« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2010-07-31




 سرهرمس قرار بود بیاید از اهمیت داستان‌داشتن برای‌تان بنویسد این‌جا، پیرامون فیلم اپیزودیکِ «توکیو!». برای‌تان بنویسد که چه‌قدر مهم است آدم یک سروته‌ای داشته باشد کلن، شده یک قصه‌ی یک‌خطی ساده، از زنی که آن‌قدر احساس بی‌مصرفی می‌کند که خیلی طبیعی در پایان تبدیل می‌شود به یک صندلی. و این می‌شود به‌ترین بخش زنده‌گی‌اش. چون به یک کاری آمده بالاخره. یا از مرد مرموزی که داخل راه‌های فاضلاب توکیو زندگی می‌کند و هرازگاهی بیرون می‌آید و «نظم نمادین» ملتِ آن بالا را بی هیچ دلیلی به گند می‌کشد و برمی‌گردد. زبانش، انگیزه‌اش را هم هیچ کس در دنیا نمی‌فهمد. یا از مردمی که پیرو مناسکی شده‌اند که طی آن سال‌ها خودشان را در خانه حبس می‌کنند. با تلفن امورات‌شان را می‌گذرانند و فقط وقت‌های زلزله دمی بیرون می‌آیند و سپس برمی‌گردند سر جای‌شان. سرهرمس قرار بود بیاید برای‌تان بنویسد که درخشان‌ترین اپیزود همان اپیزود آقای میشل گوندری، اپیزود اول بود. در باب به‌دردبخور‌بودن. درباره‌ی این که چه‌طور گاهی آن‌قدر بی‌مصرف می‌شوی که نه به کار خودت می‌آیی، نه به کار دنیایت، نه آدم‌هایت، نه عزیزدل‌هایت و نه آخرتت. بنویسد که آن صندلی‌شدن، آن استحاله‌ی عجیب ولی واقعی چه‌قدر بعضی روزها برایت ملموس است و کارآمد. که چه‌قدر خودت را شریک لذتِ ملایم آن زن می‌دانی، وقتی تمام زنده‌گی‌اش شد این که یک صندلی باشد، یک صندلی چوبی راحت، زیر وزن یک آدم دیگر. گور بابای خلاقیت و الخ.

پ.ن
این‌جا را، این‌جور جاها را که نمی‌خوانی آقای قاضی. خواستم کلن بدانی تهدیدکردن سرهرمس به قرار بازداشت، به سبب اشتباهی که خودت مرتکب شدی، به سبب حقی که از آدمی خوردی و بار اشتباه‌ات را الان داری می‌اندازی روی دوش آدمی مثل من، چه‌قدر راه اشتباهی‌ است. خواستم این را هم تلویحن بگویم، تاکید کنم اصلن، که چه‌قدر جای اشتباهی‌ نشسته‌ام این‌جا که منم امروز، کلن.

Labels:




2010-07-28



You don't know Jack

دکتر جک کِوُرکیان سر میز شام به همراه خواهرش، وکیلش و همسر او، در مقابل نمایشِ آقای وکیلِ خودشیفته، قطعه‌ای از نمایش‌نامه‌ی «بوته‌ی ذوب» آرتور میلر را می‌خواند. آن‌جا که کاراکتر پروکتور در مقابل اصرار به اعتراف می‌گوید:

Because it is my name! Because I cannot have another in my life! Because I lie and sign myself to lies! Because I am not worth the dust on the feet of them that hang! How may I live without my name? I have given you my soul; leave me my name!

و این نمایش‌نامه را اصولن آقای آرتور میلر در دوران مک‌کارتیسم نوشته بود. دورانی که خود آقای میلر جهت ادای پاره‌ای توضیحات (شما بخوانید لودادن رفقای کمونیست‌اش) به دادگاه احضار شده بود. این را همین‌جا داشته باشید تا بعد.

دکتر جک کورکیان در اواخر دهه‌ی نود، کسی بود که یک‌تنه پرچم دفاع از «حقِ مرگ» را در آمریکا در دست گرفته بود. حق مرگ، حق آسان و به‌اختیار مردن برای بیماران لاعلاجی که زندگی برای‌شان جز درد و ناامیدی، چیز دیگری به دنبال نداشت. بارها به دادگاه احضار شد و بارها به سراغ دردمندانی رفت که آرزویی جز مرگ نداشتند. تا قبل از این که نهایتن به زندان بیفتد، به قریب به یک‌صد و سی بیمار کمک کرده بود که خودشان را خلاص کنند. می‌گویم کمک کرده بود چون اساسن هیچ قانونی به او این اجازه را نمی‌داد و نمی‌دهد که خودش آن کسی باشد که کلید مرگ را فشار می‌دهد. دکتر کورکیان دستگاه ساده‌ای درست کرده بود برای این که بیمار خودش با کشیدن نخی، جریان گازی را به درون ریه‌هایش هدایت کند که او را به بی‌هوشی، به کمایی خودخواسته ببرد و در خوابی آرام، مرگی آرام و بی‌درد را به استقبال برود.

داستان دکتر کورکیان، البته داستان جذابی است. پرداختن به مضمونی به این حساسیت‌برانگیزی، به خودی خود فیلم را جذاب خواهد کرد. درام‌های دادگاهی را هم اگر دوست داشته باشید، فیلم اقناع‌تان خواهد کرد. آقای باری لوینسون هم بارها قبلن توانایی خودش را در این ژانر ثابت کرده است. هرچند موضع خودش را از همان اول اختیار کرده باشد. هرچند تصویری که از مخالفین دکتر کورکیان در فیلم ارایه می‌دهد، آن‌چنان جانب‌ندارانه‌ باشد که مخاطب از همان اول «طرف» خودش را انتخاب کرده باشد.

جناب آقای آل پاچینو البته شباهت‌های ظاهری مطلوبی با اصل آقای دکتر کورکیان دارند. اما آدم نمی‌تواند آل پاچینو را این‌جا ببیند و یاد پرسونای آقای پاچینو نیفتد. (سرپیکو یا عدالت‌برای‌همه مثلن) «شیرمرد»ی که مخالف مدنیت نیست اما زیر یوغ مدنیت هم نمی‌رود. معترضی که یک‌تنه در برابر یک سیستم می‌ایستد و می‌کوشد تا فریادش را به گوش آن‌هایی که آن بالا نشسته‌اند برساند. قصه‌ی آشنایی‌ست، نه؟ قهرمانِ پریشان‌مویی که صلابت دارد، که درست نقطه‌ی مقابل همه‌ی مردهای منطقی و کم‌مو و نَرم و استیلیزه و سازش‌کار است. هنر آقای لوینسون، تزریق این‌چنین اسطوره‌ی سینمایی‌ای به داستان زندگی دکتر کورکیان است.

