« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2006-10-29


1
«آداجیو» اصطلاحی بود که بتهوون معمولن برای موومان‌های آرام خود به کار می‌برد که به معنای «راحت» یا «در کمال آرامش» است، گرچه بعد از دوران کلاسیک این اصطلاح حسی از تنهایی یا جدی‌بودن و حتا خبر بد را القا می‌کرد.

داشتیم فکر می‌کردیم اگر روزی بخواهیم اسم این بارگاه را تغییر دهیم، همین آداجیو را برای‌اش انتخاب می‌کنیم. آداجیوی که البته تلفظ ایتالیایی‌اش آداجو است. (این آخری را فقط و فقط محض گل روی خانم فرانکلین‌مان نوشتیم مکین!)

2
به موسیو ورنوش‌مان می‌گوییم: برادرجان این چه بساطی است راه انداخته‌ای تو آخر؟! ایرمای بی‌چاره دارد حیف می‌شود. حالا شاه‌عباس نشد، سید گم شد، سیمون نه‌بدترش را یک کاری کرد، آلوارزِ نیمه‌مرده حرف‌اش حرف نیست، خودت که هستی عزیز دل‌ام. دستی بالا کن. حیف می‌شود این زن. دماغ‌اش را بالا می‌کشد. دست‌اش را از داخل جیب پالتوی‌اش درمی‌آورد و نرمه‌ی گوش‌اش را می‌مالد. بعد دوباره دست‌اش را داخل جیب پالتو می‌کند. روی‌اش را می‌کند به طرف پنجره. سرفه‌ی کوتاهی می‌کند و دوباره به ما نگاه می‌کند. همان‌طور خیره، خالی، ممتد. زانوهای‌مان ذق‌ذق می‌کند. می‌نشینیم لبه‌ی تخت. از روی پاتختی سیگاری برمی‌داریم. دنبال فندکی می‌گردیم که نیست. سیگار خاموش را می‌گذاریم گوشه‌ی لب‌های مبارک‌مان. می‌گوییم دارد دیر می‌شود موسیو. بلند شو برویم پیش آلبرت قهوه‌ای و گپی بزنیم و فوتبال ببینیم. می‌گوید ایرما تنفس میان هق‌هق‌های من بود هرمس. چیزی شبیه گریه‌های بی‌صدایی که میان دو ضجه، در درون اتفاق می‌افتد. گیرم که خنده‌ای هم بماسد روی لب‌ها. از جیب پالتوی‌اش کبریت بیرون می‌آورد. تکان‌اش می‌دهد. دوباره در جیب‌اش می‌گذارد. نوک انگشت سبابه‌اش را می‌کشد به دیوار. انگار دارد نقشی می‌کشد. می‌گوید تازه‌گی‌ها حرف که می‌زند ایرما، صدا ندارد. فقط حرکت لب‌ها و گونه‌ها و چشم‌ها و ابروها است. سید را از جورِ گفتن‌اش می‌فهمم. و فقط همین را می‌فهمم هرمس. هروقت از یکی بریده‌ام و دارم به یکی دیگر دل می‌بندم، ایرما به دادم می‌رسد. بغل‌ام می‌کند. سفت و سخت. همیشه همان‌جا است. میان دو هق‌هق. ته سیگار از فرط ماندن چسبیده است به لب پایینی. با درد جدا می‌شود. این را بلند می‌گوییم. می‌گوید من هم با درد جدا می‌شوم هر بار از ایرما. از آغوش‌اش. هر بار که این ورنوش بی‌صاحاب را می‌بینیم، روح‌مان از چند جا ترک می‌خورد. هزار سال باید بگذرد تا جوش بخورد. می‌گوییم تو عین روزهای شنبه‌ای موسیو. گه و تلخ! تکه‌ای از پوست لب پایین‌مان به ته سیگار چسبیده است. جای‌اش می‌سوزد. می‌گوییم جای‌اش هم می‌سوزد. چایی داری؟

3
توپاچه‌کردن که شاخ و دم ندارد مکین، دارد؟!

4
این MVRDV هم از آن ‌غول‌های شما آدم‌های فانی هستند ها! ما که برای‌مان واجب عینی است هرازچندگاهی سری به سایت فوق‌العاده‌شان بزنیم و چرخی بزنیم. این‌ها ثابت کرده‌اند که می‌شود گروهی معماری کرد و نتیجه گرفت. آن هم درخشان! نوع نگاه‌شان به مساله همیشه برای‌مان غبطه‌انگیز بوده است. جسارت را مثلن در آن پروژه‌ی شهر خوک‌های‌شان باید ببینید که امیدواریم در سایت‌شان باشد. ها! راستی استخدام هم می‌کنند. البته فعلن جاب‌آفرشان فقط برای ریسپشن است! ما که اگر در بلادشان بودیم، به بهانه‌ی همین جاب‌آفر هم که شده سری به دفترشان می‌زدیم و گاس که لاسی هم با ایده‌های معرکه‌شان! (راستی لاس‌وگاس یعنی شاید لاسی هم زدیم؟!)

