« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2007-06-24

1
آقای عبرت اولین و آخرین باری که تصمیم گرفت مرتکب دزدی بانک شود، سی و چهار ساله بود. دنبال جای پارک نزدیک به ورودی بانک می‌گشت. شعبه‌ی نشان‌شده در خیابان تخت‌طاووس، نرسیده به خیابان فرح بود و در آن ساعت روز، هیچ‌رقمه جایی برای پارک پیدا نمی‌شد. آقای عبرت مجبور شد ماشین‌ش را تقریبن روبه‌روی پارکینگ شرکت قدس‌نیرو پارک کند. کلت‌ش را در جیب کاپشن‌ش فرو کرد. جوراب سیاه را برداشت تا در فاصله‌ی ماشین و ورودی بانک، آن را به سرش بکشد. از ماشین که پیاده شد، نگهبان شرکت قدس‌نیرو او را صدا کرد و از آقای عبرت خواست که ماشین‌ش را جای دیگری پارک کند. آقای عبرت ملتمسانه ادعا کرد که کارش در بانک فقط چند دقیقه بیش‌تر طول نخواهد کشید. نگهبان هم اصرار کرد که اگر ماشین‌ش را جابه‌جا نکند، آن را پنچر خواهد کرد. آقای عبرت که بدجوری داشت زمان را از دست می‌داد، دست کرد در جیب‌ش تا با دادن انعامی به نگهبان، شرش را کم کند. طبعن به جای اسکناس، کلت را از جیب‌ش بیرون آورد. نگهبان دست‌پاچه شد و از کمربندش، باتوم‌ش را بیرون کشید و آن را به طرف آقای عبرت گرفت. آقای عبرت بلافاصله متوجه وخامت اوضاع شد و اسلحه را دوباره در جیب‌ش گذاشت و به جای آن یک اسکناس دوهزارتومانی بیرون آورد و به طرف نگهبان دراز کرد. مدیر حراست قدس‌نیرو از پنجره‌ی طبقه‌ی سوم، به بیرون در پیاده‌رو نگاه کرد و نگهبان را دید که باتوم‌ش را بلند کرده و به طرف مردی نشانه رفته است. آن مرد هم یک اسکناس در دست‌ش گرفته و به طرف نگهبان دراز کرده است. مدیر حراست از متعهدبودن نگهبان خوش‌حال شد. از این که در مقابل پیش‌نهاد رشوه، این طوری قاطعانه مقاومت کرده است. همان لحظه به مدیر اداری زنگ زد و تلفنی تقاضای یک ماه مرخصی تشویقی برای نگهبان کرد. نگهبان که کنترل‌ش را از دست داده بود، وقتی دید آقای عبرت اسلحه‌ای در دست ندارد، با باتوم به او حمله کرد و چندین ضربه حواله‌ی سروصورت آقای عبرت نمود. در اثر این ضربه‌ها، کلت آقای عبرت از جیب‌ش به بیرون پرتاب شد و داخل جوی افتاد. به خاطر باران آن روز صبح، جریان شدید آب کلت را با خودش برد. چند نفر از عابرین به کمک آقای عبرت آمدند و او را از دست نگهبان نجات دادند. بعد شروع کردند به فحاشی به نگهبان که دلیلی ندارد وقتی می‌خواهی جلوی پارک‌کردن کسی را بگیری، طرف را با باتوم این‌جوری زخمی بکنی. بعد هم به 110 تلفن کردند و تصادفن بنز پلیس در کم‌تر از دو دقیقه رسید و با دیدن صحنه و شنیدن صحبت‌های عابرین، نگهبان را با دست‌بند برد. ‌آقای عبرت در بیمارستان ساسان برای بستن زخم‌های‌ش بستری شد و نگهبان در کلانتری عباس‌آباد بازداشت شد تا تکلیف‌ش معلوم شود. آقای عبرت البته هیچ‌وقت به کلانتری برای پی‌گیری شکایت مراجعه نکرد. نگهبان هم بعد از دو سه روز بازداشت، به دلیل عدم مراجعه‌ی شاکی، با قید ضمانت آزاد شد.
2
