« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2013-03-19

از نیمه‌شب خیلی گذشته بود. جماعت یا خواب بودند یا رفته بودند که بخوابند. نشسته بودیم روی تراس. بی‌وقفه حرف می‌زدیم. از در و دیوار و آدم‌ها و الخ. می‌گفت ما آدم‌هایی هستیم که از سر جبر بوده که مسیرمان به هم خورده. نه جبر زمانه، که جبر خودمان، جبر آن‌ چیزی که هستیم. ناچاریم از معاشرت با هم. جنس‌مان جورِ هم است لابد. بلدیم ساعت‌ها و ساعت‌ها حرف بزنیم. داشتم فکر می‌کردم لابد بلدیم هم که صفحه‌های تاریک آن وسط را رج بزنیم گاهی. جلو برویم. حالم خوب بود. خوبی حال‌م لزومن از الکل نبود. داشتم فکر می‌کردم چه دارد زیاد می‌شود وقت‌هایی که بی‌الکل بی‌حوصله‌ام و جان معاشرت ندارم. یک‌وقت‌هایی مثل دیشب اما خوشی داشت از یک جای دیگری می‌آمد. از هم‌نوایی شبانه‌ی ارکستر فیلان لابد. برگشته بودیم سر یک جای خوبی کم‌وبیش. مثل آن آپشن‌ای که مرحوم‌ویندوز دارد. که می‌شود برگشت به یک لحظه‌ای که حال ویندوزتان خیلی خوب بوده و از آن‌جا دوباره شروع کرد.

یک رفاقت کم‌یابی که داشت می‌رفت که از دست برود، کم‌وبیش برگشته بود سر جای قبلی‌ش. 

Labels: ,




2013-03-16

استانبول، نوروز ۹۰، جایی حوالی میدان سلطان‌احمد

می‌گفت خانه‌ی آدم باید جایی باشد که بشود پای پیاده رفت و از «بقالی» خرید کرد و برگشت. امشب داشتم فکر می‌کردم خانه‌ی آدم باید جایی باشد که نه‌تنها بشود پای پیاده رفت و از بقالی خرید کرد، که بشود پیاده رفت سلمانی و سر تراشید. که بشود پای پیاده روزنامه خرید و کفاشی رفت و «کاور» آی‌فون خرید. (داشتم فکر می‌کردم اگر می‌شد که پای پیاده رفت و بنزین هم زد عجب خوش‌بختی‌ای بود) که بشود پای پیاده رفت و از یک کتاب‌فروشی خوب و دل‌نواز مثل «کتابِ داستان» کتاب و موسیقی و خرت‌وپرت خرید، که بشود بعدش رفت و نشست در یک رستوران کوچک و خوشمزه‌ی ایتالیایی و غذای خوب خورد، که بشود بعدترش در خیابانی تازه‌عریض‌شده و خلوت قدم زد و سیگار کشید و گپ زد. جوری که فیلِ آدم یاد هندوستان کند و مثلن یادش بیفتد به آن غروب‌های رُم و محله‌گردی‌ها و آن چهارتا صندلی‌ چوبی که حصاری سبک محوطه‌ی جمع‌وجورش را از خیابان جدا کرده بود و شراب‌هایش. یا آن شب استانبول که پای پیاده رفته بودیم تا آن رستوران محلی سر کوچه و مفصل نوشیده بودیم و خورده بودیم و خندیده‌ بودیم.

راست می‌گفت. گور بابای کلان‌شهرها. خانه‌ی آدم باید جایی باشد که بشود پیاده در آن زندگی کرد. 

Labels: ,






یک وقت‌هایی هم هست که یک آدم‌هایی مثل همین آقای «جرمی من» انگار سوراخ دعا را پیدا کرده‌اند. طرف یک استعداد وحشتناکی در قلم‌گرفتن و قلم‌زدن دارد، بعد همین‌طور برمی‌دارد تولید انبوه می‌کند. نقاشی‌هایش دکوراتیو به معنی کامل کلمه هستند و مردم‌پسند. علی‌الخصوص فیگورهایش. سرهرمس به‌شخصه دل نمی‌کند از تماشای مجموعه‌ی «فضای شهری» این آقا. می‌گویند نگاه‌ش به شهر کلن «خیس» است. اضافه کنید که رنگ و هوای مونوتُن‌ای که می‌دهد به مناظر شهری، قبل از این که خط و رنگ‌ش امضای شخصی جرمی من باشد، یک روح‌ای به آن لحظه از شهر می‌دهد که بعید می‌دانم در جان کسی رسوخ نکند. هوایی‌اش نکند. پرتاب‌ش نکند.