اصلن آقای آرتور میلر و اعتراف و مک‌کارتیسم و کورکیان را فراموش کنید. گوش‌تان را بیاورید نزدیک‌تر تا سرهرمس راستش را برای‌تان بگوید. جاذبه‌ی قهرمان‌های از این دست، در فاصله‌ای است که با آنیمای درونش گرفته است اتفاقن. در به چالش‌خواندن تمام آن مجموعه‌ای است که «مرد» را تبدیل به موجودی ملاحظه‌گر، متمدن و ظریف کرده است. مردی که به قول آقای «رابرت بلای»، نه تنها مادرش از او راضی‌ و خرسند است، بل‌که زنی که با او زندگی می‌کند هم از او «راضی» است. شمایل این قهرمانِ غیرشیکِ ما، درست نقطه‌ی مقابل مردان «نَرم»ای است که علاقه‌ای به آسیب‌رساندن به محیط زیست ندارند، اهل جنگ نیستند و دوست‌دار حیوانات‌اند. (جَنِت، با شنیدن این داستان که کورکیان در ایام قدیم یک سگ داشته، به شدت تعجب می‌کند) قهرمانان موپریشِ و ریشوی این‌چنینی، آزارمان می‌دهند، آزارمان می‌دهند چون مدام به یادمان می‌آورند که یک جایی در زیر دریای درون‌مان، مردی هست پشمالو و وحشی، مقتدر و باصلابت، «نه‌گو»یی که با خودش تعارف ندارد. آزارمان می‌دهند چون تلنگر می‌زنند. و مثل هر تلنگر دیگری غمگین‌مان می‌کنند که چرا، چرا، چرا هنوز نرفته‌ایم سراغ این بخشِ خاک‌گرفته و فراموش‌شده‌ی وجودمان. که چرا نمی‌رویم، که چرا نمی‌توانیم که برویم.

پ.ن
تا امروز صبح داشتم فکر می‌کردم چرا این فیلم را به من پیشنهاد کرده بودی. داشتم فکر می‌کردم از کجای این فیلم ممکن بود من خیلی خوشم بیاید مگر. نه که دوست نداشتم فیلم را، نه. اما دلیل پیشنهادت را نفهمیده بودم. امروز صبح یادم افتاده بود به کتاب «مردِ مرد» رابرت بلای. رفته بودم سراغش. همان اوایل، جایی که دارد سرگذشت «آیرون‌جان» را تعریف می‌کند. دیلینگ‌ام زده شد.

Labels:




2010-07-25



کازمین بومبوت (Cosmin Bumbut) عکاس رومانیایی این فرصت را به‌ دست آورد تا یک ورک‌شاپ عکاسی را در یکی از نامناسب‌‌ترین مکان‌‌های رومانی یعنی یک زندان زنان اداره کند. او ۱۴ نفر از زنان زندانی را انتخاب و آن‌ها را به شش دوربین عکاسی کانن پاورشات همراه با باطری و کارت حافظه مجهز کرد و آن‌ها را با اصول اولیه و مقدماتی عکاسی آشنا نمود. ورک‌شاپ عکاسی با ملاقات‌های هفتگی شروع شد و در طی دو ماه زنان شرکت‌کننده در این کلاس ۱۴۰۰۰ عکس تولید کردند.

بومبوت برخی از این تصاویر را در وبسایت پانکتوم منتشر کرده است.

(+)

Labels:




2010-07-24

اگر تو هم مخموری یاد بگیر دیازپامت را از در و دیوار بیرون بکشی. از مدل موهای کسی که دیده‌ای. از رویاهایت. از صدای ماشین لباسشویی. از یک حس ریز فرار. اگر هیچ‌کدام نشد، بیا و مثل من ماجرای این روزهات را تعریف کن. گرچه یک جورهایی تقلب است. ولی خب زنده نگهت می‌دارد تا نوشته بعدی بیاید.

(+)



2010-07-22


ایرن از آن قماش زن‌هایی است که مردهای پول‌دار را تلکه می‌کند و از این راه روزگار می‌گذراند. تصادفن با ژان آشنا می‌شود که مستخدم ساده‌ای در هتل است. گردش ایام جوری می‌شود که ژان هم می‌افتد به راهِ تلکه‌کردن خانم‌های پول‌دار. بعد یک مسابقه‌ای بین این دو تا برقرار می‌شود تلویحن، که کدام‌شان بیش‌تر بلدند تلکه کنند. یک جایی از فیلم، این‌ دو تلکه‌کن که اتفاقن گلوگیرِ هم شد‌ه‌اند از یک جایی به بعد، هر دو در یک هتل هستند. هرکدام با کس دیگری طبعن. بعد هوس می‌کنند یک شبِ دیری با هم دوتایی بروند کنار ساحل خلوت کنند. نه از آن خلوت‌ها که شما الان فکرش را دارید می‌کنید، نه. همین‌جوری خیلی دوست‌معمولی‌وار. شما فرض کنید ساعت حوالی مثلن نه شب است. ژان سوار بر موتور هیجان‌انگیزی که خانمِ تلکه‌شوی مربوطه برایش خریده، پایین هتل منتظر ایرن است. ایرن و آقای تلکه‌شوی مربوطه در رخت‌خواب هستند. هر کدام یک طرف تخت خوابیده‌اند. آقای تلکه‌شوی مربوطه رو می‌کند به ایرن که: هانی عجب پیشنهاد خوبی کردی که امشب شام نخوریم و زود بخوابیم. ایرن ملاحت می‌کند و می‌خندد و پشت سرش هم خمیازه‌ی الکی. چشم‌هایش را می‌بندد منتظر که آقای تلکه‌شوی مربوطه خوابش ببرد تا فلنگ مربوطه را ببندد. آقای تلکه‌شوی مربوطه چشم‌هایش را می‌بندد. بعد ناگهان شروع می‌کند به حرف‌زدن که: (نقل به مضمون) چندتا خواهربرادرین شما؟ ایرن تند جواب می‌دهد که: تک‌بچه‌م! و خودش را به خواب می‌زند. آقای تلکه‌شو برای چند دقیقه ساکت است و چشم‌هایش را بسته. بعد ناگهان شروع می‌کند از خواهربرادرهای خودش برای ایرن حرف‌زدن. از تاریخ خانوادگی‌شان، مثلن. با معصومیت تمام. ایرن نگرانِ قرارش با ژان است و آقای مربوطه درددل‌اش گرفته، حرافی‌اش گرفته و بس نمی‌کند. حالا ما هم هی مدام به ساعت‌مان نگاه می‌کنیم و فکر می‌کنیم که این مردک پس چرا نمی‌خوابد. ژان آن پایین مدام به ساعت‌اش نگاه می‌کند و زمان همین‌جوری دارد الکی و بی‌هیجان می‌گذرد. همه منتظریم آقا بخوابد.

