« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2010-03-30


تا چند روز دیگر اگر اختلالی در نظم جهان پیش نیاید، شکوفه‌های آلو و گیلاس گشوده خواهند شد. شکوفه‌های آلو بوی مست کنند‌ه‌ای دارند. خوب بود آدم می‌توانست مثل این شراب‌چِش‌ها که جرعه‌ای به دهان می‌گیرند و جرعه را در دهان می‌چرخانند و بعد هم تف ‌می کنند و تازه آغاز می‌کنند و از رنگ و بو و طعم شراب گفتن، از اندکی طعم فندق مثلا یا بادام به زحمت سوخته، یا شکر داغی که هنوز کارامل نگشته یا مزه توت فرنگی وحشی سایه ساران جنگل‌های سلسله جبال آلپ جنوبی، یا دارچین کشمیر و آن ادویه در مسیر سمرقند که مارکو پولو بوئید و مدهوش شد. من که هرگز حرفشان را باور نکردم- که آن همه که می‌گویند، شراب به جوشش آورده است اما همیشه نگاه به دهانشان دوختم و از آن همه قوت وصف شامه مست شدم. اصلا من دوستدار نام‌های خاصم، هرچه مخصوص‌تر، هرچه نشانی دورتر، هرچه جاده ناهموارتر. با مرکب، بی کاروان.
خوب بود آدم می‌توانست از عطر آلوهای خاص بگوید...

(+)



2010-03-29

هنری کارترِ فیلمِ Shrink روانکاوِ سوپراستارها و بچه‌معروف‌های هالیوود است. کسی که آدم‌هایی با دغدغه‌های مشابهِ تمامِ آدم‌های «مرفهِ بادرد» به سراغش می‌آیند. هنری کارتر اما همین اواخر زنش را از دست داده است. از دست داده است به معنی واقعی کلمه، چون زنش خودکشی کرده است و او هیچ‌وقت نفهمیده که چرا. نتوانسته که بفهمد. هنری کارتر شیوه‌ی شخصی‌اش را برای عزاداری انتخاب کرده: تا جایی که می‌تواند دراگ مصرف می‌کند و «های» می‌شود. پدرش که اتفاقن او هم روانکاو است، پرونده‌ی دختر نوجوان ناسازگاری را به هنری می‌سپرد. «جما» با دنیا ناسازگار است چون همین اواخر مادرش را از دست داده. از دست داده به معنی واقعی کلمه چون مادرش خودکشی کرده و او هیچ‌وقت نفهمیده که چرا. اصولن انگار هیچ‌وقت نمی‌شود به تمامی فهمید که آدم‌هایی که خودکشی می‌کنند، چرا خودکشی می‌کنند. پدرِ هنری پرونده‌ی جما را به هنری محول می‌کند چون لازم می‌بیند که هنری برای خلاصی از وضعیتی که دچارش شده، احتیاج به یک «درد واقعی» دارد.

در زنده‌گانی لحظه‌هایی هست که آدم‌ها دردهای «واقعی» دارند. گیرهایی که اتفاقن هیچ‌رقمه «ذهنی» نیستند. آن‌چنان «عینی» هستند که نفست را بند می‌آورند. این‌جور وقت‌ها آدم‌ها تماشا ندارند. رقت‌انگیزند. بی‌نقاب و عریان و درمانده. بی که بتوانند با رنگ و لعاب درد و مساله‌شان را برایت عرضه کنند. این‌جور وقت‌ها آدم‌حسابی‌ها سکوت می‌کنند. چون هیچ حرفی، کلمه‌ای، تعبیری نمی‌تواند به عینه آن حجم نکبت را برایت توصیف کند. دردی است که صرفن دارد «کشیده» می‌شود. کاریش هم نمی‌شود کرد.

