« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2009-08-31

داداشِ سرهرمس یه‌چیزی گم کرده انگار.




2009-08-30

DSCF0623

باغ‌وحش برلین، ددیکیتد تو کیوان :دی




2009-08-27

آدم‌ها دو دسته هستند. یک دسته آن‌هایی که کلن مودب و متین و خونسرد و فیلان هستند و وقتی یک آدمِ کم‌ادبی به دوست‌شان بدوبی‌راه می‌گوید بدون هیچ واکنشی به آدم کم‌ادب، خیلی شیک و با صدای آروم می‌روند زیرِ بازوی دوست‌شان را می‌گیرند، از او می‌خواهند گوش به لاطائلات آن آدم ندهد، از دوست‌شان می‌خواهند خونسردی‌اش را حفظ کند و خودش را کنترل کند. بعد حواسش را پرت می‌کنند. دست‌شان را می‌گذارند دور کمر دوست‌شان و او را می‌برند یک سمت دیگری، کلن. بعد می‌گویند: ولش کن. خودت رو ناراحت نکن. بهش فکر نکن. شعورش رو نداشت دیگه.

دسته‌ی دوم اما آن‌هایی هستند که چندان مودب نیستند. که خونسرد و متین و موقر و فیلان نیستند. که واکنش‌های آنی نشان می‌دهند. که تا می‌شنوند آدم کم‌ادبی پیدا شده که بدوبی‌راهی به دوست‌شان گفته، بدون این که دلیلش را بخواهند بدانند، بدون این که لحظه‌ای شک کنند در این که اصلن این وسط حق با کی هست و با کی نیست، بلند می‌شوند می‌روند مشتِ محکمی نثار چانه‌ی آدم کم‌ادب می‌کنند. بعد هم لب‌خندی می‌زنند، دستی تکان می‌دهند و راه‌شان را می‌کشند و می‌روند.

به نظرتان الان لازم است بگویم دوستِ بدوبی‌راه‌شنیده وقتی دارد بازو به بازوی دسته‌ی اول از محل حادثه دور می‌شود، چه طور یک چیزی یک جایی از دلش را مچاله کرده؟ لازم است بگویم مشتِ دسته‌ی دوم اما لبخند رضایتی هرچند محو روی لب‌هایش نشانده، حتا اگر به ظاهر بازو در بازوی دسته‌ی اول بماند و دورشدن دسته‌ی دوم را نظاره کند؟ حتا اگر زیر لب غری هم به دسته‌ی دوم بزند که چرا خشونت و دیوانه‌گی؟

بعد آدم گاهی برمی‌گردد به خودش نگاه می‌کند، می‌بیند همه‌ی عمرش دسته‌ی اول جایی بوده که در آن بوده، که هست همین حالا. دسته‌ی دوم اما جایی است که همیشه دلش می‌خواسته در آن باشد. اما نیست.

بعد آدم سرش را می‌اندازد پایین. همین.




2009-08-26

یادمان نرود وقتی بنا به هر دلیلی از آدمهای زندگیمان می خواهیم دیگر دور فلان کار را خط بکشند، بهمان برخورد را با ما نداشته باشند، فلان حرف را دیگر نزنند، فقط آن کار و حرف و فعل نیست که احتمالا از دایره ی آکسیون هایشان حذف می شود؛ این مراقبت، این حذر کردن، این بر زبان نیاوردن خواه نا خواه طرف را وادار می کند از یک سری دیگر از اعمال و حرفهای همخانواده هم چشم بپوشد. مثال ساده اش شاید این باشد که وقتی از طرف بخواهیم نبوسدمان، دیگر از آغوش هم خبری نیست، نوازش هم دیگر در کار نخواهد بود. یادمان باشد دُم بعضی افعال بدجوری به دُم هم گره خورده اند آنچنان که موقع غرق شدن لاجرم همه را با خود زیر آب خواهند کشید.