بعد، بعد در زنده‌گانی پدرسوخته‌های سوییت‌ای هستند مثل همین خانم آدری تتو، که خوب بلدند این‌جور وقت‌ها چاره‌ی این‌جور لحظه‌های بلاتکلیف فقط یک کار است، همان که فکرش را می‌کنید. دوربین روی صورتِ خانم تَتو مکث می‌کند. یک برق شیطنت‌ای از چشمان‌شان متصاعد می‌شود، بعد در یک حرکت از جا برمی‌خیزند و روی آقای تلکه‌شوی مربوطه می‌پرند. دوربین سر جای خودش می‌ماند. در یک جامپ‌کات لایت، خانم تتو با موهایی پریشان و صورتی نسبتن گُرگرفته برمی‌گردند سر جای‌شان، نیش‌شان هم تا بناگوش باز است. صدای خُروپُوف هم از آن طرف بلند است. در نمای بعدی ایرن نشسته پشت ژان روی موتور، و باد در موهایش، آخ که باد در موهایش آقا.

کلن سرهرمس با خودش گفت پنج‌شنبه است، گودر و وبلاگستان هم که خلوت، سوت و کور. دل‌تان خواست بروید این Priceless را ببینید و یک مقدار مختصری خوشی کنید. فیلم هم که تمام شد فحشِ پایانِ لوس‌اش را بروید جای دیگری بدهید، لطفن.

Labels:




2010-07-21

(+)

سرهرمس البته تنگنای مورد نظر را ندارد که برود سرچ کند پیدا کند آن نوشته‌ا‌ی که در باب دوستی‌های پنج‌سال دوم، سال‌ها قبل در همین وبلاگستان چاپ شده بود. تجربه‌ی دوستی‌هایی که از پنج‌سال چهارم هم گاهی دارد می‌گذرد کم‌کم، سرهرمس را اما سوق می‌دهد به سمت عبارت «حُسنِ نیت»، «حُسنِ ظن» هم. که ولو شده باشی روی تراسِ خانه‌ی یک آدم عزیزی، بعد یکی از در بیاید تو، بزند روی پای‌ات که چته مرد؟ خوبی؟ من بگویم گه‌ام. بی‌سلامی و علیکی. بعد بیاید بشیند کنارت، لیوان‌ات را بردارد سر بکشد و بگوید: می‌فهمم. و تو بفهمی که این می‌فهمم را الکی نگفته. سیمپاتیِ تخمی نشان نداده. بعد هر دو ساکت شوید. خیره بشوید به شب. بعد غر-اش را بزند از این که چرا ماه‌هاست که این‌طوری جمع نشده‌ایم دور هم، اما بدانی ته دلت که این غر که می‌زند از روی دل‌تنگی است صرفن. حُسن ظن داشته باشی به غر-اش هم. حُسنِ ظن داشته باشد به نبودن‌‌های زیاد این‌ روزهای‌ات. کلن وقتی آدمی حُسنِ نیت داشت نسبت به تو، می‌توانی خودت را ولو کنی و پاهایت را دراز کنی و آن وسط‌ها متلک هم خواستی بپرانی. از یک جایی از رابطه به بعد، اگر خدا بخواهد، انگار یک امنیتِ خوبی برقرار می‌شود کلن. این که سوتی‌ها و نافهمی‌ها و اشتباه‌هایت را به حساب خنگ بودنت می‌گذارند فقط، به حساب مشنگی‌های تاریخی‌ات. نه به دل می‌گیرند، نه جایی پرونده‌ای برایت باز می‌کنند، نه هیستوری‌ این دو دهه‌ات مخدوش می‌شود. آدمِ سوتی‌دادن‌های بی‌منظور که باشی، می‌فهمی چه غنیمتی است این جور محفل‌های کهنه. شبیه خانواده‌ی آدم. شبیه خانه‌ی عشرت‌آباد که هر غلطی هم که بکنی، کل رزومه‌ات خراب نمی‌شود. سه‌سوت در ارادت و اخلاص‌ات شک نمی‌کنند.

از تراس می‌گفتم. از این که چه‌طور «امنیت» می‌شود کلیدواژه‌ای این دست معاشرت‌های قدمت‌دار. که مثلن دستی هم اگر بیاید برای یک لحظه روی پایت بنشیند، کسی از آن طرف سرک نمی‌کشد، ابرو بالا نمی‌اندازد. داشتم می‌گفتم، رفیقِ بیست‌ساله که باشی، یک بخش عمده‌ای از خاطرات‌ات را قبلن سپرده‌ای دست رفقایت. مثل سرهرمس کم‌حافظه هم که باشی، یک‌هو می‌بینی یکی دارد برایت تعریف می‌کند که یادت هست آن نوشته‌ات را که توی هفته‌نامه‌ی فیلان چاپ شده بود هزار سال پیش؟ من؟! یعنی مطلقن یادم نمی‌آید این قضیه را. بعد برایت تعریف می‌کند که چه بود و چرا. بعدتر برایت تعریف می‌کند که یادت هست یک چیزی نوشته بودی درباره‌ی فلان‌ فیلم، که برنده‌ی یک مسابقه‌ای شده بود، یک جایزه‌ی نقدی‌ای هم نصیب‌ت شده بود، که رفته بودی با همان اولین ضبط سی‌دی‌دار بین رفقا را خریده بودی؟ یک قسمتی از تویِ پانزده‌بیست‌سال پیش را این‌ها بلدند خب. یادشان هست. آن یکی تعریف می‌کند که یادت هست از جایی برمی‌گشتیم، کم‌وبیش نیمه‌شب بود، بعد درست پشت بیل‌بورد چهارراه پاسداران من تگری زده بودم؟ خودش را می‌گفت. که تو داشتی پشتم را می‌مالیدی و من به این می‌خندیدم که پشت بیل‌بوردی که دست‌خط تو روی آن است دارم تگری می‌زنم و کسی چه می‌داند از این رهگذرها که این آدمی که دارد پشت کسی را که دارد تگری می‌زند می‌مالد، همان بنده‌خدایی است که دست‌خط‌ش آن بالاست.