Labels:




2010-03-27

New York, I love you در ادامه‌ی پروژه‌ی هیجان‌انگیزِ cities of love است، در ادامه‌ی Paris je t'aime . اما راستش را بخواهید دوست‌داشتنی‌تر از مجموعه‌ی پاریس در آمده این یکی. مجموعه‌ی پاریس تکه‌های جداافتاده‌ی پازلی بود که کنار هم چفت و بست نمی‌شد. یک‌دست نبود. این بار اما برای «پاساژ»های بین قطعات هم فکر شده بود. یک ادیتور هم آخر کار تمام قطعات را دوباره کنار هم چیده بود و یک لعابِ نهایی روی کل کار کشیده بود. به همین دلیل هم می‌شود درباره‌ی یک کلیتِ واحد حرف زد، درباره‌ی مفهومِ شگفت‌انگیزی و پیش‌بینی‌ناپذیری به مثابه یک تم، در نیویورک. و خب این واقعیت که عمده‌ی نویسنده‌ها و کارگردانان مجموعه‌ی نیویورک، آدم‌های غیرنیویورکی هستند. اصلن مگر نیویورک پازل متنوعی از آدم‌هایی نیست که از گوشه‌کنار گیتی جمع شده‌اند آن‌جا؟

دوسه‌تا از اپیزودها رسمن شگفت‌انگیز بودند. مثل اپیزودی که خانمِ خواننده به قصد خودکشی به نیویورک آمده بود، یا زن و شوهری که یک بازی اتواستاپ را در تاریک‌روشنِ کشیدنِ یک سیگار، بیرون از رستوران، برگزار می‌کنند. یا داغیِ هم‌آغوشیِ دو غریبه، مطلقن غریبه.

مجموعه‌ی بعدی درباره‌ی شانگهای است. چه عیشی انتظارمان را بکشد!
تهران؟ پوووووف!

Labels:





دامن‌کشان/ ساقی می‌خواران/ از کنار یاران/ مست و گیسوافشان/ می‌گریزد/ بر جام می/ از شرنگ دوری/ بر غم مهجوری/ چون شرابی جوشان/ می بریزد/ دارم قلبی لرزان/ ز رهش/ دیده شد نگران/ ساقی می‌خواران/ از کنار یاران/ مست و گیسوافشان/ می‌گریزد




2010-03-20

ایستاده‌ام روی تراس. کسی همین حوالی نوای غمگینی را با ویولن سل می‌نوازد. حواسم هست به همه‌ی آن‌هایی که نیستند، که رفته‌اند، آن‌هایی که برمی‌گردند، و آن‌هایی که دیگر برنمی‌گردند.

عیدتان مبارک



2010-03-17





بهرام رادان مقابل دوربین مانی حقیقی از خلقیاتِ آقای مهرجویی می‌گوید. نقل به مضمونش می‌شود این که برای آقای مهرجویی جایزه‌ها و جشن‌واره‌ها اهمیتی ندارد. بعد تعریف می‌کند که چه‌طور وقتی سر فیلم‌برداریِ «سنتوری» جایزه‌ی فلان‌ جشن‌واره را برای آقای مهرجویی آوردند، ایشان استقبال‌شان در حدی بود که شاید اگر همان دم یک فقره «چایی» برای‌شان آورده بودند، بیش‌تر ابراز استقبال می‌کردند. مانی؟ قطع می‌شود فیلم به پشتِ صحنه‌ی سنتوری. تندیس جایزه‌ را برای آقای مهرجویی می‌آورند. آقای مهرجویی تندیس را محکم در دستش می‌گیرد. بعد بالاس سرش می‌برد. فریادی از شعف می‌کشد. بعد تندیس را چند بار می‌بوسد. هیاهوی خالص بر فضا مستولی است. همه خوش‌‌اند رسمن.

بروید این‌جا و به سرهرمس‌تان رای بدهید، اگر دل‌تان خواست.




2010-03-16

بهش می‌گم من خسته‌م، بیا بریم توی تخت دراز بکشیم بازی کنیم. با اکراه قبول می‌کنه. می‌دونه این‌جور وقت‌ها یعنی من می‌خوام بخوابم. میاد. اول کشتی می‌گیریم باهم. بعد حرف می‌زنیم. بعد پیشنهاد می‌کنم باهم کتاب بخونیم. قبول نمی‌کنه چون می‌دونه با همون دو خط اول من خوابم می‌بره. می‌ره از اتاقش چندتا اسباب‌بازی میاره. می‌خواد سعی کنه منو بیدار نگه داره. هی باهام حرف می‌زنه. به ربع بازی می‌کنیم. بعد می‌گم بیا با هم بخوابیم. می‌گه خودت بخواب. می‌گم پس منم نمی‌خوابم. میگه نه، بخواب. بعد بلند می‌شه می‌ره چراغ رو خاموش می‌کنه، در اتاق رو می‌بنده و می‌ره بیرون. از دستم ناراحت شده. می‌خوابم.