(+)





مرد می‌خواهد الان از سعید حجاریان نوشتن. از شمایل مرد چهارشانه‌ی محكم عجیب باهوش دقیقی كه او بود در تابستان و زمستان هفتاد و هشت. بعد، مردتر می‌خواهد نوشتن از مایی كه داشتیم آماده می‌شدیم برای تشییع جنازه‌‌‌ی كسی كه قرار بود حالا حالا باشد و رنج بكشد. كوه می‌خواهد الان نوشتن از دقیقه‌های پشت دیوار بیمارستان ساسان. مرد می‌خواهد نوشتن از اشكی كه بی استثنا با هر بار دیدنش بعد از اسفند هشتاد و هفت بی‌سروصدا به روزن چشم راه پیدا می‌كرد. دل می‌خواهد نوشتن از فرهنگسرای ارسباران در بعد از ظهر داغ تابستان هفتاد و نه كه او  كم‌رمق و خسته حرف می‌زد و ما تمام مدت اشك‌ریزان نگاهش می‌كردیم.

من آدم نوشتن این چیزها نیستم. دست كم حالا نیستم. حالا كه شب و روزم شده دیدن عكس‌های دادگاه‌ها و همه‌ی وجودم، بیشتر از همیشه، از تنفر پر پر پر است.

(+)




2009-08-25

بعد یک هتلی هست چسبیده به کافه‌سویسِ سابق و رستورانِ فردیسِ فعلی. یعنی در این حد که ایمان‌تان کامل نمی‌شود اگر گذارتان افتاد به کافه‌سویس، همان اول نپیچید سمت راست و وارد حیاطِ باصفای آن هتل جمع‌وجور و پر‌حس‌وحال نشوید. بعد این جوری است که این حیاط مذکور که تمام می‌شود به مقادیری پله می‌رسید که شما را می‌برند پایین به حیاطِ دنج‌تر دیگری که ادامه‌اش می‌رسد به ساختمانِ دومِ همان هتل. از آن دست بناها که ورودی صمیمانه‌ی بی‌ادعایی دارند، با چراغِ گرمی که روشن مانده آخر شب. حالا لابد از این آقاهای مهربانِ هتل‌بان هم دارد دیگر. بعد در این حیاط دوم که شمالش پله‌ها است و جنوبش ساختمانِ دومِ هتل و دیوارهای بلند دارد و درختانِ قدیمی، چند میز و صندلی چیده‌اند وسط حیاط که شب‌ها می‌توانید از همان حیاط اول، از بالا، تماشا کنید که چطور آدم‌ها در آرامشی مثال‌زدنی و حسادت‌برانگیز نشسته‌اند دارند نوشیدنی‌شان را می‌خورند، تخته‌نرد بازی می‌کنند، چیز می‌نویسند و لابد گاهی به ملایمت، ورقی بازی می‌کنند. بعد این جوری که آدم خیال می‌کند آقای آلن دوباتن‌ای می‌شود برای خودش اگر بشیند آن جا به نوشتن. بعد آدم بیش‌تر خیال می‌کند، می‌بیند حتا از نشستن و نوشتن در فرودگاه هیترو هم هیجان‌انگیز باید باشد یک هم‌چه جای دنجی در قلبِ تهران، در شبی از همین شب‌های تابستان.




2009-08-20




2009-08-19

خواستم بگویم حتمن که آدم نباید پنجاه‌ساله باشد، گاهی هم همین سی‌ودوسه‌ساله‌گی.




2009-08-15

و بعد باد وزیدن گرفت/ و هر آن چه از من باقی مانده بود/ با خودش برد.