نمایش‌نامه‌ی تمثال آقای رضا قاسمی را می‌بایست همان اوایل دهه‌ی هفتاد خودمان می‌خواندیم. همان روزها که تندتند می‌گشتیم دنبال نمایش‌نامه‌ها و فیلم‌نامه‌های اجرانشده‌ی آدم‌هایی مثل آقای بیضایی، در پستوهای خاک‌گرفته‌ی کتاب‌فروشی‌های خیابان انقلاب. همان وقت‌ها که توهم و سیاست و توهمِ سیاست و سیاستِ توهم، خریدار داشت در آن بازار. همان طور که مجلس شبیه‌خوانی آقای بیضایی باید همان حوالی هفتاد و هفت اجرا می‌شد. سر هرمس مارانای بزرگ دوست ندارد برای چنین آثاری از واژه‌ی تاریخ‌مصرف استفاده کند. چه بسا که این تاریخ مصرف اصولن چیز خوبی باشد. برای نشان‌دادن روح یک تاریخ مشخص اگر دربیاید البته. اما گاهی چیزهایی هست که تاریخ مصرف دارند. تاریخ لذت دارند. تاریخ مشاهده دارند. و عمرشان محدود است. دیرتر که دیده شوند، نوستالژی پدید می‌آورند نه چیز دیگر.
3
این آقای اولدفشن‌مان کم حال ما را جا می‌آورند، این آقای معرکه‌ی اوف‌شان را هم فرستادند این‌جا که به طور علی‌حده‌ای هی مشعوف‌مان کنند. (درضمن ما مجله‌فیلم‌خوان‌های اواخر دهه‌ی شصت، بدجوری دارد این نوستالژی خون‌مان بالا می‌زند با این آقای اوفِ شما)
4
بعله خب بعضی وقت‌ها هم این‌جوری می‌شود دیگر.
5
ایرما بدقلقی می‌کند هرمس. این را ورنوش می‌گوید. بعد هم اضافه می‌کند که آدم باید تا پا دارد، برود. بعد وقت هست برای نشستن و خوابیدن. همین را که به ایرما می‌گویم، بُراغ می‌شود که نع! نمی‌شود که هربار کوله‌ات را برمی‌داری و به کوه می‌زنی و روزها و شب‌ها می‌مانی، بعد برگردی و برای‌م از زنی بگویی که در سایه‌ی صخره‌ای پیدا شده بود و به بندت کشیده بود و آغوش‌ش شده بود مامن شب‌های‌ت ورنوش. می‌گوییم راست می‌گوید، ورنوش؟ تو این همه پدرسوخته بودی و ما را خبر نمی‌کردی؟ ما را باش تا به حال تو را آن‌جوری می‌دیدیم! می‌گوید تو ساده‌ای هرمس. همین‌ حرف‌های پراکنده‌ای که هست پیرامون من، هزار بار من را جور دیگری برای‌ت تراش داده. حالا هم نوبت این کوه‌پیمای سوداگرِ آغوش‌های وحشی شده است. شده برگردی نگاه کنی ببینی کجا بودیم اصلن؟ ایرما سرش را برمی‌گرداند. کفش‌های آل‌استار قرمزش را می‌پوشد. شال‌ش را می‌پیچد دور گردن‌ش. سیگارش را می‌فشارد در جاسیگاری. می‌گوییم حالا کجا می‌روی؟ ورنوشِ این‌جوری هم عالمی دارد برای هردوتامان. تو که خوب بلدی کارت را. می‌پرد ورنوش میان حرف‌های‌مان که اگر یک کار در عالم باشد که ایرما در آن استاد باشد، عریان‌کردن است. روح و جسم‌ت را چنان بلد است در کسری از ثانیه لخت و عور کند که نفهمی از کجا شروع کردی. می‌گوییم راست می‌گویی این یکی را. با عریانی جسم کاری نداریم که در حوزه‌ی ما نیست اصولن. اما روح‌ت را با دو سه تا سوال چنان مسخ می‌کند که می‌بینی ناغافل داری جیک‌ و پوک زنده‌گی‌ات را می‌ریزی جلوی‌ش. از کجا یاد گرفته‌ای ایرما؟ این طوری بگذاری آدم را لای منگنه‌ی ابریشمی که آدم هی دل‌ش بخواهد برای‌ت حرف بزند دخترجان؟ ورنوش اضافه می‌کند که آدم یادش برود اول شلوارش را کنده یا پیراهن‌ش را. ایرما برمی‌گردد. بین رفتن و ماندن. زل می‌زند به چشم‌های ورنوش. ورنوش تاب نمی‌آورد. می‌کوبد نگاه‌ش را به دیوار. در دل‌مان می‌گوییم همین است. باید تمرین کنی در چشم‌های‌ش خیره نشوی. با ایرما تنها نمانی. گاس که بشود که دست‌ت این همه زود رو نشود.
دور از چشم‌های کم‌رنگِ ورنوش، درگوشی به ایرما می‌گوییم دیگر وقت‌ش شده دختر. وقت‌ت شده که بلند شوی بروی برای خودت بیرون از این بندهای مجازی ورنوش. برو برای خودت جایی دست و پا کن. گاس که اصلن خودمان هم کمک‌ت کردیم. حرف های‌ت را و قصه‌های‌ت را همان‌جا بزن. بی‌خود هم قضیه را خز نکن. بگذار همین دو سه نفر بدانیم کجا رفتی و با کی رفتی و چه‌کار کردی. ها؟