من یادم نبود، به کل یادم نبود این قضیه را. همین «سرخ‌کن چرخشی» را وقتی داشت تعریف می‌کرد که ایستاده بودم کنار سرخ‌کن. سیب‌زمینی‌ها و قارچ‌ها داشت جلزوولز می‌کرد آن‌تو. تا بعدتر نمک و فلفل مخلوط سیاه و کمی لیموی تازه روی‌شان پاشیده شود و بشود مزه‌ی کنار ویسکی وانیلی. داشت از یازده‌دوازده سال قبل تعریف می‌کرد برایم. طبعن به کل یادم رفته بود آن روزها را. پرسیده بود که یادت هست بیل‌بوردهای دلونگی را؟ یادت هست سر چهارراه پاسداران یکی‌شان را نصب کرده بودند؟ ها؟! یادم هست؟ نمی‌دانم. یادم هست که با ماژیک سرتخت نوشته بودیم و اسکن کرده بودیم و الخ. بعد تعریف کرده بود که «خ»ی چرخشی را با چه خشونی نوشته بودم. که تیز بوده و سرکش. لابد شبیه‌تر بوده به خودم، «خ»های آن روزها. لابد وقت نوشتن‌ش یاد خشونت و خَم و خراش و خرامانی بودم، یاد انحنای اشرافی و سنتیِ جوهری «خ». بعد من این‌ها همه یادم رفته بود. فقط نیشم باز مانده بود که هه، انگار آدم‌ها خاطره‌های‌شان را می‌سپرند دست رفقای نزدیک‌شان، آن عمری‌ها. برای یک روز مبادایی لابد.

این‌ها را تعریف کردم که برسم به کیا. کیا اسفندیاری را اول‌بار آن روزهایی که سرکار خانم بینوش آمده بودند ایران دیدم. یک قرار معمولی مشترکی بود که راستش کیسه‌ای هم برای آن ندوخته بود سرهرمس. خیال کرده بود می‌رود و این‌ها را می‌بیند و گپی می‌زند و خدافظ‌شما. می‌خواهم بگویم جوری نبود پیش‌اتمسفر کل قضیه که مثلن از توی آن رفاقتی دربیاید و معاشرتی، بعدش. کیا البته خیلی زود برگشته بود فرانسه. فارسی را خوب حرف می‌زد. کل کافه‌ی ما یک ساعت هم نشده بود. تعریف کرده بودیم هرکدام که کجای دنیا ایستاده‌ایم و چه می‌کنیم. کنجکاو شده بود که چه‌طور کار و بار سرهرمس را جمع کند با وبلاگ‌نویسی و الخ. تعریف کرده بود از خودش که سرش با آدم‌های معمولی است و دلش با یک دنیایی به کل متفاوت. اعتراف می‌کند سرهرمس که مجذوب این جمعِ اضداد آقای اسفندیاری شده بود در همان جلسه. که اصلن از یک جایی به بعد، ول کرده بود معاشرت با آن خانم و آن آقا و آن رفیق و الخ را. انگار که دوتایی، نشسته بودند ورور حرف‌زدن از همه‌ی آن‌چیزهایی که جهان‌شان را می‌سازد و از دور، انگار اهلش نیستند هیچ‌رقمه. ده سال‌ای بزرگ‌تر بود از سرهرمس. دنیا را هم خوب گشته بود. خبر هم انصافن خوب داشت از اوضاع جهان، از آدم‌ها. فیلمِ کوتاه می‌ساخت، خیلی مصمم و پی‌گیر. این جوری شده بود که بعد از نیم‌ساعت، کرورکرور آشنای مشترکِ دورادور، روی کاغذ، داشتیم با هم. کرورکرور هم حرف. دو شب بعد، شبِ قبل از پروازش، آمده بود خانه‌ی ما. نشسته بودیم در تراس. خودم را تماشا می‌کردم که دارم برایش از قصه‌هایی می‌گویم که گفتن‌شان از من بعید بود، این‌طور فوری، این‌طور صمیمی‌وار. می‌خواهم بگویم گاهی هم هستند آدم‌هایی که بلدند دوروزه، جوری رسوخ کنند در دنیای شخصی و خصوصیِ تو، جوری ردپا بگذارند از خودشان، جوری اعتماد تو را جلب کنند که فاصله‌ی بیست سال را دو روزه پر کنی. که وقتی راه‌شان را کشیدند و رفتند سر خانه‌ و زنده‌گی خودشان، یک تکه‌ای از دل‌ات را هم با خودشان برده باشند. یک حجم غلیظی از خاطره‌های شخصی‌ات را هم.

ایمیل زده که دارد این‌ها را می‌نویسد. نوشته که آیا اجازه دارد یا نه. نوشتم برایش که زبان یک چیز لامصب و کوفتی‌ای است برای خودش. خاطره‌های من، قصه‌هایم به فارسی اتفاق افتاده، تو اگر فرانسه‌شان کنی، می‌شود خاطره‌های یک آدم دیگری. دخلی به من ندارد. بعد برایش قصه‌ای از قصه‌های مارکوپولوی آقای کالوینو را تعریف کردم، از شهرهای نامریی. نوشتم که وقتی خاطره‌ای را برای دوستی تعریف می‌کنی، آن را دودستی تقدیم کرده‌ای، اهدا کرده‌ای به او. باقی‌اش مالِ خودش است. اختیارش را دارد. حالا تو هی بیا و بگو که این را جایی تعریف نکن. نشانیِ من را نده. نه آقا! رفته خاطره‌ات جا خوش کرده لای سلول‌های خاکستری مغزِ طرف‌ات. زبانِ فرانسه‌ی سرهرمس هم البته مثل اسپانیایی و ژاپنی‌اش، تعریفی ندارد. نوشتم برای کیا که راستش خیلی هم کنج‌کاو نیستم ترجمه‌ی فارسیِ نوشته‌ها را بخوانم. هروقت فیلم‌شان کردی، یک جوری بفرست برایم ببینم، همین.



2010-07-20




2010-07-18

داشتم با خودم فکر می‌کردم چه سهم بزرگی از زندگی‌م رو مدیون کلمه‌هام. کلمه‌ها چه‌همه بهتر از من بلدن راه‌شون پیدا کنن، به جایی که می‌خوان برسن. مهم نیست من کجا وایستاده باشم به تماشا، مهم اینه که مث یه هم‌چین شبایی کنار آدمایی‌ام که دوس‌شون دارم.
(+)

