« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2009-03-30

می‌فهمی که ایرما؟ سید نمی‌توانست سواری‌ای غیر لندکروز سیاهِ تک‌کابینِ مدل 78 داشته باشد. بدون هیچ آپشن و اضافه‌ای. نمی‌توانست جاده‌پیمای روز باشد، شب‌نورد بود اصولن. ایرما می‌گوید سید شب را به خاطر سایه‌های مبهم‌اش دوست داشت. من اما می‌دانم سید آدمِ شب‌رو بود چون دل می‌بست مدام به نورهای تک و جفت‌ای که از روبه‌رو، یا پشت سر، می‌آمد. تا برسند به سواری‌اش و عبور کنند، هزار راه رفته بود و برگشته بود خیالاتش.

ایرما می‌گوید سید عشق می‌کرد با جاده، عشق‌بازی می‌کرد با نوار سیاهِ پهنی که جلوی پایش پهن شده بود مثل فرش، تا بی‌نهایتی که تاریک بود و تاریک بود. می‌گوید بارها و بارها خودش شاهد بوده چه‌طور هوایی می‌شد و ناغافل چراغ‌ها را خاموش می‌کرده، بعد چند ثانیه به صدای جاده که خاموش زیر لندکروز سیاهِ تک‌کابین سپری می‌شد، گوش می‌کرده، بعد شیشه‌ها را می‌کشیده پایین، سیگارش را روشن می‌کرده، انگار در فاصله‌ی دو هم‌آغوشی، بعد دوباره نورافکن‌های جلو را روشن می‌کرده تا پیکر جاده را سرتاپا تماشا کند. مثلِ استریپری خسته از رقصی جنون‌آمیز، که خودش را کشانده تا میزی، جرعه‌ای آب‌جوی تگری نوشیده، پشت لب‌هایش را با دست خشک کرده، دانه‌های عرق را از سرشانه‌های برهنه‌اش پرانده و حالا دارد کیف می‌کند از هرم نگاه‌های مردهای تشنه‌ی تن‌اش، روی تن‌اش. این‌جوری جاده تماشا می‌کرد از آن پایین، نگاهِ برق‌دارِ سید را، روی تن‌اش. می‌گوید سید آن‌قدر خیالِ زن‌هایی از هر نژاد و تاریخ‌ای در سر داشت، آن‌قدر خاطره از راه‌های رفته و نرفته، که جاده برایش معشوقی ابدی بود، زنی که همیشه آغوش‌اش گشوده بود، پذیرا بود برای سید. پسِ هر ماجراجویی‌ای دوباره و دوباره لندکروز سیاهِ تک‌کابین‌اش را آتش می‌کرد، یورش می‌برد به جاده، در شبی طولانی، هذیانی و تمام‌نشدنی، راه را می‌پیمود، خطِ سفید وسطِ جاده‌ی سیاه را می‌انداخت درست زیر سواری‌، سوار می‌شد بر جاده، تن‌اش را می‌پیمود، کیلومتر به کیلومتر. پستی و بلندی‌ها را می‌شناخت، جنس‌شان را، گیرم جاده، جاده‌ای دیگر باشد. می‌دانست وقتِ بالارفتن، کجا نفس‌اش را حبس کند، کجا رها کند بدن‌اش را و نفس‌اش را، کجا تمامِ وزن‌اش را بیندازد روی شانه‌های آن نوارِ سیاهِ پهنِ ناپیدا، وقت پایین‌آمدن از تپه‌های‌اش. می‌دانست کجا جاده باید یله بدهد خودش را حول کوه، کجا بپیچد، تاب بخورد میانِ تنه‌های استوار درختان صنوبر، کجا باید جاده را ول کند، رها کند تا برود برای خودش دراز بکشد کنار رودی، ساحلی. کجا باید پیاده شود، کفِ دو دستش را بچسباند روی سطحِ دم‌کرده‌ی راه، دم و بازدمِ داغِ آسفالت را کجا فرو ببرد در مشامش. کشاله‌های جاده را می‌شناخت که کجا ختم می‌شوند به دره‌ای سیاه، تاریک و کجا، دشتی پر از لاله‌ها، خاموش و باددرمیان، انتظارش را می‌کشند. بلد بود سید دنده‌های سنگین‌اش را بگذارد برای خسته‌گی‌های جاده، سبک‌ها را برای شیطنت‌های‌اش، بازی‌گوشی‌ها و فرارکردن‌ها و غمزه‌ریختن‌های‌اش. هر بار، خورشید که سروکله‌اش پیدا می‌شد از افق راه، سید خسته و کوفته از بستری تب‌دار و طولانی، چشم‌های‌اش را می‌بست و آرام می‌گرفت. جاده را ول می‌کرد به امان خدا، برود برای خودش.

من اما می‌دانم سید جایی تمام شد عاقبت، که اسیر جاده‌ای شد که ته داشت، که بدجوری هم ته داشت. آن‌قدر پیمود و پیمود و پیمود تا راه به دره‌ای ابدی ختم شد. به چشم‌انداز بی‌انتهایی که آن پایین گسترده بود، درست هزاران متر زیر نقطه‌ای که جاده تمام شده بود، با انبوهِ بی‌آب‌وعلفی از ریشه‌ها، که سرشان را از خاک درآورده بودند. همان‌جا، خورشید همیشه داشت از یک جای بی‌مکانی خودش را بالا می‌کشید. نور را مثل سمی کشنده داشت پخش می‌کرد در سرتاسر دوزخی که آن پایین، هزاران متر در اعماق دشت، چشم‌انتظار سید بود. لندکروز سیاهِ تک‌کابین، غرش‌ای کرده بود، گازش را تا ته گرفته بود، در کسری از ثانیه، بی‌وداع، تنِ جاده را رها کرده بود و رها شده بود در آسمان. پایین‌آمدنش را هم کسی ندید. چرخ‌دنده‌های سواری دیگر صدا نکردند، پیستون‌ها در یک خلاِ بی‌زمان، بی‌اصطکاک، تا تهِ تاریخ، رفتند و آمدند. این‌ها را بعدها، کسانی تعریف کرده بودند که عروج سید را به چشم خودشان دیده بودند. و هنوز باید کسی، جایی خاطره‌ای داشته باشد از جاده‌ای که درست آن بالا، در بلندترین نقطه‌ی سربالایی، تمام شده بود.