2010-03-15

سال‌ها پیش جایی داستان طنزی بود که کسی داشت روایت می‌کرد از ریش‌اش. که چه‌طور تمامِ سال‌های نوبالغی را منتظر بوده تا ریش دربیاورد. که چه‌طور مدت‌ها جلوی آینه صورتش را می‌کاویده در جست‌وجوی ریش. که همیشه نگاهِ حسرت‌بارش به مردهایی بوده که ریش انبوه داشتند. که حسرتِ تراشیدن و کوتاه‌کردن و مدل‌دادنِ ریش داشته، همیشه. بعد تعریف می‌کرد که بزرگ‌تر که شده، ریش‌اش به قاعده که درآمده، تمام آن حسرت تبدیل شده به دردسرِ مدام‌تراشیدنِ صورتش. که هر بار فحش می‌داده به خودش و ریش‌اش که چرا این همه باید هر روز کوتاهش کند، وقت بگذارد برای اصلاحش. حسرتِ آدم‌هایی را می‌خورده که به‌کل ریش ندارند. زحمتِ کوتاه‌کردنش را هم.

قیاسِ مع‌الفارق بکنیم. حکایتِ مخاطب‌داشتنِ وبلاگ‌ها حکایتِ همان ریش است.





...بعد یک فرانسوی را کشف کردم که شیوه تازه ای از نوشتن آثار غیر داستانی را به من نشان داد. "اسطوره ها"، مشهورترین کتاب رولان بارت، کلا درباره معمولی ترین چیزهاست: پودر شوینده، برج ایفل، عاشق شدن، دامن های حاشیه کوتاه و حاشیه بلند، عکس های مادرش. با این حال او با تحصیلاتی کلاسیک و ذهنی فلسفی به این موضوعات پرداخت. او می دانست چطور ریسین(نام شهری ساحلی در ایالات متحده امریکا) را به تعطیلات ساحلی و فروید را به انتظار تماس تلفنی عاشق مرتبط کند. آثار وی تقسیم بندی میان متعالی و پست را پس می زد و ، مثل بسیاری از هنرمندان مدرن، می توانست در چیزهای به ظاهر پیش پا افتاده مضامین عمیق تری را ببیند.

(+)



2010-03-14

...از یک جایی به بعد آدم دست‌وپازدن را رها می‌کند لابد. از یک جایی به بعد تماشا می‌کنی غرق‌شدن خودت را. بهت می‌کنی، گیج و گول و ساکت سر جای خودت می‌نشینی، بادها و طوفان‌ها را تماشا می‌کنی که چه طور از ورای سرت دارند برای خودشان می‌گذرند، پیراهنت را می‌درند و می‌گذرند. نگاهت را خیره دوخته‌ای به یک جای نامعلومی در دوردست و نگاه نمی‌کنی. حرف نمی‌زنی، گوش نمی‌کنی. حتا تماشا هم نمی‌کنی دیگر. این جور جاهاست که عنوان «نظاره‌گرِ خاموش» هم از سرت زیاد است. گاس که یک حیات نباتی صرفن.




وقتی یک واحد از نیروگاه را می‌خواهند راه‌اندازی کنند، جوری که برق تولید کند و بدمد در رگ‌های شهر، قبلش، یکی‌دوماه زودتر مثلن، عملیاتی انجام می‌شود که به آن «سنکرون» می‌گویند. در توضیحی اجمالی، سنکرون‌کردن یعنی سینک‌کردن اجزاء مختلف آن واحد، جوری که همه با هم‌آهنگ و هم‌زمان و هم‌فیلان بشوند. هم‌دیگر را پیدا کنند و اعضا و اندام‌ها و رگ‌ها و اعصاب‌شان به هم چفت و بست بشود. باگ‌ها پیدا بشود و برطرف بشود. وقتی می‌گویند یک واحد سنکرون شد یعنی عناصر مختلف، ماشین‌ها و دستگاه‌ها و الخ، در هم قفل شده‌اند و جای خالی‌ای بین‌شان نمانده و می‌تواند با خیالِ راحت به تولید برق بپردازد.

گمان می‌کنم هم‌آغوشی آدم‌ها هم کارش همین باشد در یک رابطه‌ی دونفره. برمی‌دارد هرچه حرفِ نگفته و جای خالی و گپ و گیر را می‌شورد و با خودش می‌برد. انگار که دی‌فرَگ‌منت می‌کند فایل‌ها و سلول‌های تن را.