صفی یزدانیان نوشته بود از هوشنگ طاهری: «خیلی از برگمان متشکریم که طاهری را به ما معرفی کرد.» نوت کرده بودم در گودر روی همین پُستِ آیدا که: «خیلی از وندرس متشکرم که یزدانیان را به ما معرفی کرد.» دامنه‌ی تشکرهای سرهرمس، بابت مصاحبت با آدم‌های که تا به حال روی کاغذ دل‌نشین بودند و حالا مقابل چشم، از ویم وندرس و مانیِ حقیقیِ هم می‌گذرد گاهی، رد می‌شود و گسترده‌تر می‌شود. جوری که نسب‌ش می‌رسد به همین «کلمه‌ها»یی که این بالا ذکرشان رفت. به «یه عالم آقاهای غول» از اقصانقاط عالم، به آن‌هایی که دیدن فیلم‌های‌شان، چه بسا حسرتِ دیدن فیلم‌های‌شان، سرهرمس را رسانده بود به خواندن کلمه‌هایی این‌جا و آن‌جا. به دقیق‌شدن روی اسم‌هایی که پایین این کلمه‌ها، یک گوشه‌ای از کاغذ، چاپ شده بود. که بعد یادت بماند ردِ این‌ آدم‌ها را بگیری کلن در زنده‌گانی. بگردی هرجا چیزی نوشته بودند پیدا کنی و بخوانی و عیش کنی. که مثلن برسی به «ترجمه‌ی تنهایی» و ببینی چه‌همه دوست‌داشتنی‌های آقای یزدانیان، فهرست مشترکی دارد با دوست‌داشتنی‌های تو. جوری که خیالت راحت بشود که زیادفیلم‌ندیدن چندان بیگ‌دیل‌ای هم نیست. بیگ‌دیل وقتی است که وقتی از فیلمی حرف می‌زنی، از یکی از معدود فیلم‌هایی که این اواخر دیده‌ای، آن‌قدر نشست کرده باشد فیلم در جان‌ات، که چشم‌های‌ت برق بزند وقتی داری برای دقایقی طولانی، با شعف، فقط از یک نما حرف می‌زنی، از یک نیم‌خط دیالوگ. خیالت راحت بشود که آدم‌هایی که دوست‌شان داری هم، این جوری فیلم«‌دیدن» را برای خودشان معنا کرده‌اند.




Intention
(+)

بعدالپابلیش
من چقدر این به‌خواب‌زدن، نه درست‌ترش این‌که ازبیداری‌فرارکردن را می‌شناسم. چقدر بی‌استفاده‌گی لباس خواب ساتن نرم آبی با توردوزی سفید دور یقه و به‌جایش پوشیدن یک لباس لاابالی راحتی.
من چقدر می‌دانم زن‌ها روی شکم‌های‌شان یک دریچه دارند. اگر اولش هم نداشته باشند و فقط با شُش به دنیا بیایند، روزی در زندگی همه‌شان پیش می‌آیند که فقط باید از دریچه، از لابه‌لای میله‌های حفاظ روی پنجره‌ی شکم‌شان نفس بکشند. روزی که برای همه پیش می‌آید که آن تو آتش گرفتنی می‌شود. وقتی که ناگزیر گُر می‌گیرند. وقتی که نمی‌توانند دیگر از صورت نفس بکشند، فقط می‌توانند شکم‌شان را در خالی اتاق و لابه‌لای ملافه‌های چروک و خیس لخت کنند. تا هوای آه به درون بکشند و بازدم آخ بیرون بدهند.

صورت این زن را نقاش چقدر ماهرانه برای همه آشنا کشیده. آن‌قدر که هر مخاطبی حاضر است تمام دارایی‌اش، اندوخته‌ی حس تمام سال‌های‌اش را به نام صاحب صورت آشنای ثبت‌شده در قاب این کارت شناسایی بکند.

خانم ثابتی

Labels:




2010-07-15

پیری بدونِ پیری

فیلم Love in the time of cholera در به‌ترین حالت، یادآور لحظه‌های غنیمت و خوبی بود که وقت خواندنِ کتابِ آقای مارکز به سراغ سرهرمس آمده بود. یعنی می‌خواهم بگویم اصولن آدم باید بیضه‌های عظیمی داشته باشد وقتی می‌رود سراغ فیلم‌کردنِ یکی از کتاب‌های آقای مارکز. بعد هم فیلمش را که ساخت لابد برگردد سرِ همان هری‌پاتر و ایندیاناجونز ساختنِ خودش. می‌شود دیگر، نمی‌شود؟

سرهرمس کتابِ آقای مارکز را که می‌خواند، روی تخت‌های آسایش‌گاه ولو شده بود، پاهایش همان‌طور چکمه‌پوش، قریب به بیست و پنج سانت از لبه‌های تخت، رو به سمت راه‌روی باریکِ میانِ تخت‌ها، بیرون زده بود و لابد رفقا عادت کرده‌ بودند وقتِ ردشدن، خودشان را کمی کنار بکشند. سرهرمس «عشق در زمانِ وبا» را که می‌خواند، یک کلیتِ خوش‌رنگ و امیدوارانه‌ای از جهان در ذهن‌اش شکل می‌گرفت. یک‌جور ته‌نداریِ عاقبت‌به‌خیرانه‌ای برای سرشتِ زنده‌گی. در تمامِ آن سال‌هایی که «فلورنتینو آریزا» سفت و سخت و لج‌بازانه و کمی هم احمقانه، عاشقِ «فرمینا اوربینو» بود، مانده بود، فرمینا برای خودش زنِ یک آقای دکترِ آبرومندی شده بود و چندتایی هم بچه داشت. فلورنتینو همین‌جور دورادور برای خودش عاشق بود و به روال عادی زنده‌گی‌اش ادامه می‌داد. روال عادی زنده‌گی‌اش هم نوشتنِ نامِ زن‌هایی بود که در تمام این پنجاه و یک سال و چند ماه و چند روز عاشقی‌اش بر فرمینا، تا وقتیِ شوهرِ فرمینا دار فانی را وداع بگوید، آن‌ها را دور از چشمِ اغیار، به رخت‌خواب‌اش برده بود و عیشِ خوب و معقول و بیادماندنی‌ای نثارشان کرده بود: شش‌صد و اندی زن، بل‌که هفت‌صد تا. نفس‌تان بند آمد، نه؟

آن روزها سرهرمس با خودش خیال می‌کرد آقای فلورنتینو برای جبران زخمی که از بی‌وفاییِ ناگهانی معشوق خورده، برای این که تن‌اش را تمام این مدت آرام کند، روح‌اش را خدا عالم است البته، به هیچ‌کس دلِ درست‌ودرمانی نبسته بود که هیچ، تا توانسته بود، تا اعضای تحتانی‌اش می‌جنبید، جنبانده بود. رانده بود و به زیر کشاله‌هایش کشیده بود زنانی از هر رنگ و بو و قماش را. سرهرمس خیال می‌کرد تمام این تن‌خجسته‌گی‌های آقای فلورنتینو یک جور «واکنش» بوده، در برابر آن لحظه‌ای که اول‌بار شکم بالاآمده‌ی فرمینا را دیده بود و رنگ از رخساره‌اش پریده بود. اول‌بار که محصول عملیِ بی‌وفایی معشوق را به عینه دیده بود. سرهرمسِ آن روزها خیال می‌کرد چه‌ عجیب که این طور شیفته‌ی کسی باشی و جای خالی‌اش را با صدها تن دیگر، که «او» نیستند، پر کنی و عشق‌ات، عاشقی‌ات مخدوش نشود.

