‌تان بالای این سینما. جایی که خیلی از بزرگان، به ناحق هنوز مانده‌اند آن‌جا.

Labels:




2008-01-24

آقای عبرت حدود پنجاه و هشت سال دارد. کارت ملی‌اش برخلاف سایر اعضای خانواده هنوز به دست‌اش نرسیده است. برای گرفتن آن، مجددن اقدام کرده است. آقای عبرت در روز موعود برای دریافت کارت ملی به دفتر پستی پل رومی آمده است. خانمِ پشتِ باجه، به آقای عبرت اطلاع می‌دهد که ایشان بر اساس مدارک دولتی، حدود هشت سال قبل، در بیستم دی‌ماه هزار و سی‌صد و هفتاد و هشت، به دلیل بروز مشکل حاد تنفسی، در بیمارستان دی مرده‌اند و در قطعه‌ی 178 بهشت‌زهرا دفن شده‌اند. این را مدارک اداره‌ی ثبت می‌گویند. گواهی دفن و پزشکی قانونی و غیره هم ضمیمه‌ی پرونده است. خانم پشتِ باجه اضافه کرد که آقای عبرت می‌تواند برای اطلاع از صحت و سقم این موضوع، نام خود را در سایت بهشت‌زهرا سرچ کند. آقای عبرت، غم‌گین می‌شود و به خانه برمی‌گردد. آن روز نهار نمی‌خورد. می‌خوابد. طرف‌های ساعت هفت عصر، به دخترش تلفن می‌کند. ساعت نه با همسرش شام می‌خورد. فوتبال نگاه می‌کند و به تخت‌خواب می‌رود. طبعن خواب‌اش نمی‌برد. تصمیم می‌گیرد از فردا صبح، جوری که کسی متوجه نشود، به جمع‌آوری مدارک برای اثبات زنده‌بودن خودش بپردازد: عکس‌هایی که در این هشت سال اخیر گرفته است، جاهایی که امضا کرده، وام‌هایی که گرفته، قبض‌های برق و تلفنِ پرداخت‌شده، مهمانی‌های رسمی‌ای که دعوت شده، تصادف‌هایی که کرده، مدارک کورتاژ شش سالِ قبل همسرش، فیلمِ ضبط‌شده‌ی مصاحبه‌ای که در محرمِ دو سال قبل، در خیابان سهره‌وردی شمالی (تقاطعِ شهیدقندی) با او شده بود، نامه‌هایی که از این و آن در این مدت برای‌اش رسیده و گرفتن استشهاد از فامیل و اهالی محل مبنی بر زنده‌بودن‌اش که البته برای توضیح این آخری، کمی دچار مشکل می‌شود. آقای عبرت تصمیم می‌گیرد برای محکم‌کاری، دفتر خاطرات این هشت‌سال را کپی کند. گرچه خودش هم اعتراف می‌کند که در این هشت سال اخیر، مطابق با آن‌چه در دفتر خاطرات‌اش می‌بیند، کمی ناخوش بوده است. کمی احساس ناراحتی در معده‌اش داشته، ته‌سیگارش را از بالکن به پایین پرت نکرده، دیدش کم شده، به گودی کمر همسرش دست نکشیده، کلسترول‌اش بالا رفته، کوچه‌ی سوم را ورودممنوع نرفته و مثانه‌اش چند بار سنگ ساخته است اما این‌ها هیچ‌کدام دلیل بر زنده‌نبودن‌اش نمی‌شود.

گرچه، خوب که نگاه کنیم، هیچ‌کدام از آن مدارک جمع‌آوری شده هم دلیل محکمه‌پسندی برای زنده‌بودن آقای عبرت در این هشت سال محسوب نمی‌شود.





بزرگ‌ترین ضربه را به فیلمِ شب‌های روشن، صدای سرصحنه زده است. صدای باریک و زنانه و لغزنده و تصنعی مهدی احمدی. که چه همه به‌تر بود اگر اصلن این همه نریشن به‌کل اضافی نبود برای توضیح همان چیزهایی که تصویرِ فرزاد موتمن بلد نبوده بگوید. کافی نبوده انگار نماها که ایجاد کندشان. تازه خیرسرمان داریم این را به دفاع از این فیلم می‌گوییم وگرنه که باید به این کپی‌کاری ناشیانه‌ی تقلیدیِ ژانر بخندیم که چهل سالی دیر ساخته شده انگار. با پرسه‌های مثلن آنتونیونی‌وارش. قبول! ما شیفته‌ی آن سینما هستیم. مخاطب‌مان هم همین‌طور. این که دلیل نمی‌شود برویم چیزهایی را صاف از آن سینما برداریم و در کوچه‌پس‌کوچه‌های الهیه و فرشته، تکرارش کنیم.

از این روشن‌فکری‌ِ باسمه‌ای و تقلیدی، چه در قصهِ آقای عقیقی، چه در اجرای آقای موتمن، به جایی نمی‌رسیم. هزارهاهزار به‌ترِ همین‌ها حرف‌های قدیمی‌شده را دیگرانی قبل‌تر از ما، زده‌اند. حالا بلند شویم برویم در تاریکی سینما، به این اداهای آقای احمدی و خانم توسلی – که اتفاقن، اتفاقن استعداد و چهره‌ی معرکه‌ای برای سوپراستارشدن دارد – دل‌مان را خوش کنیم؟

Labels:




2008-01-23

همه‌ی ما، شدیدن، به مقدار اندکی کشف‌شدن نیاز داریم. چه وبلاگ‌نویس باشیم، چه نارسیست نباشیم.




