« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2010-05-29


پویا رضی - بدون عنوان
رنگ روغن روی بوم - 30.40 - 1386

موضوع وقتی جالب‌تر می‌شود که بدانیم آدم‌های پویا رضی، آدم‌هایی بوده‌اند از قماش همین آدم‌های معمول دوروبرمان، که این‌جوری دفرمه شده‌اند و از ریخت افتاده‌اند در نقش. این یکی انگار در میانه‌ی تکان‌دادن‌های افقی صورتش بوده که فیکس شده، در میانه‌ی یک نه‌گفتن، نخواستن، یک جور نخواستن‌ای که لبخندی مبهم هم به همراه دارد. نخواستن‌ای که یک «هه»ی مستتر در خودش دارد. نقاش هم با تاش‌های سفید روی بینی، همراه شده با این نفی.

(داشتم «شاترآیلند» آقای اسکورسیزی را می‌دیدم. جایی که کابوس‌های ذهنیِ تد/اندرو در یک اردوگاه نازی اتفاق می‌افتد. تد با حیرت دارد قدم می‌زند در حیاط اردوگاه، جایی که از کشته پُشته ساخته‌اند نازی‌ها. انبوهی از اجساد از واگن‌های میان اردوگاه سرریز کرده‌اند بیرون، روی زمین. چرا این همه از مرگ می‌ترسیم؟ از مرده، اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم. مرده‌ها نشانه‌های واضح و بی‌تعارفی هستند از یک واقعیتی که از آن فرار می‌کنیم. چشم‌های بسته، اصلی‌ترین تمثیل مرده‌گی است. یادتان هست عکس‌های آن آلبوم خانوادگیِ فیلم «دیگران» را؟ خواب هم همین‌قدر ترس‌ناک می‌شود گاهی. رویا هم. رویا می‌شود اصلن یک جور هیولا. و از جایی که فکرش را هم نمی‌کنی از درون به صلابه‌ات می‌کشد و ویرانت می‌کند گاهی. وقت‌هایی هم هست که حافظ ات می‌شود از هیولایی بزرگ‌تر، واقعیت، اما)

همان یکی‌دو تاشِ سفیدِ نقاش، آدمِ درونِ تابلو را از مرده‌گی درآورده، خیال‌مان را راحت کرده که بسته‌شدن چشم‌ها، خبر از مرگ نمی‌دهد. هرچند که رنگ‌بندی صورت و بدن و تیره‌گی پس‌زمینه‌ی نقش، سرد باشد و سردخانه‌ای.

«داره تکون می‌خوره، زنده‌ست!»


Labels: ,




2010-05-24

یکی از قدیمی‌ترین و قوی‌ترین برخوردهای عکاسی، بین شکارچی‌ها (hunters) و ثبت‌کننده‌ها (fixers) بوده است. شکارچی‌ها در جست‌وجوی عکس‌های‌شان به بیرون می‌روند، در حالی که ثبت‌کننده‌ها به طور عمده تصاویرشان را در استودیو و تاریک‌خانه تهیه می‌کنند. شکارچی‌ها اعتقاد دارند که عکاسی به عنوان فرمی از هنر رابطه‌ای نزدیک با جریان زندگی دارد و باید مانند زندگی با عنصری از شانس درآمیزد، بنابراین با پرسه‌زنی پی شکار، به ندرت از سلاح دوربین‌شان جدا می‌شوند و دستان‌شان را تعلیم می‌دهند تا هم‌زمان در لحظه با چشم‌شان عمل کند. عکاس باید در هر لحظه آماده باشد تا به دقت آن مقطع خارج از زمان و مکان را جدا کند، که در این صورت نتیجه‌ای سحرآمیز به دست خواهد آورد.

در میان شکارچی‌ها، تمام فوتوژورنالیست‌ها، تصویربرداران جنگ، عکاسان ورزشی و عکاسان حیات وحش قرار می‌گیرند و همین‌طور دوست‌داران جلوه‌های فانی نور و سایه، انعکاس در آب و پنجره‌ی مغازه‌ها و هر آن‌چه که حرکت می‌کند، جریان دارد، پنهان می‌شود و قبل از آن که شما به وجودش پی ببرید از آن‌جا رفته است.

ثبت‌کننده‌ها از نقطه‌نظری کاملن متفاوت به عکاسی می‌نگرند. برای آن‌ها، عکاسی تکنیکی برای رهاکردن و حقیقت‌بخشیدن به خیالات درونی‌شان، و یا فاش‌کردن جنبه‌هایی از دنیای فیزیکی‌ای است که به گمان آن‌ها بی‌اعتبار و نادیده گرفته شده است. در حالی که عمده‌ی کار را در استودیو انجام می‌دهند و بعد آن‌ را در تاریک‌خانه دست‌کاری می‌کنند، سعی بر این دارند تا تمام عوامل مانند موضوع، نوردهی، اتمسفر و مقیاس را کنترل کنند. نتیجه‌ی نهایی آفرینش شخصی آن‌هاست، حتا اگر اغراق‌آمیز به نظر برسد.

در میان ثبت‌کننده‌ها، عکاسان پرتره، مد و طبیعت بی‌جان و تمام کسانی قرار می‌گیرند که موضوعات خود را برای تهیه‌ی نتایجی قطعی و ازپیش‌تجسم‌شده سازمان می‌دهند. تمایز اگرچه حقیقی است اما قطعی و محکم نیست. بسیاری از عکاسان در مقام شکارچی‌ها و ثبت‌کننده‌ها عمل می‌کنند، و بعضی از اشکال عکاسی- مانند مستند- ممکن است هم با شکارکردن و هم با فیکس‌کردن درگیر شود.