5
چند ماه‌ای (صرفن برای این که ماهی خوانده نشود!) گذشته از آن ماجرای فیلم‌های و کتاب‌های جزیره‌ی تنهایی‌مان ها! سر هرمس مارانای بزرگ دوباره هوس کرده است لیست پنج‌تایی کتاب‌ها و فیلم‌هایی که می‌خواهد با خودش به جزیره‌ی تنهایی‌اش ببرد، به‌روز کند. نگاه کنید:

کتاب‌ها

وجدان زِنو (بعله، هنوز هم!) نوشته‌ی ایتالو اسوِوو
خوبی خدا مجموعه‌داستان به ترجمه‌ی آقای مترجم! (لینک‌شان همین بغل موجود می‌باشد!)
شهرهای نامریی (تعجب کردید ها؟!!) نوشته‌ی حضرت آقای کالوینو
نزدیکی یا intimacy (اگر خانم نیکی کریمی قول بدهند آدم دیگری آن را ترجمه بکند!) نوشته‌ی حنیف قریشی
آزاده‌خانم و نویسنده‌اش، چاپ دوم یا آشویتس خصوصی دکتر شریفی (چون راست‌اش یادمان رفته و باید دوباره خوانده بشود!) نوشته‌ی آقای رضا براهنی

فیلم‌ها

Beyond the clouds به کارگردانی آقای آنتونیونی و به همراهی آقای وندرس
In the mood for love به کارگردانی آقای وونگ کار وای
گزارش به کارگردانی آقای کیارستمی
Dreamers به کارگردانی آقای برتولوچی
و البته سری کامل فرندز (اگر خانم مارانای دوست‌داشتنی‌مان هم با ما بیایند!)

6
یکی ما را ببرد سلمانی لطفن!

7
این‌جا نوشته‌ایم دسته‌گل و هرچه فکر کردیم یادمان نیامد درباره‌ی آن چه باید می‌نوشتیم! بعد یادمان آمد که موضوع دسته‌گل‌ای بود که برای ختم عزیزی باید سفارش می‌دادیم! بعضی مرگ‌ها چه آسان می‌آید و می‌رود. بغض‌اش هم زود می‌ترکد یا هرگز نمی‌ترکد و می‌ماند برای هزار سال بعد.

8
آن لیستِ بندِ پنج البته کتره‌ای نیست. چیزهایی بود که دفعتن یادمان آمد.

9
این خانم شکیبای ما را دست‌کم نگیرید. گول جدیتِ وبلاگ‌اش را هم نخورید. آن‌قدر موجود نازنین‌ای است که هیچ‌وقت آن‌ همه دانسته‌ها و تاملات‌اش را به رخ هیچ‌کس نکشیده است. معاشرت و مصاحبت‌شان که همیشه برای ما غنیمت است. راستی از کجا پیدای‌شان کرده‌اید آقای ب؟!

10از الان بگوییم که بعد غر نزنید! ما قرار است در ماه‌های دی و بهمن برای مدتی معلوم و موقتی از دنیای شما آدم‌های فانی پر بکشیم و به ملکوت اعلای‌مان برگردیم. واضح و مبرهن است که سر هرمس مارانای بزرگ، این دو ماه که سپری شد، حالا گیریم یکی دو هفته چپ و راست، برمی‌گردد درست همین‌جایی که بود. شما از رو نروید و کامنت‌دانی ما را آباد کنید. پیشنهاد می‌کنیم اصلن برای این که چراغ این بارگاه روشن بماند، هروقت از این‌جا رد شدید و کامنتی گذاشتید، بروید پینگ‌مان کنید که ملت هم حال‌شان را ببرند! گاس هم که هر کدام‌تان نوبتی، یکی از پست‌های وبلاگ‌تان را در همین کامنت‌دانی ما بنویسید که راه‌مان ادامه داشته باشد! نکردید هم نکردید البته، مکین که هست!




2006-10-23


1
مقادیری لینک به این بغل اضافه شده است که گاس توضیح مختصری بخواهد برای شما آدم‌های فانی! این خانم نازلی‌ی البته با آن خانم نازلی (ریزالتِ خودمان) کمی توفیر دارد. یکی این که درست مثل همان خانم نازلیِ خودمان، خیلی مرتب آپ‌دیت می‌فرمایند! خانم ژرفای جدید هم البته توفیر چندانی با خانم ژرفای قدیم ندارند. فقط از یک خانه‌ی اجاره‌ای تروتمیز به یک ملک شخصی نوساز نقل مکان فرموده‌اند که انصافن معمار خوبی هم داشته است. ما از این بالا دوست داریم این طور فکر کنیم که خانه‌ی قبلی آپارتمان بوده و این یکی ویلایی است! آقای داور نبوی هم گویا دوباره چراغ دووم‌دام را روشن فرموده‌اند و از قضا هنوز فیلتر نشده و به قول خانم زیتون‌مان، مثل کره می‌شود سراغ‌اش رفت و حالی برد! آقای امیرمهدی‌خان حقیقت هم که تکلیف‌شان روشن است. مترجمی با این وسواس و سابقه‌ای به این خوبی: مترجم دردها و البته این کتاب رویایی و روان و سلیس و فوق‌العاده‌ی خوبی خدا که چند مدتی است قصه‌های‌اش ول‌مان نمی‌کند! به این آقای مترجم الحق که باید بابت انتخاب درست‌شان احسنت گفت. و می ماند آقای فول متال جکت با آن طراحی های خوب و بامزه که خودش یک قصه ی دیگر است.

