« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2007-01-31

1

میرزای عزیز برای‌مان، کمی قبل از این سفر کذایی، نوشته بود که شنیده است در این جور جاها، مجال نوشتن فراوان است و اظهار امیدواری کرده بود که بتوانیم چیزهایی برای هزارتوی نوشتن‌اش محیا کنیم. غافل از این که به کوری چشم زئوس، رفته بودیم به مشقِ ننوشتن. به مشقِ ندیدن دنیا و مافی‌ها از ویزور محدودِ دوربین‌مان. به مشقِ بی‌خبری‌ای که عینِ خوش‌خبری بود. (غافل از این همه بلا و مصیبت که پشت سرمان به جان عزیزان‌مان نشسته بود.) رفته بودیم به مشقِ بی‌خیالی. به مرخصی‌ای که مرخص‌مان کرده بود از دارِ دنیا. به مشقِ خوابیدن، بی فکرِ فردا. به مشقِ هرصبح، فروکشیدن کرورکرور اکسیژن خالص و بی‌منت. از ما خدایان وامانده و کهنه چه مگر برمی‌آید؟ عمری در این خیال خام بودید که کار دنیا و آخرت‌تان دستِ ما است. خوش‌باوری کردید. بچسبید به دنیای‌تان، به همین دو سه لحظه‌ی مقدس گذرایی که دارید. به همین دو سه نفر دل‌بندی که پیرامون‌تان می‌گردند. تا هیولای واقعیت یکی‌شان را ندزدیده است برای همیشه.

2

هی یاد این تک‌جمله‌ی معرکه‌ی دیر آمدی ری‌رایِ آقای صالحی می‌افتادیم که: حال همه‌ی ما خوب است، اما تو باور مکن!

3

هنوز به پدرش زنگ نزده‌ایم. نمی‌شود. نمی‌توانیم. فوتوبلاگ‌اش را هم ندیده‌ایم. فکر می‌کنیم هیچ وقت، هیچ‌وقت نرویم ببینیم. امتناع‌مان درست به همان شدتی است که از رفتن بر سر گورِ هرکدام از عزیزان رفته‌مان داریم. قبرستان‌ها را باید زودبه‌زود ویران کنند. حداکثر دوسه سال. به قول آقای شاملوی عزیز مرحوم: مثل این است که برای دیدن دوستی به خانه‌اش بروی، در حالی که می‌دانی در خانه نیست.

4

داشتیم فکر می‌کردیم کاش عنوان این پست را گذاشته بودیم: مرثیه‌ای برای یکی رویا.

5

همیشه دوست داشتیم هیچ‌وقت آدم‌های مرحوم را نبینیم. دوست داریم آخرین تصویری که از هر انسانی در خاطرمان می‌ماند، مالِ دوران سلامتی و شادابی‌اش باشد. دیدنِ درمانده‌گی و بی‌چاره‌گیِ پیری، حال‌مان را از این دنیای فانی شما آدم‌ها به هم می‌زند. مگر چه‌قدر ارزش دارد این زنده‌گی که به هزار مشقت و بلا برای خودتان و اطرافیان‌تان، می‌خواهید تا آن لحظه‌ی آخر، به دندان بکشیدش؟ این پیرمرد نیک‌نفس را که این روزها دارد دردهای آخر را می‌کشد، می‌ستاییم که این‌جور از اطرافیان‌اش مرگ را می‌طلبد. بر غرورش، بر عزت نفس‌اش که شاید تنها ماترک‌اش باشد، بوسه می‌زنیم. حق دارد طفلک. آدم آن‌قدر بماند که تحقیر بشود نزد عزیزان‌اش؟ آن‌قدر که تصویر جاودانه‌گی‌اش بشود مشتی پوست و استخوان و زجر و همه‌ی زخم‌ها و نفرین‌ها و تحقیری که تنِ آدمی دارد باعث‌اش می‌شود؟ یاد دایی‌جان‌مان می‌افتیم که همیشه می‌گفت: ما قلبی‌ها (اهلِ سکته!) راحت می‌رویم، بروید یک فکری به حال خودتان بکنید!