+ و + و + را هم ببینید، مستفیض شوید. 

Labels: ,






"کنار جنگل ایستاد. مطمئن بودم برمی‌گردد و من را نگاه می‌کند، گوش‌هاش را به سرش می‌چسباند و غرّش می‌کند. مطمئن بودم، خلاصه یک‌جوری به رابطه‌مان پایان می‌دهد. امّا مستقیم به داخل جنگل رفت. و بعدش، ریچارد پارکر، همراه درنده‌ی من، همان همراه ترسناکی که من را زنده نگه داشته بود، برای همیشه از زندگی‌ام ناپدید شد. بعد از چند ساعت من را پیدا کردند. و من مثل یک بچّه گریه می‌کردم. نه به خاطر این که نجات پیدا کرده بودم و تحت تأثیر قرار گرفته بودم، البته که متأثر شده بودم، امّا برای این گریه می‌کردم که ریچارد پارکر من را خیلی ساده و بی‌تعارف تنها گذاشت. این کارش قلبم را شکست. پدرم راست می‌گفت. ریچارد پارکر هیچ‌وقت من را به عنوان یک دوست نگاه نکرد. بعد از این همه سختی‌هایی که کشیدیم، حتّا برنگشت به من نگاه کند. امّا باید باور کنم که در چشم‌هایش چیزی بیش‌تر از انعکاس من بود که به‌م خیره شده بود. مطمئن‌ام. احساسش کردم. با این که نمی‌توانم اثباتش کنم. من خیلی از چیزها را از دست دادم: خانواده‌ام، باغِ وحش، هند، اناندی... گمان می‌کنم در نهایت کل زندگی آدم در دل کندن خلاصه می‌شود. امّا چیزی که همیشه بیش‌تر از همه آدم را اذیّت می‌کند این است که فرصت خداحافظی را پیدا نکنی. می‌دانم که ریچارد پارکر یک ببر است امّا آرزویم این بود که به‌ش می‌گفتم: دیگر تمام شد، ما زنده ماندیم. ممنون که جانم را نجات دادی. دوستت دارم ریچارد پارکر. همیشه در خاطرم می‌مانی."


درباره‌ی زندگی پی، این‌جا

Labels: , ,




2013-03-14

دیدم نوشته که از اول جولای دیگر گودر نداریم. همین موجود نیم‌زنده‌ی نحیف بی‌خاصیتی که بود را هم قرار است کرکره‌اش را بکشند پایین. آمدم ننه‌من‌غریبم‌ بازی دربیاورم، دیدم واقعن حس خاصی ندارم. گودر مثل یک معشوقِ اشتراکی اما یگانه بود که بعد از یک گافِ بزرگ، آن‌قدری که استحقاقش را داشت برای نگه‌داشتنش جنگیدیم. ناله‌زاری کردیم. بالا و پایین دویدیم. سرگشتگی کردیم. فغان کردیم. بعد دیگر تمام شد. انگار خیلی وقت بود که تمام شده بود. داشتیم یک‌‌جور دوست‌معمولی‌وار با هم ادامه می‌دادیم. بی که شور و حسی در کار باشد. حالا هم این اخبار جدید شبیه این می‌ماند که اکسِ آدم بردارد بخواهد دوباره یک زخم جدید بزند، از همان جنس زخم‌های قدیم. کار نمی‌کند دیگر. اثر خاصی ندارد.  می‌‌خواهم بگویم این گودری که این اواخر بود، آن‌قدر بودونبودش علی‌السویه بود، آن‌قدر جای‌گاهش پست و ناچیز و صرفن‌نوستالژیک بود که بخواهد هم زورش نمی‌رسد که دوباره از همان سوراخ فیلان‌مان کند. این‌جوری است که صفحه‌ی اطلاع‌دهنده‌اش را بستم، قهوه‌ام را سر کشیدم، سیگارم را روشن کردم و به ادامه‌ی اسکرول‌کردنم پرداختم. صبح اول جولای هم می‌آید و ما روزی آدرس گودر را آن بالا خواهیم زد و بعد هیچ اتفاق خاصی نخواهد افتاد. نه آن بالا و نه در ما. بعله، رسم روزگار چنین است آقای دکتر. 

