« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2006-05-25


1- باور کنید این خانم مارانای دوست‌داشتنی ما کلاً مشغول صناعت تجاهل‌العارف است. یعنی عادت دارد خودش را بزند به نافرهیخته‌گی مزمن. ما که باورمان نمی‌شود. شما هم گول نخورید. وگرنه کسی که بنشیند داگ‌ویل آقای فون تریه را با آن دقت و هوشیاری مثال‌زدنی ببیند و بعد چیزهایی از آن بیرون بکشد و برای ما تعریف کند و ما مخ‌مان سوت بکشد از این ظرافت طبع و عظمت نگاه (یادتان باشد ما سر هرمس مارانای بزرگ‌ایم که این گونه کیش و مات شده‌ایم)، یا آدمی که هم‌نوایی شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها را این همه دوست داشته باشد، انسانی که عاشق آواهای ملکوتی اپراهای کلاسیک باشد، مخلوقی که عمق سوگ رکوئیم موتزارت را این همه گرفته باشد، بنی‌بشری که از شمشیربازی گرفته تا پاراگلایدر را تجربه کرده باشد (!) و بالاخره وقتی حتی سر هرمس مارانای افسانه‌ای هنگام تماشای فیلمی از آقای گدار خواب‌شان می‌برد، این خانم مارانا است که بیدار است و هشیار و دقیق، چگونه می‌تواند تنها و تنها به فکر ترتیب و رنگ حوله‌های چیده‌شده در کمدش باشد. ما که باور نمی‌کنیم هرچند ایشان هی مدام خودشان را به کوچه‌ی علی‌چپ بزنند و فیلم‌های لاوی‌داوی هالیوودی برای دیدن انتخاب کنند و در وبلاگ‌شان به روی خودشان نیاورند که چی و کی هستند. لابد بی‌خود نبوده که سر هرمس مارانای بزرگ عاشق این خانم شده است! تجاهل‌شان را بگذارید به حساب رندی این زن!

2- داریم می‌میریم از فضولی! داشتیم آمار بازدیدکننده‌گان بارگاه‌مان را مرور می‌کردیم. رسیدیم به سفرا و بازرگانان و امرا و تجار و مسافرانی که از بلاد کفر شرفیاب می‌شوند. نتیجه:

ایران: 5/46 درصد (قابل درک!)
ایالات متحده: 2/10 درصد (قابل پیش‌بینی!)
کانادا: 3/8 درصد (قابل شناسایی!)
امارات: 2/4 درصد
آلمان: 8/3 درصد
اتریش: 7/2 درصد (داریم یک چیزهایی می‌فهمیم!)
انگلستان: 5/2 درصد (این هم قابل فهم است!)
هلند: 1/2 درصد (آی ناقلاها!)
مالزی: 0/2 درصد
جمهوری چک: 4/1 درصد

واقعاً دوست داریم بدانیم کدام آدم‌های بی‌کاری هستند که ما نمی‌شناسیم‌شان (وگرنه باقی آدم‌های بی‌کار را می‌شناسیم!) و از امارات، آلمان، مالزی و جمهوری چک به بارگاه ما سر می‌زنند. آن‌هم نسبتاً مرتب!

3- بدعادت نشوید! سر هرمس مارانا این روزها ویرش گرفته. دست به تایپ‌اش هم که تند است. چرک‌نویس‌مرک‌نویس هم در کارش نیست. دارد همین‌جوری تندتند می‌نویسد و پابلیش می‌نماید. گاس هم که صبح‌ها، وقتی دارد آقای مارانای جونیور را که مشغول قیلوله‌ی شریف‌ صبح‌گاهی‌شان هستند، به منزل مامان خانم مارانا می‌رساند، هجوم افکارشان را جایی ضبط می‌کنند تا بعدتر، وقت نهاری، ساعت استراحتی، چیزی آن‌ها را این‌جا قلمی کنند.