2008-01-22

یکی هست که زنده‌گی‌اش را کرده اثر هنری. شوخی کردیم. (اِ ! سلام آقای ونه‌گات! خوبی؟ مرتبه اون‌جا اوضاع باباجان؟) دیده‌اید آدم‌های تغزلی‌ را؟ اغراق می‌کنند در همه‌چیز؟ یادتان هست کتابِ درخشانِ «شوخی»ِ آقای کوندرا را؟ یادتان هست قرابت‌ای که تغزل داشت با انقلاب؟ ضدیت‌ای که داشت با شوخی؟ (این کلمه‌ی طنز و تمام فرهنگ پشت‌اش از جمله تفاوت طنز با هجو و هزل و این مزخرفات که باید این جوری باشد و آن جوری باشد و برنخورد و بربخورد و بخنداند و نرنجاند و بچرخاند و بپیچاند و... اوووغ!) داشتیم می‌گفتیم. آدم‌هایی هستند که مثل خوره، حاضرند تمام لحظه‌های شما را به شعر تبدیل کنند. یعنی یک نرم‌افزاری دارند که شما مثلن هرزشدن کشِ شورتِ بابای‌تان را به ایشان می‌دهید، بعد نرم‌افزار مربوطه همین را تبدیل به یک واقعه‌ی تراژیک می‌کند، دوعالم را درگیرش می‌کند، غزل و قصیده و نیمایی و سهرابی اگر تحویل ندهد، یکی از این انشاهای آه‌ازنهادی حداقل بیرون خواهد داد. بعضی از این حضرات، وبلاگ هم می‌نویسند!

 

پ.ن. لینکِ فوق صرفن جنبه‌ی تزیینی دارد مکین! (:ی) 





سر هرمس مارانای بزرگ آن‌قدر دوست دارد که بتواند این‌جا غیبت‌اش را بکند، یک‌جوری که خود طرف خیلی بو نبرد ولی باقی بفهمند و حال‌اش را ببرند! حالا گاس هم که یک روزی، لابه‌لای یک سری چیزمیز دیگر به خوردتان دادیم قضیه را.

یکی هست که وبلاگ می‌نویسد و بدجوری عاشقِ تک‌تک واژه‌ها - و عمومن تک‌تک حروف و آواها و سکوت‌ها و صداها و فاصله‌های‌ متن‌اش - است. آن‌قدر که دل‌اش نمی‌آید یک «واو» را بردارد از میان آن همه حرف. گاهی وقت‌ها سر هرمس مارانا دل‌اش می‌خواهد یک قیچی باغ‌بانی بردارد و همین‌جور کتره‌ای (شما بخوانید کاتوره‌ای!) از میان نوشته‌های این آدم قیچی کند و دور بریزد. گاس هم که گاهی یکی باید پیدا بشود که حرف‌های همه‌ی ما را کوتاه کند.

یک تجربه‌ای هست این‌جا. نمی‌دانیم برای‌تان پیش آمده که اثر آدم دیگری را پرزانته کنید، حتا ویراستاری کنید. همیشه آدمی که خالق اثر است، خیلی بیش‌تر نگران مضمون کار است. نگران این که تمام وجوه تفکراتی که پشت کارش است، ارایه نشده باشد. می‌ترسد ناخودآگاه از حذف‌کردن. آدم دوم که می‌آید، بیش‌تر از آن که نگران مضمون و ازدست‌رفتن تمام گوشه‌های پیدا و پنهان‌اش باشد، به فرم و شکل ارایه فکر می‌کند. نتیجه: همیشه وقت‌هایی که کارهای مردم را پرزانته می‌کنیم، نتیجه بی‌شک به‌تر و حرفه‌ای‌تر می‌شود. نتیجه: همیشه سعی کنید آدمی پیدا کنید که حداقل نزدیکی‌های استتیکی و فکری را به شما داشته باشد و محصول‌تان را با اختیارات تام بدهید دست این آدم. ریش  و قیچی را. می‌دانید؟ بدیهی است که آدم شماره‌ی دو، خیلی بیش‌تر از شما به مخاطب‌های احتمالی‌تان نزدیک است.

یک دیگر هم بود که آن قدر خودش را قیچی می‌کرد، آن قدر خودش را می‌پیچاند، آن‌قدر... بگذریم اصلن از این یکی. خوبیت ندارد.




2008-01-21

(+)





چیزی هست، خطی غریب و نازک که پینوکیو و سرنوشت‌اش را به فرانکشتاین مربوط می‌کند، به ادواردِ دست‌قیچی. به تمامِ مخلوقانِ بی‌مادرِ ساخته‌‌ی دستِ پدرها، مردها. جهانِ داستانیِ این زاییده‌نشده‌ها، فاقدِ عنصرِ معنوی است. خدا در آن‌ها واقعن مرده است. عجیب هم نیست جایی که مادر و مادری نباشد، پندارِ خدا هم غایب است. در مقامِ مقایسه، در داستانِ مری شلی و تیم برتن، عشق هست، پدر مرده/ کشته‌شده و زن هست. نه در مقام مادر. در مقام معشوق. مخلوق، بی‌یاورِ فرزانه‌گیِ مردانه است. ادوارد و فرانکشتاین، هردو، فرجامِ تلخی دارند. در پینوکیو اما، پدر هست، گرفتار هرچند. محو و فارغ از فرزانه‌گی. فقط هست. عشق نیست. زن در مقامِ معشوق نیست. فرشته‌ی مهربان هست که جای خالی مادر را پر می‌کند. معجزه، جای زاییده‌شدن را می‌گیرد. مجرای امیدی هست برای وجود یک‌جور خدا که بلد است معجزه کند. فرجامِ نیک و رستگاریِ پینوکیو در پایان از همین رو است.

(اگر بخواهیم شیطنت کنیم، لابد ماجرا را با شرح دل‌داده‌گی‌های پیرانه‌سرانه‌ی پدرژپتو و فرشته‌ی مهربان ادامه خواهیم داد اما قصدمان، نقدن، این نبود. دل‌مان می‌خواست تکرار کنیم که اصلن همین‌ها است که باعث می‌شود لیاقتِ مادری‌کردن را فقط زن‌ها داشته باشند. برای همین بازی‌هایی که از خودشان می‌سازند، شعرها، آوازهای ساده‌ و روشنِ کودکانه، لالایی‌ها. یا مثلن این که بگوییم خالق این موجودات در مثال‌های ذکرشده، مرد هستند چون زن، نیازی به خلق‌کردن، یا به چالش‌کشیدنِ خودش در مقام یک خالق، خدا، ندارد. با لب‌خندی گرم از پسِ دردی بزرگ، با دانه‌های شفافِ عرق‌ای که بر پوست‌ِ جوان‌اش دارد، همه‌ی این راه‌ها را رفته و برگشته، آن‌وقت ما، هی ابزارهای‌مان را در هم گره بزنیم و عرق بریزیم و بسازیم و پشتِ کوه بیندازیم!)