2007-06-19


1
دل‌مان برای آقای آلتمن تنگ شد ناغافل. داشتیم این دکتر تی و زنان را می‌دیدیم. با آن آقای ریچارد گیر سوپرمهربانی که تازه آخر فیلم می‌فهمد کجای کار را اشتباه می‌کرده. حرفی نیست. فقط تعجب‌مان از این است که این فضای ضدزن را یک نویسنده‌ی زن نوشته است. راست‌ش را هم بگوییم: آن اختتامیه‌ی گل‌درشت را، که نوزاد متولدشده پسر بود بالاخره و آقای دکتر تی با شعف او را بلند می‌کند و اعلام می‌کند که پسر است، خیلی به دل‌مان نچسبید.
بعد هم این رفقای روان‌شناس باید بگویند که اساسن یک هم‌چین بیماری‌ای وجود دارد؟ با این شرح که وقتی زنی شدیدن دوست داشته می‌شود و مورد احترام قرار می‌گیرد از جانب مردش، به حد وفور، آن‌قدر احساس تکامل می‌کند و بی‌نیازی که دوباره کودک می‌شود.
2
این که آقای تام تیکور آن سنت تدوین‌ش را که در بدو لولا، بدو و تا حدی پرنسس و سلحشور دنبال کرده بود، رها کرده است در عطر، اتفاق خوبی است. کاش آقای ایناریتو هم یاد می‌گرفت این رهاکردن‌ها را. فضای کثیف پاریس قرن هجدهم عالی درآمده بود. تا حالا دیده بودید کسی بو را بتواند تصویر کند در سینما؟ آقای تیکور بوی گند را به عالی‌ترین شیوه‌ی ممکن تصویر کرده اما در فیلم‌کردن بوی خوش، بوی خوش زن شما بخوانید، بعید می‌دانیم خیلی توفیق داشته باشد. ها راستی فیلم یک فقره داستین هافمن معرکه هم دارد.
بعد هم که به شدت از این قصه‌ی بکر و عالی، یاد آقای ساد افتادیم. واقعن کسی هیچ ترجمه‌ای از قصه‌های آقای ساد ندارد دوروبرش که برای‌مان بفرستد؟
و این که چه زیبایی‌شناسی غریبی دارد این آقای تیکور با این انتخاب هنرپیشه‌های‌ش. چه آن خانم صورت‌اسبیِ دو فیلم قبلی و چه این آقا در عطر. غیر از آن نمایش تصنعی و بی‌ربط به فضای فیلمِ سکانسِ مدهوش‌کردن کل جماعت پای چوبه‌ی دار، البته.
بعد هم که همین سکانس مدهوش‌کردن گروهی (می‌بینید برای رهایی از این فیلترهای شما، اسم‌ش را چی گذاشته‌ایم؟!) سر هرمس مارانای بزرگ را عجیب یاد نقاشی‌های آقای گویا می‌اندازد و نمی‌دانیم چرا.
3
یعنی همه‌تان نامردید اگر نروید به کمک آن شورایی که در بند 17 دو پست قبل‌مان، گفته بودیم ها. ببینید چه اندیشه‌هایی گهرباری بر زبان آقای رییس‌جمهورتان می‌آید، حیف نیست بچه‌هامان نخوانند و نخندند:
وقتی از مردم دنیا سوال شد محبوب‌ترین کشور از نظر شما بعد از کشورتان کدام است، اعلام کردند که محبوب‌ترین کشور ایران اسلامی و دولت ایران است!
تفسیر و توضیح که نمی‌خواهد آدم اسکیزوفرنیک، ها؟
4
قرار دل‌نشینی بود این قرار هزارتو. این که یک آدم مهربانی (مطمئن نبودیم دل‌تان بخواهد لینک شوید این‌جا آخر) پیدا بشود و برای هر یک از حاضرین یک نسخه‌ی چاپی از چاه بابل بیاورد، آن هم با هماهنگی خود آقای قاسمی، و این که بنشینی کنار این امیرپویان‌خان شیوا که بدجوری انسان دوست‌داشتنی‌ای هست و نباید گول ظاهر جامعه‌شناسانه‌ی وبلاگ‌ش را خورد و هی دل‌ت بخواهد که وسط بحث، در گوش‌ش چیزکی بگویی و بخندی، و این میرزای عزیز خودمان که اگر از کار فعلی‌ش اخراج بشود، قطعن گزارش‌گر معرکه‌ای خواهد شد و آقای لانگ‌شات‌مان با آن مچ‌گیری‌های‌ش از میرزا و خنده‌های شیرین‌ش و باقی رفقا البته.
5
زئوس خیر دهد این جناب جونیور ما را که بهانه می‌شود که هر یکی دوهفته‌یک‌بار، سری به این سرزمین عجایب بزنیم و دلی از عزا دربیاوریم. داشتیم فکر می‌کردیم باید یک آدم فانی خیری پیدا بشود و این بازی‌هایی را که آدم‌بزرگ‌ها در این جور جاها می‌کنند را تحلیل کند. قضیه گاس که همان سرکوب‌شده‌های ناخودآگاه باشد که ما، سرهرمس مارانای مداراطلبِ متنفر از خشونت، پای‌ش که به واندرلند می‌رسد، می‌چسبد به آن بازی‌ای که پلیس هستی و باید گروگان‌ها را آزاد کنی و تروریست‌ها را با کلت‌ت بکشی، و اولین کاری که می‌کند، کشتنِ سبعانه‌ی همان گروگان‌های بی‌گناه است! (یک لذتی می‌بردیم وقتی مغزشان را منفجر می‌کردیم و ناله‌شان به هوا می‌رفت! چه خدای خوف‌انگیزی بودیم در نهان و خودمان خبر نداشتیم ها!)
یاد آن نوشته‌ی خانم سیبیل‌طلا افتادیم که لینک‌ش الان دمِ دست‌مان نیست و در باب لذت‌های ممنوع بود و این‌ها.
بعد هم شانس تازه‌کار ببینید چه می‌کند که در اولین دور بازی دل‌انگیز بولینگ، که اعتراف می‌کنیم به قصد ادای دینی بود به آقایان کوئن‌ها و آن بیگ‌ لوبوفسکی‌شان، 140 امتیاز می‌آورد سر هرمس مارانای بزرگ! نشد دیگر! از کجا وقت گیر بیاوریم در این زنده‌گانی شلوغ که هفته‌ای یکی دو ساعت هم بولینگ کنیم زین‌پس آقای ب، ها؟
6
هاها! داریم آب‌پرتقال می‌خوریم و وبلاگ می‌نویسیم دیگر!
7
در این ساعتِ روز، آدم‌های بیدار دو دسته هستند: هنوزها و قبلن‌ها.