تام هاپکینسون، نیما عسگری، حرفه‌هنرمند 32



2010-05-23


در اغلب پرتره‌های ساغر پزشکیان، لب‌های به‌سکوت‌وادارشده، یک نقطه‌ی مشترک است بین کارها. یک جور تصنع هست در این فقدانِ احساساتی که مدل‌ها دچارش هستند. تنها در یک‌کار، در یکی از سه‌ پرتره‌‌ی مشابهی که روی دیوار کنار هم آویخته شده، لحظه‌ای هست که انگار در کسری از ثانیه قبل از آماده‌شدن مدل، قبل از تثبیت تصویرش روی بوم، انجماد اتفاق افتاده. انگار آن انگشت دارد شکل می‌دهد به آن بی‌حالتیِ مصنوعِ لب‌ها. کم‌وبیش تنها کاری بود که سرهرمس دلش خواست مقابلش بیش‌تر بایستد.

Labels:




2010-05-22

وبلاگ اگر به درد این جور چیزها نخورد که وبلاگ نیست.

یکی از یاران گرمابه و گلستانِ سرهرمس، دارد دورخیز می‌کند برای برگزاری یک نمایش‌گاه آبرومندانه و حرفه‌ای مدل های معماری، اما خصوصی. حوالی هفته‌ی دوم تیرماه. برگزاری این‌جور چیزها هم معمولن احتیاج دارد به یک مکانی در تهران که خوش‌آدرس باشد، آدرس‌خورش ملس و سرراست باشد، جای پارک داشته باشد پیرامونش. مثلن؟ سالن اجتماعاتِ تروتمیز یک مجتمع مسکونی، یک دفتر کار بی‌مبلمان، یا یک خانه‌ی نسبتن خالی و خوش‌رنگ، با سالن‌ای که هفتادهشتاد مترمربع باشد لااقل. برای سه یا چهار روز هم فرصت داشته باشد که یک عده آرتیست و آرت‌دوست بیایند در آن و سیاحت کنند و کیف کنند و بروند. اجاره‌اش را هم بگیرد طبعن.

بردارید به سرهرمس ایمیل بزنید اگر جایی سراغ دارید.
Sirhermes[@]gmail[.]com



2010-05-20

«طلا و مس» را ببینید، نه به خاطر مس‌اش، بل‌که صرفن به خاطر خانم جواهریان. جوری که اصلن اجازه نمی‌دهد ساده‌گیِ چشم‌های هم‌بازی‌اش به چشم بیاید.

و البته، می‌توانید افسوس هم بخورید به خاطر این همه انرژی‌ای که گذاشته پای فیلمی که صرفن به‌خاطر قصه‌اش هدر رفته. رویکرد عمومی فیلم البته اشتباه نیست. این که به قول آن رفیق‌مان دارد تقدس‌زدایی می‌کند آقای محمدی از روحانیت، در سریِ «زیر نور ماه» و «مارمولک» و همین فیلم اخیر. آن‌قدر هم حرفه‌ای هست که برای انجام رسالتش آدمی را بیاورد برای کارگردانی که حداقل‌ها را بلد است. بلد است یک چیزهایی را خوب دربیاورد. بلد است یک جوری شما را برساند به یک حس هم‌دردی و سمپاتیک‌ای با روحانیِ جوان فیلم. اشک‌تان را هم گاهی جاری کند، حتا. مشکل اما این‌جاست که فیلم که تمام می‌شود، جز بازی‌ِ مختصری که با احساساتِ شما شده، چیز چندانی برای‌تان نمی‌ماند. می‌خواهم بگویم آن‌قدر افراط می‌کند در این ایجادِ سمپاتی، که رمق‌تان را می‌گیرد.

فیلمِ درست اشک آدم را درنمی‌آورد، وقتِ تماشا درنمی‌آورد. یک کاری می‌کند با شما که با بغض از سینما بیرون بروید. برعکس، اشک‌های‌تان را اگر بریزید همان وقتِ تماشا، فیلم که تمام شد شما هم سبک و سرحال شده‌اید. «خوب» شده‌اید. بی که ادامه‌ای داشته باشد فیلم در روزگارتان، بلند می‌شوید می‌روید سراغ باقی زندگی. فیلمِ درست در سالن سینما تمام نمی‌شود.

Labels:





«دموکراسی تو روز روشن» فیلمِ آقای زم است، همه‌جوره. هرچه‌قدر هم که آقای نویسنده و آقای کارگردان ادعای دیگری داشته باشند. به همان مغشوشی و ملغمه‌واری‌ای که خودِ آقای زم و حوزه‌ی هنری‌شان همیشه بوده. یک جور دغدغه‌ی جبرانِ خسرالعافیه که از «توبه‌ی نصوح» شروع می‌شود تا به «روز فرشته» برسد. خوش‌وآب‌ورنگ‌ترین و سرراست‌ترین‌شان هم همان فیلم آقای افخمی است. آشفته‌ترین‌شان هم همین «دموکراسی تو روز روشن». گیرم که حضور حمید فرخ‌نژاد همیشه جلوی دوربین جذاب باشد. امیدِ فیلم هم انگار به همین بوده. به این که نمک‌های فرخ‌نژاد بتواند فیلم را یک‌تنه جلو ببرد و از آن همه بلاتکلیفی نجاتش بدهد. داده؟ نه گمانم.