آقای خاویر باردم (که جا دارد از همین تریبونِ پیوند خجسته و مبارک‌شان را با خانم پنه‌لوپه‌ کروز تبریک بگوییم و برای‌شان چند سال‌ای زنده‌گی خوش و خرم و آباد آرزو کنیم و هی زیر گوش‌ بغل‌دستی‌ها پچپچه کنیم که ماشاالله عروس و داماد چه به هم می‌آیند، چه هیچ‌کدام‌شان بر دیگری سر نیست) با خودش یک درکِ خوبی از شخصیتِ فلورنتینو آورده به فیلم. جوری که سرهرمسِ این‌روزها با خودش خیال می‌کند که می‌شود آدم به یکی این همه عاشق باشد، بماند و از خجالتِ اندام‌های تحتانی‌اش هم دربیاید هی، خوب جوری هم انصافن دربیاید. جایی در فیلم، کسانی مشغولِ وراجی پشت سرِ فلورنتینو هستند. زنانی که از تمایلاتِ غیردگرجنس‌خواهانه‌ی فلورنتینو قصه‌ ساز می‌کنند. هیبتِ آقای باردم هم انصافن جوری درآمده در فیلم، که آدم می‌ماند پس چه به سر آن همه مردانه‌گی و نرینه‌گیِ این آقا آمده است. چه‌طور این همه خمیده شده و عرض شانه‌هایش کاسته شده و از مردانه‌گی‌ تیپیکال‌اش هم، تلویحن. آقای باردم، به گمانم یک زنانه‌گیِ ناملموسی را اتفاقن چپانده توی هیبت و هیات فلورنتینو. جوری که حالا می‌شود باور کرد این انشقاق تن و روحش را. انگار که یک روحِ زنانه، یک روحِ پرفتوحِ زنانه تزریق شده به کاراکتر فلورنتینو. جوری که بتواند، بشود در تمام ایام فراق، در تمام شب‌ها و روزهایی که معشوق‌اش، گیرم به هر بهانه‌ای، دم دستش نیست و دور است و سرش گرم است و سر به کار خودش دارد، سرت گرم خودت باشد. زنده‌گی‌ات را بکنی به هرحال. ببری عاشقیت‌ات را بگذاری در یک حاشیه‌ی امنی، سرحال بمانی، سرحال نگه داری خودت را. در همه‌ی سال‌هایی که نمی‌توانی، که نمی‌شود، که طرف‌ات گیر است، عقب نمانی از دنیا. از زنده‌گی. از آدم‌ها. گیرم که یک رد نازک و محوی هم از غم، از غمِ دوری، یک جایی توی چشم‌های‌ت باشد. خیلی ناملموس. اصلن انگار که نیست.

هنوز هم راستش برای سرهرمس، «عشق در زمانِ وبا» درباره‌ی خیال است، درباره‌ی توهمی به اسم عشق که خب مثل هر توهم دیگری اگر پای‌بندش باشی، بمانی، دل بدهی به قصه‌اش، می‌شود برایت واقعیت. پایانِ داستان، پایانِ رویاییِ داستان، به قصه‌های پریان پهلو می‌زند. به تمام آن قصه‌های آخرشبی‌ای که آخرش دو دل‌داده عاقبت به هم رسیدند. خوش‌بخت شدند و خوش‌بختی‌شان ته نداشت. کودکِ مخاطب خوابش برده بود و راوی مجبور نبود تهِ واقع‌گرایانه‌ای بچپاند آخر قصه‌اش. می‌شد که کشتی/حجله‌ی فلورنتینو و فرمینا، تا ابد روی همان دریاچه براند، چنان‌که این زوج، روی هم. و هیچ‌وقت برنگردد. و هیچ‌وقت تن‌پیری‌شان را به روی خودمان نیاوریم. چنان که آقای کارگردان هم لابد دلش نیامده بوده بازیگرِ فرمینا را چندان که باید در هفتاد و اندی ساله‌گی به نظر برسد، پیر کند. ما هم فیزیولوژی را اصلن به آرنج‌مان می‌گیریم، انگار که نیست.

Labels:




2010-07-11

صاف و مستقیم می‌روند تیرشان را می‌زنند به هدف و برمی گردند.

بعله گاهی همین کلمه‌ها هم سربازهای وظیفه‌شناس خوبی می‌شوند. یک ماموریت‌ای را در دل شب، در تاریکی، در گنگیِ گرگ‌ومیشِ هوا برای‌شان تعریف می‌کنی، بعد ول‌شان می‌کنی به امانِ خدا. دانه‌دانه می‌روند سر پست خودشان قرار می‌گیرند. ساعت‌های‌شان هم همه تنظیم با هم. وقتش که شد، درست عین نقشه‌ی صاحب‌شان، موبه‌مو، هدف‌ها را منفجر می‌کنند. در هماهنگیِ بی‌نظیری با هم. انگار که باور کرده‌اند قرار است روی سینه‌ی هرکدام‌شان مدالِ لیاقتِ سلطنتی نصب شود. تمیز و خندان باز می‌گردند.

گاهی هم می‌شوند یک مشت سرباز تنبل خسته‌ی چروکیده‌ی بی‌دقت. یک فرمانده‌ی کم‌دقت و وقت‌ندار و سربه‌هوا و بی‌حوصله‌ای، یک چیزی به‌شان می‌گوید. این‌ها خیال می‌کنند فرمان جدید صادر شده، ماموریت دارند. لخ‌لخ‌کنان برای خودشان بلند می‌شوند، با همان دم‌پایی‌های پلاستیکی از آسایش‌گاه بیرون می‌آیند، سوار ماشین‌های درب‌وداغان‌شان می‌شوند، خمیازه می‌کشند، هرکی هرجا عشق‌اش کشید پیاده می‌شود، سر هر پستی که شد. بعد این جوری است که می‌زنند دمار از نیروهای خودی در می‌آورند. می‌زنند زاغه‌ی مهماتِ پشتیبانی را می‌فرستند روی هوا. فرمانده‌ی بدبخت هم هی می‌زند توی سرش. هی می‌زند توی سرش.



2010-07-09

یازده سال گذشته. هنوز یادمان نرفته. هنوز این یادمان‌نرفتن را داریم می‌کنیم توی چشم‌شان. هنوز با سردوشی‌های‌شان راست‌راست راه می‌روند و یک جایی توی دل‌شان خالی می‌شود چشم‌های ما را که می‌بینند. ازیادنبردن‌مان را که می‌بینند.