قارچ‌ها در شهر، داستان‌های کوتاه ایتالو کالوینو، مژگان مهرگان، کتاب خورشید
7
آیا ممکن است این محبت عمیقی که نسبت به پیپ، قوری چای، یا کراوات‌مان احساس می‌کنیم، پاسخی درخور به احساسات خود آن‌ها باشد؟
...
یک‌بار در حال خواندن کاغذی بودم که ناگهان فریاد بلندی را از سمت گنجه‌ی لباس‌ها شنیدم. پیژاماهای درجه‌یک من، که تازه هم خریده بودم‌شان، با پرت‌کردن خود به کف اتاق، دسته‌جمعی خودکشی کرده بودند.

بونوئلی‌ها، نوشته‌های سورئالیستی لوییس بونوئل، شیوا مقان‌لو، نشر چشمه
8
به قول آقای آزموسیس جونز، نوشته‌ی ما در باب خواب در این‌جا منتشر شد و البته به همراه‌ مقادیری ضمیمه به اسم هزارتوی خواب و هفده‌هجده‌تا نوشته‌ی دیگر که لابد خودتان می‌روید و می‌خوانید و حال‌ش را می‌برید.
9
زن، سینه‌اش را صاف می‌کند. کف دست‌ش را روی آن می‌کشد. هنوز کمی برجسته‌گی دارد. سرش را بالا می‌گیرد. می‌پرسد: خوب است یا صاف‌ترش کنم؟ مرد سینه‌اش را صاف می‌کند: پتیاره.
10
خانم شین را که یادتان هست؟ یک کار کارستانی کرده‌اند و این‌جا را راه‌ انداخته‌اند در باب بازی‌های کودکان و ما. ال‌حق که اسم معرکه‌ای هم روی این وبلاگ‌شان گذاشته‌اند. (اگر بچه‌مچه ندارید، بی‌خود نروید که چیزی دست‌تان را نمی‌گیرد.)

تبلیغ منفی را حال کردید دخترم؟ حالا هی تولد نگیرید!
11
این خانم‌کوچولوی خوش‌گل را هم دریابید که ذوق و قریحه‌ی قصه‌نویسی‌شان، از همین حالا مادرشان را به کناری رانده است! توصیه می‌کنیم که به پایان‌بندی‌های غافل‌گیرانه‌ی داستان‌ک‌های‌شان بدجوری توجه کنید.
12
کسی از این آقای عاصیِ ما خبر دارد راستی؟ باید حتمن این‌جا اعتراف کنیم که ساسانِ خونِ کامنت‌دانی‌مان پایین آمده است این‌روزها؟
13
ما شده شما را می‌دهیم این آقای سانسورشده‌مان کول کند و با خودش تمام راه پیاده بیاورد شمال دخترم! حالا ضربه شدید که نبوده، ها؟

Labels:




2007-06-16

یادتان هست درباره‌ی حق مولف و این‌ها در این پایین، کامنت‌دانیِ بارگاه، پست قبلی، پیش‌نهادهایی شد و حرف‌هایی زده شد؟ و موضوع اصلن آقای محسن‌خانِ نام‌جو بود؟ و این که داریم با فراغ دل موسیقی این آقا را دانلود می‌کنیم و گوش می‌دهیم و حال‌ش را می‌بریم، آن‌وقت خودش باید بیاید و این حرف‌ها را درباره‌ی حق و حقوق مادی مولف بزند. خب، یک صحبت‌هایی شد، یک مشورت‌هایی انجام گرفت. از خود این آدم نظر خواستیم و شماره‌ی حساب‌ش را اخذ کردیم و این‌جا را اگر بخوانید، از چند و چون این ماجرا خبردار می‌شوید. حالا میلِ خودتان است، خواستید قضیه را تبدیل به یک بمب گوگلی کنید، خواستید بدهید در این روزنامه‌هاتان قضیه را رسانه‌ای کنند، خواستید هم درگوشی برای هم تعریف کنید. برای ما که قضیه ربطی به رفاقت و این‌ها ندارد. یک جورهایی نافرمانی مدنی به شیوه‌ی خودمان است. یک جورهایی اداکردن حداقلی است برای این هزاربار لذت‌بردن از گوش‌کردن‌های‌مان به این چهل و اندی آهنگِ دردست‌رسِ این آقا. گاس هم خواستیم به تمام آن آدم‌های فرومایه‌ای که کارشان جلوگیری از انتشار هرچیزِ متفاوتی است، حالا نمی‌گوییم هر اثر هنری درجه‌یکی، شیشکی‌ای نثار کنیم.(این داستان ادامه دارد)
یک چیز دیگر را بگوییم و برویم: برای خارج‌نشین‌های عزیزمان هم به زودی لابد یک فکر خواهیم کرد. (در جریان هستید که کارهای آقای نام‌جو در ایران مجوز نگرفته و قابل خرید نیست کلن که؟!)