6

زئوسی‌اش از خودمان، سر هرمس مارانای بزرگ، بی‌وطن‌تر ندیده‌ایم ها! کافی است یک چند صباحی به یک جغرافیای دیگری برویم و از شهرمان دور بمانیم، آی احساس فراغت و آسایش می‌کنیم که در راه بازگشت به شهر خودمان، شهر قبلی‌ خودمان، کمی تا قسمتی دل‌مان می‌گیرد! آن‌وقت می‌گویند بیا و از نوستالژی بنویس! زکی!

7

یادمان و یادتان باشد که از این اصطلاح گرخیدن Gorkhidan هم که تازه یاد گرفته‌ایم، یک جایی در همین پست، استفاده کنیم!

8

یعنی حالی داد نود و اندی کامنت؛ ها! دست‌تان درست!

9

شاه‌عباس برگشته بود به سرمهمان‌دار هواپیما می‌گفت: شما ماشاالله چه‌قدر خوش‌تیپ هستین ها؛ عین شادومادا می‌مونین!

10

یک شب هم خوابِ این موسیو ورنوش را دیدیم. داشتیم با هم روی قایقی داغان، روی رودخانه‌ای در کاراییب، در مهتاب، چپق می‌کشیدیم و عرق می‌خوردیم و عرق می‌کردیم و با یک دستمال خیس از عرقِ تن، پشه‌ها را از خودمان می‌راندیم. به نی‌زارهای خالی نگاه می‌کردیم و آرزو می‌کردیم کاش یکی از آن تمساح‌های خسته‌ی لمیده‌ی منتظر را کنار ساحل می‌دیدیم و به ناخدا نشان‌اش می‌دادیم. گاس هم یکی از همان تمساح‌های خسته‌ی لمیده‌ی ابدی بود که در قیلوله‌اش داشت ما و موسیو ورنوش را در خواب می‌دید که روی قایق لم داده‌ایم و با چشم‌های نیم‌بسته‌ی خمار، داریم ته بطری را بالا را می‌آوریم و آوازهای عامیانه‌ی برده‌های اواخر قرن نوزده را بلندبلند و غلط، تکرار می‌کنیم. هرچه بود، جای جناب سرهنگ خالی بود. تقصیر گابی، گابیِ نازنین بود که نیامد.

11

راستی از مکین چه خبر؟!

12

باز هی داریم بی‌سبب یاد فرمان اول آقای کیشلوفسکی و آن فریاد جان‌خراش انتهای آن می‌افتیم. نمی‌شود که عبور کرد. نمی‌گذرد یعنی...

13

کاپیتان هواپیما که در بلندگو گفت داریم الان از روی همدان می‌گذریم، طاقت نیاورد. زنگ مهمان‌دار را زد. وقتی آمد، پرسید: به کاپیتان بگویید اگز امکان دارد از روی مدیترانه رد شود، آخر خیلی کلاس دارد وقتی توی بلندگو اعلام می‌کند که هم‌اکنون داریم از روی مدیترانه عبور می‌کنیم!

شاه‌عباس را می‌گوییم، پدرسوخته!

14

یعنی گاهی فکر می‌کنیم این آقای دن براون دارد ژانری ضد مک‌گافین از خودش صادر می‌کند ها! از این نظر شاید بیش‌تر بشود در گونه‌های معمایی دسته‌بندی‌اش کرد. چیزی در مایه‌های معماهایی که رفته‌رفته، و نه یک‌باره مثلن مثل آگاتا کریستی، باز می‌شود. تلفیق کرده این ضدمک‌گافینیسم را با تریلری که البته خامدستانه نوشته شده است. دژ دیجیتالی را میگوییم که پی‌رنگ‌ای بسیار به‌تر از مثلن شیاطین و فرشته‌گان دارد به هر حال. باز هم ناچاریم تکرار کنیم که این آقای دن براون، بسیار بیش‌تر از هر بابای دیگری به یک هم‌کار فیلم‌نامه‌نویس نیاز دارد که سروته کارش را بزند و یک قصه‌ی شسته‌رفته با ایده‌های خوب و عالی از آن دربیاورد. عین همان اتفاقی که سر کد داوینچی افتاد. هرچند به زعم آقای شمال از شمال غربی عزیزمان، یک چیزهایی مثل آن ساعت میکی موس هم از دست برود در فیلم.