یک زمانی آقای توحیدی قصه‌ای نوشته بودند با الهام از «مرشد و مارگریتا»ی بولگاکف که فیلمی شد به نامِ «گاهی به آسمان نگاه کن». هنوز که هنوز است سرهرمس با خودش فکر می‌کند این به‌ترین فیلم‌نامه‌ی آقای توحیدی بوده تا به حال. هنوز که هنوز است سرهرمس فکر می‌کند یکی از منسجم‌ترین فیلم‌هایی بوده که در ژانر زندگی پس از مرگ در سینمای حرفه‌ای ایران ساخته شده. هنوز که هنوز است سرهرمس گاهی یادش می‌افتد به آن تک‌گویی احمد آقالو در آن استخر خالی، به آتیلاپسیانیِ فیلم.

پ.ن. تیتراژ «دموکراسی تو روز روشن» به‌ترین جای فیلم است.

Labels:




2010-05-18

- آقا نافه دارین؟
+ نافِ چی؟




گل‌یا«پوچ»

1. «شاخ» پیمان هوشمندزاده بی‌بروبرگرد یک وسترنِ بومیِ استیلیزه است. با چیدمان مختصر و هدف‌مند از اجزایی که لازم داشته. پیمان هوشمندزاده همیشه برای سرهرمس مصداق آدمی است که نوشتن را از جای خوبی شروع کرده. مثال نقضی برای آن‌هایی که پیشینه‌ی وبلاگ‌نویسی را چیز خوبی برای یک نویسنده‌ی دنیای حروف سربی نمی‌دانند. «شاخ» یک مجموعه داستان پیوسته است و این پیوسته‌گی‌ را یک جور خوبی به رخ‌ات نمی‌کشد. یک جوری که می‌شود تک‌تک فصل‌ها را جداجدا خواند و تصویر کرد و حالش را برد. می‌گذارد بن‌مایه‌ی قصه آن پایین برای خودش خیس بخورد، گوشه‌ی لپ داستان. تا فصل پایانی که یک‌هو دوربینِ نویسنده یک زوم‌بکِ کلان می‌کند و یک لانگ‌شات اساسی نشانِ خواننده می‌دهد.

2. بیایید صبور باشید و اجازه بدهید سرهرمس با خیال راحت دوسه تا از درخشان‌ترین فصل‌ها را برای‌تان نام ببرد:

ستوان، مرغ ریقو، خروس ریقوتر
:خروسه گفت؟
یازده، یازده

3. خلاصه‌گی نمادگرایی می‌آورد. مثل طوفان که فرزندان ناهم‌گون می‌زاید، یا یک هم‌چه چیزی. تویِ خواننده ناچار می‌شوی هر عنصر را از میان عناصر محدودِ داستان، نماینده‌ی چند عنصر و مفهوم دیگر فرض کنی. مثل دمپایی‌ای که به پای مرغی وصل می‌شود. یا خروس، خروس با آن خراش‌داریِ خ اش و سوتی که در پایانش می‌کشد تا س اش تمام شود. بعد اگر تا این‌جای کار را با سرهرمس آمده‌اید، این را هم اضافه کنم که این جور خلاصه‌گی، این جور بوم سفیدی که جابه‌جا آثار کامل‌نشده‌ای از یک چیزی روی خودش دارد، راه به اروتیسم هم می‌برد. در یک اتاق سفید، سرتاپاسفید که باشید، تن برجسته می‌شود خودبه‌خود. غرایز اصلی هم به دنبالش. حالا این‌جا در این ناکجاآبادِ ماه‌های بعد از آتش‌بس، در این سنگر دورافتاده، در این پست نگهبانیِ بی‌فایده در گوشه‌ای از بیابان‌های جنوب، «سیا» و راوی، دو شخصیت اصلی قصه، مرغ و خروس، شخصیت‌های فرعی اما به شدت مهمِ قصه، ستوان و همه‌ی آن‌ چیزهایی که هربار می‌آید و با خودش می‌آورد و می‌برد، برجسته‌گی‌ها می‌شود تشنه‌گی، می‌شود فقدانِ زن و جنسیت و چالش‌های مرتبط با آن، می‌شود همه‌ی آن تم‌های اساسی که اساسن در دوران سربازی، در یک فضای استیلیزه مانند پادگان و نظایر آن، خودشان را نشان می‌دهند. پیمان هوشمندزاده سربازی را خوب جوری خلاصه کرده، تمام آن بیهوده‌گیِ مدامی را که لحظه‌لحظه با آن دست به گریبانی. تمام آن بی‌حوصله‌گی و تفته‌گی و بی‌انگیزه‌گی و مردانه‌گیِ کسالت‌بارش را.

4. در «شاخ» جنگ تمام شده. دشمنی وجود ندارد دیگر، در عمل. چقدر این به پوچ‌بودن کل ماجرا اضافه می‌کند. هدف اصلی، انگیزه و علت اصلی جای دیگری تمام شده و قهرمان‌ها ابزوردتر از پیش ادامه می‌دهند. حالا بیش از قبل نیاز دارند به ذره‌ای امید، ذره‌ای آرزو. حالا بیش‌تر از پیش احتیاج دارند به یک‌چیزهایی، مثلن؟ زن، زنانگی، شعر، نارنجی، وهم و خیال. تا برسند به توهم مطلق. به جنون.