4- آن ضدفیلتری که خانم 76 برای‌مان فرستادند الحق و الانصاف کار کرد! به یمن همان بعد از سال‌ها سری به دوات آقای رضا قاسمی زدیم. دل‌مان تنگ شده بود ها! این دوات را البته ما چند سال قبل‌تر از این که معمای ماهیار معمار را بخوانیم و هوش از سرمان برود و چند سالی قبل‌تر از سرگشته‌گی و شیفته‌گی‌مان نسبت به هم‌نوایی شبانه‌ی... و بالاخره قبل‌تر از درخشنده‌گی خیره‌کننده‌ی چاه بابل کشف کرده بودیم. همان روزها که ایشان هنوز الواح شیشه‌ای‌اش را می‌نوشت. حق با شما بود. غیر از چاه بابل رمان دیگری از ایشان به صورت اونلاین (کپی‌رایت ر.ق.) موجود نبود. البته اسم آن یکی یادمان آمد: دیوانه و برج مونپارنس که البته آن‌وقت‌ها اسم‌اش چهل پله تا آن سه‌تار جادویی بود و بداهه نوشته می‌شد. بعد هم کامل شد چون دست‌نویس اول بود، پس از مدت کوتاهی از دوات برداشته شد تا روزی نسخه‌ی نهایی‌اش پابلیش شود. و حسرت‌ خواندن‌اش در ما ماند که ماند! داشتیم می‌چرخیدیم در دوات که این‌ها را دیدیم. آقای قاسمی درباره‌ی رمان‌نوشتن آن‌لاین نوشته‌اند. چیز عجیبی است. یاد این موسیو ورنوش درمانده‌ی خودمان افتادیم که بدون این که خود بدبخت‌اش بداند، داشته و دارد سعی می‌کند همین کار را بکند. عین حرف‌های آقای قاسمی را محض دل‌خوشی موسیو ورنوش و انگیزه‌دادن به ایشان دوباره می‌آوریم. از آقای قاسمی هم کمی پوزش می‌خواهیم که داریم بدون اجازه‌ی ایشان دوباره نوشته‌هاشان را پابلیش می‌کنیم.


«
«چهل پله تا آن سه تار جادويی» تجربه‌ايست در زمينه‌ی نوشتن رمان اونلاين. يعنی نوشتن فی‌البداهه، بی هيچ فکر و طرحی از قبل. آنهم زير چشم خوانندگان. آنهايی که دستی بر آتش دارند می‌دانند دردناک‌ترين بخش نوشتن يک رمان استروکتور(ساختار) است. البته هر متنی(فرقی نمی‌کند چه متنی) برآی آنکه بدرخشد بايد استـروکتور محکمی داشته باشد. در يک مقاله يا داستان کوتاه يا نمايشنامه اين امر رنج کمتری دارد. مقاله با يک موضوع واحد سر و کار دارد و داستان کوتاه(معمولاٌ) برشی است از يک زندگی يا يک موقعيت. نمايشنامه هم که معمولاٌ با مقوله‌ی زمان بيگانه است. رمان اما به دليل تعدد شخصيت‌ها، تعدد موضوع‌ها، تعدد زمان‌ها، گستردگی مکان‌ها، و به طور کلی تعدد موقعيتها، به نوعی کار رمان نويس را شبيه می‌کند به کار هرکول و طويله‌ی اوجياس. اگر فکر اصلی پيشاپيش قوام نيامده باشد، اگر کارهای مقدماتی برای کمپوزيسيون اثر به دقت صورت نگرفته باشد، جمع و جور کردن اينهمه عناصر گوناگون در يک متن منجسم و همگون و، در نتيجه، آفريدن جهانی يک پارچه که همه‌ی اجزايش در ارتباطی ارگانيک باشند امريست اگرنه ناممکن سخت دشوار و طاقت فرسا. دلبستگی من به بداهه سرايی از دو جای مختلف سرچشمه می گيرد:ـ موسيقی ايرانی که، برخلاف موسيقی کلاسيک غربی، مبتنی است بر بداهه نوازی.ـ تعلق من به آن نوع تآتری که مبتنی‌ست بر بداهه‌سازی هنرپيشگان، و تکيه‌ی اصلی‌اش بر عنصر «اتفاق» است. همه‌ی نمايشنامه‌هايی که در طول 17 سال فعاليت تآتری‌ام به صحنه آورده‌ام، بدون استثناء، متکی بوده‌اند به اين دو عنصر، و نه تحميل اراده‌ی از پيش روشن کارگردان. خوب و بد يا درست و غلط بودن اين شيوه ربطی به من ندارد. اين تنها شيوه‌ايست که مرا راغب می‌کند به کار. آيا می‌توان با اين شيوه کمپوزيسيون زيبايی آفريد يا به کار استروکتور محکمی داد؟ پاسخ منفی است. و درست برای جبران همين نقيصه است که من هر رمان را بارها و بارها می‌نويسم. «همنوايی شبانه...» را 13 بار نوشتم و «چاه بابل» را 20 بار. در واقع، نخستين روايت هر رمانی که می‌نويسم برای من حکم همان ياددشت‌هايی را دارد که نويسندگان ديگر پيش از شروع کار می‌نويسند. با اين تفاوت که اين‌ها يادداشت نيست و از همان ابتدا روايتی است داستانی که می‌کوشد از راه جستجو در تاريکی استروکتور و فرم خودش را پيدا کند. و در اين کار فقط يک راهنما دارم: حس زيبای‌شناسی. اين نخستين روايت، از آنجا که نواقص بسيار دارد، بعداٌ نابود خواهد شد. همه‌ی روايت‌های بعدی هم همينطور؛ به جز نسخه‌ی نهايی. من قصد نداشتم اينجا رمان بنويسم. چنين کاری را هم با ذات وبلاگ در تعارض می‌بينم.