2008-01-20

اول بروید این را گوش کنید:

هوهو/ هوهو/ هوهو/ هوهو/ هوهو مارکوزه‌ی من/ غذای هرروزه‌ی من/ دوبیتی فائز من/ ببین تو دریوزه‌ی من/ به دست خود پوزه‌ی من/ ببند قلاده تویی/ جفای سرداده تویی/ جفای آماده تویی/ وفای سرداده تویی/ به دست خود پوزه‌ی من/ ببند قلاده تویی/ ببند قلاده تویی/ جفای سرداده تویی/ هوهو هرناندز من/ مراحل سنتز من/ دوبیتی فائز من/ تالم غامض من/ هوهو محدوده‌ی من/ شکاف محدوده‌ی من/ ببین تو سروده‌ی من/ ببین تو دل و روده‌ی من/ به دست خود کوزه‌ی من/ سفید دردانه‌ی من/ سفید دردانه‌ی من/ سفید دردانه‌ی من/ سفید دردانه‌ی من/ مرغ غم‌ات گشتم و شد حسرت تو دانه‌ی من/ هوهو قطامه‌ی من/ هوهو هنگامه‌ی من/ هوهو افسانه‌ی من/ هوهو رندانه‌ی من/ هوهو مردانه‌ی من/ هوهو مارکوزه‌ی من/ غذای هرروزه‌ی من/ به دست خود پوزه‌ی من/ غذای هرروزه‌ی من

باید در آلبومِ «عدد»ِ آقای نامجو باشد. بعد یادِ آن نظرِ آقای دکتر براهنیِ عزیز بیفتید درباره‌ی موسیقیِ آقای نامجو که چه طور صدای‌اش تکه‌تکه می‌شود و جمع می‌شود و پخش می‌شود و رها می‌شود.

بعد هم لابد توجه شما خواننده‌گانِ «جان» را به مضمون این حرف‌های آقای نامجو جلب می‌کنیم که چه طور حنجره از معنای تاریخی/ فرهنگی‌اش خالی می‌شود. که چه طور حنجره‌ی فی‌المثل آقای شجریان و خانم مدونا، در این حوزه، بی‌تفاوت می‌شوند، آن جا که از تمام بار فرهنگی پشت سر و پیرامون‌شان خالی می‌شود، که وقتی حنجره‌ی خواننده، درست عین سازِ دستِ نوازنده، دیگر برای‌اش فرقی نمی‌کند که جز و بلوز بخواند یا راست‌پنج‌گاه.

بعد هم لاجرم باید به یادتان بیاوریم که شعرهای این‌طوری، آواشناسیک، ارایه‌شان به شکل متن نیست. یعنی حقِ کلام ادا نمی‌شود، حق مطلب با خوانشِ آن‌ها است که بیان می‌شود. امیدواریم شما هم مثل ما شانس این را داشته باشید که مثلن «از هوش می»ِ آقای براهنی را با صدای شاعر شنیده باشید. که بگیرید تمام ایهام اروتیکِ مستتر در کل قضیه را.

حالا برگردیم به همین مارکوزه‌ی منِ آقای نامجو. که عجیب سر هرمس مارانای بزرگ را به یاد شوریده‌گی‌های آقای مولوی می‌اندازد. که همه‌چیزش می‌شود معشوق. که وقتی ترجمه بشود عاشقانه‌های پرشورِ آقای بلخی به زمان و زبانِ ما، می‌شود همین مارکوزه و محدوده و شکاف و قطامه و قلاده.

بعد، اگر درست و به دقت گوش سپرده باشید به این موسیقی، لابد حواس‌تان بوده به کرشمه‌های صدای آقای نامجو، که از قلاده که می‌گوید، صدای‌اش انگار در بند می‌رود، گلوی‌اش فشرده می‌شود و وقتی می‌خواهد از سپیدِ دردانه بگوید، نرم می‌شود صدا، دل‌اش نمی‌خواهد انگار رها کند این سه کلمه‌ی جادویی را، انگار تکرار نجوای صمیمانه‌ای است در گوش معشوق، به وقتِ بی‌وقتِ آسوده‌گی و نوازش.

یا، دوری و نزدیکی‌، رفت و برگشت‌ای که هی هست و تکرار می‌شود، همه‌مان خب این‌ها را تجربه کردیم در عاشقیت‌های‌مان، که معشوق، هم محدوده می‌شود و هم شکافِ محدوده، صدایِ خواننده که بلند و باریک می‌شود، گیر می‌کند در حنجره، پروار می‌شود، محو می‌شود و بیدار می‌شود.

از دست ندهید اجرای فوق‌العاده‌ی این شعر فوق‌العاده را.





دوست داشتیم یک بار پیش می‌آمد دست و پای این آقای فرمان‌آرای شما را می‌بستیم و مجبورش می‌کردیم هفت‌هشت باری این All That Jazz ِ آقای باب فاسی را ببیند. بعد اگر دل‌اش خواست، ما را در سوزاندنِ تمام کپی‌های یک بوسِ کوچولو هم‌راهی کند. دل‌اش هم نخواست، بماند همان‌جا. ما کارمان را تنهایی می‌کنیم. آقای فرمان‌آرا می‌تواند همان آخرین نمایشِ آن آقا را در سکانس‌های پایانی، چندین و چند بار ببیند.

این نگاهِ رمانتیکِ باسمه‌ایِ سانتی‌مانتالِ یک بوسِ کوچولو - داریم دوباره عصبانی می‌شویم ها! فحش‌های‌مان را قبلن داده‌ایم این‌جا – به مرگ. این را باید بروید ببینید این شاه‌کار آقای فاسی را که چه‌طور قهرمان‌اش، که اتفاقن، اتفاقن اصلن و ابدن هم آدم اخلاق‌گرایی نیست، تا دل‌تان بخواهد خیانت‌های جورواجور دارد در پرونده‌ی زناشوهری‌اش، مرگ را می‌کند یک بهانه، برای خلقِ آخرین Show اش. چه فرقی می‌کند که اجرای این آخرین، تمامن در ذهن‌اش باشد یا روی صحنه. مگر برای مایِ تماشاچی، فرقی می‌کند؟ مگر همان قبلی‌ها را که روی صحنه اجرا می‌کرد، ما و شما که داریم فیلم را می‌بینیم، درکی داریم از این که این نمایش، ذهنی است یا عینی؟

داشتیم فکر می‌کردیم اصلن مضمون این All That Jazz باید درباره‌ی رستگاری باشد. یعنی آدمی که این همه زنده‌گی غیرعرفی و غیراخلاقی داشته، دارد این طوری در این دنیای انسان‌محورِ بی‌خدا، تمام می‌شود به شادی، به خوشی، به خاطره‌ی خوش، به نامِ نیک! همین‌ها را اسم‌اش را می‌گذاریم رستگاری دیگر. دنبال جای دیگری که نیستیم لابد.