حالا این‌ها را که دارم می‌نویسم، دارم از پسِ پشت هزارجور خاطره و تصویر و مه و ابر و باران و فلک بیرون می‌کشم‌شان، بس که همین الان، دچارِ فقدانِ تاسف‌برانگیزش شدم و ابایی هم ندارم که فوران نوستالژی بخوانیدش. در جدال با فراموشی، در پی پدیدآوردنِ فراموشی، دارم این‌ها را از لابه‌لای سلول‌های فرتوتِ حافظه‌ی نیمه‌جانم دانه‌دانه سوا می‌کنم، بازسازی می‌کنم، بازآفرینی می‌کنم بل‌که اثر کند. که نمی‌کند.

1

شش ساله‌‌گی و سردرد مفصلی ناشی از چیزی شبیه به آبله‌مرغان. دل و دماغ ندارم که بردارم حیوانات کوچک پلاستیکی‌ام، آن میمونِ بدترکیب را علی‌الخصوص (که همیشه رییس قبیله‌ی دزدان بود و آخر داستان یک‌جوری بالاخره فرار می‌کرد از شرِ آدم‌خوب‌ها و خیالم راحت بود که در قسمت بعدی ماجرا، دوباره زنده بیرون می‌آمد از زیر خاک و لای چرخ‌دنده‌های له‌شده‌ی ماشینش) ببرم وسط باغ‌چه‌ی حیاط و بساط دشت و دمن و گل و خیال‌پروری‌هایم را علم کنم. پسردایی که بیست سالی از من بزرگ‌تر است، در یک حرکت هیجان‌انگیز و تکرارنشدنی، پیش‌نهاد می‌کند ایروپولی (ورسیونِ وطنیِ مونوپولی با پول‌های مرغوب ایرانی و خانه‌ها و هتل‌ها و خیابان فردوسی و کوچه‌برلن و الخ) بازی کنیم. حیرانم از برآورده‌شدنِ یکی از بزرگ‌ترین حسرت‌هایم که بشینم با این‌ها، در جمع این پسردایی‌ها و پسرخاله‌ها و دختردایی‌ها و دخترخاله‌های همه‌بزرگ‌تر از من، بازی کنم. مهره‌ها چیده می‌شود و پول‌ها تقسیم. سردرد اما امانم را بریده. طاقت نمی‌آورم. بازی تعطیل می‌شود. در نطفه خفه می‌شود آرزوی لبِ برآورده‌شدن‌ام.

2

بیست و اندی ساله‌‌گی در میان فوجی از پسرخاله‌ها. یکی از بعدازظهرهای کش‌دار جمعه است. روی زمین با شلوارهای راحت، با معده‌های سنگین از نهار، با اختلاف سنی قریب به بیست سال میان کوچک‌ترین و بزرگ‌ترین پسرخاله. هفت کثیف/ خبیث. در اتمسفری مملو از راحتی و آرامش خیال، از فراغ. داریم چانه می‌زنیم بر سر میزانِ جریمه‌ی ناشی از تقلب. بعد چانه می‌زنیم که پول‌ها پیش کدام بماند که بعدش نزند به چاک. باخداترین را انتخاب می‌کنیم. تقلب می‌کنیم. بر سر و کولِ خزانه‌دار می‌پریم که پول‌مان را پس بگیریم بعد باخت. لذتِ پسرخاله‌گی همین‌جور دارد از زمین و زمان می‌بارد. آن‌قدر که هیچ‌کدام حواس‌مان نیست هفت سال بعد یکی از ما، بزرگ‌ترین تقلبش را می‌کند، بی آن که جریمه‌ای بدهد، فرار می‌کند از دست زمین و زمان و مکان، می‌رود و با خودش تمام این خاطره‌ها و خنده‌ها را کوچ می‌دهد از آن جمع. قلبش را میانِ فوتسال جا می‌گذارد و داغش را بر دل ما.

....

ادامه‌اش هم لابد گم شد و رفت، در حزنی که ماند.




2009-03-29

سینمای این سال‌ها باید برود برای خودش بشکن بزند، قر بدهد، ذوق کند که کسی را مثل خانم پنه‌لوپه کروز دارد. بعد فکر کنید چه‌قدر حیف بود اگر خانم کروز مثلن دهه‌ی سی عمرش را در دهه‌ی شصت میلادی می‌گذراندند. بعد آن وقت لابد ما و شما و تمام سینما محروم می‌ماند از آن نما/نقاشیِ ایشان، لمیده روی مبل، مقابل دوربین عکاسیِ تشنه و محزونِ آقای بن کینگزلی، در Elegy، وقتی از آقای کینگزلی خواسته بود از سینه‌های در شرفِ عملِ جراحی پستانش عکاسی کند. که می‌خواست برای همیشه تصویر آن گوی‌های شفاف، آن دو پیکر استوار را جاودانه کند. سینمای این سال‌ها باید در ماتحتش عروسی باشد که آن‌قدر بی‌تعارف شده با بدنِ آدم‌ها که بتواند چنین خیره‌گیِ چشم‌های غمگین و خیسِ خانم کروز را درست بر فراز آن دو کمالِ بی‌واسطه، درست بالای بازوهایی که خودت را هم بکشی به کلمه درنمی‌آیند، کشیده‌گی‌هایی که قوام گرفته‌اند انگار زیر بغل‌ها، جایی برای همیشه ثبت کند.

اصلن این کیفیتی که خانم کروز بخشیده‌اند به سینمای این سال‌ها، باید کسی را وادار کند که بنشیند مفصل از این حضورِ غیرقابل چشم‌پوشی ایشان بنویسد. از بی‌پرده‌گیِ خانم کروز با خودش و بدنش و چشم‌هایش. از بخشنده‌گی خانم کروز که تمام این سال‌ها، این جوری خودشان را قرار دادند در مجموعه‌ای از به‌ترین و اروتیک‌ترین تصاویرِ این سینما. از سنگینیِ گام‌های‌شان، از این زمینی‌بودنِ عریان و وحشی که پخش شده در این قاب‌ها. از آقای آلمادوآر بگیرید تا آقای وودی‌آلن. گستره‌ی رشک‌برانگیزی باید باشد، نه؟

Labels:




2009-03-24

آتش بلدی درست کنی ورنوش؟ این را ایرما می‌پرسد. دسته‌های خشک و نازک ساقه‌های هیزم را می‌چپانم زیر کنده‌ها. می‌گوید بلدی چه‌طور کنده‌های بزرگ، تکه‌های بزرگ را بگذاری برای بعد؟ بلدی چه‌طور اول آن شاخه‌های نازکِ حواشی را درگیر کنی؟ بلد نیستی ورنوش. بلد نیستی که از همان اول می‌خواهی کلفت‌ترین هیزم را بسوزانی. شنیده‌ای که درشت‌ترین‌شان اگر بگیرد، کل هستیِ آتش را در دست‌ات گرفته‌ای. شنیده‌ای که آن عظیم‌ترین قسمتش اگر گر بگیرد، تا خودِ صبح دوام دارد. که بی‌آن‌که کنارش نشستن بخواهد، بی‌آن‌که دمیدن بخواهد، برای خودش می‌سوزد و گرمت می‌کند. این‌ها را شنیده‌ای اما راز آتش را نمی‌دانی. مراقبت بلد نیستی آقاجان. حواست نیست به ذره‌ذره دم‌دادن. به جان‌دادنِ کنارِ آتش. به نشستن در سکوت، خیره‌شدن، استغاثه تا بگیرد. دعای آتش خوانده‌ای تا حالا؟ می‌دانی آتش‌افروختن کار یک‌نفره است؟ می‌دانی صبر می‌طلبد؟ نمی‌دانی ورنوش. نمی‌دانی که اول از همه هرم آتش را می‌خواهی هوار کنی بر سر هیزم‌ها، که انتظار داری این‌طور یک‌دفعه، بگیرد، بگیراند، بسوزد، بسوزاند. شده دست‌ات را بکنی وسط آتش، هی دوباره و دوباره، تکه‌هایش را بچینی، دوباره بچینی، بعد بیایی عقب نگاهش کنی، بعد دوباره هیزمی را برداری، بالاتر بگذاری، آن یکی را کج‌تر کنی، این یکی را سُر بدهی آن وسط، سرگرفته‌ها را، سرسوخته‌ها را بچسبانی به آن‌ها که ترترند، خشک‌ها را با امساک ردیف کنی دورتادور آن آتشِ گرفته‌ی وسط. این‌ها را ایرما دارد برای خودش می‌گوید انگار. این‌جور که چشم‌هایش را بسته، آستین‌های لباسش را کشیده روی انگشت‌هایش، باد را گذاشته که بپیچد لای موها، بازوها. سرم را بلند می‌کنم، می‌پرسم تو باز داری از آدم‌ها حرف می‌زنی ایرما؟





playing_dead_by_Phalaenopsis این‌ها را برای آن کسی می‌نویسیم که احتمالن آن بالا نشسته است. اگر هم کسی نیست که نیست دیگر. برای درز دیوار لابد داریم می‌نویسیم. آمده بودیم بگوییم آدم‌ها مرخصی لازم دارند کلن. از کسی‌بودن، زن‌بودن، شوهربودن، بچه‌بودن، پدرمادرخواهربرادربودن، پسرخاله‌بودن، همسایه‌بودن، بقال‌بودن، چقال‌بودن، اصلن آدم‌بودن. لازم دارند وقتی، یک وقتی که تا خرخره نوشیده‌اند، چشم‌های‌شان گرم شده، وجودشان گرم شده، از چیزی، کسی، جایی، وقتی وسط جنگل وحشی روی زمین دراز کشیده‌اند، نور خورشید دارد نوازش می‌کند صورت‌شان را، وقتی شن‌های ساحل زیر پاهای نااستوارشان می‌لغزد، وقتی دنیا دارد می‌لغزد حول و حوش خوشیِ آن لحظه‌شان، یک‌جوری باید این‌ کسی‌بودن‌شان، آدم‌بودن‌شان متوقف بشود. بشود که همان‌جا دراز بکشند، چشم‌های‌شان را ببندند به روی هستی، بروند در یک خلسه‌ی بی‌زمانِ کماگونه‌ی طولانی، بی‌ته. بی آن که دنیا صدای‌شان کند، کسی ناغافل به یادشان بیاورد که برگشتنی هم در کار هست، که کسی منتظرشان هست، جایی، چیزی، کاری. بمانند آن‌قدر در این حالتِ بین‌دودنیایی، در این مرگِ خفیفِ خودخواسته، که خودش وقتش که شد، تمام بشود. تمامت نکنند، تمام بشوی. می‌فهمید؟




2009-03-17

خورشید تازه دارد جان می‌گیرد. پررنگ‌تر می‌شود. یخِ خاطرات را که آب می‌کند، راه می‌افتند برای خودشان از یک جایی از وجود، به جایی دیگر. بعد با خودت فکر می‌کنی انگار که هزارسال. لم داده‌ای و چشم‌هایت را بسته‌ای. سرت را تکیه داده‌ای عقب. با خودت فکر می‌کنی باید بانی‌اش این سوییت‌شرتِ سبزِ کلاه‌دار باشد که این همه راحتی، یواشی،شلی و گرمای پشتِ چشم دوانده توی وجودت. که کلاهِ سبزِ سوییت‌شرتِ سبزِ کلاه‌دار را که می‌کشی روی سرت، می‌شوی آدمِ خودت. خلوت می‌کنی جهانت را انگار. که کافی است یک جینِ مرتبِ استوارِ راسته با کمربندی قهوه‌ای پهن کشیده باشی روی امتداد پاهایت، که کفش‌های درشتِ نرینه‌ی سنگینِ شتری‌رنگِ ایمنی هم آن پایین باشد، بعد تی‌شرتِ سبکی هم قلفتی تنت کرده باشی که احساس کنی می‌توانی دنیا را فتح کنی. که کوه‌ را بگیری بروی بالا، دره‌ها را گز کنی، پیاده. که اصلن شدی آدم جاده، شب و روز. وِل و رها. آن‌قدر که تمامِ دنیا برایت بشود هوس. بشود هیجان. بشود اتفاق‌های تازه، بکر.

(سلام‌آیدا را همین اول بلند بگویم که کسی بعدن کشف نکند خوش‌حال بشود گیر بدهد!) اصلن یکی باید بردارد بنویسد از خاصیت لباس‌ها. که چه‌طور گاهی آدم را رام می‌کنند، گاهی سرکش. که چه‌طور اعتماد به نفست را بلدند یک‌هو صدچندان کنند. که چه‌طور بعضی‌هاشان اصلن انگار تو را مجبور می‌کنند به پوشیدن‌شان، که همان تاریک‌روشنی اول صبح، برداری دستت را، پایت را بکنی توی آستین‌شان. بعد هستند لباس‌هایی که اصلن بدند با تو، با بدنت. که فقط ازشان برمی‌آید که دشوار کنند روزت را، تو را. بعد الیاف هستند انگار که دارند روزت را سروشکل می‌دهند. بلندی و کوتاهی آستین‌ها، فاق‌ها، سرشانه‌های افتاده و ایستاده، گودی‌کمردارها، تنگی روی سینه، شل‌واره‌گیِ روی شکم، و یقه، یقه، این اساسی‌ترین مساله‌ی هستی!