...
بيايم ببينم می‌شود ميان همه‌ی اين فکرهايی که هيچ ربطی به هم ندارند ارتباطی برقرار کرد؟ شوخی شوخی انگار دارد تبديل می‌شود به يک رمان. آيا توانش را دارم تا به آخر ادامه دهم؟ نمی‌دانم. آيا رمان خوبی خواهد شد؟ هيچ تعهدی به کسی ندارم. تنها چيزی که می‌دانم اينست که، در بهترين حالت، «چهل پله تا آن سه‌تار جادويی» روايت اول رمانی خواهد بود که، تازه، بايد چندين بار ديگر نوشته شود تا چيزکی بشود يا نشود.. آنچه اينجا می‌بينيد جنينی است که پيش چشم شما دارد شکل می‌گيرد. خود من هم مثل شما نمی‌دانم فردا چه چيزی در ادامه‌ی کار نوشته خواهد شد. من هم مثل شما خواننده‌ی اين اثرم. می‌دانم اين کار نوعی خيانت است به پرنسيپ‌های هنری‌ام؛ يک جور نشان دادن لباس‌های زير خود به ديگران؛ يک جور نشان دادن کودک نوزاد خود پيش از آنکه بند نافش بريده شود و تنش از خون و زردآبه شسته شود. من اين خطر را می‌پذيرم، چون از اهالی خطرم. در اين راه پر مخاطره حسين نوش آذر، قاصدک، مرتضا نگاهی و تنی چند از وبلاگ‌نويسان از مشوقان جدی من‌اند. اميدوارم روسياه نشوم. اگر اين تجربه برايتان جالب نيست زحمت خواندنش را به خودتان ندهيد. چون ممکن است وسط راه به بن بست بخورم و ولش کنم. اين هم هست که نويسنده، مثل هر آدميزاده‌ای، ممکن است يک شب سرحال نباشد و مزخرف بنويسد. در حالت متعارف، آدم شب بعد آنها را پاک می‌کند و از نو می‌نويسد. اما در «رمان اونلاين» چنين مجالی نيست. پاک کردنی هم در کار نيست. اين يک جور بازی با دست روست. اما چه باک؟ قرار من با خودم اينست که اينجا تمرين نوشتن بکنم.
...
اين نوشته کوششی است برای روشن کردن بداهه‌نويسی. مهم‌ترين نکته در بداهه‌سرايی اهميت دادن به نقش «اتفاق» يا به قول فرانسوی‌ها Hasard است در امر آفرينش هنری. هنرمند بداهه‌سرا، به جهانی تعلق دارد که در آن يقينی نيست. او، خودشيفتگی‌ کمتری دارد و دانش خود را در برابر پيچيدگی‌های اين جهان ناچيز می‌داند. به محدوديت ذهن بشر آگاه است، و می‌کوشد به جای راه‌های «مطمئن» از بيراهه‌ها برود شايد در اين مسير به چيزی بربخورد که در مخيله‌اش هم نمی‌گنجيده. استفاده از بداهه‌سرايی منحصر به هيچ هنر خاصی نيست. و اصلاٌ بيش از آنکه به نوع هنر ربط داشته باشد به نگاه هنرمند و درک او از جهان مرتبط است. نخستين بداهه سرايی‌ها در شعر و موسيقی اتفاق افتاد. تآتر آخرين هنری بود که اين شيوه‌ را تجربه کرد. به يک معنا، بداهه‌سرايی شيوه‌ايست ابتدايی‌، و مربوط است به دوره‌ای که انسان خود را از درک جهان عاجز می‌ديد، و می‌کوشيد از راه ارتباط با نيروهايی فراتر از توان فرد(اتفاق) جهان اطرافش را بيان کند. با پيدايش و گسترش فلسفه و دانش، انسان به اين گمان رسيد که ابزار لازم برای درک جهان فراهم شده است. موسيقيدانان کلاسيک غربی و رمان نويسان قرون هيجده و نوزده، همه چيز را با دقتی رياضی محاسبه می‌کردند، و هيچ جايی برای عامل تصادف و اتفاق باقی نمی گذاشتند. امروزه، به تعبير هايدگر دوران فلسفه به سرآمده و عصر تفکر آغاز شده است. امروزه، برغم همه‌ی پيشرفت‌ها، دانش و تفکر بيش از هر زمان ديگر خود را عاجز می‌بينند از فهم جهان. بازگشت دوباره به