یادش به خیر، آقای نیچه همیشه تکرار می‌کرد که خلاق، تنهاست. چه خدا باشد، چه انسان. (چرا همین را نکردیم مضمونِ هزارتوی تنهایی‌مان اصلن؟)

چرا این‌ها را کسی به یادشان نیست؟ آدم‌های تنهای تک‌روی متفاوتی که کار خودشان را کردند و رفتند؟ کاباره و لنی را هم پیشنهاد می‌کنیم ببینید از این آقای فاسی. جهانی دارد برای خودش. علاقه و شیفته‌گی‌اش به دنیای نمایش، عجیب سر هرمس مارانا را به یاد آن دوستِ فقیدمان، آقای فلینی می‌اندازد.

Labels:




2008-01-18

در سررسیدش، به تاریخ فردا، نوشت «خودکشی کنم.» و خوش و خرم به زنده‌گی ادامه داد.




2008-01-17

رجب، شاکی، روبه دوربین: سه مرد و دو زن من‌را ربودند و پس از انتقال به منزلی مسکونی یک شب تمام مرا مورد شکنجه قرار دادند، اما من بالاخره صبح زود توانستم از چنگ آن ها فرار کنم.

تدوین سریع، دور تند: خانه ی موردنظر با آدرس‌دهی رجب، شاکی، شناسایی می‌شود. یک مرد، مهدی، به عنوان متهم دستگیر می‌شود. دو دختر مشکوک اطراف خانه پرسه می‌زنند. توسط رجب، شاکی، شناسایی و به عنوان متهم دستگیر می‌شوند. انکار متهمین. دستور تحقیقات بیشتر از مقامات بالاتر می‌رسد.

رجب، شاکی، رو به دوربین: من یک کارگاه تولیدی را اداره می‌کنم. پدر (چهره‌ی یک مرد مهربان و فداکار، در حال فداکاری) یکی از متهمان دستگیرشده به نام شیوا (یک جفت چشم درخشان با مژه‌های بزرگ و برگشته) در کارگاه من اشتغال داشت و پس از مرگ‌اش من با انگیزه‌ی خیرخواهانه با شیوا و مادرش (چهره‌ی زنی زیر چادر، دماغ‌اش بیرون است.) ارتباط پیدا کردم اما پس از مدتی رفت و آمد به منزل این دو، آن‌ها من را تهدید کردند و مرتب مطالبه پول می‌کردند. من نیز هرازگاهی به ناچار مبلغی به آنان می‌پرداختم تا این که روز جمعه 29 تیرماه شیوا (همان چشم‌ها، در حال مژه‌زدن) با من تماس گرفت و خواست مبلغی پول به او بدهم و برای همیشه از شرش خلاص شوم. به همین خاطر به دروازه‌تهران- محل قرار- رفتم و در آن جا شیوا (لب‌اش را گاز می‌گیرد) با این بهانه که کسی نباید ما را با هم ببیند من را به خانه‌ای کشاند و در آن‌جا گرفتار آدم‌ربایان شدم. متهمان من را مورد ضرب و جرح قرار دادند و سپس وادارم کردند با یکی از زنان آدم‌ربا (نمایی تمام‌رخ از هیکل برایتنی اسپیرز) رابطه‌ی نامشروع برقرار کنم. آن‌ها از این رابطه فیلم گرفتند (یک دقیقه‌ و هفت ثانیه: تصویر شطرنجی با صدای آه و اووه) و گفتند اگر 500 میلیون تومان نپردازم فیلم را در سطح شهر توزیع می کنند. آن شب من با دست و پای بسته در منزل متهمان زندانی بودم اما صبح زود هنگامی که همه خواب بودند توانستم طناب‌ها را باز و فرار کنم.

مهدی، متهم، رو به دوربین: شیوا (چهره‌ی شیوا در حال اغفال‌کردن) من را برای اجرای این نقشه اغفال کرد. او گفت که از سوی رجب (چهره‌ی رجب، شاکی، با لب‌خندی شیطانی) مورد آزار و اذیت قرار گرفته و قصد دارد از وی انتقام بگیرد. برای همین از دو مرد دیگر به نام اکبر و مهرداد (دو مرد مظلوم، تمام‌قد) خواستم در این انتقام‌جویی به شیوا و من کمک کنند. از سویی دختر دیگری را وارد ماجرا کردیم (سایه‌ی زنی در دوردست) تا با رجب رابطه برقرار کند (اناری که از وسط نصف‌ می‌شود و آبِ سرخِ آن که روی زمین می‌ریزد) و ما بتوانیم از آن ها فیلم بگیریم.

تدوین سریع، شیوا رو به دوربین، توی سر خودش می‌زند و طلب استغفار از درگاه الهی می‌کند. شیوا سکوت‌اش را پس از اعترافات مهدی، متهم (تصویر مهدی در حالی که باران روی‌اش می‌بارد و شب است) می‌شکند و به افشای حقیقت می‌پردازد.