2007-06-06

1
به لحنِ آقای سانسورشده: زلف‌بربادمده در تمام جاده، ودکا در خنکای غروب حیاطِ شاه‌عباسی، سیگار و چایی دونفره روی تراس روبه‌باغ، بیکن و بلک‌سالامی آقای آلفرد به همراهی جدایی‌ناپذیر آب‌جو، آب‌بازی‌های مکررِ جناب جونیور، آن ماهی تنهای گل‌دان نقره‌کارِ میان لابی و بوسه‌هایی که مکرر به دست‌های گوناگون درازشده در آب می‌زد بی‌هیچ هراسی، قهوه و ودکا در راه طولانی شبانه به خانه: نصفِ جهان در بیست و چهار ساعت و اندی.
2
حرفِ راست را ایرما زده بود.
3
بچه که بودیم، دوست داشتیم دو فرزند داشته باشیم. یک پسر و یک دختر. اسم‌های‌شان را هم بگذاریم امید و آرزو. بعد، بزرگ که شدند، برگردیم به‌شان بگوییم: شماها امید و آرزوی من هستید! (به قول خانم کوکا، به‌خاطر طنز خفته و ایهام نهفته‌اش!)
4
چاره‌ای نیست. باید همین‌جا مراتب شعف‌مان را از دیدن هزارباره‌ی این ویدیوکلیپ زلف بر بادِ آقای نام‌جو، ساخته‌ی آقای حامدخانِ صفایی، یک جوری ابراز کنیم.
به قولِ خانمِ کوکا، تناقض غریب و غم‌انگیزی که بین سرنوشت تراژیک خانم هنرپیشه (امیرابراهیمی؟) در عالم واقع با شعر بی‌نظیر آقای حافظ که شهره‌ی شهر مشو...، و فریادهای لرزه‌براندازِ محسن برقرار می‌شود، تاویل‌های فرامتنی دل‌نشینی به کلیت کلیپ می‌بخشد. وصل‌ش می‌کند به تاریخ این سال‌ها. بعد هم که به قول مکین، تا آدم به طرز بی‌محابایی عاشق نباشد، نمی‌رود این شعر را انتخاب کند و این‌جوری بخواند. لابد روزهای خوب و غم‌انگیز و پرزجر و نم‌ناکی داشته محسن آن روزها.
می‌دانید داشتیم فکر می‌کردیم چه‌قدر سلیقه‌ی بصری آقای کارگردان به ما نزدیک بوده که این همه نماهای این کلیپ را می‌پسندیم. و این که این همه در محدوده‌ی بضاعتِ کلیپ‌های ایرانی، بار اصلی را بر دوش ایده گذاشته و این‌قدر ساده و بی‌پیرایه، کلیتی آرام و به شدت متناسب با فضای موسیقاییِ زلف بربادمده ایجاد کرده است. این جوری است که از دل محدودیت‌های مالی و تصویری و تکنولوژیکی، یک ایده‌ی ساده و قابل گسترش، با سلیقه و نگاه و انتخاب و ذائقه‌ی درست که ترکیب می‌شود، نتیجه می‌دهد.
دقت کرده‌اید حضور پررنگ دست‌های خانم هنرپیشه را در این ویدیو؟ یادتان هست یک زمانی برای‌تان می‌گفتیم، یا شاید یکی از همین رفقای‌مان می‌گفت (!)، که چه‌گونه است که دست‌های حامل حالت‌ها و رفتارها و روحِ آدم‌ها می‌توانند باشند.
بروید، بلند شوید بروید به جای خواندن وبلاگ، این ویدیو کلیپ را یک جوری گیر بیاورید و لذت‌ش را ببرید. فعلن که بدجوری این آقای مزدک‌خان‌مان دارند ما را وسوسه می‌کنند که بلند شویم و یک ویدیوکلیپ برای یکی از ترانه‌های محسن بسازیم. گاس هم یک جایی همین دوروبرها، گذاشتیم‌ش به تماشا وقتی ساخته شد.
پس‌نوشت: به لطف علی‌آقامان، این‌جا هم برای کلیپ مذکور پیش‌نهاد می‌شود.
5
خانم کوکا می‌فرمایند از ملت سوال کنیم کسی آیا عکس این جناب جونیور ما را برای Baby TV فرستاده که امروز صبح، تمثال ایشان از آن شبکه پخش شد، یا نه!
6
این دو جمله را هم از خانم لحظه‌مان داشته باشید. جای دوری نمی‌رود:
یک آدم حسابی وقتی قرار است برود، قشنگ می‌رود. مقدمه‌چینی نمی‌کند. به قول یک خانمی، با رفتنش پادشاهی نمی‌کند. قشنگ گورش را برمی‌دارد و گم می‌کند.
یک آدم حسابی، وقتی قرار است دیگر وبلاگ ننویسد، دیگر نمی‌نویسد. پست خداحافظی و اشک و فین و شما همه‌تان نامرد بودید، جز فی‌فی جون و کامی جون و چی‌چی جون و اینها، در اصول آدم حسابی‌ها نمی‌گنجد.
7
حیف نیست؟ روزنامه‌ی هم‌میهنِ دیروز (چهارشنبه) را برنمی‌دارید و در صفحه‌ی نه‌ش، روایت دل‌انگیز و مهربان آقای خولیو کورتاثار عزیز از پابلو نرودای دوست‌داشتنی‌مان را نمی‌خوانید؟!
8
غرهای‌مان روی موسیو ورنوش دیگر اثر ندارد. می‌دانید، بد کوفتی است این واکسینه‌شدن. یعنی آن‌قدر یک سری غر را بشنوی که دیگر به تخم‌ت هم نباشد. حالا هربار که روبه‌روی‌ش می‌نشینیم و از روزگارش برای‌ش حرف می‌زنیم و سند می‌آوریم و از این بی‌عملیِ پایان‌ناپذیرِ کیف‌آلودش که همراه شده با کرورکرور کار بی‌هوده‌ی بی‌حاصلِ روزگارسیاه‌کنِ رخوت‌آمیزِ دل‌چسب، فقط چشم‌های آبی‌ش را نیم‌بسته می‌کند، لب‌های‌ش را به اندازه‌ی چند میلی‌متر به جلو متمایل می‌کند، انگار که می‌خواهد حرفی در جواب‌مان بگوید، بعد سکوت‌ش را ادامه می‌دهد، گردن‌ش را در همین‌ حال کج می‌کند و به طرف پایین نگاه می‌کند. خوب که دقت می‌کنیم، کمی هم لب‌خند می‌زند. انگار دل‌ش برای ما سوخته است.
9
ما (سر هرمس مارانای بزرگ) غیبت می‌کنیم عمومن، برای این که طرف را مسخره کرده باشیم، برای این که مضحکه‌ای جور کرده باشیم و لحظات شادی در خلوت‌مان برای خودمان ساخته باشیم. اشکالی که ندارد ها؟ (لطفن اخلاقیات را فعلن بگذارید برای معلم‌های مدرسه‌.) اما می‌دانید با کدام جور غیبت بدجوری مشکل داریم؟ غیبتی که از سر اصلاح باشد. یعنی قصدش به‌ترکردن جهان و آدم‌های سوژه‌شده باشد. غیبتی تلخ، خسته‌کننده، گاه ضروری، آزاردهنده و البته بی‌حاصل. بیایید اسم اولی را بگذاریم غیبت شادان و دومی را هم طبعن باید غیبت نالان بنامیم.