5. فصلی که ستوان (رابطه‌ی ستوان و سیا را می‌شود یک جور دیگری، یک جورِ لاجرم‌هم‌جنس‌خواهانه‌ی دیگری هم تفسیر کرد که خودش یک قصه‌ی دیگر است، بماند برای بعد) مرغ و خروس را برای این دو سرباز می‌آورد، سیا به راوی می‌گوید: حالا ببین اینا چی‌کار بکنن باهامون. ایجاد کنتراست یکی از اصلی‌ترین کارکردهای حضور مرغ و خروس در فضای داستان است. وجودِ یک زوج، یک «به‌شدت» زوج. این که درست جلوی چشم‌شان خروس با تمامِ نمادگراییِ جنسی‌اش، با مرغ جفت‌گیری می‌کند، این که شهوت در این حد عریان و پراگماتیک همه‌ی آن چیزهایی را که دو سرباز از آن محرومند، به رخ‌شان می‌کشد. تا بعد در یکی از به‌ترین تصویرسازی‌های آقای هوشمندزاده، سیا یک کینه‌ای را از خروس به دل بگیرد، حوالی همان وقتی که از زنِ بیسیم‌چیِ دشمنِ سابق ناامید می‌شود. تا برسد به آن سکانسی که دشمنی‌اش با خروس، با این حیوانِ مغرورِ سلطه‌گر و مهاجم و «نر»، به اوج خودش برسد.

6. در فصل «بیست، بیست» روایت در یکی از پخته‌ترین حالت‌هایش اتفاق می‌افتد و این از آن جور جاهاست که باید برای پیمان هوشمندزاده کف زد. بی‌اغراق. راوی و سیا دارند گل‌یاپوچ بازی می‌کنند. در تمام طول فصل، در پیش‌زمینه. جهت نگاه‌شان اما مدام به سمت مرغ و خروس است که در پس‌زمینه هستند، و می‌مانند، ظاهرن. دیالوگ‌ها اما حول نوشتن «کاغذی، یادداشتی» به مثابه وصیت‌نامه می‌گذرد. فضا و آدم‌ها و حرف و عمل و نگاه‌شان چندپاره شده است. اما در این چندپاره‌گیِ ظاهری، ارتباط عمیقی میان آن‌چه در پس‌زمینه، زوجیتِ مرغ و خروس، اتفاق می‌افتد با مضمونِ حرف‌های دو سرباز ایجاد می‌شود. با خواست و انگیزه‌ و نیاز اصلی این دو.

7. یک فصلی دارد فیلم «کوهستان بروک‌بک»، جایی که دو قهرمان اصلی برای اولین بار تنِ هم را، خواهشِ بی‌سابقه‌‌شان را برای تنِ هم، کشف می‌کنند. عجیب‌ترین جای فیلم، سخت‌ترین جای فیلم برای کارگردان، درآوردن همین شهوتی است که خیلی هم به کلام درنمی‌آید. این که چه‌طور تنها ماندن و گیرافتادن و خلاصه‌گی مکان، یک چنین حس‌های نامالوفی را بیدار می‌کند. گرچه، سرهرمس هنوز هم ترجیح می‌دهد کوهستان بروک‌بک جور دیگری ادامه پیدا می‌کرد. می‌خواهم بگویم ورسیون شخصی سرهرمس از این فیلم معرکه، این جوری بود که بعد از آن شب عجیب، این دو نفر تبدیل به دو هم‌جنس‌گرای متعارف نمی‌شدند. اتفاقن می‌گذاشت تا آن شب بشود یک شب، یک شب عجیب و باورنکردنی.

Labels:





مقیاس درکِ محله و محلیت آدمِ پیاده است. این‌جوری است که سرهرمس دست عزیزانش را که می‌گیرد و قدم‌زنان و زرزرچرندگویان که پیاده‌روهای جورواجورِ محله را زیر پا می‌گذارد، بوی بلالِ کباب‌شده روی ذغال که به مشام‌شان می‌خورد، شیربلال مذکور را که به نیش می‌کشد، ویترینِ مغازه‌های تازه‌ را که تماشا می‌کند، از روی جوی‌ها و آب‌راه‌ها که می‌پرد، کنار ساختمان‌های نیمه‌تمام و تازه‌تمام که می‌ایستد، آمار فالوده‌ و سنگک و گوجه‌سبز و نان‌سفیدهای ساندویچی محل را که می‌گیرد، یادش می‌افتد به این که چقدر سال‌هاست که بی‌خود کوچه‌پس‌کوچه‌های محل را سوار بر سواری پیموده، بیهوده. بی که ایستاده باشد زیر درختِ تازه‌بارداده‌ی توت‌سیاه، و دستش را دراز کرده باشد به چیدن از سرشاخه‌ها.