2
یک چیز بی‌ربطی یادمان آمد. خانم شین نوشته بودند که به یه آدم فانی که تازه وارد رشته‌ی معماری شده است، چه می‌شود گفت. اگر ما بودیم می‌گفتیم (از آن تعریف‌های کلی و مزخرف و قصار ها!): معماری چیزی جر انتخاب درست نیست فرزندم!

3
حالا که داریم قصار ردیف می‌کنیم این را هم به یک دانشجوی صفر‌کیلومتر ادبیات بگوییم که ادبیات چیزی جز خالی‌بندی شرافت‌مندانه نیست!

4
دیروز از دفتر مقام معظم زنگ زده بودند که شما که آن بالا هستی بیا عضو افتخاری ستاد استهلال بشو! راست‌اش ما اول فکر کردیم کسی دچار یبوست شده است! بعد که خوب فکر کردیم دیدیم ما که از این بالا همیشه داریم ماه را می‌بینیم. تکلیف‌ شما آدم‌های فانی هم با دل‌تان!

5
«خدایا کاری کن تا آخر عمر، بی‌اعتقادی به تو را از دست ندهم.»
این را یکی می‌گفت که سر چهارراه ایستاده بود و قرآن جیبی می‌فروخت.

6
به موسیو ورنوش می‌گوییم برادر من، چرا این همه ناامیدی؟ می‌گوید (در حالی که چشم‌های‌اش را ریز کرده و به نقطه‌ای نامعلوم در دوردست خیره شده و دست‌های‌اش را در جیب پالتوی بلندش فرو کرده) تو هم از سرِ ناامیدی است که این همه در هر چیزی به دنبال نکته‌ی مثبت‌اش می‌گردی!

7
حال‌مان خوش است. روح‌مان سرشار است. هنوز پاییز هست. ذخیره‌ی شراب‌مان باقی است. خانم مارانای دوست‌داشتنی‌مان را نگاه می‌کنیم. گونه‌های جناب جونیور را می‌بوسیم. قصه‌ای می‌خوانیم. فیلمی می‌بینیم. گاهی هم یواشکی و دور از چشم اغیار، نوستالژی خون‌مان را با دوسه‌تا از ترانه‌های قدیمی آقای داریوش، نوسان می‌دهیم.

8
دو کلمه هم بنویسیم که دو bit چیز مفید از آن بماسد!

8-1
آقای ران هاوارد البته قطعن از تجربه‌ی اقتباس در هری‌پاترهای سینمایی استفاده‌ی بسیار کرده‌اند که این رمز داوینچی به این شسته‌رفته‌گی درآمده وگرنه هنوز افتضاح هری‌پاترهای اول را یادمان هست. خب باز هم البته در این تبدیل‌ها همیشه یک چیزهایی از دست می‌رود و یک چیزهایی به دست می‌آید. اصولن مقایسه‌کردن یک داستان و نسخه‌ی سینمایی‌اش خیلی هم کار پرفایده‌ای نیست. دو تا مدیوم جدا است دیگر. گیر ندهید! بروید دنبال این که ببینید فیلم ساخته‌شده، به خودی خود چه‌قدر استوار است و روی پای خودش ایستاده. رمز داوینچی مایوس‌مان نکرد با آن که کلی پیش‌فرض برای خودمان داشتیم و گاس هم که همین شد که این همه دیدن‌اش را عقب انداختیم. از انتخاب‌های درست و خیلی درست هنرپیشه‌ها بگوییم و حسرتی برای شخصیت ژاک سانیر که ای‌کاش با توجه به نقش ویژه‌ای که در داستان، به رغم حضور کم‌اش، دارد و عملن این او است که کل پلان قصه را از پیش چیده، هنرپیشه‌ی معروفی انتخاب می‌شد. کسی با چشم‌هایی باهوش و استثنایی. نمی‌دانیم شاید سر شون کانری عزیزمان. بعد هم که فضاسازی قصه، دقیقن منظورمان طراحی صحنه و لوکیشن است، کاملن قابل قبول بود و در شان تصویرهایی که هنگام خواندن کتاب، در ذهن‌مان ساخته بودیم. شخصن آن تمهید تصویری خیابان و حضور نامحسوس آدم‌های قرن‌های گذشته در زمان حال، هنگام ورود سوفی و لانگدن به مقبره‌ی سر آیزاک نیوتون را دوست داشتیم. این را هم بگوییم و برویم که نیمی از لذت خواندن داستان مذکور، به همان زحمات و پانوشت‌های مفصل و خواندنی آقای شهرابی و خانم گنجی بود. شنیده‌ایم در چاپ‌های آخر، حذف شده است. حیف!