2010-03-13


مستندِ کارنامه‌ی چهل‌ساله‌ی داریوش مهرجویی، شبیه‌ترین فیلمِ مانیِ حقیقی بود به مانیِ حقیقی. همان‌قدر سرحال، بازی‌گوش، انرژیک و آماده‌ی استقبال از هرگونه جدالِ پیشِ رو!

عکس از مهرداد محمدی



2010-03-11

...امثال من گشته‌ايم خودمان را پيدا كرده‌ايم، شده‌ايم جامعه‌ي تكي‌ها، جامعه‌ي يك‌دهمي‌ها و همين جامعه‌ي محدود لااقل آن خلاء آزاردهنده‌ي فهم متقابل را جبران مي‌كند. ما گشته‌ايم خودمان را پيدا كرده‌ايم، كسي را كه بنشيند روبرويمان و جرات كنيم از ممنوعه‌ها، تجربه‌هاي خش‌دار و نامعمول با هم حرف بزنيم، و صد البته كه شكل گيري اين‌چنين جامعه‌اي در ايران صد و پنجاه سال زمان مي‌برد مگر به يمن وبلاگستان.

(+)



2010-03-09

عکس‌های نوازنده‌های عهدِ قاجار روی دیوارهای موزه‌ی موسیقی، هرکدام زیرشان توضیحی دارند از نام و نشان آن‌هایی که در عکس، سازبه‌دست، روبه‌دوربین، در دشتی، جایی نشسته‌اند. دست‌خطی به خطی خوش، با خودنویس، به رنگ مشکی. دست‌خطی که بوی نسلِ «فرهنگی»های چندین دهه‌ی پیش را می‌دهد. فرهنگی‌بودن صفتی بود که سال‌ها قبل از آن که «آموزش‌پرورشی»بودن یک‌جور انگِ سپیا داشته باشد در خودش، به آدم‌هایی اتلاق می‌شد که کارشان آموزش بود و پرورش اما فرهنگی‌بودن برازنده‌ی تن‌شان بود. قواره‌شان بود. بس که سرکش‌ها و سرکشی‌های قلم‌شان به قاعده بود، درشتی‌ها و ظرافت‌های‌شان هم. شبیه تکه‌یادداشت‌ها و تکه‌کاغذهای تاشده‌ی زیرِ فرش، کنارِ کتاب‌خانه‌ی کوچکِ دمِ دستی، کنار پنجره‌ی قدیِ روبه‌جنوب، روبه‌حیاط. همان که رادیوضبطِ جی‌وی‌سی میشی‌رنگ را هنوز که هنوز است روی خودش جا داده. با کمد دردارِ قفل‌دار کوچکی با چندجور قلم و خودکار و خودنویس و قوطی سیگار و فندک و تراش و انگشتر عقیق و ناخن‌گیر و تیغ و الخ. بعد با خودم فکر کردم لابد سال‌ها بی‌که بدانم داشتم در خیالم سرمشق می‌نوشتم از روی آن خط‌ها، که این‌طور دل و ایمانم می‌رود هربار که چشمم به خطی شبیه به آن‌ها می‌افتد. هربار می‌توانم ساعت‌ها خیره شوم به جزییاتِ سین‌های کشیده و نون‌های برگشته و سرکش‌های کوتاه‌وبلند. کلاسِ خط رفتم همان‌ سال‌ها. خط درشت. قلم نی. نبود آن چیزی که می‌طلبیدم از خط. شبیه خط‌ش نبود. این را بعدها فهمیدم. بلد نبودم لابد همان روزها برایش توضیح بدهم که چرا با وجود این همه شوقی که می‌دیدم در چشم‌هایش از خط‌نوشتنِ من، دلم نخواست که خطاط باشم با قلم نی. خطِ درشت را که نمی‌شد روی کاغذِ خط‌دارِ دفترهای کوچک و حاشیه‌های سفیدِ تحریک‌کننده‌ی کنار کتاب‌ها و روزنامه‌ها نوشت. یا تا کرد و گذاشت زیر فرش، برای هزارسال بعد، برای پسرکی که بیست سال بعد بیاید خانه را زیرورو کند دنبال تکه‌ی از آن کرشمه‌ها.