سرهرمس یادش نمی‌آید آخرین بار کی برای پرسوناژی از یک قصه، برای ازدست‌رفتنش، این طور مبهوت مانده است. بگذارید حالا که دور هم نشسته‌ایم برای‌تان تعریف کنم که چه‌طور ایدی بِرِت، به قولِ سوزان مایر، یکی بود و لنگه نداشت. اما قبل از آن باید برای‌تان تعریف کنم که چه‌طور آدم‌هایی هستند در زنده‌گانی که تمامِ عمر از دور نگاه‌شان می‌کنیم، که در قضاوت‌های دم‌دستی‌مان هیچ‌وقت نمره‌ی قبولی نمی‌آورند. پس سرتان را بیاورید نزدیک‌تر، جوری که سرهرمس بتواند آرام زیر گوش‌تان زمزمه کند که گاهی پیش خودتان اعتراف کنید که قضاوت سخت‌ترین کار دنیاست. گاهی یادتان بماند که گزارشِ روزنامه‌ها را باور نکنید. که قصه‌ی زنده‌گی آدم‌ها همیشه در یک کلمه، در یک جمله‌ی یک خطی ساده خلاصه نمی‌شود. می‌خواهم بگویم حالا، درست چند دقیقه بعد از دیدنِ اپیزودِ به باد سپردنِ خاکسترِ ایدی از سیزنِ پنجمِ D.H، خوب می‌فهمم که چرا دی‌اچ‌بازانِ قهارِ این حوالی این همه سیزنِ پنج را دوست‌تر می‌داشتند. می‌خواهم حواس‌تان را پرت کنم. می‌خواهم از درباره‌ی‌الی حرف بزنم. می‌خواهم کاری بکنم که برای چند لحظه فراموش کنید وقتی ایدی ایستاده بود در چهارچوبِ درِ خانه‌ی پیرزنِ دوست‌داشتنیِ همسایه‌اش، طوری گفته بود «آن قدر عاشقش هستم که می‌توانم اجازه دهم از من متنفر باشد» که هیچ کس دیگری نمی‌توانست با آن بغضِ لعنتی‌اش دل‌تان را این طور بلرزاند. می‌خواهم یادتان برود وقتی از شبِ شادخواریِ دونفره‌شان با گبی برگشته بود، آن طور محزون نشسته بود روی تاب، تاب می‌خورد در روزهایی که این طور سریع از پس هم می‌آیند و می‌روند. می‌خواهم فرداروزی یادتان نماند وقتی کسی از سیز دِ دیز، از زنده‌گی‌کردنِ تک‌تکِ ثانیه‌ها برای‌تان می‌گوید، درستش این است که سرتان را بگیرید در دست‌های‌تان، چشم‌های‌تان را ببندید و یاد این بیفتید که چه ناامیدیِ بی‌پایانی در گفتنِ این جمله‌ها هست. اصلن ایدی را فراموش کنید. می‌دانید اگر من بودم هیچ‌وقت درباره‌ی‌الی را در این جغرافیا نمی‌ساختم. می‌رفتم قصه‌ی بی‌نظیرم را می‌دادم دستِ آدمِ مردم‌آزاری مثلِ فون‌تریه، که زورش برسد با شمای تماشاگر کاری بکند که نتوانید با دیدنِ نمازخواندنِ نامزدِ الی، تصمیم‌تان را بگیرید. که دستش باز باشد همان چند ساعتی که الی برای فرار از زنده‌گیِ نکبتِ محتومش آمده بود در جمعی غریبه، با مردِ غریبه‌ای بخوابد. اصلن شما فرض کنید آقای اصغر فرهادی دلش می‌خواسته طعمِ یک جورِ دیگری زنده‌گی کردن را بچشاند به الی. اما نشده. دلش می‌خواسته صابرِ ابَر شوهر الی بوده باشد. که الی اصلن آمده که یک بار طعمِ بودن با آدمی دیگر را بچشد و بمیرد. کاری می‌کردم که سپیده آن جور تمامِ بارِ تصمیم‌گیری، تمامِ سنگینیِ نگاهِ همراهانش را یک‌تنه به دوش نکشد. حواس‌تان حسابی پرت شد؟ حالا دل‌تان می‌خواهد برای‌تان از ایدی بگویم که چه‌طور اخلاق و نه‌اخلاق را معنا می‌کرد برای خانم سوزانِ مایر، وقتی از شادکردنِ مردیِ افسرده و ناامید حرف می‌زد؟ طاقتش را دارید دفعه‌ی بعد که آدمی را دیدید که دارد از فان‌بودنِ زنده‌گی، از چه‌قدر عرض زنده‌گی را کردن حرف می‌زند، خودتان را بزنید به کوچه‌ی علی‌چپ که انگار دارید باور می‌کنید که می‌شود دنیا را گرفت به تخم و خوش بود؟ خرم بود؟
سرهرمس امشب کلاهش را برداشت برای نویسنده‌هایی که آدمی به اسم ایدی برت را خلق کرده‌اند، این همه از گوشت و پوست و استخوان. که وقتی برای همیشه سریال را ترک می‌کند، گریزی ندارید از این که بروید کنار پنجره، لیوانِ چایی‌تان را فشار دهید در دست‌تان، سیگاری بگیرانید و بگردید در خاطرات‌تان، بگردید در آدم‌های پیرامون‌تان، به یاد بیاورید که چه همه شباهت هست. بعد گرمای یواشی هم اگر روی گونه‌های‌تان احساس کردید طوری نیست. برای همه پیش می‌آید دیگر.