این جبر جغرافیایی جبر جغرافیایی هم که می‌گویند رفقا، کم الکی نیست. این که ماست‌بندی و گالری و رستوران و نانوایی و پسرخاله و رفیق و بانک و شیشه‌بری و الخ‌ات در یک فاصله‌ای باشد از تو، که بشود پیاده گز کرد مسیر را. مدرسه و اداره و شرکت هم که اگر باشه که نورعلی‌نور است. اصلن راستش را بخواهید سرهرمس عمیقن فکر می‌کند این انگلیسی‌ها بودند که ساختار شهرهای ما را این‌جوری قاراشمیش کردند. جوری که طرف خانه‌اش تهران‌پارس باشد و محل کارش، جاده‌ی مخصوص. به قول ظریفی، این بابا یا باید کارش را عوض کند یا خانه‌اش را. حالا هرکس نداند فکر می‌کند سرهرمس خودش کوله‌اش را می‌اندازد پشتش، سوار دوچرخه‌اش می‌شود و با چهار تا رکاب می‌رسد به دفترش. نخیر. ناتوانیِ دست‌ها و پاها و فیلان‌های سیمانی هم هست. بدجور هم هست. اما آدم است دیگر، گاهی دلش می‌خواهد از دوست‌دارم‌هایش حرف بزند. از این که پسرک کیفش را بیندازد روی شانه‌اش، چهار تا کوچه را رد کند و وارد مدرسه‌اش بشود. از این که یک سبدی داشته باشد جلوی دوچرخه‌ی آدم، که از دور هم ساق‌های رعنای کرفس خودشان را نشانِ خلق بدهد. از این که یکی از نان‌ها را تا برسی خانه‌، هی غازی‌غازی کرده باشی تا آخرش. کلن این جوری است که ترافیک می‌شود ترافیک، با یک کافِ مشددِ لج‌درآر و سمج. مملو از بچه‌مدرسه‌ای‌های بی‌نوا و آدم‌بزرگ‌هایی که عمرشان را در گذر از این سوی شهر به آن سوی شهر، روزی دوبار، دارند تلف می‌کنند.

اصلن برویم بازنشسته‌ شویم نادرجان، نه؟




می‌گویند هِستیا بزرگ‌ترین خواهرِ زئوس بوده و برای فرار از تقاضاهای عاشقانه‌ی برادرانش پوزئیدون و آپولو، سوگند خورده که تا آخر عمرش دوشیزه باقی بماند. مانده یا نمانده‌اش را البته گاس که خودِ آقای زئوس هم نداند اما می‌گویند هستیا الهه‌‌ای بوده بی‌تاج‌وتخت، اما اجاقی داشته از آن خود، بی که منتِ مردی را بکشد برای گرم‌کردن و گرم‌داشتنش. بی که محتاج مردی باشد تا به انگیزه‌ی او گرما ببخشد اجاق را. برای خودش همین‌جوری گرم و نرم و مهربان بوده. آتش مقدسِ المپ را هم به همین خاطر سپرده‌ بودند دستِ او. هستیا ملایم‌ترین الهه‌ی المپ بوده و اگر که خوب دقیق شوید در اجاق‌های همیشه‌گرمِ خانه‌های‌تان، آن‌ها که کنارش زنی ایستاده، خردمند و خوش‌بو، که حواسش هست هر مردی، چهار ساله یا هشتاد و چهار ساله، به خانه که می‌رسد لاجرم به سراغش می‌رود به جست‌وجوی چیزی گرم برای خوردن، اثری از آثار هستیا را آن‌جا خواهید دید.




آمدم بگویم یک مجموعه‌ی خوبی انگار کم‌کم دارد جمع می‌شود این‌جا. یک جور معرفیِ ساده و بی‌اضافه، همراه با مشخصات دقیق هر اثر. سرهرمس کلن خوش‌حال است از این که یک چنین جاهایی باشد که آدم برود با خیال راحت یک دوری بزند در فضای نقاشی‌های آدم‌های جوان، نقاش‌های خوبی که صدای سازشان بعدترها بلندتر شنیده خواهد شد.



2010-05-12

می‌گویند رستوران‌های فرنگی را باید از استیک‌شان شناخت و قضاوت کرد. رستوران‌های ایرانی را با کباب‌کوبیده‌شان. معمارها را هم باید با خانه‌های کوچک‌شان دید. با زمین‌های تنگی که گاهی سراغ‌شان می‌آید. با کوهی از محدودیت. باید دید این جور پروژه‌ها را چه‌طور جلو برده‌اند، چه‌طور فضای جدید ساخته‌اند در آن تنگنا. چه‌طوری کاری کرده‌اند که احساس کنی داری در یک مکانِ «تازه» فضا را تجربه می‌کنی. و نه در زمین‌ها درندشتی که از چهارسو دید و منظره دارند، و معماریِ تندیس‌وار و مونومنتالی را در خود جای داده‌اند.

اولین باری که آقای آندو روح سرهرمس را «تاچ» کرد، وقتی بود که خانه‌ای را دیده بود که در زمینی به عرض سه و خرده‌ای متر ساخته شده بود. سرهرمس ماکتِ خانه‌ی آقای آندو را ساخت، تا شاید به رمز آن پی ببرد. بعد، سال‌ها بعد، هنوز هم سرهرمس دلش می‌خواهد یک‌بار از روی دستِ آقای آندو مشق کند. اصلن عینِ همان خانه را نعل‌به‌نعل بسازد. راستش، معماری هم از آن دسته کارهاست که باید گاهی تقلید کرد، موبه‌مو، تا یاد گرفت.

پ.ن. مساحت کل زمین زیر 60مترمربع است. فضای بنا در طول به سه قسمت تقسیم شده. جوری که یک حیاط مرکزی عمودی در وسط قرار دارد و ارتباطات افقی و عمودی بین فضاها از خلال آن صورت می‌گیرد. البته می‌گویند وقتی به آقای آندو گفته شد که در این خانه اگر کسی نصفه‌شب هوس حمام‌ کند، باید از وسط حیاط عبور کند، آقای معمار سکوت فرمودند. آقای تادا آندو Azuma House را در 1976، در اوزاکای ژاپن ساخته‌اند.