Labels:




2013-03-07


۱
تراویس بعد از چهار سال غیبت برگشته. باید رابطه‌اش را با دنیا/خانواده‌اش دوباره احیا کند. ایجاد کند اصلن. اول باید خودش را احیا کند. خاطراتش را. «سینما» به دادش می‌رسد. فیلم‌های ۱۶میلی‌متری خانوادگی. بعد آرام‌آرام سراغ پسرش می‌رود. کت‌شلوار می‌پوشد و جلوی مدرسه می‌ایستد. در مسیر مدرسه تا خانه، هر دو با هم قدم می‌برمی‌دارند. در دو سوی خیابان. انگار که تیک‌وتاک اوایل هر رابطه‌ای. حواس‌شان به هم هست از راه دور. از یک جایی اما باید مسیرشان تلاقی کند. زخمه‌های گیتار آقای کودر که شروع می‌شود تراویس عرض جاده را طی می‌کند. از خط می‌گذرد و به او می‌پیوندد تا کنار هم راه بروند. 

۲
خواست که فیلم «خوب» پیشنهاد کنم. ناخودآگاه بود که «پاریس‌تگزاس» و «بازگشت» را کنار هم گذاشتم روی میز. بعد فکر کردم که کارکرد پدر در هردو چه‌قدر شبیه است. هر دو از یک جای دوری، از یک جای نامعلومی برمی‌گردند تا یک پیوندی را برقرار کنند. یک پل‌ای بزنند. یک‌چیزی را احیا کنند. یک‌چیزی را رشد بدهند. و برگردند. رسالت‌شان را به‌انجام برسانند و بروند. چون ماندن‌شان همه‌ی آن‌چیزی را که به‌خاطرش آمده‌اند، آن چیزی را که «درست» کرده‌اند، خراب خواهد کرد. خیلی محتوم‌وار و فرویدطور لابد. برای همین است که تراویس در آخر فیلم ملحق نمی‌شود به زن و پسرش. 

۳
برف که شروع شد، دوسه ساعتی از نیمه‌شب گذشته بود. هوا یک ابهام خوبی داشت. چشم‌انداز یک لایه‌ی تاری کشیده بود روی خودش. داشتیم می‌گفتیم کاش می‌شد این تاربودن را در عکس درآورد. با همین‌قدر «گرین»، با همین اندازه نور چراغ‌های روشن. نمی‌شود که. 

Labels: ,




2013-03-06




2013-03-03


۱
آدم یک اتاقی از آنِ خودش داشته باشد، یک اتاق بزرگ یک‌نفره، بعد بدهد تمام دیوارهایش را با چاپ‌های بزرگ از قاب‌های «آینه»ی آقای تارکوفسکی فرش کنند. جوری که مدام چشم‌ت به آن تصاویر جادویی باشد. والله. 

۲
یک فایده‌ی دیگر زمانه‌ی ما هم این است که فیلم را که می‌بینی، مسحور شعر بصری آقای تارکوفسکی که می‌شوی، می‌توانی سر فرصت بشینی عکس‌های فیلم را گوگل کنی. بعد با هر ترتیبی که دل‌ت خواست رشته‌شان کنی به هم. بشینی یک دل سیر تماشا کنی. نگذاری آن قاب‌های خیال‌واره‌ی فیلم به این سادگی‌ها ول‌ت کنند. کجا نسل قبل این همه خوش‌بخت بود؟

۳
صفی یزدانیان در «ترجمه‌ی تنهایی»اش توضیح می‌دهد که چرا و چه‌طور شاعرانگی صرفن صفتی نیست که منتقدان به آینه داده‌اند. توضیح می‌دهد که چرا آینه در ذات خودش شعر است. که چه‌طور هم‌چون شعر «ترجیع‌بند» داریم در فیلم، یا اصلن چرا منطق شاعرانه‌ در تدوین آینه، تاثیر از شیوه‌ی تداعی خواب‌ها و خیال‌ها گرفته است. 