بعد با خودت فکر کنی که آدم‌ها باید، باید، باید بلد باشند چه‌طور لباس بپوشند. که فقط از معماربوده‌گی‌ات نیست لابد که آدم‌ها را این همه از روی لباس‌هاشان انتخاب می‌کنی، قضاوت می‌کنی، تحلیل می‌کنی. که مثلن می‌دانی، یک جایی در عمق وجودت می‌دانی و اطمینان داری که معماری که بلد نیست چه‌طور خودش را پرزانته کند، بلد نیست کدام پارچه را با کدام پارچه بپوشد، کدام رنگ را، کی، کجا، کدام شلوار، کدام کمربند، کدام یقه- آخ یقه، یقه، یقه!- لابد خط هم بلد نیست درست و حسابی بکشد. لابد خط هم بدسلیقه‌ می‌کشد. بعد هی بشینی کنار رفیقت، حینِ مهمانی، گدرینگ، عروسی، الخ، غیبتِ آن‌لاین بکنی که فلانی را ببین طفلک لابد کسی را، عزیزی را، دل‌بندی را نداشته که نگاهش کند و آرام یقه‌اش را صاف کند، زیر گوشش زمزمه کند که یقه‌ات را این‌همه نبند، حیف است، که دامنِ کوتاه‌تر بپوش، بگذار آن ران‌ها هوایی تازه کنند، که رها کن آن دنباله‌های پیراهنت را، بکش بیرون از شلوار لامصب را! که ناخن‌هایت را امشب کسی اگر ندید هم ندید، ان‌شاالله یک وقت دیگر!

این را هم بگوییم و برویم. سرهرمس دوست دارد، عمیقن دوست دارد، دست یک سری آدم‌های نازنینِ زنده‌گی‌اش را بگیرد، برود چهار جا، در همین شهر، لباس تن‌شان کند. اندازه‌شان کند. رنگ‌شان کند. خب؟




2009-03-11

حس‌هایی هست اصولن در زنده‌گانی که مبتذل است، از هر طرف نگاهش کنی مبتذل است و فربد شاهد است که این مبتذلی که می‌گوییم، فحش نیست، توهین هم حتا نیست، صرفن یک‌جور صفت است، مثل قرمساق یا بدبو یا فاق‌کوتاه. این که مثلن اسفند دارد به ته می‌رسد و تو از فرط شلوغی دل و دست و زبان و سرت، دلت می‌خواهد برداری خودت را بروانی یک جای بی‌ربطی. (سلام آقای راسل کرویِ a good year که این همه فحش‌تان داده بودیم از لحاظ فیلمِ مبتذلی که بازی کرده بودید) بعد هی حواست برود به درکه مثلن، کافه‌عمران. یادت بیفتد که سال‌ها پیش، چه بی‌بهانه و راحت خودت را برمی‌داشتی با یک پاکت سیگار، نیم ساعتی پیاده کوه را گز می‌کردی، بعد لم می‌دادی به درخت‌های بلندِ کافه، آن بالا، روی نیمکت‌های چوبی. بعد خب طبعن وسط هفته بود و خلوت. بعد تا عدسیِ مربوطه را برایت بیاورند، سیگار اول را روشن کرده بودی. بعد آفتابِ نیم‌چه‌گرمِ زمستان بود که داشت می‌تابید بی‌دغدغه روی صورتت. بعد یک جویِ آبی هم بود برای خودش کنار پاهایت. بعد سایه‌هایی بی‌لک بود، گوشه‌ای روشن و پاک بود، از لحاظ آلوده‌گی‌های بزرگ‌سالی و این‌ها. بعد خب گاهی یاری، رفیقی کنارت نشسته بود، به سکوت. بی نگاه و دستی حتا. بود فقط. (حتا سلامِ علی‌توکِ الاغ! خیلی دیوثی که کلن رفتی گم شدی.) بعد همین که بخارِ روی عدسی را رویت می‌کردی، دلت شاد می‌شد. از خوش‌بختیِ ساده‌ی پیشِ رو. بعد کم‌کم یله‌گیِ آفتاب کار دستت می‌داد. لبه‌های کاپشنت را بالا می‌دادی و هی خیره‌تر و سکوت‌تر، تو بگو سکون. بعد مجال بود که می‌ریخت از سر و روی زمان. بعد افکار بود و فضیلت‌های ناچیز و باچیز بود و ایده‌های نابِ محمدی بود و ترنماتِ متکثرِ مغزِ مبتذلت بود و گاهی، از فرط بی‌اختیاری، شعر بود و حتا دیده شده بود که فروغ و شاملو و براهنی و این‌جور چیزها، از لحاظ مزمزه و امکانات دهه‌ی هفتاد. بعد خب زمان و همه‌چیزی کش می‌آمد، خودت را می‌دیدی که چه‌طور داری کش می‌آیی، شل می‌شوی، حل می‌شوی، جاری می‌شوی. خالی می‌شوی. بعد کوه در سکوت فرو می‌رفت. آفتاب خسته می‌شد. پاهایت آرام‌آرام تو را بر می‌داشت با خودت برمی‌گرداند به خانه‌ات که همان‌جا پای کوه بود. بعد خنکیِ شب بود، منقلی بود با سیخ‌های کباب، شرابی بود و تخته‌نرد و آدم‌هایی که روزشان را پشت سر گذاشته بودند تا شب‌هنگام، بساط چای و سیگار و غیبت، تا خودِ شروعِ روز، خالی نماند. (سلام شهریار که تلفن‌زدنمت نمی‌آید بس که فکر می‌کنم حرف‌هایم ماسیده دیگر، بس که زیاد شده احادیث و روایات، بس که آلمان دور است، بس که انگار هزار سال است تو رفته‌ای و هیج‌کس به قدر تو بلد نبود آن شب‌ها را صبح کند، بی‌قضاوت)

بعله، روزهای مبتذلی هست در زنده‌گانی، که آدم فیلش یاد می‌کند، از لحاظ هندوستان. که آدم نوستالژی‌ قرقره می‌کند، از همان اول صبح. که آدم دلش می‌رود، از لحاظ غنج، برای بادآورده‌ها و بربادرفته‌هایش. یک هم‌چه چیز مبتذلی می‌شود گاهی، زنده‌گانی.