هوای همیشه‌آلوده‌ی تهران گاهی می‌شود مفر تنفس. خوب است آدم بعضی‌روزها تهران باشد. تهران بماند. یک نزدیکی‌ای داشته باشد با اتفاقات، کلن. پنجره‌هایش مدام به نکبت باز نشود. رنگ ببیند. امیدوار بشود حتا گاهی. امیدواری‌های ذره‌ذره. دیدنِ چهارتا آدم، رفتن از این دفتر به آن دفتر. این‌ها را که می‌گویم برای آن بابایی درک‌شدنی است که حجم عمده‌ی روزهایش را مثل یک آدم تبعیدی، یک جای دیگری دارد گذران می‌کند. وگرنه که شمایی که روزها و شب‌های‌تان در همین تهران می‌گذرد، لابد خنده‌تان می‌گیرد از این حرف‌ها. حق هم دارید. عادی می‌شود خیلی زود این جور چیزها. سرهرمس اما شهر را دوست دارد. جابه‌جاشدن را دوست دارد. این که صبح را این یکی دفتر باشی، ظهر بروی با یک عزیزی نهار بخوری، عصر را در آن یکی دفتر. همین که وسط ماجرا ماشینت را سُر بدهی میان خیابان، نماهای زندگی‌ات بشود تداوم نقطه‌چینِ داخلی/خارجی، بالاخره چشمت بیفتد به یک ذره‌هایی از امیدواری، چهار تا خبر خوب، ذره‌خوب هم بشنوی، همین‌ها خودش خوب است. زندگی‌ات را جلو می‌برد. لااقل خانه که می‌رسی دلت نمی‌خواهد همان لحظه پیک‌ات را پر کنی و به تراسِ ساکتِ سیگاردار پناه ببری.



2010-05-10

Robert Frank, London Street, 1951

سیاه و سفید، رنگ‌های عکاسی هستند. آن‌ها برای من حکم امید و ناامیدی را دارند و بشر همیشه در معرض آن‌ها قرار دارد.

رابرت فرانک


پ.ن. حیف است به خدا این شماره‌ی 32 حرفه‌هنرمند را هی ورق نمی‌زنید.

Labels:





اصلن هرکس باید عشرت‌آبادِ خودش را داشته باشد/ دارد.
عکس از آقای بِکس

خونه‌ی آجرِخشتی و حصیر و گلدون سفالی، بوی خیسی خاک بارون خورده‌ی باغ، بعدازظهرهای سایه‌روشن‌دار، جای خوب خواب، خواب خوب ِخوب، سحر صبح، شادی شب، طعم هزار ساله‌ی نان و پنیر و مهر، آغوش بی‌دغدغه، خنده‌ی بی‌منت، سورِ یکدلی ساعت با سرنوشت، آتش در دل ِآدم می‌گیراند یاد روزهای دور...

خانه‌ی مادربزرگم هم‌چه جایی بود. با یک درخت گردوی بزرگ. گلدان کوچکی که در آن برایم نعنا می‌کاشت و کیسه‌ی پارچه‌ایی آویزان از سقف پُرگردو. بستنی قیفی پاک که از یخدان یخچال نازل می‌شد. کم از آیه‌ی رحمت نبود. کف الوارپوش پُرصدا که وقت خواب بعدازظهر، پیرزن را وا می‌داشت با صدای نیمه‌خوابش هشدارم بدهد که نروم سراغ انباری. انباری پر بود از شماره‌های صحافی‌شده‌ی سپیدوسیاه و توفیق و ر. اعتمادی: تویست داغم کن، یک لحظه روی پل...

درختچه‌ی سیب‌گلاب، کش‌رفتن سیگار از کیف خاله‌ی کوچک، کاست افسر شهیدی که می‌خواند: روزی که از تو جدا شم روز مرگ خنده‌هامه روز تنهایی دستام فصل سرد گریه‌هامه

پیرزن را عاشقانه دوست داشتم. دوستم داشت. سه‌ساله بودم که تنهایی سفر یک‌ماهه‌ی پدر و مادر نصیب من شد و بانی کشف مادربزرگ که تا لحظه‌ی آخر رفتنش نزدیک‌ترین کس هم بودیم. شب قبل رفتنش، در بیمارستان ازش پرسیدم: چطوری خوشگله؟ با لبخند کمرنگی گفت: دارم می‌میرم. با خنده پرسیدم: میترسی؟ یک جوری نچ گفت که معنی خود اطمینان بود. گاهی با خودم فکر می‌کنم پیرزن مهربان حتما ترسیده بود. مگر می‌شد که نترسید. اما دل دریایی و مهر بی‌منت فکر غصه‌دارشدن پسرکش بود...

پرتم کردی به هزار توی یاد...

ادریس یحیا





2010-05-09

Gregory Colbert

Labels:




2010-05-08

Gerhard Richter, Sabine, 51.7 cm x 36.7 cm, 1995

Labels:




2010-05-05

یک وقت‌هایی آدم باید قدرت مچ‌میکینگ داشته باشد ورای زمان و مکان. مثلن؟ آقای ژازه تباتباای (یا "یی"؟) چند سال پیش تمام کرد. قبل از این که سرهرمس موفق بشود دستش را بگذارد در دست‌ آقای تیم برتن. حتا قبل از آن که انیمیشنِ «شماره‌ی نُه» را ببیند و افسوس بخورد که آن‌قدر قدر ندید و ندیده‌ ماند مجسمه‌هایش که آقای تیم برتن یک گروهی را حمایت کرد تا این انیمشن را بسازند. آقای سینایی یک مستندی دارند درباره‌ی آقای ژازه. بخت یار نبوده با سرهرمس لابد که هنوز ندیده این تصویرها را، لابد از داخل خانه‌ی یکی از غریب‌ترین آرتیست‌های این مملکت.

