استانبول، نوروز ۹۰، جایی حوالی میدان سلطاناحمد
میگفت خانهی آدم باید جایی باشد که بشود پای پیاده رفت و از «بقالی» خرید کرد و برگشت. امشب داشتم فکر میکردم خانهی آدم باید جایی باشد که نهتنها بشود پای پیاده رفت و از بقالی خرید کرد، که بشود پیاده رفت سلمانی و سر تراشید. که بشود پای پیاده روزنامه خرید و کفاشی رفت و «کاور» آیفون خرید. (داشتم فکر میکردم اگر میشد که پای پیاده رفت و بنزین هم زد عجب خوشبختیای بود) که بشود پای پیاده رفت و از یک کتابفروشی خوب و دلنواز مثل «کتابِ داستان» کتاب و موسیقی و خرتوپرت خرید، که بشود بعدش رفت و نشست در یک رستوران کوچک و خوشمزهی ایتالیایی و غذای خوب خورد، که بشود بعدترش در خیابانی تازهعریضشده و خلوت قدم زد و سیگار کشید و گپ زد. جوری که فیلِ آدم یاد هندوستان کند و مثلن یادش بیفتد به آن غروبهای رُم و محلهگردیها و آن چهارتا صندلی چوبی که حصاری سبک محوطهی جمعوجورش را از خیابان جدا کرده بود و شرابهایش. یا آن شب استانبول که پای پیاده رفته بودیم تا آن رستوران محلی سر کوچه و مفصل نوشیده بودیم و خورده بودیم و خندیده بودیم.
راست میگفت. گور بابای کلانشهرها. خانهی آدم باید جایی باشد که بشود پیاده در آن زندگی کرد.
Labels: آدم از دنیا چی میخواد, نشاطآورها