رفته بودند در یکی از خانه‌های قدیمی. آب‌انبار را گرفته بودند دوتایی رفته بودند تا آن پایین. به صاحب‌خانه‌ی بی‌نوا گفته بودند برای پروژه‌ی دانش‌گاه‌شان می‌خواهند صدای بادی را ضبط کنند که از روی قنات می‌آید و می‌پیچد داخل آب‌انبار و خنک نگه‌ش می‌دارد. گفته بودند که نیم ساعتی کار دارند و در باید که باز نشود تا باند صدا مخدوش نشود. در باز نشده بود. صدایی هم ضبط نشده بود جز صدای آه و ناله‌های تن‌های‌شان به وقتِ عشق‌بازی در آن خنکای تاریکِ مرطوب دل‌چسبِ ابدی.




صدای آقای فرشاد فداییان از پشت تلفن به همان متانتی بود که وقتی در مستندهای معماری‌اش می‌رود سراغ درِ خانه‌ی غریبه‌ای در گرگان، در یزد، یا ده زیارت. یا به قول آن رفیق‌مان، وقتی می‌نشیند روی زمین، روبه‌روی حاج‌قربان، بلد است چه‌طور استادشاگردی کند، بلد است این‌جور جاها تواضع کند. تویِ غریبه را هم که راه می‌دهد به دفترِ کارش، فنجانِ قهوه را که برایت روی میز می‌گذارد، به همان شدت مودب است، آقاست. از روستای زیارت هم که حرف می‌زند، از ازدست‌رفتنش، جنس صدایش یک جور حسرت والا دارد، نمی‌لرزد، احساساتی نمی‌شود، دلت را به رحم نمی‌آورد، درست همان‌طور که مستندهایش را بی‌دخالتِ رودرروی احساساتش می‌سازد. همان طوری که دوربینش بلد است حرمت نگه دارد، بی‌اجازه وارد خانه‌ای نشود، بی‌رخصت خلوتِ مردم را توی قابش نگیرد. «مهمان‌خانه‌ی عذرا» به دلایلی کاملن شخصی تا این‌جا دوست‌داشتنی‌ترین مستندِ این مجموعه‌اش بود برای سرهرمس. عذراخانمِ گرجی که نشسته بود جلوی دوربین، داشت با لهجه‌ی یزدی گوشه‌کنار خانه را تعریف می‌کرد برای آقای فداییان، یک جور بی‌خیالی که نه، یک جور پرهیز از سانتی‌مانتالیسم در کلمه‌هایش بود. خیلی ساده داشت از پیچیده‌گی‌های استادانه‌ی معماری خانه‌اش می‌گفت، انگار که پیش‌پاافتاده‌ترین چیزهای روزمره را دارد تعریف می‌کند. داشتم فکر می‌کردم نگاهِ آقای فداییان هم همین رنگ را داشت در فیلم. همین‌قدر بی‌ذوق‌زده‌گی و بی‌شگفتی. همین‌قدر خاکی ولی دقیق.

جایی اوایل فیلم، آقای فداییان با دوربینش یکی‌یکی کوبه‌ی خانه‌های محله‌ی دربندِ یزد را می‌زند تا به خانه‌ای از گرجی‌ها برسد که یکی از باقی‌مانده‌های خاندان هنوز در آن سکونت داشته باشند. از هیچ دری تو نمی‌رود. دوربین روی همان کوبه‌ها و درها توقف می‌کند. تا به خانه‌ی عذراخانم برسد. این‌بار دستی جلوی دوربین است که چهارعدد نانِ تازه‌ را آورده نگه داشته جلوی در. عذراخانم که از پشت در می‌پرسد کیه؟ آقای فداییان می‌گوید میهمان هستیم. آمده‌ایم صبحانه را در خانه‌ی شما بخوریم. اجازه هست؟

Labels:





این که آدم به کارهایش شبیه باشد یک اتفاق ناگزیر است. خیلی هم قابل قضاوت نیست. این که مدل میزوصندلی خانه‌ات به حرف‌زدنت، به نوشتن‌ات، به فیلم‌ساختنت شبیه باشد لزومن جای کف‌زدن ندارد. فوقش بشود اسمش را گذاشت صداقت. که آن هم خیلی خریداری ندارد کلن.