10
مکین!
یاس و گردن و فرانک نشد چون یاس تعطیل بود به دلایل واهی! به جای‌ش، سورن و استیک و فرانک شد و آن‌قدر خوب و کش‌دار و جای‌شماخالی که الان هرچی فکر می‌کنیم درست یادمان نمی‌آید از چه مسیرهایی برگشتیم خانه. (شما این جمله‌ی آخر را فراموش کن نقدن خانم ماراناجان!)
آن دونفر هم نمی‌شد که بخسبند چون وقتی قرار باشد طرف نیم‌متریِ قضیه هی هر دقیقه برود به بیرون‌روی، نمی‌شود خب. در جریانی که!
11
خانم مسعوده!
سر هرمس مارانای بزرگ، پنج تایتل هم بنویسد، انگار پانصدتا نوشته است. کافی است در بحرش بروید دخترم! دو رقم و این ها که عدد نیست. ما داریم برای چهار رقمی‌ش دورخیز می‌کنیم!
موسیو ورنوش هم متقابلن سلام می‌رسانند و از هرگونه عاشق‌شده‌گی استقبال می‌کنند. خودتان را بدبخت نکنید دخترم! (این را ما داریم می‌گوییم!)
12
ئه‌سرین‌خانم!
بیایید و یک قرار واندرلندی با این مکین و ما بگذارید دیگر. ما هم قول می‌دهیم از پای آن بازی‌ای که یک تفنگ می‌دهند دست‌‌ات و می‌روی داخل یک نبرد خیابانی، چند دقیقه‌ای بلند شویم و جناب جونیور را بچرخانیم تا تفریح کند!
13
(خب این مالِ شما پسرم!)
14
منوچهر‌خان‌جان‌مان!
همین است که می‌گوییم این همه با محدودیت‌ها هوشمندانه برخورد کرده است. یعنی گاهی دست‌ها را در باد چرخانده، گاهی شال را. (راست گفتید ئه‌سرین‌خانم. عجب آن تک‌پایی که تاب می‌خورد، سرخوش و گذرا و ول بود در آن ارتفاع. بدون هیچ تاکیدی و مکثی) و آن جاهایی که شعر را ترجمه‌ی تصویری نکرده، طبعن بیش‌تر مورد پسند ما می‌شود.
15
ما پینگ نمی‌کنیم ناراحت که نمی‌شوید، ها؟
16
داشتیم فکر می‌کردیم این کاریکاتوری که آقای رحمتی از محسن در کنار یادداشت/ غرنامه‌ی محسن درباب حقوق مولف در هم‌میهن امروز (شنبه) کشیده است، چه انتخاب بی‌ربطی بوده. یعنی به جای آن که همان عکس کوچک صفحه‌ی اول را بزرگ‌تر کار کنند، این کاریکاتور ناشیانه‌ی غیرخلاقانه‌ی فیلترفوتوشاپ‌کِش (که فحش هم نیست مکین!) دارد جدیت آن نوشته را بدجوری زیر سوال می‌برد. بعد هم چه اشکالی داشت که مثلن آقای صافی با آن قلم خوب و اغراق‌های به‌اندازه‌اش، کاریکاتور را کار می‌کرد که این جوری مسخره‌گی توی ذوق نزند و این همه غرابت این نوشته را زیر سوال نبرد؟
17
ما، سر هرمس مارانای بزرگ، به همراه آقای ب عزیزمان، شدیدن از این که شورای سیاست‌گذاری و نظارت بر انتشارات آثار و اندیشه‌های آقای محمود احمدی‌نژاد تشکیل شده است و آدم‌های طناز و سوپربامزه‌ای نظیر آقایان الهام، صفارهرندی، محصولی، ثمره‌هاشمی، پورازغدی، مطهری و سایرین در این شورا حضور دارند، ابراز شعف و شادمانی بی‌حد و حصر می‌نماییم و از این که خیال‌مان در باب آینده‌گان و حفظ میراث طنز و فاجعه‌ی ملی‌مان آسوده گشته است، خوش‌حال‌ایم.
18
می‌دانید؟ شرایط که طوری می‌شود که از سینما یا از ادبیات اجبارن فاصله می‌گیرید، خب وسواس‌تان بیش‌تر می‌شود. به همان نسبت هم، احتمالن، دید وسیع‌تری پیدا می‌کنید. یعنی یک جوری انگار از دور نظاره می‌کنید. همین است که گاهی می‌بینید یک بینش جهان‌شمول‌تری، گنده‌تری و در مقیاس بالاتری دارید نسبت به قضیه. این جوری می‌شود که از همان دوسه‌دقیقه‌ی اول، گوشی دست‌تان می‌آید که با چه جور محصولی طرف هستید. این را حداقل درباره‌ی 98 درصد آثاری که اطراف‌تان هست و نمی‌تواند شما را مسحور خودش کند، می‌فهمید.
وقتی به این تراژدی دچار شدید، آن‌وقت است که ادامه‌دادن خیلی سخت می‌شود. آن وقت است که خیلی باید در رودربایستی آقای کارگردان و آقای نویسنده باشید تا به آخر قضیه را دنبال کنید.
حالا داریم حرف‌تان را می‌فهمیم آقای کیارستمی که چرا این همه اصرار دارید بگویید که زیاد فیلم نمی‌بینید. یک کمی می‌فهمیم.
19
این آی‌اس‌پی المپ ما یک کاری کرده که فعلن دسترسی‌مان انگار قطع شده به این بلاگر شما. فعلن هم به لطف رفیق عزیزی داریم این‌جا می‌نویسیم. تا ببینیم چه می‌شود.