شیوا، متهم: از زمانی که پدرم در کارخانه رجب مشغول به کار شد این مرد به بهانه‌های مختلف (تصاویر پراکنده از رجب در لباسِ رفتگر، رجب در لباسِ مامور آتش‌نشانی، رجب با آرایش زنانه و در لباسِ فال‌گیر، رجب در لباسِ چتربازی که راه‌اش را گم کرده است) به منزل ما رفت‌وآمد می‌کرد تا این که پس از فوت پدرم او با نشان‌دادن چهره‌ای موجه و نیکوکار از خودش (رجب از روی صورت‌اش نقابِ زورو را بالا می‌زند و در زیر آن، چهره‌ی یوگی و دوستان دیده می‌شود) اعتمادمان را جلب کرد و هرازگاهی نیز کمک‌هایی به من می‌کرد (رجب در حمام ران‌های شیوا را اپیلاسیون می‌کند، رجب در پارکینگ را برای شیوا باز می‌کند، رجب زانو می‌زند تا شیوا برود روی پاهای‌اش و قدش به بالای کمد برسد) ولی چندی بعد رفتارش تغییر کرد و زنانی را که برای برقراری رابطه نامشروع طعمه (رجب در حال ماهی‌گیری، در سبد کنارش مقادیری زن روی هم انداخته شده‌اند) می‌کرد به خانه‌ی ما می آورد و مادرم هم به خاطر مشکلات مالی ناچار به سکوت بود. بعد از گذشت مدتی رجب به من اظهار علاقه کرد (رجب دسته‌گلی را رو به دوربین می‌آورد و لب‌خند می‌زند) و برای برقراری رابطه‌ی نامشروع با من به مادرم پیشنهادهایی داد (رجب پیشنهاد ساختنِ فیلمِ مشترک می‌دهد، رجب پیشنهاد ثبت‌نام برای نماینده‌گی مجلس می‌دهد) و سرانجام با تهدید و اجبار به خواسته‌اش رسید (رجب در حال لیس‌زدن بستنی‌چوبی، با لب‌خندی مرموز) و چندی بعد من باردار شدم (شیوا به لامپ دست می‌زند و لامپ روشن می‌شود، شیوا انگشت‌اش را در دماغِ جوان‌های هم‌سایه می‌کند که به صف ایستاده‌اند تا موهای‌شان سیخ شود). رجب مرا تحت فشار گذاشت (رجب شیوا را به میز فشار می‌دهد) تا سقط جنین کنم اما حاضر به این کار نشدم و بالاخره فرزندم را به دنیا آوردم و به رجب تحویل دادم و او نیز مبلغی پول به من داد. (در پارکینگ اکباتان، رجب یک کیف سامسونت مشکی را به شیوا می‌دهد. شیوا یک چمدان را به رجب می‌دهد. هر دو هم‌زمان کیف و چمدان را باز می‌کنند. کیف مملو از صددلاری است و چمدان، مجموعه‌ی سیسمونی کامل نوزاد) پس از آن بود که از نظر مالی به شدت در مضیقه قرار گرفتم و گاهی اوقات از وی پول می‌گرفتم و در نهایت به فکر افتادم تا از این مرد که زندگی‌ام را به بی‌راهه کشانده و تباه کرده بود انتقام بگیرم. من پس از تهیه مقدمات نقشه‌ی خود، به رجب پیشنهاد دادم با زنی دیگر که از هم‌دستانم بود رابطه برقرار کند. (شیوا کنار رجب ایستاده و زنی را با انگشت نشان می‌دهد. اشاره‌ی او به برایتنی اسپیرز در مونیتور است) او نیز با میل خودش به خانه مورد نظر آمد و پس از برقراری رابطه زمانی که از ماجرای فیلم‌برداری و نقشه‌مان برای اخاذی مطلع شد پا به فرار گذاشت.(رجب دارد در دشت می‌دود، کون‌لخت)

رجب، مهدی، شیوا و مادرش را بازداشت می‌کنند. (با دست‌بند می‌برند به ساختمانی که یک فرشته‌ی یک‌چشم بالای آن دارد ادرار می‌کند). یک ماه بعد اکبر و مهرداد به موبایل رجب زنگ می‌زنند تا ادامه‌ی اخاذی‌شان را بکنند. (تصویر برایتنی اسپیرز در کنار استخر ویلای‌اش، نیمه‌برهنه و مستهجن، در حال تحویل‌گرفتن نامه‌ای و امضاء‌کردن در دفتر مراسلات، کلوزآپ از نامه: احضاریه از طرف کلانتری قلهک) .موبایل رجب را سروان جعفری جواب می‌دهد و از طرف رجب با آن‌ها قرار می‌گذارد.

تدوین سریع: سر قرار تحویل فیلم و گرفتن پول، اکبر و مهرداد در دام کارآگاهان (مامورهای وظیفه‌ی شهرستانی) گرفتار می‌شوند. روی تیتراژ پایان این جمله می‌آید: تحقیقات هنوز پیرامون پرونده جریان دارد.




2008-01-16

سکانسِ بکری هست میان ژول و ژیمِ آقای تروفو، هنگامی که نامه‌هایی بین دو آدم ردوبدل می‌شود. نامه‌هایی پرشور که شرحی از عشق و نفرت دارند در خود. یکی از این نامه‌های متناوب، تاخیر می‌شود در رسیدن‌ش. گیرنده، زن، به خیالِ جواب‌داده‌نشدنِ نامه‌ی قبلی‌اش، نامه‌ی تندوتیزی می‌نویسد، مرد جواب تندتری می‌دهد، در حالی جواب تندِ مرد به دست زن می‌رسد که زن نامه‌ی تاخیردار را خوانده، آن را در جواب نامه‌ی تند خودش می‌گیرد، بعد جواب ملایمی می‌دهد. و همین‌طور نامه‌های جابه‌جا ادامه پیدا می‌کند. سوءتفاهم غریبی شکل می‌گیرد و بدل به طنزی درخشان می‌شود وسط آن همه فوران احساسات.

داشتیم فکر می‌کردیم لابد برای شما هم پیش آمده که دارید چت می‌کنید با یکی و موضوع صحبت هم حالا در یک زمینه‌ای جدی است، چت‌تان به بحث تبدیل شده است. بعد همین قضیه‌ی جمله‌ها و نامه‌های جابه‌جا اتفاق می‌افتد. طنز غریبی شکل می‌گیرد. تا مدتی هی باید توضیح دهید که چی را در جواب چی گفته‌اید. (حالا شانس بیاورید حافظه‌ی کوتاه‌مدت‌تان مثلِ مال ما، فرتوت هم باشد، نورعلی‌نور می‌شود دیگر!)

Labels:





گاهی وقت‌ها با خودمان فکر می‌کنیم این آقای تروفوی عزیزمان، لابد خبر داشتند از زودمرگیِ خودشان. که در همین سال‌های نسبتن کوتاه عمرشان، تا توانستند قصه گفتند و ساختند و پشت هم انداختند.