پ.ن. خوبی خانمِ آیدا این است که آدم را گاهی یاد یک هم‌چه چیزهایی می‌اندازد.

Labels:




2010-05-04

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت/ آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد

این را چنان‌چه استحضار دارید آقای حافظ چند سال قبل گفته بود. برحسب تصادف آقای مرحوم هدایت هم عین همین عبارت را برداشته نوشته بود جای دیباچه، صفحه‌ی اول «داستان آفرینش»ش، چاپ دهلی یا کلکته. داستان آفرنیش را یادتان هست راستی؟

توصیه می‌کنم این پست آقای کمان‌گیر را بخوانید. درست و بی‌ذره‌بین هم بخوانید. (من هی یاد آن بعدازظهرِ خانه‌ی هنرمندان می‌افتم. موضوع صحبت و بحث کم‌وبیش همانی بود که در آن فتنه‌ی کذایی گودری بود. وقتی این پست آقای کمان‌گیر را می‌خوانم می‌فهمم که چرا این همه فرق دارد تاریکی با تاریکی. چرا آن جا گونه‌ها را بوسیدیم و خداحافظی کردیم، این‌جا این‌طور یقه‌ جر دادیم و خشتک، بی‌خداحافظی هم رفتیم پی کار خودمان) حالا چرا می‌گویم ذره‌بین؟ ذره‌بین کارش درشت‌نمایی یک جزء است در کل. ذره‌بین که دستت گرفته‌ باشی، آن‌قدر مجذوب اجزاء می‌شوی که گاهی کل را فراموش می‌کنی. بس که زیر ذره‌بین چیزها جور دیگری به نظر می‌رسند. مثلن؟ مثلن وقتی آن آقا در گودر می‌نویسد که (نقل به مضمون) حرف‌های شادی صدر مثل حرف‌های کسی بود که مدت‌ها گلویش را گرفته باشند، بعد یک لحظه که رهایش کنند صدایش خب نمی‌تواند دیگر آرام باشد. لاجرم داد می‌زند. فریاد می‌زند. فریاد هم که زدی درجه‌ی حرارت بحث را بالا برده‌ای. بالا که بردی طرف مقابل هم عمدتن با همان ولوم جوابت را می‌دهد. بعد دیگر اسمش گفت‌وگو نیست، بحث نیست. می‌شود داد و بی‌داد. حالا این وسط کسی هم بیاید بگوید آرام حرف بزنیم خب، بیاید بگوید تو این‌جای حرفت را درست گفتی، آن یکی آن‌جایش را، می‌شود مصداق آدم محافظه‌کار. وسط دعوا که نمی‌شود آرام حرف زد. اگر هم زدی کسی حرفت را گوش نمی‌کند. فوقش صدایش را بالاتر می‌برد. برنده کسی است که صدایش بلندتر بوده. بعد آقای مذکور در همان نوت اضافه می‌کند که این هردو طبیعی است. یعنی گریزی از این نیست که وقتی زنی از ظلم‌های تاریخی‌ای که بر او و هم‌جنسانش می‌رود بخواهد حرف بزند، داد بزند. (می‌شود داد نزد، قبول دارم، اما انتظار زیادی است و طبعن باید کف زد برای کسی که بتواند. خود من؟ از کجا معلوم بتوانم. توانسته‌ام هربار که آب دیده‌ام؟ نه به گمانم) همان قدر هم نتیجه‌ی طبیعیِ این رفتار این است که طرفت به «اصل» حرف و منظورت گوش نکند. حرف‌های علی در گودر را تکرار می‌کنم چون به نظرم نمونه‌ی درستی از واکنش به موضوع بود.

مثلنِ دوم. آقای خوابگرد پیشنهادِ انتخاب کتاب سالِ وبلاگ‌نویسان می‌دهد. ذره‌بین‌به‌دستان تمام حواس‌شان می‌رود به این که نکند آقای خوابگرد از این ماجرا بهره‌ی شخصی ببرد. نکند محبوبیت کسب کند. نکند از کیسه‌ی کل وبلاگستان کردیتی به حسابش واریز شود. ابروهای‌شان را بالا می‌برند. خط می‌کشند زیر کلمه‌ها. می‌خواهم بگویم دچار فقدانِ حسنِ ظن شده‌اید. مشکوکید به ملت. پارانویا دارید مگر؟ خدا خیرش بدهد آن بابایی را که اولین بار وضع کرده بود که همه بی‌گناه‌اند مگر این که خلافش ثابت بشود. حرف از دهان طرف درنیامده تا فرحزاد رفته‌ایم دنبال نیت‌های پلید نویسنده.