20
این پیشنهاد خانم محدثه را هم داریم دنبال می‌کنیم. بدجوری حق با ایشان است. حالا گاس که خبرش را رسمن همین‌جا اعلام کردیم.


21
اصلن این ایده را دوست داریم که پیرامون یک موضوعی، یک جماعتی را جمع کنند که فیلم بسازند. حالا اگر آن موضوع پاریس باشد، خب فبه‌المراد. می‌ماند که این که این دست‌چینی که جور شده، یک‌دست نیست. یعنی این پانزده‌شانزده‌نفر به لحاظ کیفی، هم‌سطح و هم‌اعتبار نیستند. الان درست یادمان نمی‌آید که بانی این حرکت کی و کجا بوده ولی مثلن کارهایی که کن به این سیاق می‌کند، از این نظر خیلی فکرشده‌تر است. یا همین آقای فینچر خودمان با آن ب‌ام‌و های معرکه‌اش. نقدن در این پاریس، دوست‌ت دارم بیش‌تر از همه، همان اپیزود بامزه‌ی رفاقی قدیمی‌مان، کوئن‌ها، سر هرمس مارانای بزرگ را سر ذوق آورد. با آن شوخی‌ای که با راهنمای پاریس و علی‌الخصوص، متروی‌ش کرده‌ بودند. یادمان باشد برویم اسامی این‌ها را دربیاوریم که درباره‌ی چند قطعه‌ی دیگرش هم حرف داریم برای گفتن.
22
گاهی وقت‌ها، فیلم‌ها یادشان می‌رود برای چی ساخته شده‌اند. نمونه‌اش همین هزارتوی پن است. مثال بارزی هم هست برای همان که گفتیم خیلی زود حساب کار دست‌تان می‌آید. که با فیلمی سیاسی (سیاسی تاریخ‌مصرف‌گذشته البته) طرف هستید که قرار است بگوید حکومت فرانکو چقدر بد و ظالم بوده و سرکرده‌گان‌ش هم هیولاهایی بودند و سیاه‌سفیدی آدم‌ها هم (2007 هستیم ها!) که حسابی تو ذوق بزند و یک قصه‌ی پریان هم این وسط بگنجاند لابه‌لای داستان که مرهم‌ی باشد برای این همه زخمی که آدم‌ها در فیلم می‌خورند. جالب است نه؟ بالغ‌تان را می‌زند با آن خشونت‌ش درب‌وداغان می‌کند – از کشتن بچه هم در فیلم صرفه‌نظر نمی‌شود – بعد برای نوازش کودک‌تان، هی قصه‌ی پریان تعریف می‌کند. باکی هم ندارد از این همه کنتراست. آن‌قدر هم جرئت ندارند که از واقعیت پا را فراتر بگذارد و همیشه حواس‌ش هست که مبادا این قصه‌ی پریان، تداخلی در واقعیت ایجاد نکرده باشد. کجا بود راستی که ما از این آقای گیلرمو دل تورو خوش‌مان آمده بود قبلن؟
23
کاش خانم پیاده‌مان کمی فرصت می‌کرد این مطلبی را که درباره‌ی کارهای آقای نام‌جو نوشته است، کمی برای‌مان باز کند. دوست داریم در این باره با ایشان یک جدل لایتی داشته باشیم. گاس هم که حوصله نکرد (همین‌جور که مدت‌ها است انگار حوصله‌ی نوشتن و خواندن و دیدوبازدید وبلاگی هم ندارد) و همین جور قضیه را گذاشت بماند. که در این صورت هم فرقی نمی‌کند (ها؟ فکر کردید تهدیدی چیزی می‌کنیم رفیق قدیمی‌مان را؟) باز هم یک چیزهایی در این باره برای شما و ایشان خواهیم نوشت عن‌قریب.
24