88 دقیقه را باید در طبقه‌ی میراهای گیرا جا داد. آن‌قدر بلد شدند این قضیه‌ی ریتم را این تکنسین‌های هالیوودی که حواس‌ات نیست کی این همه زمان از فیلم گذشت. چشم از فیلم برنمی‌داری تا تمام شود. اما، تمام که شد، وقتی بلند شدی بروی برای خودت قهوه‌ای درست کنی و سیگاری به چاشنی‌اش، بگیرانی، می‌بینی ردی از فیلم نمانده بر تن‌ات. یک هفته‌ای هم که بگذرد، باید زور بزنی تا چیزی جز پریشانیِ دل‌پذیرِ موهای آقای پاچینو، از فیلم به خاطر بیاوری. در عوض، هنوز یادت مانده که فیلم‌نامه کجاها سوراخ‌سنبه داشت. که انگیزه‌ی دخترک وکیل برای این همه ماجرا، کافی نبود. که آن خنده‌های شیطانیِ قاتل، چه همه فیلم را پایین آورده بود.

نمی‌مانند راست‌اش این کلاسیک‌های مدرسه‌ایِ هالیوود. نوشته‌شده از روی کتاب‌های کلاسیکِ فیلم‌نامه نویسی. کاش دنیا و ما قدرِ این آقای فینچر را بیش‌تر بدانیم که با فیلم‌های‌اش دارد قدم‌های بزرگی برمی‌دارد برای کل سینما. با قصه‌ها و پرداخت‌اش. برای قیاس، بروید هفت و زودیاک را دوباره و چند باره ببینید. اصلن همین زودیاک: حق‌اش این بود؟ این همه ساده از کنار این شاه‌کار رد شویم؟ ربط‌اش ندهیم به واقعیت و زنده‌گی و رسانه و جست‌وجو و تاریکی و درمانده‌گی؟ یادتان هست آن افسر پلیسی را که هم‌کارِ آقای پلیسِ مامور پرونده بود؟ که جایی، بعد از چند سال جست‌وجو، با تمام درمانده‌گی‌اش، از بخش مربوطه استعفا داد و خودش را منتقل کرد به جای دیگری؟ یادتان هست چه یاسی بود در چشم‌های‌اش وقتی خبر این را به همکارش، وقتِ پیاده‌شدن از ماشین، می‌داد؟ این یاس، این اعتراف به نتوانستن، این تسلیم‌شدن به دنیای پیرامون، همان حسِ غریبی است که از زنده‌گی در این فیلم جریان دارد. همان نیش‌خندی است که همیشه نثار همه‌ی قصه‌هایی می‌کنیم که از آدمی حرف می‌زنند که اراده کرد و موفق شد. که خواست و توانست.

Labels:





hopper2

عمده‌ی حرف‌ها را آقای دوباتن در همان هنر سیروسفرشان درباره‌ی آقای هاپر زده‌اند. چیزی که نگه می‌دارد نگاه را مدت‌ها روی تابلوهای این آقا، جذابیت پنهان در مسافرخانه‌ها و رستوران‌های بین‌راهی نیست. در ایجاد هم‌دردی با آدم‌های تنهای تابلوها است. وقتی برای خودشان به منظره‌ای از پشت شیشه خیره شده‌اند، کتابی ملال‌آور در دست گرفته‌اند، جایی میان تعویض‌کردن لباس، نوشیدن چای، خوابیدن، گپ‌زدن یا تماشا، برای لحظه‌ای درنگ کرده‌اند و خیره شده‌اند. آقای هاپر این لحظه‌ها را گیر آورده، جایی که آدم‌های‌اش برای دمی تنها شده‌اند. با خودشان. این‌جوری است که مزه‌ی رخوت‌آلود همان لحظه‌های گیجِ فرار، زیر زبان‌تان تا مدت‌ها می‌ماند.





وقت‌هایی حرف‌هایی دارد سرهرمس مارانا که باید لابه‌لای یک سری مزخرف دیگر به خوردتان بدهد. نمی‌شود و صلاح نیست که علی‌حده برای خودش یک پست بشود. در این حالتِ این‌جوریِ این‌جا، خب سخت می‌شود این قضیه. نمی‌شود چیزی را لای چیزهای دیگر قالب کرد پسرم. با این حال، حسب فرموده، اجابت کردیم ببینیم چه می‌شود. گاس که برگشتیم سر جای اول‌مان باز.