8-2
تصور کنید آقای روبرتو بنینی عزیز نشسته یک دل سیر زیرزمینِ آقای کوستاریتسا (نگفتید بالاخره خانم 76 ؟!) و talk to her آقای آلمادوآر را دیده و بعد یک نگاهی به پشت سرش، میراث گران‌قدر آقای فلینی کبیر انداخته و بعد یک فیلم شیرین و نرم و ملایم و روان و لذت‌بخشی ساخته به نام ببر و برف. (که حکمن این ضرب‌المثل ایتالیایی در باب مجاورت دو امر ناممکن، باید معادلی به‌تر در فارسی داشته باشد.) اگر پرسونای بنینی را دوست دارید (مثلن همانی که در زنده‌گی زیبا است، بود) بنشینید در یک وقت گل و گشادی این فیلم را ببینید و حال‌تان را به‌بود ببخشید و بخندید.
خودمانیم این پرسونای خالی‌بندِ شیرینِ خانواده‌دوستِ آقای بنینی هم از آن دروغ‌های شیرین سینما است! حالا جماعت محترم نسوان هی نروند شخصیت ساپورتیو ایشان را هی بزنند در فرق سر مردان‌شان ها! این ها همه فیلم است، دروغ است، واقعن که یارو یک روزه نرفته عراق تا به هر قیمتی جان آن خانم را نجات بدهد که!
آها! یک سورپرایز بامزه هم آخر فیلم دارد که نمی‌گوییم!

9
ما یک مدتی است (در مایه‌های پنج‌شش سال!) که شرمنده‌ی خانم مارانای دوست‌داشتنی‌مان هستیم. کسی از رفقا و اذناب نسخه‌ی دی‌وی‌دی زنده‌گی دوگانه‌ی ورونیک را ندارد برای‌مان به همان آدرس المپ، بفرستد؟ از وقتی یادمان می‌آید ما هی داشتیم از این فیلم آقای کیشلوفسکی (خانم 76 ؟!) تعریف و تمجید می‌کردیم که آتش‌مان زده است و داغان‌مان کرده است و دل‌مان را برده است و یک سکانس‌اش می‌ارزد به کل دکالوگ و سه‌رنگ (حالا کمی هم اغراق کردیم، به‌تان برنخورد!) و خانم مارانا هم هی گفته که بابا اینو گیر بیار منم ببینم و ما هی سکوت کرده‌ایم و موضوع صحبت را عوض کرده‌ایم! خلاصه که یک هلپی بفرمایید، جای دوری نمی‌رود! (گاس که دادیم هرمافرودیت ماچ‌تان کند!)

Labels:




2006-10-17



1
ماجرای داش‌آکل و طوطی مربوطه را که یادتان هست، این جناب نقطه یک سری پایان مدرن بامزه برای‌اش نوشته‌اند که به خواندن‌اش می‌ارزد.

2
خانم زیتون هم آن خانمی را که تازه مسلمان شده بود و در برنامه‌ی آشغال کوله‌پشتی شرکت کرده بود و شویی راه‌انداخته بود که دم خروس‌اش بدجوری هویدا بود، در این‌جا هجو بامزه‌ای نموده‌اند که اگرچه یخده دیر داریم لینک می‌دهیم اما باز هم خواندنی است. توضیح این که سر هرمس مارانای بزرگ متاسفانه برنامه‌ی مورد نظر را ندیده است تا لذت وافری هم همان وقت تماشای اصل قضیه ببرد. این هم از خواص تله‌ویزیون ندیدن است!

3
داریم برای خودمان یک تقسیم‌بندی محتوایی در باب وبلاگ‌نویس‌های مهاجر و وبلاگ‌نویس‌های مقیم وطن می‌نماییم که اگر قسمت‌تان شد، روزی همین‌جا قلمی‌اش خواهیم کرد. گفتیم یک آنونسی داده باشیم! بیش‌تر در این باب که موضوعات و دغدغه‌های این دو گروه تقریبن قابل مقایسه است و یک امتیاز بزرگ برای مقیم‌های وطن این که برای نوشتن خیلی راحت‌تر از کدها و نشانه‌‌های موجود در پیرامون‌شان استفاده می‌کنند و کم‌تر مجبور به توضیحات می‌شوند! (حالا این مکین نیاید هی کامنت بدهد که سر هرمس جان ما که می‌دانیم این هم از همان چیزهایی است که هیچ‌وقت روی پابلیش به خودش نخواهد دید ها!)