Labels:




2009-03-09

583



2009-03-08

من شاید تکه‌ی خسته‌ی او باشم که این‌طور هربار که حوصله‌اش از خودش سر می‌رود، بی‌اختیار یادِ من می‌افتد. به سراغم می‌آید. با هم حرف می‌زنیم. فایده‌ای هم ندارد. به جایی نمی‌رسیم. دوباره می‌رود سراغ خودش. از همین رفت و برگشت‌ها، خیلی وقت‌ها، چیزهایی درمی‌آورد. یا من، درست نمی‌دانم. می‌گویم آلوارز هم تکه‌ی پراگماتیکِ من است که هروقت دچار بی‌عملی می‌شوم، هر بار که حرص می‌خورم از این که چرا خودم را از بالای این بلندی‌های دوروبر پرت نمی‌کنم، دل‌ام برای جسارتش تنگ می‌شود. می‌گوید پس سیمون چی؟ چرا از این آدم کم‌تر از همه حرف می‌زنی ورنوش؟ می‌گویم سیمون هم تکه‌ی دیگری از من است. چه‌ می‌دانم. لابد نیمه‌ی خاموش و پذیرا و بدبخت و توسری‌خور و تحقیرشده‌ی من. از سیمون اگر بخواهم که بنویسم، باید لابه کنم. باید هزار تا چیز بگویم که پس‌فردا گریبان خودم را می‌گیرد. ول کن این سیمون را. از اولش هم بی‌خودی راهش به این‌جور جاها باز شد. حوصله‌اش را ندارم این روزها. می‌گوید ایرما هم لابد نیمه‌ی زنانه‌ت است ها؟ کلیشه شدی ورنوش که! می‌گویم ایرما از نیمه‌ کمی بیش‌تر است. بیش‌تر، من، منِ او هستم. ته‌سیگارش را پرت می‌کند. دست‌اش را می‌کشد روی سرش. لای موهای‌ش. با انگشت سبابه‌ی دست راست‌ش، آرام می‌کشد روی غبار نشسته بر رف، درست بالای گوش‌ها. می‌گوید سید هم که شده گم‌شده‌ی زنده‌گی‌ات، ها؟ رفتی سراغ این بازی‌های مسخره که چه؟ ول کن ورنوش!

ول کنم؟ چی را ول کنم؟ من به این چهارتا و نصفی وصلم دیگر. این‌ها هم به من. نباشند این‌ها، من هم باید بروم کشکم را بسابم خب. داریم سپری می‌کنیم همین‌جوری. گیر نده!

می‌گوید خواندی این کتاب آخر آستر را؟ همانی که پیرمرد نویسنده نشسته روی تخت و هی شخصیت‌هایش، آدم‌هایش، می‌آیند سراغش؟ آشنا نیست برایت؟

راست می‌گوید.

چرا داری این‌ها را به من می‌گویی؟ خودت مگر نمی‌دانی؟ زجرم می‌دهی که چه بشود؟

چرا قصه‌هایم را، قصه‌های‌شان را تعریف نمی‌کنم برایش؟ چرا نمی‌گویم که خان‌باجی به مرض غریبی دچار شده که حرف‌ش با نیتش نمی‌خواند؟ که زبانش بر مدار خودش می‌چرخد. که چیزهایی که می‌گوید هیچ ربطی به آن چه در مغزش می‌گذرد ندارد. که دکترها جوابش کرده‌اند. که شاه‌عباس هربار خان‌باجی حالش بد می‌شود و دری‌وری می‌گوید، ذوق می‌کند و دست می‌زند و می‌خندد و دور خودش می‌چرخد.

چرا برایش تعریف نمی‌کنم که آلوارز این روزها خودش را حبس کرده در زیرزمین و هی دارد خودش را در کپی‌های نامرغوب، تکثیر می‌کند. که نسخه‌های بدلی خودش را می‌برد سربه‌نیست می‌کند و باز دوباره می‌سازد. که یک بار یکی‌شان از پنجره خودش را کشیده بود بالا و داشت لب‌های ایرما را می‌بوسید که آلوارز اصلی یا یکی از نسخه‌های مرغوب‌ترش، سررسید و با یک چاقو خلاصش کرد. شاید همان چاقویی که سر خانواده و خودش را با آن بریده بود.

چرا از سید نمی‌نویسم که هر بار که از محدوده‌ی خانه‌اش عبور می‌کنم، ناغافل، سر می‌گردانم و چشم می‌چرخانم و دنبالش می‌گردم. می‌دانم که هست. می‌دانم که از این بقالی شیر و خرما می‌خرد. از آن نانوایی، سنگک و هفته‌ای یک‌بار، به گالری کوچه‌ی پشتی، سر می‌زند و قهوه‌ای می‌خورد و سیگارش را در دستمال‌کاغذی خاموش می‌کند و محکم لای دو انگشت شست و سبابه نگه می‌دارد و بعد می‌اندازد ته جیبش. این‌ها را می‌دانم و به ایرما نمی‌گویم. لابد برای این که نرود دوباره مست کند و لخت شود و تا کمر، از پنجره آویزان شود و موهایش را تاب بدهد پایین و فریاد بزند که دیگر شراب هم تا کنار بستر خوابش نمی‌برد.

نمی‌دانم؛ شاید غریبه‌گی‌های تنِ سیمون این‌روزها دیگر عجیب نباشد. فقط این مادرمرده صدایش را درنمی‌آورد. وگرنه که من می‌دانم چه دردی در رگ‌های‌ش جریان دارد وقتی می‌خواهد و نمی‌تواند و نیست.

 

من تکه‌‌ی خسته‌ی او هستم و حواسش نیست که دارد حرامم می‌کند این‌جوری.




2009-03-04

می‌نویسم "از غربتی به غربتی دیگر" و لال می‌شوم. بس که زورم نمی‌رسد به خودم که ادامه بدهم. بس که سزاوار این پنج کلمه است که آدم بردارد چکیده‌ی عمرش را بریزد بیرون. بس که آدم می‌ماند که چه‌طور این همه راه، این همه جاده، این همه بیابان و دشت، به یک هم‌چه جای دهشت‌ناکی ختم می‌شود که آدم بشیند خودش را درست و درمان نگاه کند، بعد وحشتش بیاید از این که چه طور آدم‌ها از پیِ هم، از پیِ نداشته‌ها و داشته‌های هم، بیایند و بروند. بعد هی ببینی داری تکرار می‌شوی در قصه‌ها و شعرها، در حسرت‌هایت.

از سینوسیتِ نکبت‌بارِ زنده‌گی دارم حرف می‌زنم.