2008-01-09

5
چیزی که قرار بود در این بند بخوانید، در جایی دیگر نوشته و لاجرم خوانده شد. درضمن، سر هرمس مارانای بزرگ وبلاگ‌مخفی ندارد. بی خود هی سوال نکنید!
9
آقای اریک امانوئل اشمیت خوب بلد است خواننده‌های‌ش را غافل‌گیر کند. هر بار که قصه‌‌ی جدیدی از این آدم شروع می‌کنید، بعید می‌دانیم بتوانید حدس بزنید که قرار است در چه قالبی، با چه حال و هوایی به سر ببرید. ‌گل‌های معرفت اریک امانوئل اشمیت با ترجمه‌ی زحمت‌کشیده‌شده‌ی آقای سروش‌ حبیبی، با آن قصه‌ی معرکه‌ی ابراهیم‌آقا و گل‌های قرآن‌ش، حال‌تان را عجیب خوب خواهد کرد. حتا پایان فوق‌العاده تلخِ قصه‌ی آخر هم به مدد لحن شوخِ آقای اشمیت، همان‌طور که چشم‌تان را خیس می‌کند، لب‌خندی ملایم هم به لب‌های‌تان خواهد آورد.
در همین راستا، توصیه می‌کنیم بروید آن پستِ آقای شمال از شمالِ غربی را درباره‌ی آقای اشمیت و این یکی دو کتاب جدیدش، بخوانید.
31
این را هم داشته باشید: مردهزارشغله‌ی عقب‌افتاده‌ی بی‌خاصیتِ دولتِ نهم، در باب سریالِ «ساعتِ شنی» در و گوهر افشانده‌اند «که کلماتی که از زبان شخصیت‌های زنِ این سریال بیان می‌شود، ادبیات یک زن ایرانی نیست. آیا این‌ها الگوهای جامعه‌ی ما و زنان ما هستند؟»
سر هرمس مارانای بزرگ اصولن خیلی وقت‌ش را با چنین اراجیفی تلف نمی‌کند اما طاقت نمی‌آورد که این را نگوید که ظاهرن از دید آقایان، تمام شخصیت‌های هر اثر هنری، از سینما و سریال بگیر تا قصه‌ها و لابد تابلوهای نقاشی، باید الگوی جامعه باشند! فکرش را بکنید!
هنر نزد این کم‌مایه‌های ابترِ عقیم، یک چیزی است در مایه‌های بخش‌نامه‌های ابلهانه‌ی خودشان. بی‌خود نیست که آقای یعقوب یادعلی را به آن جرم مسخره، محکوم می‌کنند و از سریال‌ها، ایرادهای این چنینی می‌گیرند.
32
شرلی‌ مک‌لینِ Being there ، هرچند پیترسلرز افسانه‌ای را مقابل خودش داشته باشد، می‌تواند برای ذقایقی طولانی چشم‌های‌تان را به خودش جذب کند. در حوالی چهل‌ساله‌گی، نه خامی و شر و شورِ ناگزیرِ جوانی‌اش را، مثلن در ایرماخوشگله، دارد و نه چین‌ و چروک‌های ناگزیرِ زنانِ استپفورد را در دهه‌های هفتاد عمرش. شیطنتِ بی‌بدیلِ لب‌ها و بازی‌گوشی چشم‌های‌ش، در کاراکترِ همسرِ تقریبن‌ میان‌سالِ مرد منتفذ، کم‌ترین عرصه را برای جلوه داشته است اما با این حال، یک جاهایی سر باز می‌کند و نیش‌تان را باز می‌کند. یادتان هست وقتی برای اولین بار، در راهروهای خانه‌اش، بوسه‌ای کوتاه از لب‌های بی‌احساسِ پیتر سلرز/ چنسی گاردنر می‌کند، بعد راه‌اش را می‌کشد و می‌رود و چنسی را کمی گیج رها می‌کند، بعد از چند قدم برمی‌گردد و تمام شیطنت‌ش را در تکان‌دادن سر و خنده‌ی شادی‌بخشی که از چشم‌های‌ش پرتاب می‌کند، با حرکت‌های ظریف لب‌های‌ش، نثار ما می‌کند؟
بی‌نظیرترین موقعیت کمدی فیلم، و در عین حال، یکی از آن سکانس‌هایی که چکیده‌ی ماهیت و مضمون یک فیلم هستند، آن جاست که شرلی مک‌لین، روی زمین، پای تخت، مشغول خودارضاییِ کیف‌ناکی است و روی تخت، پیترسلرز، پس از تماشای آموزش یوگا در تله‌ویزیون، هم‌زمان با رعشه‌های لذتِ شرلی مک‌لین، سعی می‌کند حرکت یوگا را تمرین کند: سرش را روی تخت می‌گذارد و پاهای‌ش را به هوا بلند می‌کند. قابِ تصویر، پیترسلرز سروته را به همراهِ شرلی‌ مک‌لینِ حالاارضاشده و سرخوش، در پای تخت، در خود دارد.
راست‌ش اول کمی توی ذوق‌مان خورد آن راه‌رفتنِ روی آبِ چنسی گاردنر در آخرین نمای فیلم. بعد که خوب فکرش را کردیم، دیدیم یحتمل آن نما باید نمای نقطه‌نظر کسی مثل دکتر یا شرلی‌ مک‌لین باشد. فرقی هم نمی‌کند شرلی مک‌لین‌ای که آن طور باور کرده بود از اول چنسی را یا دکتری که با علم به گذشته‌ی ساده‌ی چنسی، تاثیرات حضورش را در این خانواده و در ساختار سیاسی آمریکا، می‌دید. از دید هر دو، چنسی این قابلیت را داشت که به مثابه یک قدیس، که حتا خودش هم آن‌قدر متواضع هست که تعجب می‌کند ابتدا از این معجزه ولی خیلی زود با آن کنار می‌آید، روی آب راه برود.
باید بلند شویم برویم باقی فیلم‌های این آقای هال اشبی را هم ببینیم. بدجور گیرمان انداخته با همین یک فیلم. کمی هم تعجب کردیم این فیلم این همه کم‌ستایش‌شده به نظر می‌رسد.
33
خانم خواب زمستانی راست می‌گویند. آقای پیمان هوشمندزاده‌ی در «هاکردن» ماجرا نمی‌سازد. به تعبیری حرافی می‌کند. اما همین حرافی‌ها شنونده دارد. خوب هم شنونده دارد. گاس که باید خل‌خلیت‌تان بالای 80 درصد باشد که شنونده‌ی مالیخولیایی‌نویس‌های این آدم باشید. چخوفِ منو ندیدی؟، هنوز که هنوز است، تازه است پست‌های‌ش. حتا با این چند سالی که از آخرین نوشته‌اش می‌گذرد. طراوت دارد هنوز.
کلِ داستان‌ِ هاکردن، همان هاکردنِ واقعیت‌های پیرامون است. که محو بشود. تار بشود. ‌بشود که گاهی، یک تکه از کل را با کشیدن انگشت، واضح کرد. بشود هرجایی از جهان را با هاکردن، تار کرد. این جوری است که همه‌ی داستان می‌شود خیالات راوی. تصویرها، تخیل و تعبیرهای بکری دارد. عوض‌کردن‌ کانال‌های ماه‌واره در داستان اول و کارکردش در داستان، عقب‌رفتن‌های داستان دوم و همین هاشدن‌ها و هاکردن‌های قصه‌ی آخر. اصلن انگار که در یک مستی مدام نوشته شده همه‌ی این‌ها. وبلاگی‌ است کلی برای خودش. خوش‌حال‌ایم از این که مثل همان پسوند بی‌ربط اسلامی که از یک تاریخی به ماتحتِ هر چیزی و کسی چسبید، حالا هم این پسوندِ مبارکِ وبلاگی‌ دارد به همه چیز متصل می‌شود. در خدمت و خیانتِ وبلاگستان. (عجب تعبیر کاربردداری درست کردید دخترم ها!)
این تکه‌ها را هم اضافه کنید به تکه‌هایی که آن خانم (فکر می‌کنیم دیگر می‌شود اسم‌شان را این‌جا برد: خانم پارک‌وی) در وبلاگ‌شان گل‌چین کرده بودند.
از «هاکردن»:

... چه وضعی می‌شد. برعکس زنده‌گی می‌کردیم و همین‌طور عقب‌عقب سر می‌کردیم تا جایی که از دنیا برویم. ولی این دفعه برعکس بود. مردن‌مان این جوری می‌شد که وقتی مادرهای‌مان می‌فهمیدند که وقت‌ش رسیده، خودشان با پای خودشان عقب‌عقب می‌رفتند بیمارستان و روی تخت دراز می‌کشیدند تا بچه‌های بیایند و بروند توی شکم‌شان. آن هم جوری که درست نه ماه طول می‌کشید تا دقیقن همه‌چیز را فراموش کنند...
/
... اگر زمان خودش با دست خودش می‌شکست و بعد یادش می‌رفت که تکه‌های‌ش چه‌طور بوده‌اند، چه افتضاحی می‌شد. مردم همین‌طور که داشتند توی خیابان راه می‌رفتند، یک‌دفعه پیر می‌شدند و چند لحظه بعد دوباره جوان می‌شدند. نه این که همه با هم پیر شوند و همه با هم جوان، جوری که هر کسی ساز خودش را بزند و با بقیه کاری نداشته باشد.
فکرش را بکن یک‌دفعه توی یک مهمانی، همه همان طور که با هم حرف می‌زنند و بله‌بله می‌گویند، یکی‌شان پیر می‌شد و صدای‌ش می‌لرزید، آن یکی بچه می‌شد و می‌شاشید به خودش. پشت‌بندش می‌مرد. بقیه جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده نم‌نم شام را می‌کشیدند و پشت میز می‌نشتند و شروع می‌کردند به بحث‌های سیاسی. و بعد همان‌طور که خیلی عادی بچه و پیر و جوان می‌شدند، غذای آن که مرده بود را روی گاز نگه می‌داشتند تا وقتی زنده شد غذای‌ش سرد نشده باشد.
مرد حتمن از این که مردن همسر مرحوم‌ش طولانی شده، از صاحب‌خانه معذرت می‌خواست و بقیه جوری نشان می‌دادند که یعنی اصلن چیز مهمی نیست. و تازه گند کار وقتی درمی‌آمد که برمی‌گشتند خانه و شوهر بدبخت باید تمام لحظه‌های مردن زن را تکه‌تکه برای‌ش تعریف می‌کرد که نکند چیزی را از دست داده باشد...
/
... بین پرستوها، فوت‌کردن یعنی نازکشیدن. ولی دوست ندارند که زیاد نازشان را بکشی. اگر دوبار پشت سر هم نازشان کنی، یعنی یک شوخی خیلی بد. آن‌قدر بد که وقتی پرسیدم، حتا خجالت می‌کشید بگوید.
فقط گفت: «یه بار درمیون نازمو بکش.»
با انگشت آرام می‌زنم کف دست‌م. چشم‌ش را باز نمی‌کند. خیلی ملایم فوت‌ش می‌کنم. یواشکی نگاه می‌کند و بعد یک‌دفعه غش‌غش می‌خندد. به خیال خودش به من کلک زده. این کار بین پرستوها یک شوخی خیلی خیلی بامزه است...
/
... آسانسور طبقه‌ی نهم ایستاد. چشم دختره که به من افتاد، کمی اخم کرد ولی آمد تو. زیر لب یک چیزهایی می‌گفت که نمی‌فهمیدم. به نظر می‌آمد آهنگی چیزی باشد. آمدم خوش‌مزه‌گی کنم، گفتم: «بوی کباب‌تان رسید، چیز دگر نمی‌رسد؟»
: بوی کباب ما خوری، میل به کس دگر کنی؟
: بوی کباب دیگری؟
گفت: «عجب زبل شدی، من‌من و من همی کنی.»
: من‌من و چیز دیگری؟!
: چیزی ازت نمی‌رسد، سوی دگر چه می‌کنی؟
: سوی دگر نمی‌شوم، چیز تو چیز دیگری‌ست...

T.I. پروری بزرگ است این آقای هوشمندزاده در نوع خودش. داشتیم فکر می‌کردیم تی‌آی‌چت با ایشان عجب حالی بدهد، نه؟
34
حواس‌م هست که پوست‌های پسته باید جفت باشند و ناخن‌ها
ده‌تا
یا بیست‌تا
.
(این هایکو را موسیو ورنوش روی آینه‌ی حمام‌ش نوشته است.)
35
این آقاپروفسور ابراهیم میرزایی، که راهبری ایشان به زعم این اسپم‌های گاه و بی‌گاه، یگانه نجات‌دهنده‌ی آدمیان است، رسمن نموده این میل‌باکس ما را! خواستید یک ایمیل بزنید برای‌تان فوروارد کنیم بخندید یک دل سیر.
36
خانم فالشیست‌خانم! وقت‌ش شده بروید یکی از آن کامنت‌های اولتیماتومیک‌تان برای این مکین بگذارید ها.
37
با دزد و قاتل و موبایل‌فروش و حتی با بوتیکی ممکنه بتونم دوستی کنم ولی با آدم‌های هایپر‌اکتیو که همیشه مشغول انجام یه فعالیت مثبت هستن و واقعاً‌باورشون شده که وقت طلاس و دائم در حال دویدن از کلاس یوگا به شنا، و از کلاس آلمانی به انجمن نجوم هستن، و آخر هفته‌ها باید حتماً برن تپه‌نوردی، هرگز...
به بیان غیرعلمی، از آدمایی که می‌گن وای، من اصلاً نمی‌تونم دو روز بیکار بمونم تو خونه و اگه فعالیت مثبت نداشته باشم احساس بیهودگی می‌کنم، حالم به هم می‌خوره. نه همین جوری ها. بد جوری...
38
از بدبیاری ما بوده لابد که خانم بوتو درست حوالی روزهای این ویژه‌نامه‌ی معرکه‌ی هفته‌نامه‌ی شهروند، در باب آقای ابراهیم گلستان، آن‌طور فجیع به رحمت ایزدی پیوست. وگرنه لابد عکس روی جلدی داشتیم از آقای گلستان. هرچند با همین چهار تا و نصفی عکسی که در ویژه‌نامه چاپ شده، معلوم است که فرصت گران‌بهایی از عکاسی از یکی از بزرگان قوم، چه همه از دست رفته است.

Labels:



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024