Labels:





روزی پادشاهی فرمان داد تا به‌ترین خیاطِ مملکت را برایش پیدا کنند تا او به‌ترین و بی‌نظیرترین لباسِ ممکن را برایش بدوزد. این البته ابتدای داستان است. باقی‌اش را می‌دانید. خیاطِ زبل و لباسی که هرگز دوخته نشد و توجیهی که فقط حلال‌زاده‌ها لباس را می‌بینند و پادشاه که خوش‌حال از لباسِ جدیدش مراسمی ترتیب داد و ملتی که روی‌شان نمی‌شد حرفی من‌بابِ لختیِ پادشاه بزنند و کودکی که فریاد برآورده بود که شاه لخت است. اما آخرِ ماجرا را برای‌تان تعریف کنم. پادشاه بلافاصله فرمان داد (در همانِ وضعیتِ زیبا و نچرالِ وجودی) که تختِ روان را نگه دارند. سپس دستور داد آن‌ها که جلوتر رفته‌اند برگردند و آن‌ها که هنوز به میدانِ شهر نرسیده‌اند یخده موو دِر فاکینگ اَس کنند و خودشان را برسانند. سپس چنین سخن آغاز کرد:

ها؟! چی؟! شاه لخت است که لخت است! اصلن خوب کرده که لخت است! شما هم می‌توانید لخت شوید و روی تختِ روان در شهر بگردید خب! باسن‌تان سوخته که ما این طور نچرال داریم در معرضِ عام می‌گردیم؟ بعد فکر کردید هنر کرده‌اید که برداشته‌اید این طفلِ معصوم را انداخته‌اید جلو که هوار بکشد؟ ها؟ می‌خواهید اصلن خیاط را صدا کنیم بیاید برای‌تان تعریف کند چه‌قدر تفریح کردیم روزی که این پیشنهادِ بی‌شرمانه را اول با خودمان مطرح کرد؟ که ملت را و تاریخ ادبیات را بگذاریم سرِ کار بخندیم. اسنادش هم موجود است. می‌خواهید فیلمش را در یوتوپ نشان‌تان دهیم؟ خداوکیلی چی فکر کرده‌اید شما مردم؟! بعله آقا! شاه لخت است، بدجوری هم لخت است. خودش هم می‌داند لخت است. حتا ننه‌جونش هم می‌داند که لخت است. عجالتن هم دارد با لختیِ خودش در میانِ جمع، بدجوری حال می‌کند. شما را اسکل کرده‌ است که برای‌ خودتان نشسته‌اید کشف کرده‌اید و کیف می‌کنید که وه! چه باهوش که منم! چه کاشف که منم! بلند شوید بروید جایِ این اکتشافاتِ مذبوحانه، یک هنری یاد بگیرید. وقت‌تان را صرفِ امور دیگری کنید که نان و آبی بشود برای‌تان. بلند شوید به زنده‌گیِ درمانده‌ی خودتان برسید! احمق‌ها!

پادشاه این‌ها را گفت، لپِ پسرک را کشید، پیشانی‌اش را بوسید و همان جور باسن‌لخت‌باسن‌لخت (این پالوده‌گیِ زبانِ روایت ما را کشته!) دست انداخت گردنِ خیاطِ مذکور و راهش را کشید و رفت. شاهدانِ عینی تعریف می‌کنند که هنگام رفتن نیش‌ هردو تا بناگوش باز بود. زیر گوشِ هم پچ‌پچ هم می‌کردند. جمعیت هنوز در بهت و سکوت بودند که ناگهان همان کودک فریاد زد که: شاه گِی است!