4
خانم مارانای دوست‌داشتنی‌مان پشت فرمان هستند و در جاده می‌رانند. جناب جونیور در کنار ایشان، در صندلی مخصوص‌شان در شُرُف امر خطیر خواب هستند. ما هم برای خودمان عقب ماشین یله شده‌ایم و چیزکی می‌خوانیم. (آواز نه ها!) خانم مارانا با آن‌چنان صدای بهشتی و لطیف و زیبایی برای جناب جونیور لالایی می‌خوانند که ما هم خواب‌مان می‌‌برد! خوابی آرام، عمیق، دل‌چسب و ملایم. بیدار می‌شویم بعد از یک ساعت. هوا گرگ و میش است. به مازندران وارد شده‌ایم. رنگ سبز و کبودی دم غروب، احاطه‌مان کرده است. بدجوری هوس آب‌جو می‌کنیم.

5
زئوس خیرش بدهد که یک دو روزی بین قضیه فاصله انداخت تا یک تعطیلات خوشی برای‌مان جور شود که هوای شمال در این وانفسا، خرس را آدم می‌کند، چه برسد به شما دوست عزیز! البته سعی خودمان را کردیم رعایت کلیت قضیه را بکنیم و ودکای خون‌مان را محدود نگه داشتیم و به‌جای‌اش، شراب خون‌مان را افزایش دادیم که خیرش به اموات همه برسد به حق افرودیت‌مان! غروب روز بازگشت هم نشسته بودیم روی تراس، رو به دماوندمان، کبودی شفاف غروب بعد از باران را سیاحت می‌کردیم و شراب‌مان را می‌خوردیم و گرم می‌شدیم و زنده می‌شدیم و روح‌مان هی پرواز می‌کرد و بالاتر می‌رفت. خانم ماریزا هم که همیشه این جور اوقات، با صدای ملکوتی‌شان، لحظه‌های شکوه‌مان را رنگ‌آمیزی می‌کنند. یادمان باشد یک کرسی کنار آقای فردی مرکوری به ایشان در پانتئون خصوصی‌مان بدهیم.

پ.ن. دلیل خاصی ندارد. همین‌جوری حال‌مان زیادی خوب بود، به قول خانم ژرفا خواستیم بنویسیم‌اش که یادمان بماند!

6
آقای ب از کارهای عقب‌مانده‌ی بعدازسفر گفته بودند. به آن، وبلاگ‌های خوانده‌نشده و کامنت‌های مرورنشده‌ی پست‌های قبلی ملت را هم اضافه کنید، درد مکین و ما را می‌فهمید!

7
واقعن مجازات آدم‌ربایی و گروگان‌گیری یک پسر طفلک 9 ساله، آن هم به مدت 45 روز، همین 15 سال حبس تعزیری و نیم‌دیه‌ی آدم و 200 هزارتومان پول است؟! شما آدم‌های فانی زده به سرتان؟! در المپ ما، مجازات هرگونه آزار و اذیت و ارتکاب جرمی نسبت به کودکان و خردسالان، نقره‌داغ، بستن به چهار اسب سرکش، دریدن و سوزاندن تمام اعضا و جوارح بدن فرد خاطی است. با کسی تعارف هم نداریم! با این قوانین مجرم‌نوازتان گور خودتان را عمیق‌تر کرده‌اید!

پ.ن. بعضی از این خبرهای صفحه‌ی حوادث سر هرمس مارانای بزرگ را هم از کوره به در می‌برد.

8
باز هم از روزنامه‌ی روزگار که گویا جانشینی برای شرق خودمان شده است، داشته باشید طالع‌بینی کارگردان‌های معروف را که مجله‌ی کلوزآپ به مناسبت آغاز منطقه‌البروج تهیه کرده است. لینک‌اش را لابد آقای بامدادمان خواهد گذاشت! اما کشف این نکته که آقای وودی آلن و گدار و کوستریتسا (درست است بالاخره یا ما هم مثل انگلیسی‌زبان‌ها بگوییم کاستریکا خانم 76 نایاب؟!) و ترنس مالیک هم مثل سر هرمس مارانای بزرگ از متولدین نیماسپ یا قوس هستند، حالی داد ها!

پ.ن. گاس که امروز ما کمی جلف شده باشیم، اشکالی دارد؟!