۴
از کابوس‌های تکراری سرهرمس یکی هم این است که خانه‌اش (یک خانه‌ی به‌خصوص، مربوط به حوالی سال ۴۲) هربار یک جوری مورد تعرض قرار می‌گیرد. این‌جوری که هنگام بازگشت می‌بیند بیگانگانی به خانه رسوخ کرده‌اند. که فضای شخصی‌اش را، حریم‌ش را آلوده کرده‌اند. تعبیر خانه در خواب‌ سرهرمس خودش البته یک قصه‌ی دیگر است. اما این همه آمیختگی خانه و خاطره در جهان آقای تارکوفسکی لابد یک علت جهان‌شمول‌تری از کابوس‌های سرهرمس دارد. آقای یزدانیان می‌گوید در «آینه»، در زمان اکنون، همیشه درون اتاق‌هاییم. هیچ نمای وسیعی از بیرون خانه نمی‌بینیم. تنها هنگام تداعی‌‌هاست که با تمامیت نشانه‌ی خانه روبه‌روییم، به مثابه یادی دور، رازی از دست‌رفته، یگانه‌ای حسرت‌برانگیز. 

۵
آقای یزدانیان می‌گوید در این فیلم، نه فقط موضوع نما که زمان نیز مدام در آینه‌های ناپیدا تکثیر می‌شود. [می‌بینید چه تعبیر معرکه‌ای؟] می‌گوید در گذشته چیزی برای حسرت نیست. آن‌چه از دیروز به یاد یا به رویا می‌آید، مجموعه‌ای است که به تداوم زندگی تنهای ترسیده‌ی بی‌عشق گواه می‌دهد. خاطراتی‌ست از همین تنهایی و همین ترس. راست می‌گوید. بدجوری هم راست می‌گوید. 

۶
یکی از غریب‌ترین لحظه‌های فیلم، آن‌جایی‌ست که زنی در خانه‌ی مادری ایگنات لحظه‌ای هست و بعد نیست. در این فاصله، زن پشت میزی چوبی نشسته و لیوانی مقابلش روی میز است. از ایگنات می‌خواهد که نامه‌ای را برایش بخواند. خواندن پسرک که تمام می‌شود زن دیگر نیست. لیوان هم نیست. تنها نم‌ای مدور از عرق‌کردن لیوان روی سطح چوبی میز باقی‌ مانده که آرام‌آرام محو می‌شود و «تمام» می‌شود. انگار که خاطره‌اش هم محو می‌شود. 

۷
یک شباهت بی‌ربط و جالبی وجود دارد بین اولین تصویری که از مادر راوی می‌بینم، از پشت، در چمن‌زار و به انتظار، با این عکس آقای امِت گاوین که از همسرش ادیت گرفته است. بعد که داشتم الباقی عکس‌های آقای گاوین را ورق می‌زدم، یک شباهت‌های محوتری هم پیدا کردم با جنس نور و حس و حال و سایه‌روشن‌های آینه‌ی آقای تارکوفسکی. همان حوالی زمانی هم باید باشند. آدم چه می‌داند. دوست دارد خیال کند لابد دو نفر آدم دو سوی جهان یک وقت‌هایی این‌جوری یک نخ نازکی بین «جان»شان برقرار است دیگر. (آقای بارت در «اتاق روشن»شان نقاشی «بتی» آقای ریشتر را با همین عکس از خانم «ادیت» مقایسه کرده. (این‌جا در این مقاله یک‌ مقدارش هست) داشتم فکر می‌کردم در آن نوشته‌ی آقای بارت، چه‌قدر جای این نمای آقای تارکوفسکی خالی‌ست.)

۸
سرهرمس «ترجمه‌ی تنهایی» را اگر دمِ دستش نداشت حتا حوصله نمی‌کرد ساعت ۱۲ شب برود سینماتک «آینه» را ببیند، چه برسد به این که این پست را بنویسد. ببینید چه‌طور، چه یگانه تارکوفسکی را تصویر می‌کند:

«او در سینمایش به جهان قدسی از پیش موجودی کار نداشت، به لیوان‌ها و پرنده‌ها و سقف‌های شکافته و چاله‌های خیس، و به رومیزی‌ها در باد و چیزهای گم‌شده در آب تقدس می‌بخشید. و شاید با نمایش همواره‌ی باران و رودخانه و نهر و گودالی پرآب می‌خواست این جهان را به‌تمامی تعمید دهد. آری، او شاید یحیای چیزهای کوچک بود.»