بعد؟ بعد رفاقت‌هایی هست که وقتی زنی اندوهش را می‌برد یک گوشه‌ای برای خودش بریزد در دلش، مردی هست که بیاید کنارش بنشیند، بی پرسشی، برایش قصه‌ای قدیمی‌ تعریف کند. بعد زن با چشم‌های قرمز بخندد، بعد زن سرش را بگذارد روی شانه‌ی مرد. بعد مرد چانه‌ی زن را بلند کند، بعد لب‌هایش را آرام ببوسد. بعد زن برایش تعریف کند که چه طور دل داده به دیگری. که چه طور دلش را یکی برده یک جای دوری گم و گور کرده. بعد مرد انگشتش را بکشد آرام روی گونه‌های زن. مهربانی از چشم‌هایش بزند بیرون. بعد زن بلند بشود. دامنش را بتکاند. بازوی مرد را بگیرد. دلش پر بشود از نوازش. بعد چشم‌های مرد بخندد. بعد با دست راستش دو ضربه بزند به ملایمت روی باسن زن. روانه‌اش کند دوباره به سمت همان دل‌داده‌گی نافرجامش. زن راه بیفتد برود. سرش را اما یک بار برگرداند به سمت مرد، بخندد، لب‌هایش را غنچه کند برایش. و برود. هست ورنوش؟

ایرما




2009-08-11

اوتیسم را که در جریانید چیست؛ آدم‌هایی که فقدانِ توانایی برقراری ارتباط عاطفی و حسی با آدم‌ها و محیطِ اطراف‌شان دارند، که برعکس قدرتِ عجیبی برای تمرکز روی یک چیز انتزاعی مثل ریاضیات دارند، که گاه حافظه‌های قیامت دارند. که یک جور عجیبی بلدند حسابِ یک چیزهایی را در ذهن‌شان نگه دارند. که لُری‌اش این می‌شود لابد که وقتی حجمِ عظیمی از مغز آدمی که کارش تنظیم و کنترل و پیش‌برد و ایجاد و تخریبِ روابطِ بینِ آدم‌هاست، آزاد می‌شود از این وظیفه‌ی سنگین، باید هم که توانایی‌های خارق‌العاده‌ی از خودش نشان بدهد در سایر امور. (رین‌من را یادتان هست؟ آقای داستین هافمن و آقای تام کروز) بعد سرهرمس گاهی با خودش فکر می‌کند باید یک جایی در یک فرهنگِ اصطلاحاتِ پزشکی‌ای، یک بیماری هم به نامِ آنتی‌اوتیسم ثبت شده باشد. که بشود آن را اطلاق کرد به آدمی که آن‌قدر تکه‌ی بزرگی از مغزش درگیر و حساس و گرفتار این جور مسایل افلاطونی است که رسمن و علنن و عرفن، دیگر جایی برای تمرکز روی امور دنیوی ندارد! بعد این جوری می‌شود که طرف شماره‌تلفنِ خانه‌ی محبوبِ شب و روزش را هم نمی‌تواند در حافظه نگه دارد. این جوری می‌شود که برای هرکاری باید یادداشت بردارد، سه جا، هم‌زمان. که اگر جوابِ سوالی را همان لحظه داد، داد وگرنه می‌رود گم می‌شود سوال مربوطه لای هزار و یک خاطره و یاد و بادآورده و بادبرده‌ و انواع و اقسامِ کنش‌ها و واکنش‌های روابط بینابینی آن آدم با آدم‌های زندگی‌اش. حکمِ کلی بدهم حال‌تان گرفته شود؟ می‌خواهم بگویم آنتی‌اوتیست‌ها شکل و شمایل عجیب و غریبی ندارند. کمی سرتان را این‌طرف آن‌طرف بگردانید، کرورکرورشان را می‌بینید که دارند لابه‌لای آدم‌ها غوطه می‌خورند و سُر می‌خورند و این طرف و آن طرف می‌روند. که گیر نمی‌کنند جایی، به کسی، به چیزی. که زندگی‌شان شده همین لحظه‌های تابه‌تایی که مثل برق و باد می‌آیند و می‌روند و حافظه‌ای برای نگه‌داشتنِ تاریخ و گذشته در خودشان ندارند. لحظه‌ها را زنده‌گی می‌کنند، بی‌خاطره، بی‌گذشته، بی‌آینده. از هزار و یک موضوعِ بی‌ربط هم بلدند برای‌تان صغراکبرا بچینند بدون آن که بلد باشند از یک تا ده را مثل آدم پشتِ سر هم بشمارند. بعد حالا فحشِ اصلی‌تان را نگه دارید برای اینی که الان می‌خواهم بگویم. که گودر اصلن آن آنتی‌اوتیسمِ پنهانِ وجودتان را آشکار می‌کند. که آنتی‌اوتیسم اگر نداشته باشید کمی تا قسمتی، گودر به دهان‌تان مزه نخواهد کرد. یعنی ذاتِ این گودرستانِ ما در همین بی‌حافظه‌گی‌اش است. حالا گیر ندهید به آرشیوی که دارد و می‌سازد از نوشته‌ها و نوت‌ها و فیلان‌ها. ساده‌اید؟