2010-07-08





آن پارمان خالی در «آخرین تانگو در پاریس» برای مرد و زن جایی برای پناه‌بردن است تا رها از هر نقشی که باید در بیرون و برای بیرون بازی کنند، خودِ خودشان باشند. خودی که آن‌قدر راست است که حتا نامی که در بیرون از این پارمان دارند با خود به درون نمی‌آورند. این معرفی‌نشدن با نام، یکی به دلیل ایمن‌ماندن از مناسبت‌های دنیای ثبات‌یافته‌ی هرروزه است، اما دلیل مهم‌تر حفظ‌کردن فردیتی است که نام هم برایش گونه‌ای سیماچه است... در این «خلوت»های برتولوچی، در این جزیره‌هایی که انگار همه‌چیز درشان مُجاز است، چون داوریِ بیرون از آن‌ها حذف شده است، شخصیت‌ها مدام با چهره‌ای تازه از خود و یک‌دیگر مواجه می‌شوند. اما در فضای این جزیره‌ها، آن‌چه سرانجام بر همه آشکار می‌شود، ناممکن‌بودنِ تداوم زیستن در این مکان‌های تجریدی است. جز در مورد «رویابین‌ها» که شوق پیوستن به کنش سیاسی جمع سه‌نفره را از هم می‌پاشد، در بقیه‌ی این نمونه‌ها، «مرگ» آن قطعیت تمام‌کننده است که به این عدم امکان شهادت می‌دهد.

مقاله‌ی «شاعری با سینما»، درباره‌ی برتولوچی، صفی یزدانیان، کتاب «ترجمه‌ی تنهایی»

پ.ن. نکند داریم دوباره، هزارباره، از وبلاگستان حرف می‌زنیم، از هویت‌های مجازی، از نام‌ها و نشان‌ها و نشانه‌ها، ها؟

Labels: ,




2010-07-04

از یاد نمی‌بریم که این نظاره‌گر، خودِ کیشلوفسکی، نیز پیش از مرگ نابه‌هنگام‌اش حتا، دوربین را به حال خود وانهاده بود. انگار پس از «قرمز» به جهان گفت که «دیگر تماشایت نخواهم کرد»، اما پیش‌تر بسیار چیزها دیده بود.

از مقاله‌ی «زنبور غریق و رهایی»، کتابِ «ترجمه‌ی تنهایی»، نوشته‌ی «صفی یزدانیان»، انتشارات «منظومه‌ی خرد»

آدم است دیگر، گاهی نیمکتی در دادگستری پاکدشت می‌شود خلوت‌ترین جای جهان برای این که برداری تکه‌تکه از «ترجمه‌ی تنهایی» آقای صفی یزدانیان را بخوانی و عیش کنی. گاس هم که این‌جوری خیالِ خودت را راحت کنی که با الباقی ملتِ گرفتار آن‌جا فرق داری و مساله‌ات چیز دیگری‌ست از اساس. که مثلن زنی که آمده از شوهر سابقش شکایت کند که هنوز نگاهش می‌کند، که اس‌ام‌اس‌های آزاردهنده برایش می‌فرستد، از قبیل «دیشب تو بغل کی بودی زنیکه‌ی هرزه؟»، با تو هیچ نسبت تاریخی و جغرافیایی‌ای ندارد. زور که نیست، سر هرمس هم اگر بخواهد نمی‌تواند بین نوشته‌های دوست‌داشتنیِ آقای یزدانیان و دادگستریِ پاکدشت برای‌تان ارتباطی برقرار کند. پاکدشت را اصلن فراموش کنید. بیایید به جایش بخوانیم آقای مجید اسلامی درباره‌ی این مجموعه‌نقدها چه گفته: «چیدن این نوشته‌ها نه بر اساس تقدم و تاخر زمانی، که برای رسیدن به نوعی هویت مستقل صورت گرفته؛ ...تو گویی این‌ها از همان ابتدا به قصد شکل‌گیری چنین کلیتی به قلم درآمده‌اند؛ انگار این تکه‌ها بخش‌های متحدی از یک وجود واحد بوده‌اند که مثل پازل در ذهن خواننده‌شان پس و پیش می‌شده‌اند و اینک می‌توان با آن چشم‌انداز اصلی مواجه شد.» لابد همین است که می‌شود کتاب را به مثابه یک کتاب دعا برای شیفته‌‌ی‌سینماجماعت نگاه کرد. جوری که بشود از این فیلم پرید به آن یکی. و هیچ فرق ندید در جانِ کلامی که آقای یزدانیان دارد جاری می‌کند در کلمه‌هایش. فیلم‌ها بهانه‌هایی هستند برای آن که جهان خودش را شیفته‌وار برای‌تان تعریف کند. این جوری است که یک خط نازک رقیق و شفافی برقرار می‌شود بین «چشمان بازبسته» و «رویابین‌ها» و «ژول و جیم» و «مزاحم نشو!» و «در حال و هوای عشق» و «آخرین تانگو در پاریس» و «سولاریس» و الخ. بعد آدم خیال می‌کند با خودش که اصلن یک روزی باید هر آدمی در این وادی، بردارد فیلم‌های محبوب‌اش را بگذارد کنار هم، یک‌جا در موردشان بنویسد. جوری که جانِ وجودِ خودش را لابه‌لای آن‌ها بگنجاند. که مخاطبی که صد سال بعد، بردارد فیلم‌ها و صحنه‌ها و آدم‌ها را به هم بچسباند و از خلال آن، آدم را تصور کند. (که چه بشودش را الان نمی‌دانم البته)

Labels: ,





سوال‌هایی را که دوست نداشت، مثلن آن‌هایی را که حکایت از فرضِ اتفاق‌نیفتاده و ناخوشایندی داشتند، مثلن «اگه ‌من ‌بمیرم‌ کجا ‌می‌رم؟»، همیشه یک جور جواب می‌داد: «زبونت ‌رو گاز بگیر». همین طور قشنگ و مادربزرگانه صورت مساله را پاک می‌کرد. هنوز هم گاهی آدم لازم است در جواب بعضی سوال‌های خودش و دیگران صرفن زبانش را گاز بگیرد و برود.