آقای حافظ البته معصوم نبوده. این را همه می‌دانند. اما حواسش بوده که گاهی لازم است آدم کلن خطاپوش باشد. لغزشی هم اگر بود، متناسب با همان واکنش نشان دهد. این عدم تناسب واکنش با کنش اصولن از آن چیزهاست که سرهرمس دل پُری از آن دارد. خیلی وقت‌ها می‌شود یک تذکر آیین‌نامه‌ای داد و رد شد. (یا کنار ایستاد و تماشا کرد نازلی‌جان :دی) ذره‌بین‌به‌دست‌ها تذکر می‌دهند، با صدای بلند هم تذکر می‌دهند، رد هم می‌شوند، اما از روی طرف.

هیاهو من یکی را خسته می‌کند. بدجوری هم خسته می‌کند.





سال 82 بعد از زلزله بم، اردشیر رستمی طرحی کشیده بود از ویرانه های بم. با شعری از عبدالله کوثری ( ای بی کرانه/ خاک را پهنا مگر چند است/ که با هم زیستن را از این گونه دشوار می کند؟ ). بعد نشد که داشته باشمش. یادم هست پرستو در وبلاگش کلی پز داده بود که خریده. این گذشت تا چند سال بعد که در اتاق دوستی دیدم و گفتم که چقدر دلم می خواست که منم داشته باشمش. و دوستم گفت که خیلی اتفاقی دو تا خریده وفکر کرده شاید بچه ها بخواهند و هیچ کس نخواسته و مانده در کمد... الان روی دیوار اتاقم است.

امشب که دوستی یک شماره خیلی نایابی از یک مجله ای را خواست و یادم آمد که 4 سال پیش دو تا خریدم. الان 4 سال است در میان کوهی از مجلات مانده، که مطمئن بودم یک روز صاحبش پیدا می شود. حالا واقعنی باور کردم که اشیاء و چیزها صاحب واقعی شان را پیدا می کنند.

علیلطفی از خلال گودر



2010-05-02


وودی هارلسون (کارتر پیجِ سوم) مرد ثروت‌مندی است که روی بقایای عظمت و افتخارات تاریخی پدر و پدربزرگش (کارتر پیجِ دوم و اول) قدم می‌زند. با زنانی که شوهرانی با نفوذ و ثروت‌مند دارند معاشرت می‌کند. آن‌ها را در خرید و قدم‌زدن و کارت‌بازی همراهی می‌کند. یک «گی‌بست‌فرند» به تمام معنا، و معتمد. (راستی اسم فیلم را می‌شود با توجه به فحوا، «همراه» ترجمه کرد؟) اما the walker یک فیلمِ ژانر هم هست. آدمی که گیر می‌کند وسط دسیسه‌های جمعی از آدم‌های منتفذ. وسط بازی‌های سیاسی و بالطبع، مالی. آدمِ ساده و صادقی که از اعتمادش سواستفاده می‌شود. و از آن جایی فیلم، فیلمِ ژانر می‌شود که برای اعاده‌ی حیثیت از خودش، بلند می‌شود به جست‌وجوی حقیقت. قتلی اتفاق افتاده و کارتر مظنون اصلی‌ست، چون دارد از راز دوستش، زنی از دایره‌ی همان رفقای پای میز، محافظت می‌کند. به مثابه یک کارآگاه خصوصی می‌گردد دنبال قاتل تا جایی که کل ماجرا بدل می‌شود به چالشی برای کارتر، برای ماندن یا ترک‌کردنِ میزِ بازی‌ای که پایه‌هایش بر خیانت استوار است.

انتخابِ آقای شریدرِ فیلم‌نامه‌نویس، این که قهرمانِ نوآر آدمی باشد نرم‌خو، و هم‌جنس‌گرا، بازی ظریفی‌ست با ژانر. انگار که بخواهد در تنهایی این آدم اغراق کند. در موردسوءاستفاده‌‌قرارگرفتنش. اما هم‌زمان شکافِ فیلم با ژانر هم درست در همین نقطه اتفاق می‌افتد. قواعد ژانر حکم می‌کند که زنی باشد که دیوار اعتماد آقای قهرمان را سوراخ کند. زنی که اتفاقن مورد توجه ویژه‌ی آقای قهرمان هم هست. زنی که قرار بوده در گرماگرمِ کشفِ ماجرا «همراه» مرد باشد و درست از همین جای‌گاه خیانت خواهد کرد. از این منظر قهرمانِ ژانر تنهاتر می‌شود: نه‌تنها از معشوقش رودست خورده، که در بازیِ کشف حقیقت هم هرچند به ظاهر برنده، اما در نهایت بازنده‌ای حقیر است. (سرهرمس به شدت یادِ «شهر چینی‌ها» افتاد، همین الان) آقای کارتر اما این شانس را دارد که معشوقش، مردی عکاس، در پرده‌برداری از حقیقت کنارش ایستاده است، تا آخر. این جوری لااقل وقتی در آن سکانس پایانی، دعوتِ آن چهار زنِ متنفذ را برای «بی‌خیال‌شدن» و برگشتن به میز بازی را رد می‌کند، وقتی عکسی را که سندِ خیانت خانمِ لین است به او پس می‌دهد، خیال‌مان راحت است که عشقی این وسط فنا نشده. صرفن دیوار اعتمادی فرو ریخته است و رفاقتی.

پس چرا هنوز این همه «دل‌گیر» از پای فیلم بلند می‌شویم؟

پ.ن. اگر شما هم مثل سرهرمس هربار که این حیوانِ دوست‌داشتنی (آقای وودی هارلسون را می‌گویم) را داخل قاب فیلمی می‌بینید به وجد می‌آیید، تماشای این فیلم را از دست ندهید.

Labels:



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024