15

حافظ ناشنیده‌پند البته انتظاری را که از دیدن نام نویسنده، آقای پزشک‌زاد، داشتید، اصلن برآورده نمی‌کند. یعنی رمانی کاملن جدی است. اما اگر حافظ‌باز باشید، حسابی سرگرم‌تان می‌کند. روایت کمی تخیلی از برهه‌ای از زنده‌گی آقای حافظ در شیراز. که البته پنبه‌ی هرچه تاویل عارفانه از اشعار ایشان موجود است، زده است!

16

سر هرمس مارانای بزرگ بسیار مشعوف است که نصیحت آقای آزرم عزیزش را گوش کرد و این تیمبوکتوی آقای اُستر را با خودش به این سفر کذایی برد و لذت‌اش را هم برد! یعنی نزدیک بود آقای اُستر را عاق والدین بکند ها! بروید به زبان خوش این روایت سگی را بخوانید تا شما هم مثل ما، نگاه‌تان هم‌زمان، هم به آقای اُستر عوض بشود هم به دنیای سگ‌ها! یعنی اعتراف می‌کنیم که تمام بیست و اندی سگ ول‌گردی را که هر شب تا صبح در اطراف خواب‌گاه ما می‌پلکیدند و سمفونی اجرا می‌کردند، بعد از خواندن این رمان معرکه، جور دیگری نگاه می‌کنیم و یاد گرفتیم که سگ‌ها را درک کنیم! مثال‌اش هم همان سگ بی‌چاره‌ای که در میدان تیر، آمده بود چانه‌اش را به پوتین‌های ما می‌مالید و با آن چشم‌های باهوش‌اش انگار فهمیده بود که ما تیمبوکتو را خوانده‌ایم و حال و روزش را می‌فهمیم. گاس هم مثل قهرمان رمان آقای اُستر، این هم دچار افسرده‌گی سگی شده بود و چه بسا قصد خودکشی هم داشت.

17

یعنی وقتی یک سیستم‌ای بی‌هوده است، از تعریف‌اش بگیر تا اهداف‌اش و برو تا تک‌تک جزییات‌اش! اگر بلد باشید که به این بازی بی‌هوده، فقط به چشم یک بازی نگاه کنید، اگر یاد گرفتید که جدی نگیرید، می‌توانید از بی‌هوده‌گی و بطالت تک‌تک لحظه‌های‌اش، عین سر هرمس مارانای بزرگ، لذت ببرید و بخندید و کیف کنید، وگرنه باید همان چیزهای تکراری‌ای را تعریف کنید که همه از دوران سربازی‌شان تعریف می‌کنند!

18

خلوت که نداشته باشی یا بالاتر، نخواهی که داشته باشی، خواندن هم برای‌ات امری کسالت‌آور می‌شود، چه برسد به نوشتن.

19

بزرگ‌ترین کشف این روزها، همان رفیق قدیمی‌مان، گابی نازنین، آقای مارکز عزیز و البته خواندن ترجمه‌ی دل‌نشین آقای فرزانه از عشق در زمان وبای ایشان بود. راست‌اش ول کردیم این دغدغه‌ی بالاخره عشق سال‌ها یا عشق در زمان را. گاس که اگر ما بودیم می‌گذاشتیم عشق در روزگار وبا که روان‌تر بود اما واقعن فرقی نمی‌کند. وقتی آن‌قدر به سر هرمس مارانای بزرگ لذت ناب بدهد که حتا گاهی آن را به جرئت، پابه‌پای صدسال‌ تنهایی بداند، واقعن فرقی نمی‌کند. مدت‌ها بود در گذر ایام و لابه‌لای چرخ‌دنده‌های زنده‌گی، یادمان رفته بود که این آقای مارکز زمانی با ما چه کرده بود و چه گونه روح سر هرمس مارانای بزرگ را بارها و بارها به سرفه‌ی شوق انداخته بود! این یکی هم به زئوس که گزارشی/ کنکاشی/ پژوهشی/ توصیفی بود یگانه در باب عشق نه فقط در پیرانه‌سری که در همه‌ی سال‌های یک عمر. از تمام راه‌هایی که می‌رود و تمام راه‌هایی که یک عاشق ناکام می‌جوید و تمام عشق‌هایی که پس نیم قرن، دوباره بیدار می‌شوند. رئالیسم جادویی که باشد، باور می‌کنیم که شور عشق در کهن‌سالی هم آن چه را نباید بلند و بیدار کند، می‌کند؛ چه جور هم می‌کند! گاهی فکر می‌کنیم آن‌قدر این جزییات فضا کامل دارد روایت می‌شود که اگر خودت را در خواب و بیداری در اوایل قرن بیستم و در کاراییب نبینی، حتمن ایراد در خودت است! به قول آن دوست‌مان، آقای وودی آلن، یا باید به چشم‌پزشک مراجعه کنی یا روان‌کاو!