سیروس کریمی‌پور
از مجموعه‌ی «حافظه‌ی ساخته‌گی»، ماه‌نامه‌ی الکترونیکی عکاسی دیده

Labels:




2010-07-03

این که هالیوود بخواهد فیلمی بسازد از روی زنده‌گی مکرمه‌خانم قنبری البته خبر خوب و جالبی است. این که آدم دلش را به این خوش کند که سرکار خانم مریل استریپ هم نقش بانوی نقاش را بازی کنند هم دل‌خوشیِ کمی نیست. اما سرشت سوزناک سرگذشت خانمِ Seraphine Louis برای سرهرمس بیش از هرچیزی یادآور قصه‌ی زنده‌گی مکرمه‌خانم بود. گاس که اگر این خانمِ فرانسوی هم آدمی مثل معصومه‌خانم سیحون را پشتش داشت، عاقبتش چیزی غیر از بیمارستان روانی و مرگ در گم‌نامی می‌شد. یا لااقل تاریخِ آقای Wilhelm Uhde ، کاشفِ سرافین، این همه با جنگ جهانی اول و نکبت‌های پیرامونش پیوند نخورده بود. خانم سرافین البته روانِ نژندی داشت. این مهم‌ترین تفاوت‌ش بود با مکرمه‌خانم. نمونه‌ی نقش‌های اولی را این‌جا و دومی را این‌جا ببینید. بعد، بعد سرهرمس اما خیال می‌کند چه لذتی برای یک مجموعه‌دار، برای آدمی که کارش کلن آثار هنری است، بالاتر و شعف‌انگیزتر از این که در یک جایی از زنده‌گانی‌اش، در یک برهه‌ای، چنین کشفی کند. چنین مرواریدی را صید کند از طبیعت. جوری که بعدها، نقش‌ها که فقط ماند از نقاش و زنده‌گی‌اش، هرجا نامی از خانم سرافین یا مکرمه می‌آید، اشاره‌ای هم باشد به نام کسی که رفت، گشت و از لابه‌لای رخت‌چرک‌ها، از پشتِ کمدها و پستوها، نقاشیِ رنگ‌ورورفته‌ای را پیدا کرد، در نور گرفتش، با آستین پاکش کرد و ناگهان دلش روشن شد به یک اتفاق تازه. یک روحِ وحشی و خام و انرژیک و نو.

Labels: ,




2010-07-01


«آن‌همه چراغ، آن‌همه آدم، آن‌همه شیوه‌ی زندگی»
زینب سالاروند

Blow-Up آقای آنتونیونی را لابد یادتان هست، آن‌جا که دیوید همینگز عکسی را که از گوشه‌ی پارکی گرفته، بارها و بارها آگراندیسمان می‌کند تا پی ببرد به راز آن جسدی که گوشه‌ی بدنش در گوشه‌ی عکس پیداست، عکسی که وقتی افتاده بود دنبال ونسا ردگریو تا سر از کارش دربیاورد، از قسمتی از پارک گرفته بود. «آگراندیسمان» آقای آنتونیونی یکی از غمگین‌ترین فیلم‌های عمر سرهرمس است. درباره‌ی رازهایی که هیچ‌وقت باز نمی‌شوند، درباره‌ی آدم‌هایی که تک‌تک سلول‌های‌شان همیشه در هاله‌ای از «پنهان‌کاری» پوشیده شده و همین به طرز ناجوان‌مردانه‌ای کنجکاوی‌برانگیزترشان می‌کند. اما مهم‌تر از این، فیلم درباره‌ی نزدیک‌شدن‌های بی‌حاصل هم هست. درباره‌ی زوم‌کردن تا انتها، درباره‌ی فاصله‌ای که باید گرفت با چیزها، گاهی، تا حقیقت‌شان را دید یا ندید، یعنی «نه‌بود» حقیقت را دید. نزدیک‌شدن لزومن به فهمیدن، درک‌کردن نمی‌انجامد. گاهی هم به وقتی به سوژه نزدیک‌ می‌شوی، «کلوز» می‌شوی، آن‌قدر چیزها جور دیگری‌ست و آن‌قدر لکه‌ها رنگ‌شان فرق می‌کند تاریکی با تاریکی، که آدم نگران می‌شود. دلش می‌خواهد همیشه فاصله‌ای باشد. حکایتِ رفتنِ به خلوت‌ آدم‌ها هم همین است. رفتن سراغ آن لحظه‌های خصوصیِ بی‌پرده‌شان، که آدم اول خیال می‌کند این یکی را اگر ببینم، دیگر همه‌چیزی را خواهم دانست از آن آدم. خب عمومن این طور نیست. یعنی آدم‌ها به هر حال مجموعه‌ای هستند از زنده‌گی‌های عمومی و خصوصی و مخفی‌شان. می‌خواهم بگویم عکس‌های مجموعه‌ی «داخلی، خارجی‌تر» زینب‌خانم سالاروند، یک پروژه‌ای است در نقض خودش. در اولین برخورد خیال می‌کنم چه رسوخی کردم به خلوتِ این‌ آدم‌ها، به رخت‌خواب‌شان. و می‌شود که ترسیم کنم صاحب‌رخت‌‌خواب‌ها را برای خودم از کتابی که نیمه‌خوانده روی تخت، اسپریِ آسم، تسبیح، عروسک، رنگ و طرح ملافه‌ها و الخ. از آن چند خط موجز زیر عکس‌ها، که چندساله‌اند و کمیت و کیفیت تاهل‌شان، حرفه‌شان. انگار که این چند کلمه‌ی زیر عکس‌ها، دارد همان سویه‌ی عمومی‌تر زنده‌گی آدم‌های سوژه را نشانم می‌دهد. یک توضیحی را همین وسط مطلب بدهم. این که از جای خالی آدم‌ها، از نشانه‌های حضورشان عکس بگیری، کلن از آن دسته‌کارهایی است که من را سر ذوق می‌آورد. شادابم می‌کند. این اولین باری نیست که خوش‌حالی‌ام را بابت مجموعه‌ی «خارجی، داخلی‌تر» ابراز می‌کنم. وقتی می‌گویم پروژه نقیض خودش شده، دارم از ارزش کار عکاس کم نمی‌کنم، دارم خیالِ خودم را راحت می‌کنم که با رفتن سراغ این خصوصی‌ترین جاهای زنده‌گی یک آدمی هم، نمی‌شود بر این گمان بود که سقفی برداشته شده از روی اتاقی، رازی پیدا شده، گوشه‌های نادیده دیده شده. صرفن همان حضور عکاس بر بالای تخت/رخت کافی‌ست تا حقیقت خودش را در حجاب کند. یک خاطره‌ی بی‌ربط و بی‌هدف تعریف کنم. سال‌ها پیش دخترکی بود که تازه به پیروی از سنتِ خانواده‌اش به مردهای «نامحرم» ماچ نمی‌داد. و این داستانِ هفت‌هشت ساله‌گی دخترک بود. این وضعیت تشدید شد. حالا با اصرار مادرش هم راضی نمی‌شد جلوی «مردها» روسری‌اش را از سر بردارد. تنها جایی که با خیال راحت، و بدون احساس گناه گیسوهای پرپشت‌اش را پریشان می‌کرد و به باد می‌داد، وقتی بود که «مرد» از ویزور دوربین نگاهش می‌کرد. «عکس» جایی بود که با خیال راحت خودش را در آن بی‌حجاب می‌کرد. بعدها البته عاقبت‌به‌خیر شد و این وسواس‌اش نیز مرتفع شد. حالا هم خانمی شده برای خودش، به‌تر از شما نباشد.

Labels:







Louise Bourgeois
1911-2010



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024