نیمه‌خواب بودم، تحت انبوه تاثیرات متقاطع و متداخل انواع مواد شیمیایی مضر برای بدن. نمی‌دونم چی‌ شد اصن که یاد تو افتادم، یعنی خب چیز خاصی لازم نبود بشه، من دستامو زده بودم زیر چونه‌م روی بالش و چشم‌ها بسته و مغزم واسه خودش جست‌وخیز می‌کرد و ویژویژ همه‌جا می‌رفت. بعد اومد روی تو. روی چشم‌های همیشه خسته‌ت. یهو فک‌ کردم چه خوب بود اگه ترکی بلد بودی. حالا اون‌وقت شب، ترکی‌ چرا، نمی‌دونم. یعنی این‌قدرشو می‌دونم که باید یه زبون دیگه‌ای بلد می‌بودی، غیر از زبون رایج ماها، که زبون خودت بوده‌باشه. یه‌جوری باید از یه‌جاییت معلوم باشه که چه‌قدر این‌جا غریبه‌ای، که توی عجب کانتکست مزخرفی گیر افتادی که از سر تا پا هیچیش محض رضای خدا به تو ربطی نداره. که چه‌قدر مال این‌جا و این زمان و این آدم‌ها نیستی. فک کردم که لابد یه آدمی مثل تو باید برای خودش یه زبون یواشکی داشته‌باشه، مثلن که مامانش براش لالایی‌هاشو به اون زبون خونده‌باشه تو بچگی؛ که اقلن بتونه یه وقت‌هایی بره بشینه گوشه‌ی یه پنجره‌ی گنده تنهایی سیگار بکشه و به لالایی‌های بچگی‌ش فک کنه. می‌فهمی که، صرفن منصفانه‌ست.

بعدش دوباره همین‌جوری داشتم فک‌ می‌کردم که لابد اگه ترکی بلد می‌بودی، شاید حداقل می‌شد یه‌وقتی، یه اتاقی باشه، بزرگ و خالی، شاید یه‌دونه پنجره هم داشته‌باشه و یکی دو تا صندلی، آها، دقیقن مث اون اسموکینگ‌روم نیمه‌متروکه‌ي تابستون دو سال پیش که من عادت داشتم نیم‌رخم رو نگاه‌کنم توی شیشه‌ی پنجره موقع سیگار کشیدن توش. بعدن لابد که تو می‌تونستی بیای تو اتاقه، منم که آلردی نشسته‌بودم. لابد تو چشم‌هات مثل همیشه یه لایه لبخند روی خودش داشت و آدم باید به ته نگاهت و چروک‌های بغل چشم‌هات دقت می‌کرد تا لایه‌ی همیشگی ساکت و آروم نارضایتی و غصه رو ببینه. تو لابد مثل همیشه به چشم همه قوی بودی و خوشحال و آروم و راضی، و کسی حواسش نبود که پشت غش‌غش بلند خنده‌هات عین ماهی رو زمین داری بال‌بال می‌زنی و سعی می‌کنی نفس بکشی هنوز. مردم چه میفهمن؟

تو قرار بود که این‌جای صحنه بیای بشینی روی یکی از صندلی‌ها، پشتت هم به من باشه و من صورتت رو نبینم. این‌جوری منم راحت‌ترم که نبینم خط‌های تازه اضافه‌شده‌ی روی صورتت رو. تو لابد باید یه چیزی می‌گفتی، ولو که لازم نباشه. می‌دونی که، آدمیم، بدتر از اون وبلاگ‌نویسیم، به کلمه گره‌خوردیم. دست خودمون‌ هم نیست. یه‌جاهایی صرفن باید یه‌چیزایی بگیم که دین خویشتن را به کلمه ادا کرده‌باشیم. حالا تو ولی چیز خیلی پیچیده‌ای هم قرار نبود بگی. می‌تونستی فقط یه‌کلمه بگی که خسته‌ای. حواست هست دیگه که به ترکی؟ البته بعدن‌ترش، یعنی امروز موقع غذا درست کردن و هم زدن برنج، فک کردم و دیدم خیلی هم لازم نبود ترکی باشه. می‌تونست هر زبون دیگه‌ای باشه که دلت می‌خواد. منم لازم نبود بلدش باشم- که ترکی هم بلد نیستم. ولیکن می‌فهمی که، این‌ها همه تو سر منه، همه سناریوییه که من دارم می‌نویسم، و اگه یه‌جاش قرار باشه تو حرفی بزنی که من آلردی می‌دونمش، چه فرقی می‌کنه که به چه زبونی باشه؟ چه فرقی می‌کنه چی باشه اصن. حالا درست که من فک می‌کنم تو زبون ترکی یه حزن مخفی‌ای هست که به تو یکی خوب می‌آد قطعن، ولی خب تو می‌تونستی هر حرفی به هر زبونی که دلت بخواد بزنی و من هنوز طبق سناریو بشنومش که "خسته‌م". خب اینم که می‌دونستم خودم از اول، گفتن نداشت که. می‌بینی؟‌ چه دست‌ودل‌بازم توی قصه‌هامم؟ تو می‌تونی بیای تو اتاق بشینی و اصن یهو صدای اسب آبی از خودت دربیاری و من بازم بفهمم چی می‌گی. یا اصن لابد می‌تونی بیای بشینی بپرسی که سیگار داری؟ مثلن فک کرده‌بودی اگه نپرسی، من خودم برنمی‌دارم سیگار روشن کنم برات و بدم دستت؟