2009-03-02

scan0001





حافظه نمی‌گذارد این گودرتان برای آدم که (دونقطه‌پی). لابد قرن‌ها گذشته از وقتی که سرهرمس همین پایین نوشته بود که از این به بعد مسوول نوشته‌های وبلاگش نخواهد بود، مسوول کامنت‌های زیر پست‌هایش هم، و نیز مسوول کامنت‌هایی که برای دیگران می‌گذارد، بعد اضافه کرده بود که اصلن مسوول پست‌های دیگران و کامنت‌های دیگران برای دیگران هم نخواهد بود. نبود گودر آن روزها وگرنه حتمن ذکر می‌کرد که مسوول نوت‌های جماعت روی نوشته‌های شرشده هم نیست. یا چه‌می‌دانم، همین فیس‌بوک. اصلن راحت‌تان کنم، یک خاصیتِ سیب‌زمینی‌وارِ خوبی به آدم می‌دهد این فرهنگ وبلاگ و گودر و الخ، این زنده‌گی مجازی. یک جور سعه‌ی صدر بگو اصلن. یک جور گشاده‌گی مطلوبی که آقا اصلن بیا روی دیوار ما خط بکش، بی‌خیال. ما که کلن به عضو شریف گرفته‌ایم. بعد این‌جورچیزی است این فرهنگ، که می‌بینی تاویل‌های شاخ‌دار و بامزه و لوس و معرکه‌ی ملت از نوشته‌های تو، از چرندیات و جدیات‌ت، این‌جا، گودر و فیس‌بوک و الخ، می‌شود مایه‌ی تفرج‌ت، مایه‌ی شگفتی که ببین با یک کت، چند دست کت‌وشلوار می‌شود دوخت ها. می‌خواهم بگویم (راستی به سر ضمایرِ جمعِ این‌جا چه آمد؟ کسی خبر ندارد؟) این که حالا من کار خودم را می‌کنم، حرف خودم را می‌زنم، به من چه که ملت چی برداشت می‌کنند، چی پشت سرم می‌گویند، چی دارند اضافه می‌کنند به حرفم، این کلن چیز خوبی است. یک جور رهایی است از دست قضاوت ملت. یعنی می‌بینی تعمیم دادی گاهی قضیه را به بیرون از این‌جا. می‌شنوی با گوش‌های خودت، می‌بینی با چشمان مبارکت که چی می‌گویند ملت، بعد شانه‌هایت را بالا می‌اندازی که: so what لابد آدم اگر آدمش باشد به وقتش بلدی نشانش بد‌هی که کجای دنیایش ایستاده‌ای و چی ته ذهنت بوده، بلد هم نباشی دنده‌ت نرم، برو یاد بگیر. می‌بینی؟ این‌جوری دنیا اصلن یواش‌تر می‌شود برایت خودبه‌خود. پذیرایی‌ات از دنیا بیش‌تر می‌شود. کم‌اصطکاک‌تر می‌شوی با خودت و آدم‌ها. گیرهایت را می‌بری جای درستش مصرف می‌کنی. اصلن همین که be yourself را دودستی تقدیم‌ات می‌کند این مجازستان، خودش یک چیز کوفتیِ معرکه‌ای است.

حالا تو (بعله سرهرمس هم گاهی با خودش حرف می‌زند لابد) هی بیا گیر بده، هی سعی کن حالی کنی، هی کوشش کن، بکاو، عرق بریز که این جوری نبوده و آن جوری بوده، که چی؟