9
سازمان مدیریت و برنامه‌ریزی کشور، به مثابه مغز متفکر دولت است. حالا مغزی که دارد خود به خود متلاشی می‌شود و باقی‌اش را هم دولت فخیمه به دستان مبارک خودش و به‌ویژه، رییس‌جمهور محبوب‌القلوب‌مان، زحمت‌اش را می‌کشد، شما خودتان آخر و عاقبت‌اش را بسنجید. ظریفی می‌گفت اگر آمریکا به ایران حمله می‌کرد، مجموع خسارت آن کم‌تر از خسارتی بود که در یک سال اخیر، دولت عزیزمان به پیکر اقتصادمان وارد کردند! نکته‌ی بی‌ربط‌اش هم این است که وقتی در رقابت بین یکی از شرکت‌های اقماری سپاه و بانک پارسیان برای خرید سهام عرضه‌شده‌ی ایران‌خودرو، بانک پارسیان برنده می‌شود و آن یکی حریف، نمی‌تواند سهام مورد نظر را به‌دست آورد، بانک پارسیان و مدیرعامل‌اش کله‌پا می‌شوند و طبق معمول خروارهای دروغ و جفنگ، روانه‌ی دنیای رسانه‌ها می‌شود که چنان بوده و چنان. کلی از اخبار واقعی و علل اصلی وقوع حوادث را در همین گپ‌های مختصر ایام مقدس نهارخوری در این ماه پربرکت (!) از کانال همین دوستان سپاهی می‌شنویم و به روی خودمان نمی‌آوریم ها!

پ.ن. البته ما عمومن با بچه‌های سپاه نه هم‌کار هستیم و نه نهار می‌خوریم! سوء‌تفاهم نشود! یک بده‌بستان‌های لایتی داریم که شرح‌اش مثنوی هفتادمن کاغذ می‌شود که خودش یک قصه‌ی دیگر است.

10
آخ که بازبینی این ده سیزن friendsمان تمام بشود، بنشینیم یک دل سیر کتاب بخوانیم و فیلم ببینیم! (مکین چرا نمیای بگیری‌شان پس دخترم؟!)



2006-10-16

داشتیم می‌آمدیم که بنویسیم: برقراری ارتباط با سر هرمس مورد نظر فعلن مقدور نمی‌باشد که چشم‌مان به شماره‌ی جدید هزارتو روشن شد. گفتیم دل‌تان برای ما تنگ شده سری به این‌جا بزنید.



2006-10-04


1
ببینید از کی داریم به‌تان انذار می‌دهیم ها! در بین چیزهایی که شما آدم‌های فانی برای خودتان ساخته و پرداخته‌اید، از چند چیز ما خیلی خوش‌مان می‌آید. یکی‌اش همین تعلیق هیجان‌انگیزی است که برای دیدن ماه و حلول عید فطرتان دارید. آن شارع مقدس شما یک جا به حرف ما گوش کرد و کمی در ورطه‌ی عدم قطعیت مقدس ما غلطید. همان را هم هی هر سال، رمضان‌تان که می‌آید، سعی می‌کنید یک جوری تثبیت‌اش کنید. حیف نیست؟! بازی به این باحالی؟!

2
آقا عجب شگفتی‌ای بود این نامه‌ی آقای خمینی به سران مملکت ها! عباراتی که تا به حال در ادبیات سیاسی ایران درباره‌ی جنگ و وضعیت اجتماعی/ اقتصادی ملت به کار نرفته بود. سر هرمس مارانا اصولن از شیفته‌گان این شفاف‌سازی‌های متنافر است. از هرگونه شلوغ‌بازی سران حکومت استقبال می‌کند و گاس، گاس که از معدود جاهایی باشد که هرج و مرج را به صلح و آرامش ترجیح می‌دهد. (گفتیم هرج و مرج، نگفتیم حقیقت!) اتفاق بی‌سابقه‌ای بود در این‌جا. شفافیت تا این حد هیچ‌وقت به طور تصادفی در دستور کار سران یک حکومت توتالیتر قرار نمی‌گیرد. حواس‌تان باشد!

3
چند وقتی بود در غیاب روزنامه‌ی شرق، طنز آماده نداشتیم. حالا این را از اعتماد ملی بخوانید که آقای ابراهیم کارخانه‌ای، نماینده‌ی مردم سلحشور همدان، در تذکری به وزیر علوم، تمهیدات لازم برای جلوگیری از مشکل پذیرش بی‌رویه‌ی دانش‌جو در برخی دانش‌گاه‌های همدان را خواستار شد! اگر در جریان نیستید، این «مشکل پذیرش بی‌رویه‌ی دانش‌جو» به آن ماجرای دانش‌جویان ستاره‌دار و عدم ثبت‌نام‌شان برمی‌گردد. یادتان هست بچه که بودید، اسم‌تان را در ستون بدها می‌نوشتند و اگر خیلی شیطان تشریف داشتید، چند فقره ضربدر هم جلوی اسم‌تان می‌خورد؟ حالا حکایت همین ستاره‌ها است. (می‌دانیم که این بازی‌های بچه‌گانه در این روزگار دوامی به قدمت تغییر ساعت کاری بانک‌های پایتخت دارد اما دل‌مان خیلی سوخت برای بچه‌های طفلکی که کارشناسی ارشد قبول شدند و با این مسخره‌بازی‌ها، کام‌شان را تلخ کردند.)