بعدش قرار نبود هیچی دیگه بشه دیگه. قرار بود که تو اون‌جا بشینی و سیگاری که من دادم دستت رو بکشی و خاکسترش رو توی زیرسیگاری‌ای که روی زانوی منه بتکونی. این‌جا من دیگه صندلی‌م رو آوردم گذاشتم بغل صندلی‌ت؛ یه‌جوری که نیم‌رخت رو ببینم فقط. علیرغم سختیش، خب اگه قرار باشه منم مث بقیه "نبینم" ت که، اصن هیچ پوینت خاصی وجود نمی‌داشت توی کل این صحنه. هوم؟ بعد هیچ اتفاق دیگه‌ای قرار نبود بیفته. یعنی من لمسی ماچی بغلی حتا قرار نبود روی سفید شده‌های موهات دست‌ بکشم. لازم نبود. همین بس بود که وسط این دور تند مسخره‌ای که جای تو نیست و دنیای تو نیست، تو توی یه ظهر ساکت خلوت نشستی روی صندلی کناری من سیگار می‌کشی و من می‌بینم‌ت، که تو برخلاف همیشه لبخند نمی‌زنی که من نگران باشم که الاناست که صورتت ترک بخوره از زور این‌همه لبخند نیمه‌دروغی.
تو اول می‌ری از در بیرون، یا من برم؟

(+)



2010-03-08

این را بیش‌تر از همه خطاب به خودم و سایر متعلقانِ حلقه‌ی دروس دارم می‌گویم، یادمان نرود، شنبه‌ی آینده، موعدِ نوشتنِ هم‌فیلم‌بینیِ «لیلا»ی مهرجویی. و به طور تلویحی یعنی از همین تریبون سرهرمس مراتب اعتراض خود را در حضور جمع خطاب به آن خانمی که آن طرف نشسته‌اند و قرار بود دی‌وی‌دی مذکور را اگر کپی نمی‌کنند لااقل یک شب بردارند بیاورندش دور هم ببینیم، اعلام می‌کند.

Labels:




2010-03-05

نشسته‌اند دور میز به «دیسکاس» کلن. یک جایی اما ماجرا در اوجش رها می‌شود. جور بدی هم رها می‌شود. باورهای اولیه که دچار تنش می‌شوند، سایه‌ی ناهم‌عقیده‌گی که مستولی شد، هوای بالای میز دچار سنگینی نابه‌هنگامی می‌شود. یک موجی از هراس در دلِ هوا می‌افتد. هراس از عدم توافقِ همه‌گانی. هراس از این که کسی هست آن وسط که مثل آن‌ها فکر نمی‌کند، نگاه نمی‌کند. بعد همه سرشان را پایین می‌اندازند و با انگشت روی میز بازی می‌کنند. بعد سکوت می‌شود. سکوتِ بدی هم می‌شود. یکی از آن طرفِ میز از این‌همه‌رسیده‌بودنِ پرتقال‌ها، انارها، نارنج‌ها، از عطرشان تعریف می‌کند.




من مدت‌هاست که یک توضیحی را به یک نفر بدهکارم و بار این بدهکاری را هرازچندی روی دوشم احساس می‌کنم. انتظار دارم درک کنید برای آدمی که اصولن و متاسفانه آدمِ توضیح‌دادن است، وقتی که به دلایلی نمی‌تواند عملی را توضیح بدهد، گذشت زمان کمکی به او نخواهد کرد.