20

سه چهار روز است داریم هی وب‌لاگ می‌خوانیم، عقب‌مانده‌گی‌مان کمی تا قسمتی جبران شود. گفته بودیم که این همه ننویسید! کار به جایی رسیده است که خانم پیاده‌مان هم دو سه تا قصه می‌نویسد تا ما می‌رویم!

21

خاطرات‌مان را هم خیلی حوصله نداریم که تعریف کنیم. همین که در جمع دوستان می‌گوییم هم خودش خیلی است. وگرنه شبیه همان اراجیفی است که همه در بازگشت از این جور سفرها می‌گویند. مشتی خالی‌بندی و اتفاقات به‌زور بامزه. گاس هم که دادیم بعدها این موسیو ورنوش یک جاهایی‌اش را برای‌تان قلمی کرد. طفلک از بس که سوژه ندارد، مرد!

برای ما که زود و خوش دارد می‌گذرد، شما را نمی‌دانیم.

22

تاسوعاشورای بی‌مزه‌ای بود ها. در این سال‌های گذشته، این روزها داشتیم یک گوشه‌ی دنجی از دنیا، در یک هوای معرکه، استراحت نابی می‌کردیم و حال‌مان مشرف بود به مهتابی دل‌انگیز و غباری که هی از روی دل‌مان به هوا برمی‌خواست و صفایی که عبور می‌کرد از روی آن سیخ‌های زعفرانی‌رنگ جوجه‌کباب و قاطی می‌شد با بخار معطر این لیوان‌های دسته‌دار یخ‌دار و می‌آمیخت با بوی تند سیگارهای فیلترقرمزی که بی‌هوا دود می‌شد. امسال از دست رفته کلن انگار!

23

هول نشوید بی‌خود! از ماموریت کذایی‌مان، هنوز مانده یکی‌دو هفته‌ای. می‌رویم و بازمی‌گردیم. مواظب خودتان باشید. مهربان باشید و بی‌خود هم هی چشم به آسمان ندوزید!

24

آن عکس آن بالا هم تزیینی نیست! عکس تزیینی یعنی کار بی‌هوده. دیده‌اید خدایان کار بی‌هوده بکنند و چیز بی‌هوده خلق کنند؟ حالا گیرم که این آقای الف یک جور استثنا بوده باشد!

25

یعنی نمی‌دانید چه‌قدر دوست داشتیم روی ماه تک‌تک این نازنین‌هایی را که برای‌مان کامنت گذاشته بودند، غرق بوسه می‌کردیم ها. گاس هم که جماعت نسوان را می‌دادیم خانم مارانای دوست‌داشتنی‌مان ماچ نمایند که سوتفاهم نشود!

(فرمودیم گاس!!)

این ساسان‌خان عاصی را هم محض پارتی‌بازی می‌دادیم همین افرودیت‌مان بماچد!