2009-03-01

(آن‌چه بود..)
«در باب این که احساس تنهایی نکنی نادر!»
ساعت هفت و ربع صبح یکی از روزهای اسفند است. نشسته‌ام در اتاق به صبحانه‌خوردن. مدیر مالی‌ کارگاه می‌آید تو که آجرفروش و سنگ‌فروش وگازوییل‌فروش امروز دارند می‌آیند برای مطالبات‌شان. می‌گویم مگر قرارنبود فردا بیایند؟ مگر قرار نبود قبلش تلفن بزنند اگر قراری بر پرداخت بود بیایند؟ می‌گوید بس که پی‌گیری کردند گفتم امروز بیایند! می‌گویم خب. چایی‌ام را هم می‌زنم. تلفنِ همراه‌اولم زنگ می‌خورد. پیمانکارنقشه‌برداری است. می‌گوید مهندس به خدا با امروز می‌شود سه هفته که هی داری امروزفردا می‌کنی. می‌گویم می‌دانم. من هم سه هفته است منتظرم ازمحل پیش‌پرداخت فاز دوی پروژه، که از آذرماه شروع شده، علی‌الحساب بگیرم که به شماها پرداخت کنم. صبر کن. این هفته را هم صبر کن. پنیر رامی‌گذارم لای نان. آدمِ تامین ‌تجهیزاتِ کارگاه می‌آید که امروز موعد پرداخت هزینه‌های آژانس شب‌های بتن‌ریزی ماه قبل است بعلاوه‌ی فیش‌های تلفن. الوارفروش هم مرتب تماس می‌گیرد برای گرفتن چک‌ش. می‌گویم صبر کن. تا ظهر خبرت می‌کنم که چه‌کار کنی. لقمه را می‌جوم. تلفن داخلی زنگ می‌خورد که دیروز تا حالا هردو پمپ بتن خراب شده‌اند. امروز بتنِ تاپ‌ دکرا باید بریزیم. سیمان هم کفاف نمی‌دهد. می‌گویم به بچینگ بگو آمار دقیق بدهد. دیروز که داشتیم! آدمِ ترانسپورت را صدا می‌کنم. می‌گویم به هرمصیبتی شده امروز تا ظهر پمپ‌ها باید کار کند. وگرنه به هزینه‌ی خودش پمپ کرایه خواهم کرد. یک قورت چایی‌شیرین می‌خورم. آدمِ کنترل‌پروژه می‌آید که لوله‌های صدوشصت پی‌وی‌سی هنوز وارد کارگاه نشده. می‌گویم قول امروزرا داده پدرسگ. می‌گوید آندرگراند رفته در مسیر بحرانی. می‌گویم خودم می‌دانم! مربای آلبالو می‌ریزم داخل بشقاب. یادم می‌آید به امور مالی سپرده بودم گزارش بستانکاری پیمانکاران را امروز صبح بگذارد روی میزم که برای پرداختش با دفتر مرکزی هماهنگ کنم. تلفن ایرانسل‌م صدای اس‌ام‌اس‌ش درمی‌آید. عزیزی است که باید جوابش را درجا بدهم. دل است دیگر. آدمِ آزمایش‌گاهِ بتن می‌آید که این پرداخت ما چی شد؟ می‌گوید بتن‌تان اگرجواب نداد من را مقصر ندانید. می‌گویم تو خجالت نمی‌کشی روز روشن من را تهدید می‌کنی؟ این را در دلم می‌گویم. بعد بلند می‌گویم که لطفن عصر به من سر بزن. تلفن روی میز زنگ می‌خورد. از یزد پلی‌اتیلن‌کار زنگ زده برای صورت‌وضعیتش. دعوایش می‌کنم که حساب تو در امور مالی منفی است. صد بارگفتم که بیا دنبال تایید صورت‌وضعیتت باش خودت! چایی‌ام سرد شده. آدمِ امور قراردادها آمده که مهندس فلانی درخواست وام دارد. دارد زن می‌گیرد. می‌گویم غلط کرده! فوقش علی‌الحساب از حقوقش را بتوانم بدهم، آخر هفته. به سرپرست کارگاه مشهد تلفن می‌زنم. می‌گویم مگر قرار نبود برای من میز وکامپیوتر بفرستی تو؟ می‌گوید همین هفته. تلفن می‌زنم به دفتر مرکزی. می‌گویم وصل کند به تامین‌تجهیزات. می‌گویم مگر به من نگفتید که دیروز رنگ‌های لایه‌ی پرایمر ارسال شده است. به من که نباید دروغ بگویید دیگر!می‌گویم وصل به امور مالی مرکز. می‌پرسم رسید سندهای شن‌وماسه‌فروش؟ می‌گوید نه! در اسناد ما فقط همان پیش‌پرداختش است، یعنی بدهکار! از دفترکارفرما تلفن می‌زنند که آقا این بلوک هشتِ پایپ‌رک کمکی هنوز از کارگاه سندبلاست نیامده. می‌گویم آمده. از دیروز پای کار است. تا ظهر نصبش شروع می‌شود. تلفن می‌زنم به بانک که این دسته‌چک من را بدهید همین آقا برایم بیاورد. اس‌ام‌اس می‌آید به ایرانسل. خوشحال می‌شوم که لابد... آقای ایرانسل تبریک گفته تولد کوفتیِ کسی را، یا چه می‌دانم تسلیتِ مرگِ یک مزخرف‌مردِ دیگری را. می‌گویم به تخم‌م آقا، به تخم‌م. آدمِ حراست می‌آید که دیروز رفته‌ایم سی‌دی پیدا کرده‌ایم از کمپ کارگری. می‌گویم غلط کردید شما! تلفن می‌زنم به گریتینگ‌فروش که تو مگر قول ندادی گریتینگ‌های دابلیوتی‌پی را برسانی امروز؟ می‌گوید شما مگر قول نداده بودی مانده‌حسابم را صاف کنی دیروز؟ می‌گویم بردار بیاور، همان‌جا حسابت رامی‌دهم. صبحانه‌ی نخورده‌ام ماسیده روی میز. با انبار تماس می‌گیرم که آمار ورق‌های ورودی به کارگاه را بدهد. تلفن می‌زنم به آهن‌فروش که لیستم را دارم برایت می‌فرستم. می‌گوید از پول خبری شد مهندس؟ می‌گویم هفته‌ی بعد. همراه‌اول زنگ می‌زند. می‌گذارم روی اسپیکر. دارد دادو‌بی‌داد می‌کند که حساب منِ شده فلان‌قدر. می‌گویم سندش نخورده هنوز. می‌خورد، صبر داشته باش! می‌گویم زیرسیگاری برایم بیاورند و این یعنی روز تخمی‌ای در پیش دارم. چون روزهای غیرتخمی می‌روم بیرون سیگارم را می‌کشم. تلفن می‌زنم به مدیر پروژه که دیروز برایت فرستادم برنامه‌ی بتن‌ریزی این ماه را. برای تامین سیمانش چه کردی؟ می‌گوید خبرت می‌کنم تا عصر. به امورمالی زنگ می‌زنم که لطفن تا عصر صورت حقوق آذر پرسنل را برایم به تفکیک کارگری و مهندسی بیاورید. بعد هم سنگ‌فروش را صدا کنید. سه عدد چک به تاریخ فلان و بهمان و بیسار بدهید دستش. اس‌ام‌اس‌ای می‌آید محتوی محبت وتوجه و مهر. دلم می‌رود. غنج می‌رود. یادم می‌آید ورق‌های بیست و پنج میلی‌متری هنوز از برش‌کاری برنگشته‌اند. تلفن می‌زنم به مدیرعامل. می‌گویم آرماتوربند را فردا دریاب که صد و اندی نفر کارگرش اگر چیزی دست‌شان را نگیرد، تعطیل می‌کنند و از برنامه عقب می‌افتیم. نصاب اسکلت آمده که من چهار نفر را دارم امروز تسویه می‌کنم. هرجور شده حق‌الزحمه‌ی این‌ها را امروز بدهید به من که بپردازم. از ساختمان زنگ می‌زند مدیر ساختمان که این حسابِ شارژتان را تسویه نمی‌کنید؟ می‌گویم چرا. امشب چک‌ش را می‌دهم. خانم منشی می‌آید که ساعت یازده جلسه‌ی ایمنی دارم. می‌گویم بگو بروند به درک. این را در دلم می‌گویم. به آدمِ اجراییِ کارگاه اس‌ام‌اس می‌دهم که جرثقیلِ چهل‌وپنج‌تن را فرستادم برای رفع دیفکت‌های جزیی. رویش حساب نکن امروز. با پیمانکار بنایی که همین الان وارد اتاق شد، شش نفر ایستاده‌اند دور میزم. از دفتر بهره‌بردار زنگ می‌زنند که این تلفن‌های اف‌ایکس باید تا عید راه بیفتد. می‌گوید آخر این هفته دارند می‌آیند برای نصب. آدمِ دفتر فنی را صدا می‌کنم که چه‌قدر ازمیلگردها را توانستی جزء مصالح پای‌کار بگیری؟ می‌گوید هزار و نهصد تن. می‌گویم پس چه‌طور آمار ورودی انبار دوهزار و سیصد تن است در این ماه؟ می‌گوید آدمِ کارفرما گیر داده، امضا نمی‌کند صورت‌جلسه را. در دفترم یادداشت می‌کنم که جلسه‌ای در مورد ضریبِ تجهیز کارگاه فاز دو، بگذاریم با مدیرپروژه‌ی کارفرما. ساندویچ‌پنل‌فروش تلفن می‌کند به همراه‌اول که آقا اگر می‌شود این پانزده‌هزارمترمربع ورق را در سه نوبت بفرستیم. می‌گویم شما بفرستید، در پنج نوبت بفرستید. آقای تامین نیرو می‌آید که ازمن بیست نفر کارگر جدید خواسته واحد اجرا. بدهم یا ندهم؟ می‌گویم بده!می‌گوید حساب آن سی‌نفر تسویه‌ای دی‌ماه را کی می‌دهی؟ می‌گویم می‌دهم! زنگ می‌زنم به تاچ‌آپ‌کارف می‌گویم آدم‌هایت را دوبرابر کن که تا آخرهفته پاورهاوس دو را تحویل بدهی. آدم‌ِ کنترل پروژه را صدا می‌زنم تاگزارش هزینه و درآمد این ماه را با هم نگاه کنیم. بعد مقایسه می‌کنم باصورت‌وضعیت تاییدشده. می‌گویم نامه‌ای تنظیم کن درباره‌ی شرایط فورس‌ماژور ناشی از فشرده‌گی برنامه. شاید بشود بعدن چیزی از آن درآورد. فروشنده‌ی باسکول اس‌ام‌اس داده که آقا اگر باسکول را نصب نمی‌کنید ما برویم. می‌گویم فردا صبح. بعد صداها و آدم‌ها شروع می‌کنند تداخل کردن. بعد لپ‌تاپ را باز می‌کنم که چیزی بنویسم. بعد صداها و آدم‌ها و درها و تلفن‌ها، بعد دلم خلوت می‌خواهد، سکوت می‌خواهد. قدرِ یک ساعت. بعد نشسته‌ام نهار می‌خورم. بعد وسط نهارخوردن سه بار تلفن‌م را می‌کوبم به زمین. بعد سینه‌ام از سیگارهای پی‌درپی سنگین می‌شود. بعد دلم می‌خواهد این هوای خنکِ پیش‌بهاری را بردارم با خودم ببرم. دستِ کسی را بگیرم وبروم. بروم، بروم، بروم، بروم. بعد نادر را ببینم که نشسته دارد ماهی‌گیری می‌کند. بعد بروم کنارش بشینم. بعد از توی کیفش یک بطر عرق فرانک دربیاورد و دو گیلاس. بعد آرام‌آرام عرق‌مان را بخوریم و منتظر شویم که ماهی‌ها پیدای‌شان شود. بعد هی نسیم بوزد و هی سکوت باشد و هی عرق آرام‌آرام چشم‌های‌مان را سنگین کند. جوری که روح‌مان خلاص شود ازاین ازدحامِ هستی. از این همه آدم. از این همه زنده‌گی، بی‌زنده‌گی.
[+]
.
.
.
(آن‌چه شد..)
«عطا ماهی‌ها نادر را خوردنداش!»
ساعت هفت و ربع صبح یکی از روزهای اسفند است. نشسته‌ام در اتاق به صبحانه‌خوردن. گودر بالا می‌آید که پانصد و اندی آیتم امروز دارم که باید بخوانم‌شان. می‌گویم مگر قرارنبود چهارصدتا بیشتر نشود؟ قرار بود اول وبلاگ بخوانم یا فرندز شرد آیتمز؟ می‌گویم حالا یک گلی می‌گیرم به سرم دیگر! پنج تا اس‌ام‌اس محبت با هم می‌رسد. نيش‌م جر می‌خورد. دل‌پيچه می‌گيرم. آدم تدارکات نگاه‌م می‌کند. لبخند می‌زنم. يکی از اس‌ام‌اس‌ها حراج بنتون است. فاک. ديليتش می‌کنم. چایی‌ام را هم می‌زنم. تلفنِ همراه‌سومم زنگ می‌خورد. یکی از این گودری‌های لاکردار است. انقدر می‌خندم که تمام اندام فرسایشی‌ام درد می‌گیرد. پنیر رامی‌گذارم لای نان. یکی یک نوتی گذاشته جواب می‌دهم. باز جواب می‌دهد. باز جواب می‌دهم. هی دوباره جواب می‌دهد. خب باز هم جواب می‌دهم. ول کن معامله نیست که. آدم ساندويچ‌پنل سه تا ساندويچ آورده. به صفحه‌ی همراه دومم نگاه می‌کنم. دلم شور می‌رود. رفقا هم افتاده‌اند روی استتوس فیس‌بوک دارند هم می‌زنند. می‌گویم صبر کنید. استتوس را عوض می‌کنم. یک حالی به‌شان می‌دهم. لقمه را می‌جوم. گودر رسیده به سیصد و پنجاه، وقت نیست. باید عجله کنم . یک بابایی هم زنگ می‌زند که امروز بتنِ تاپ‌ دکرا باید بریزیم. سیمان هم کفاف نمی‌دهد. می‌گویم الان وقت ندارم حالا سیصد و پنجاه تا مانده باشه بعدن. آدمِ کنترل‌پروژه می‌آید که لوله‌های صدوشصت پی‌وی‌سی هنوز وارد کارگاه نشده. می‌گویم به درک پدرسگ. می‌گوید چرا فحش می‌دی در مسیر بحرانی. می‌گویم خب! مربای آلبالو می‌ریزم داخل بشقاب. یادم می‌آید به امور مالی سپرده بودم گزارش بستانکاری پیمانکاران را امروز صبح بگذارد روی میزم که برای پرداختش با دفتر مرکزی هماهنگ کنم، سعی می‌کنم از یادم ببرم‌اش‌ات‌شو. تلفن ایرانسل‌م صدای اس‌ام‌اس‌ش درمی‌آید. عزیزی است که باید جوابش را يک‌جا بدهم. دل است دیگر. بقيه‌ی همراه‌هايم را می‌ريزم زمين. سه بار. آدمِ آزمایش‌گاهِ بتن می‌آید که این پرداخت ما چی شد؟ می‌گوید بتن‌تان اگرجواب نداد من را مقصر ندانید. می‌گویم تو خجالت نمی‌کشی روز روشن من را تهدید می‌کنی؟ این را در دلم می‌گویم، بعدن يادم‌تان باشد حتمن در مورد این در دل گفتن یک چیزی بنویسم. یادم باشد. بعد بلند می‌گویم که لطفن عصر به من سر بزن. تلفن روی میز زنگ می‌خورد. عزيز نيست. از یزد پلی‌اتیلن‌کار زنگ زده برای صورت‌وضعیتش. دعوایش می‌کنم که الان چه وقت زنگ زدن است مرد، من الان کار دارم. سیصد تا آیتم مانده. هی هم این نامردها شر می‌کنند! چایی‌ام سرد شده. مربای آلبالويم نيست. رفته بيرون سيگار بکشد يعنی روزش غير تخمی است پدرسگ. می‌جوم. می‌خوانم یکی از یکی خواستگاری کرده توی گودر. آن یکی نمی‌دانم رفته کجا. باید روی همه‌شان نوت بنویسم. به سرپرست کارگاه مشهد تلفن می‌زنم. می‌گویم مگر قرار نبود برای من میز و کامپیوتر بفرستی تو؟ می‌گوید نه. می‌گويم خب. می‌گویم نمی‌فهمی که! نمی‌گويم. يعنی می‌گويم، اما توی جايی می‌گويم که معلوم نيست. می‌گويم نمی‌فهمی دویست آیتم روی زمین مانده. از آن ور می‌گوید دویست تن چی مهندس؟ داد می‌زنم دویست تا شرد آیتمز احمق! تلفن می‌زنم به دفتر مرکزی. بیخود زنگ زدم، قطع می‌کنم.
[+]


Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024