این‌جا را هم ببینید. معرکه‌ست. 

Labels: , ,




2013-03-02

دعوت‌تان بکنم به یک جای دوری؟

به یک غروب سرخوش و محزون و کم‌رنگی که گیلاس‌تان دست‌تان باشد و چشم‌اندازتان باز باشد و وسیع باشد و خنکایی باشد و دل‌گرمی نرمی، بعد آقای امید نعمتی برای‌تان «حرمان»ش را بخواند، چنان نرم و ملایم که آرام‌آرام پشت پلک‌های‌تان سنگین بشود و نفهمید که کی شب این همه سنگین شد و همه‌گیر شد و ای‌دادتان به‌راه باشد. حرمان را صادق تسبیحی بر اساس تصنیف قدیمی «مریم چرا» ساخته. ساخته؟ نه، جادو کرده. این‌جا گوش کنید. دل‌تان خواست از این‌جا استفاده کنید برای دانلودش. دل‌تان هم نخواست دندِ سرهرمس نرم، ایمیل بزنید به sirhermes@gmail.com برای‌تان ارسال‌ش کند. بس که احساس رسالت دارم الان که این حال چندروزه‌ی خوب‌م را قسمت کنم. ادا کنم دینِ این آهنگ معرکه را. داشتم می‌گفتم، لالایی‌ خون‌تان را با حرمان افزایش بدهید. بعد، بعد آن‌جا که می‌گوید «اشکی که ریزد ز دیده‌ی من، آهی که خیزد ز سینه‌ی من، رنگ تمنا ندارد» آن‌جا هی یاد سرهرمس کنید. خب؟

Labels: , ,




2013-03-01

«آذر شریعت‌رضوی، مصطفا بزرگ‌نیا، احمد قندچی- ۱۶ آذر ۱۳۳۲- دانشکده‌ی فنی، دانشگاه تهران، تهران»
از مجموعه‌ی «به روایت یک شاهد عینی»
۱۳۹۰ - چاپ رنگی روی کاغذ عکس - ۲۶۷ در ۱۱۰ سانتی‌متر



آزاده اخلاقی می‌گوید از مرگ شروع کرده. بعد کم‌کم رسیده به مرگ آدم‌های مشهور. به مرگ‌های تراژیک معاصر ایران. به مرگ‌هایی که هیچ سند تصویری‌ای از آن‌ها موجود نیست. بعد با دقت آن‌ها را بازسازی کرده. یک لحظه‌های ویژه‌ای را مستند کرده. می‌گوید حضور خودش در عکس‌ها برای این است که تاکید کند که عکس‌ها صرفن مستند نیست. که روایت شخصی اوست از آن لحظه‌ها. (به‌شخصه عکس لحظه‌ی مرگ فروغ فرخ‌زاد من را خیلی گرفتار خودش کرد)

گالری محسن را این‌روزها دریابید. به‌نظر سرهرمس یکی از به‌ترین پروژه‌های این سال‌هاست این مجموعه. در یک وضعیت حرفه‌ای هم انجام شده. پروژه تهیه‌کننده دارد، عکاس دارد، طراح صحنه و لباس دارد. گریم دارد. و خانم اخلاقی در نقش کارگردان/معمار پروژه کاری کرده که آدم را بدجور درگیر خودش می‌کند. تکراری‌ست اگر بخواهم به آقای بارت ارجاع‌تان بدهم و نقل‌قول و الخ، اما خیال می‌کنم همیشه این عکس‌ها بودند که مرگ را در خودشان داشتند. مرگ آن لحظه‌ی خاص را. این‌جا و در این پروژه اما عکس مستقیمن خود مرگ را نشانه گرفته. مرگ را ساخته و پرداخته. لحظه‌ای را که واقعن در تاریخ وجود داشته اما هیچ عکسی نبوده تا مرگ آن لحظه را رقم بزند، ساخته و ثبت‌ش کرده. یک جور مرگ مکرر. بعد رد پای این مرگ‌ها را گرفته و از تاریخ بیرون کشیده و آورده به زمان حال. به یمن حضور عکاس در عکس‌ها. مرگ را مکرر و مزمن کرده. حیف است نبینید. 

Labels: , , ,



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024