4
این کار البته گاس که در تخصص خانم انار عزیز باشد که استاد به‌راه‌انداختن بحث و گفتگو در وبلاگ‌شان هستند و معمولن دست روی موضوعاتی می‌گذارند که چالش‌برانگیز است. داشتیم به موضوع اعدام فکر می‌کردیم. راست‌اش هیچ‌وقت نتوانستیم تصمیم بگیریم که بالاخره با مجازات اعدام موافقیم یا نه. جایی که قضیه‌ی آن حکم مسخره‌ی آقای آقاجری پیش می‌آید، شک نداریم که با مجازات اعدام مخالف‌ایم. هر بار خبر وحشتناکی درباره‌ی خشونت والدین نسبت به فرزندان (فکر کنید که چه سبعینی در خشونت بر علیه نوزادان است) می‌خوانیم، شک نداریم که باید طرف را به چهارمیخ بکشند و به خشن‌ترین وجهی اعدام‌اش کنند. هر بار که خبر حکم اعدام زنی را به جرم کشتن مثلن شوهرش می‌خوانیم، مطمئن هستیم که با اعدام مخالف‌ایم. هر بار که خبر حمله و خشونت و تجاوز دسته‌جمعی به زنی را می‌خوانیم، جز اعدام به چیزی فکر نمی‌کنیم. درمجموع فکر می‌کنیم که چاره در قضاوت جمعی باشد، نه رجوع به متون پوسیده و کهن سنت و اسلام و نه گذاشتن مسؤولیت بر دوش آدمی به اسم قاضی که خودش را هم بکشد نمی‌تواند بی‌غرض و مرض باشد.
حتا همین را هم مطمئن نیستیم! حالا یا خانم انار خودش بیاید و به زبان خوش، این باب را در وبلاگ‌اش باز کند یا همین‌جا این پایین، نظرات‌تان را بنویسید. (البته ما راه اول را ترجیح می‌دهیم چون ظرفیت اداره‌ی چنین بحث‌های جدی‌ای را نداریم و هیچ بعید نیست خودمان ناغافل این وسط فالش بزنیم!)

5
این وسط هی یاد زنده‌گی دیوید گیل، فرمان سوم کیشلوفسکی، رقصنده در تاریکی، می‌خواهم زنده بمانم (سوزان هیوارد) و چیزهای دیگر می‌افتیم. یاد تمام قاتلانی که اعدام نشدند و بعد به بهانه‌ای آزاد شدند و برگشتند سراغ زنده‌گی سابق‌شان. کسی فیلمی یادش می‌آید از این مورد اخیر؟

6
امروز همین‌جوری الکی و کتره‌ای احساس می‌کنیم روح‌مان خسته‌ است. (حالا این که سر هرمس مارانای بزرگ اصولن به روح اعتقاد دارد یا نه، خودش یک داستان دیگر است!)

7
همان را هم هی هر!



2006-10-02

1
عمومن کتاب‌ها خودشان آدم را خبر می‌کنند. بی‌آن‌که انتخابی در کار باشد. سر هرمس مارانای بزرگ بعد از قرن‌ها زیستن این را می‌گوید.
داریم همین‌طور کتره‌ای برای خودمان قدم می‌زنیم و خیال می‌بافیم. دست‌مان می‌رود روی کتابی از آقای براهنی عزیز: گزارش به نسل بی‌سن فردا. بازش می‌کنیم. نگاه‌مان روی‌ جملات می‌چرخد: چرا می‌میریم پیش از... .

2
آقای شادمهر راستین یک جمله‌ی درخشانی دارند در باب چیزهایی که از ما دزدیده می‌شود. این را باید همان وقت خطاب به مکین و شوهرش می‌گفتیم: چیزها دزدیده نمی‌شوند، فقط از پیش ما به پیش کسان دیگر سفر می‌کنند!

3
جناب کلاغ سیاه در شماره‌ی هشت ماه‌نامه‌ی اینترنتی هزارتو، مجموعه‌ی درخشان و بی‌نظیری از پوسترهای جنگ گردآوری کرده‌اند. توصیه می‌کنیم‌اش!

4
آقای کالوینوی دوست‌داشتنی‌مان، جایی در باب ادبیات می‌گویند:
اما موضوع ادبیا همیشه همان است: بحث درباره‌ی واقعیت دنیا است، درباره‌ی قاعده‌ی پنهانی، درباره‌ی طرح و آهنگ حیات، مبحثی که هرگز پایانی ندارد و با گذشت هر سال، نیاز به ارایه‌ی مجدد آن حس می‌شود، چرا که برای ما نوع برقراری ارتباط با واقعیت پیوسته تغییر می‌کند.
یُخده جلوتر می‌فرمایند:
تنها از چیزی که بدون درنظرگرفتن مقاصد ادبی تجربه‌اش کرده‌ای، می‌توانی شعر بسازی، تنها در آن‌جا که ریشه‌های واقعی داری، می‌توانی برگ و میوه بدهی.