2010-03-03

دارم به عکست نگاه می‌کنم که یک جایی در تاریخ ایستاده‌ای، فیکس شده‌ای و می‌خندی. نه از آن خنده‌های رهایی‌بخشی که صدایش از توی عکس‌ها هم شنیده می‌شود. از همین خنده‌هایی که گاهی آدم روی لبش می‌آید و می‌ماند برای چند ثانیه و بعد می‌رود جایی پسِ پشتِ پسله‌ها گم می‌شود. بعد هر بار که برمی‌گردم عکست را نگاه می‌کنم، خنده‌ی صورتت خشک‌تر شده، قدیمی‌تر شده، بی‌معناتر شده. دقیقن هربار بیش‌تر رفتی در گذشته و دور شدی. به قول آن رفیق‌مان عکس‌ها گاهی بلدند این جوری جنایت کنند که صدای خنده‌ی تو را بخشکانند. قرارشان این بوده که جلوی مرگِ لحظه‌ها را بگیرند و نگه‌دارندشان اما بیش از هرچیز دیگری خاطره‌ها را نابود می‌کنند. لبخندها و نگاه‌ها را از معنا تهی‌تر می‌کنند. انگار مدام به رویت می‌آورند که اتفاقن زمان می‌گذرد، بدجور هم می‌گذرد.




کوفتیش اینه که هرچیزی غرامتی داره، دقیقن هرچیزی.




هر مرگی در چهارچوب تاریخی‌اش تلخ و نومیدانه است اما در گستره‌ای عظیم‌تر دلالت بر رهایی دارد.



2010-03-01

نوشتم این‌جا که یادم بماند

ديده‌اي طرف مثلن يك ديالوگ خوب نوشته يا شوخي با‌مزه توليد‌كرده بعد مي‌كنندت تا تعريفش كند؟ هي مقدمه مي‌چيند. پينگ‌پنگ مي‌كند. حس مي‌دهد. با دوربين، با صدا، با موزيك. همه‌چيز را آماده مي‌كند. بعد حرفش را مي‌زند بعد اختتاميه را اجرا مي‌كند و مي‌رود؟ يعني دلش نمي‌آيد كه كسي متوجه شوخي نشود. دلش نمي‌آيد زحمتي كه كشيده بي‌اجر بماند. دوست دارد همه بشوند كه چي‌گفته. اگر خنده‌دار است حتمن همه بخندند. اگر خيلي حس‌دارد حتمن به همه فرو برود. مسعود‌كيميايي يكي از مثال‌هاي بارز اين شكل رايج حماقت است. من هميشه حواسم به اين آدم‌ها هست. هميشه حواسم هست كه در سينما و حتي تياتر به اين صحنه‌هاي فيلمشان بلند بخندم، در گودر اين‌ جمله‌هايشان را كوت‌كنم و برينم بهشان (جديد متوجه شده‌ام كه به آشناها نمي‌رينم البته و شرمسارم). سريال‌هايشان را هم سعي مي‌كنم نبينم. خيلي از شوخي‌هاي دسپرت هوس‌واويز و كاليفرنيكيشن اين‌جوري است. موقعيت قابل پيش‌بيني، شوخي تكراري، عكس‌العمل‌ها تكراري، ‌خلاقيت صفر، مناعت طبع زير صفر.
اين‌چيزي كه اين‌ها كم‌دارند به‌نظرم بلند‌نظري است. اينكه تكيه بدهي عقب و مز‌ه‌هاي بي‌شمارت را بريزي توي كار و تخمت هم نباشد كه خيلي‌ها با اين ريتم تند ممكن‌است جا بمانند و نتوانند بخندند ياخيلي‌ها ممكن‌است اين ارجاع را نگيرند اسمش به‌نظرم بلند‌نظري است. حواست باشد كه تو داري براي مخاطب باهوش مي‌نويسي. فشارش نده. رد بده. اگر گرفت و خنديد نوش جانش اگر نگرفت تو نمي‌تواني صبر كني. مي‌تواني اميدوار باشي شوخي بعدي را بگيرد. ارجاع بعدي را بفهمد. كلن هم كه داري هگل درس نمي‌دهي كه. داري سيمپسون‌ها را تعريف مي‌كني. پس نگران‌نباش.

علیبی از خلال گودر در باب سیمپسون‌ها


Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024