26

و آخر سر، قبل از رفتن، این را هم نگوییم گاس که حُناق بگیریم! زئوس شاهد است که ما سال‌ها است که وودی‌آلن‌باز تیری هستیم و با بد و خوب ایشان ساخته‌ایم و سوخته‌ایم و دم برنیاورده‌ایم. آن زمان که مچ‌پوینت را ساخت هم پای‌اش ایستادیم و با این همه دگرریسی در فرم و بیان‌اش هم حال کردیم و حتا جلوی آقای ب هم ایستادیم و از آقای آلن دفاع کردیم. رفاقت‌مان با آقای امیر پوریا هم سر همین قضیه داشت به هم می‌خورد که خودش یک قصه‌ی دیگر است! راست‌اش را یواشکی بگوییم که از این همه قوام استادانه‌ای که مچ‌پوینت در خودش داشت، علی‌رغم عدم حضور آقای آلن و آن آشفته‌گی ساختارزدایانه‌ی جذاب کائوس‌وار معمول‌اش، خیلی چیزها در فیلم بود که ما را به شعف می‌آورد. از اسکارلت جوهانسون‌اش بگیرید تا آن بازی مرگ‌باری که با مفهوم و جوهره‌ی سرنوشت کرده بود. از مطایبه‌ی معرکه‌ای که با جنایات و مکافات کرده بود تا تمام آن ایده‌های زیرپوستی فیلم که بعید می‌دانیم حالاحالاها از سنگینی تاثیرش روی سر هرمس مارانای بزرگ خلاص شویم. اعتراف می‌کنیم که خیلی راحت‌تر از آن‌چه فکرش را می‌کردیم با این لحن تازه‌ی و پیرانه‌سرانه‌ی آقای آلن کنار آمدیم و یک جاهایی، ما هم کنار ایشان ایستادیم و ادعا کردیم که گاس ایشان به‌ترین فیلم عمرشان را ساخته باشند. اما همین امشب که اسکوپ را دیدیم، Scoop را عرض می‌کنیم!، راست‌اش کمی تا قسمتی غصه خوردیم. برای این عقب‌نشینی بی‌وقت‌ای که آقای آلن کرده بود. برای این تلفیق وودی آلن قدیم و جدید. برای این لحن دوگانه‌ی قوام‌نیافته‌ی ترکیبی نیویورک و لندن. کارمان به جایی رسید امشب که اسکارلت جوهانسون‌ای که بعد از دختری با گوش‌واره‌ی مروارید و لاست این ترنسلیشن و همین مچ‌پوینت، امیدهای فراوانی به ایشان بسته بودیم هم، ما را ناامید کرد. آن سکانسی که در آن کافه‌ی کنار پیاده‌رو، روی آن میز و صندلی چوبی نشسته و آقای وودی آلن دارد از آخرین حضور آن ژورنالیست متوفی و آخرین اخبارش برای‌ این خانم می‌گوید، از آن دست‌تکان‌دادن‌های بی‌مورد خانم جوهانسون و از لحن تصنعی‌اش، دل‌مان گرفت. به نظرمان رسید بدجوری دارد ادای کس دیگری را درمی‌آورد. بعد نگاهی به کلیت فیلم انداختیم و نقش نوین آقای وودی آلن را در ارتباط با قهرمان زن فیلم‌اش دیدیم که دوست نداشتیم. نقش پدر/دختری را می‌گوییم که قبلن هم آقای آلن در زنده‌گی واقعی‌اش تجربه کرده و تبدیل‌اش کرده به یک رابطه‌ی بیمارگونه‌ی اروتیک و بعد، از دنیای واقعی کشانده‌اش به دنیای فیلم. داریم از خانم دایان کیتون و میا فارو حرف می‌زنیم و همه‌ی آن حرف‌ها و حدیث‌های آن روزها. هرچند از شوخی‌های داخل کشتی مرگ، یاد گذشته‌های مشترک‌مان با آقای آلن افتادیم و خنده بر لب‌های مبارک‌مان هویدا شد، اما هپی‌اند فیلم را که دیدیم، نتوانستیم یاد هالیوود اندینگ آقای آلن نیفتیم و آن شوخی بزرگی که هم‌زمان با هالیوود و نگاه نخبه‌گون فرانسوی به خودش و سینمای‌اش شده بود و دل‌مان گرفت از این که آقای آلن همه‌ی آن زمزمه‌ها، زنده‌گی‌ها، عشق‌ها، همه را دروغ پنداشته است و فراموش کرده است! (حالا گیریم که این وسط، هامون هم سروکله‌اش پیدا بشود، چه دخلی به ما دارد؟!) خلاصه که باید پیغام تسلیتی برای روزنامه بفرستیم؛ این را به مادرمان گفتیم! باید بنویسیم که یا رومی روم یا زنگی زنگ. لندن‌زده‌گی و تحت تاثیر قصه‌های کاراگاهی انگلیسی قرارگرفتن هم حدی دارد! خلاصه که این‌جوری نمی‌شود وودی‌جان!

Labels:



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024