قارچ‌ها در شهر، مجموعه‌ای از قصه‌های آقای کالوینو، کش‌دار نبود اما خواندن‌ش خیلی طول کشید. گاس که چون قصه‌های نئورئالیستی سال‌های جوانی ایشان خیلی جذاب نبود. گاس چون واقعیت همیشه زود کهنه می‌شود. برخلاف افسانه و خیال که مثل قالی، هرچه بماند و پا بخورد، ارج و قرب‌ش بیش‌تر می‌شود. گاس که همین شده که حالا کالوینو را با رمان‌های دل‌انگیزش می‌شناسند نه با قصه‌های جوانی‌ش. اما همین کتاب، مجموعه‌داستان، چند قصه‌ی پایانی‌ش، به شدت رگ و ریشه‌های ریزنگری‌های رمان‌های آتی آقای کالوینو را در خودش دارد. قصه‌ای دارد درباره‌ی مفهوم خیانت که منقلب‌کننده است. اسم‌ش باید ماجرای یک همسر باشد. از آن جایی که مجبوریم، ...، مجبوریم آن قصه را جایی، در مطلبی، مقاله‌ای، چیزی بگنجانیم از فرط ظریف‌بودن‌ش، برای‌تان تعریف نمی‌کنیم.

25
آقای عبرت، مجتبا عبرت، معمولن پاکت سیگارش را توی داشبورد نگه می‌دارد. شاید دل‌ش نمی‌خواهد هر کسی که سوار ماشین‌ش شد، بفمهد که آقای عبرت سیگار می‌کشد. امروز وقتی داشت در حال رانندگی، دقیقن هنگام پیچیدن از اتوبان صدر به مدرس/جنوب، پاکت سیگارش را از توی داشبرد درمی‌آورد، و طبیعتن سرش را برده پایین و برای دقایقی، جلو را نگاه نمی‌کرد، با شدت تمام با ماشین جلویی که همان لحظه ترمز کرده بود، برخورد می‌کند. مطمئن باشید که اگر آقای عبرت کمربند ایمنی را نبسته بود، حالا باید از روح آقای عبرت، مجتبا عبرت، حرف می‌زدیم. بعد از چند ماه که حال آقای عبرت به تدریج جا می‌آید، تصمیم مهمی می‌گیرد: دیگر سیگارش را در داشبورد نمی‌گذارد. در جیب پیراهن‌ش می‌گذارد و این جوری سلامتی‌ش را تضمین می‌کند و از صدمات آتی پیش‌گیری می‌کند.
26
آقای عبرت چند وقت قبل، در قم، وسط زیارت، کیف پولی روی زمین پیدا می‌کند که حاوی هشت میلیون و پانصد هزار تومان چک پول و یک کارت اعتباری به همراه رمز آن است. آقای عبرت طبیعتن کیف و چک‌پول‌ها و کارت را در صندوق پست می‌اندازد تا از طریق بانک به دست صاحب‌ش برسد. بعد هم این قضیه را برای یکی دو نفر از دوستان‌ش تعریف می‌کند. خبر می‌چرخد و از روزنامه‌ای محلی سردرمی‌آورد. بعد هم اخبار سراسری قضیه را پی‌گیری می‌کند و خبرنگار محلی صداوسیما ترتیب مصاحبه‌ای با آقای عبرت می‌دهد که در شبکه‌ی دو پخش می‌شود. بسته‌ی مورد نظر در اداره‌ی پست گم می‌شود. صاحب کیف از آقای عبرت، که حالا شناخته‌شده است، شکایت می‌کند. آقای عبرت مدتی است که در زندان منتظر حکم‌ش نشسته است.
27
این دیزاینر معرکه را هم خانم ژرفا معرفی کرده‌اند. ساعتی است داریم در وادی ایشان سیاحت می‌کنیم و حال‌مان فرخنده و روح‌مان سرشار شده است. لیوان‌های بامزه‌ی آن بالا هم از آثار ایشان است.




Labels:



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024