2009-08-08

بیایید بعدن‌ها که دل و دماغش بود دو سه روزی گودر رو تعطیل کنیم و برگردیم به زندگی روستایی سابق.

(+)




2009-08-02

DSCF0717




2009-08-01

imageلابد یک جایی یک پَک‌ای درست کرده‌اند از تمامِ تیتراژهای جیمزباندهای تاریخِ سینما، کنارِ هم. این جور که شمایلِ جامع و مانعی هستند از بن‌مایه‌ی فیلم. این جور که گرافیست‌های مربوطه قضیه را به مثابه ناموس‌شان گرفته‌اند بس که استتیکِ قضیه می‌چربد اصولن. مثلن؟ آن جایی که سیاه‌های انبوهی از زنان است که رقص‌کنان پیکرِ در حالِ سقوطِ آقای باند را دوره کرده‌اند. مثلن؟ آن‌جا که پیکرِ زنی حل شده در پستی‌بلندی‌های شن‌های صحرا. بعد خب سرهرمس الان دارد مراعات می‌کند وقتی نمی‌نویسد از اروتیسمِ جاری در روان‌ای شن‌ها، از بالا و بلندی‌هایی که هی تبدیل می‌شوند به هم. البته که دارم هنوز از صحرا حرف می‌زنم!

لابد یک کسی مفصل نوشته درباره‌ی این که چه‌طور این جمیزباندها شده‌اند آبرویِ هالیوود. که هر جیمزباندی در هر سالی، سقفِ حادثه‌سازی و حادثه‌پردازی‌های کارخانه‌ی هالیوود را نشان می‌دهد. که مثلن لابد یک تیمی هستند که می‌نشینند به فکرکردن که این دفعه تعقیب و گریز را با کدام وسیله‌ی نقلیه انجام بدهند. هواپیما؟ قایق؟ موتور؟ ماشین؟ اسکی؟ که تکراری نباشد. یا اگر هست، بالاخره یک شامورتی‌بازیِ جدیدی هم خودش داشته باشد.

باقیِ حرف‌های سرهرمس اما در این باب تکراری است. همان‌ها که درباره‌ی جیمزباندِ قبلی این‌جا نوشته بود. در بابِ این که اصولن این جمیزباندِ جدید را چه‌قدر دوست‌تر می‌دارد سرهرمس. از تمامِ قدیمی‌ها. از تمامِ -حتا- شون‌کانری‌ها.

بعد اما سرهرمس می‌خواهد بگوید که اصلن یک بعدازظهرِ گرمِ تابستان (با صدای مدامِ فن‌کوئل‌ها، با خانمِ کوکایی که در ملافه‌های تابستان، سرش را فرو کرده در خواب، به جبرانِ خسته‌گیِ این روزهای خسته، با جنابِ جونیوری که تازه دارد یاد می‌گیرد نکبتِ غروب‌های جمعه‌ها را، از لحاظِ مهدکودک‌ای که دوستش ندارد هنوز، از لحاظِ شنبه‌هایی که می‌آیند پشتِ هم و جمعه‌هایی که نمی‌مانند، از لحاظِ این که واضح‌تر از این نمی‌تواند بنالد از ملالِ روزگار که: چرا روزای هفته هی می‌چرخن؟) وقتِ مناسبی است برای جیمزباند. برای این که کله‌ات را بکشی بیرون از تمامِ این اخبارِ ناگوار، از این حرف‌ها و حدیث‌های این روزهای پردود، بروی برای خودت به یک جایِ بی‌ربطِ دوری، یک خوش‌خیالیِ خوش‌پرداختی که جلوی رویت اتفاق می‌افتد برای خودش، بی که نگرانِ چیزی و کسی و جایی باشی، مدام.

Labels:



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024