5
پیرمرد گفت: «ای بابا». فقط همین «ای بابا» را گفت و بس. حالا، مرد سعی می‌کرد لحن ادای آن «ای بابا» را در ذهن‌اش مرور کند. جمله‌ی پیرمرد می‌توانست این‌طور تمام شود: «ای بابا، این چه حرفیه.» یا این که: «ای بابا، از کجا می‌دونین.» یا: «ای بابا، این که کاری نداره.» اما او، بی‌آن‌که قصد خاصی داشته باشد، تنها به گفتن «ای بابا» اکتفا کرده بود، جمله‌اش هم مثل نگاه‌اش بی‌حالت بود، مثل خاک آن کوه‌هایی که علف‌زاری تُنُک و خشک چون ریش بداصلاح‌شده‌ی مردان را می‌رویاند.

ایتالو کالوینو
کلاغ آخر از همه می‌رسد
اعظم رسولی
کتاب خورشید-1385

6
گاهی فکر می‌کنیم در حق کتاب وجدان زنو، این شاه‌کار ادبیات جدید اروپا، ظلم کرده‌ایم و کم در این بارگاه از آن حرف زده‌ایم و ستایش‌اش کرده‌ایم. تکرار کنیم: مطلب اصلی در وجدان زنو این است که انسان یارای تغییر سرنوشت خود را ندارد.
داریم فکر می‌کنیم این آقای ایتالو اسووو درست جایی ایستاده است که باید عوام‌فریبی مثل پائولو کوئیلو را دفن کرد. اگر شما هم از آن دسته آدم‌های فانی‌ای هستید که کل کتاب‌ها و لاطائلات آقای کوئیلو را – علی‌الخصوص، کیمیاگر- ساده‌لوحانه می‌دانید، در خواندن وجدان زنو درنگ نکنید!

7
خواننده خودش باید درک کند که واقعن جور دیگری نمی‌شد؛ او نمی‌توانست اسم دیگری داشته باشد.

نیکلای گوگول
شنل

8
سر هرمس مارانای بزرگ یک کِرمی دارد که هربار که سری به شهر کتاب کارنامه (نیاوران) می‌زند، حتمن باید یک نسخه شهرهای نامریی ابتیاع نماید. گاس که بعدن به کسی هدیه‌اش داد یا نداد!

9
سوال تستی
جمله‌ی زیر را که از آقای احمدی‌نژاد است، کامل کنید.
«اگر به نیروگاه بوشهر حمله کنند...»
اسراییل را با خاک یک‌سان خواهیم کرد.
بر علیه تمام دنیا خواهیم شورید.
قدرت نهایی اسلام را به ابرقدرت‌های جهانی نشان خواهیم داد.
یکی بزرگ‌ترش را می‌سازیم!

می‌بینید این طفلک هم با همه‌ی نبوغ‌اش کم‌کم دارد اوضاع دست‌اش می‌آید!
(افتاد؟! گزینه‌ی 4 درست است!)

10
ما تا مدت‌ها این آلبوم بهشتی Secret Garden را، علی‌الخصوص تِرَک Adagio، گوش می‌کردیم و هی یاد المپ خودمان می‌افتادیم و هی روح‌مان به غلیان درمی‌آمد و هی حمدوسوره نثار روح اموات آقای پرایزنر می‌کردیم تا این که دیروز نسخه‌ی وطنی آن را دیدیم.البته باغ اسرار ترجمه شده بود اما نام یک بنده‌خدای دیگری به عنوان کامپوزر آمده بود و بَندی و داستانی. مانده‌ایم این دروغ می‌گوید یا ما برویم فکری به حال آن همه حمدوسوره‌ای بکنیم که برای ارواح نامربوط فرستاده‌ایم!

11
وقتی آن قدم‌زدن کهن‌مان را در خیابان ناتزیوناله به یادش می‌آورم، می‌گوید یادش است. اما می‌دانم که دروغ می‌گوید و هیچ‌چیز یادش نیست. و من گاهی می‌پرسم، آیا آن دو نفر، ما بودیم؛ بیست سال پیش در خیابان ناتزیوناله؛ دو شخص مهربان و فروتن که در آفتاب رو به غروب، صحبت می‌کردند. که شاید از همه‌چیز حرف زدند و از هیچ‌چیز. دو مصاحب دل‌پذیر. دو جوان روشن‌فکر در حال قدم‌زدن. بسیار جوان؛ بسیار مؤدب؛ بسیار حواس‌پرت. هر یک بسیار آماده‌ی قضاوتی مناسب برای دیگری؛ از سر حواس‌پرتی. و هر یک بسیار آماده‌ی جداشدن از دیگری؛ در آن غروب، در آن گوشه‌ی خیابان.

ناتالیا گینزبورگ
فضیلت‌های ناچیز
محسن ابراهیم
انتشارات فکر روز- 1376

12
خوش‌بین، امیدوار... بدبخت، ناامید... چه فرق می‌کنه برار. از ما گذشته دیگه.

علی عابدینی!

13
این دفعه را سلکشن زدیم، حال‌اش را ببرید!


Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024