بداهه‌سرايی نتيجه‌ی طبيعی شکستن همه‌ی آن يقين‌هايی است که به هنرمندان قرون پيشين اجازه می‌داد از جايگاه خداوند به همه چيز بنگرند و اين جهان را دارای غايتی ببينند که برای هنرمند قابل درک است. البته اين به هيچ وجه به اين معنا نيست که امروزه همه هنرمندان بداهه‌سرايی می‌کنند. هنوز هم اکثريت با کسانی است که به همان شيوه‌های معمول روی می‌آورند. آنچه اتفاق افتاده اينست که تابوها شکسته شده و هيچ قرار و قاعده‌ای به عنوان حکم ازلی تلقی نمی‌شود. با اين حساب، اينکه گفته شود بداهه‌سرايی مخصوص بازيگری است و نياز به شاهد دارد، سخنی است از سر بی‌اطلاعی. بی‌اطلاعی از تاريخ هنر، و بی‌اطلاعی از ماهيت بيان هنری. چرا؟ ...در عالم ادبيات، وقتی نويسنده‌ای می‌خواهد نشان دهد که « اگر خدا نيست پس همه چيز مجاز است» مجبور است با محاسبه‌ی دقيق عمل کند و هيچ چيزی را به شانس و «اتفاق» واگذار نکند. اينطور بود که داستايوفسکی برای يک رمان هشتصد صفحه‌ای جهارصد پانصد صفحه يادداشت می‌نوشت. او، از همان ابتدا می‌دانست درباره‌ی چه می‌خواهد بنويسد. چه تعداد شخصيت در اين رمان هست. گذشته و حال و آينده‌ی آنها بر او روشن بود. تا همه‌ی جزئيات را نمی‌دانست قلم را روی کاغذ نمی‌گذاشت. فلوبر گريه می‌کرد که شش ماه است فقط سه صفحه نوشته است. اين نويسندگان بايد همه چيز را محاسبه می‌کردند؛ چون مقصد برايشان از پيش روشن بود. هر عامل تصادفی می‌توانست تمام محاسبات آن‌ها را به هم بريزد و کار را به ناکامی بکشاند. در موسيقی هم همين بود، طوری که گاه کمپوزيسيون يک قطعه بيش از آنکه آفرينشی هنری باشد نوعی محاسبه‌ی رياضی بود. اين نوع برخورد با هنر مختص جهانی بود که همه چيز آن دارای معنا بود و حرکت جهان غايتی داشت روشن. برای بکت يا ناتالی ساروت که می‌گفت «برای نوشتن يک قلم و يک کاغذ کافی است» جهان غيرقابل فهم و عاری از معناست. نويسنده‌ی امروز ممکن است آن نبوغ را نداشته باشد که به اندازه‌ی فلوبر روی زبان کار کند، اما مطمئناٌ بيش از او نسبت به زبان حساسيت دارد. پس خط زدن و از نو نوشتن امری است الزامی. اما اگر کسی اين را بطلان بداهه‌سرايی بداند پس بايد گفت ماهيت رمان را به درستی درک نکرده‌است. وقتی مقصد روشن نيست، وقتی تعداد شخصيت‌ها نامعلوم است، و وقتی گذشته و حال آنها و حتا ارتباط‌شان با هم هنوز روشن نيست، انتهای کار کجاست؟ و چنين رمانی قرار است چه معنايی به اين هستی بدهد؟ اينست معنای واقعی نوشتن فی‌البداهه. بازهم تاکيد می‌کنم، ممکن است کسی اين شيوه را بپسندد يا نه. اينجا جای ارزشداوری نيست. بحث بر سر تعيين ماهيت چيزهاست. من تمام آثارم را بجز دو نمايشنامه(ماهان کوشيار، و معمای ماهيار معمار) به همين شيوه نوشته‌ام. آن دو نمايشنامه، آسان‌ترين کارهايی بوده‌اند که در تمام عمرم نوشته‌ام. برای اولی 12 روز و برای دومی فقط 8 روز وقت گذاشته‌ام. هر دو هم جزو کارهايی هستند که بيش‌ترين استقبال را به خود ديدند. با اينحال ترجيح می‌دهم برای نوشتن رمانی فی‌البداهه 5 سال رنج بکشم. چرا؟ چون اين تنها راهی است که يک هنرمند می‌تواند به کمک آن فراتر از خود برود. من سه رمان نيمه کاره دارم. برای يکی بيست سال فکر کرده‌ام، برای آن يکی ده سال، برای آن يکی 5 سال. نوشتن کاری فکر شده کمتر مخاطره‌آميز است تا اينکه بخواهی صرفاٌ از ميان فکرهايی که کسی در بيمارستان از ذهنش ‌گذشته است چيزی بيرون بکشی و از آن يک مجموعه‌ی منسجم بسازی. چنين کاری هيچ نام ديگری ندارد جز نوشتن فی‌البداهه. نويسنده‌ای که به شيوه‌ای متداول می‌نويسد، حکم معماری را دارد که می‌خواهد عمارتی بسازد. او از پيش می‌داند که مساحت اين بنا چقدر است، چند طبقه است، شکلش چه جوری است. فضای سبزش چقدر و چگونه است. در حاليکه، کار من در «چهل پله تا آن سه تار جادويی» شبيه باستانشناسی است که احساس کرده زير اين تپه يک شهر مدفون است. چه جور شهری است؟ نمی‌داند. يک شهر کامل يا عمارتی مخروبه؟ نمی‌داند. حفاری را از کجا بايد شروع کند؟ نمی‌داند. سرانجام از جايی آغاز می‌کند. يک تکه آجر اينجا بيرون می‌آورد از خاک. يک ظرف سفالی آنطرف‌تر پيدا می‌کند. يک جمجمه اينجا پيدا می‌کند يک دست‌نوشته آنجا. او راهی ندارد جز اينکه بی‌وقفه به کندوکاو ادامه دهد و در اين حال، برای پيدا کردن تصور روشنی از آنچه که در زير خاک مدفون است، مجبور است مدام با اين تکه‌های بی‌ربطی که از دل خاک بيرون آورده ور برود، و ميانشان ارتباطی پيدا کند؛ بلکه از اين طريق جستجو را در مسير درستی بيندازد و به آن سرعت و دقت بيشتری بدهد. حال، از اين جستجوی کورکورانه سرانجام مستراح عمارتی بی‌ارزش نصيب شود يا عمارتی با شکوه چون تخت جمشيد، مهم نيست. هرکس که تن به چنين جستجويی می‌دهد پيه همه چيز را بايد به تنش بمالد. ختم کلام اينکه، بداهه‌سرايی مراتب دارد. کسانی که با موسيقی سنتی آشنايی دارند می‌دانند. ابتدايی‌ترين مرحله‌ی بداهه نوازی، نواختن رديف است در ترتيبی ابتکاری. و بالاترين مرتبه‌ی بداهه‌نوازی نواختن قطعاتی‌ست که گرچه استروکتور سنتی دارند اما يکسره ابتکاری‌اند و ساخته شده در لحظه. در رمان نويسی هم، نويسنده بايد مغز خر خورده باشد که خودش را محروم کند از تراش دادن کار و استحکام بخشيدن به استروکتور آن. مگر يک سينماگر بداهه‌سرا در پای ميز مونتاژ خودش را محروم می‌کند از هر تغييری که کارش را تعالي بدهد؟بداهه‌سرايی يعنی جستجوی عناصری که دست تصادف در اختيار نويسنده قرا داده، و کشف ارتباطی که نيرويی مافوق دانش بشری ميان آنها برقرار کرده. برای اينکار، به قول پيتر بروک، کافی است آدم شاخک‌های حساسی داشته باشد و گيرنده‌هايش دائم آماده‌ی شکار باشند. در اين معنا، هنرمند خود را يک مديوم می‌داند و نه يک خداوند دانای کل.
...
فکری شيطانی از خاطرم گذشت: عنوان همه‌ی بخش‌های رمان را اگر زير هم بنويسم، ممکن است به شعری اتفاقی بينجامد. نوشتم، و حاصل کار هيچ بدک نيست. به لحاظ حال و هوا چيزی شده است ميان شعرهای اليوت و سلان. در روزهای آينده با همين‌ها ور می‌روم تا شايد چيزک بهتری از آن در بياورم:
مگر نه آنکه هرچيز غرامتی دارد؟ وردی که بره‌ها می‌خوانند آيا مسيح در راه است؟ پرنده‌ای که نبوده است هرگز از پشت غبارهای معلق چوب افعال بی قاعده بهشت و دوزخ چگونه سه تاری «کاسه يک تکه» بسازيم، نسخه‌ی 5/1 جايی ميان بنفش و خاکستر ننه دوشنبه و شال نامرئی مادام هلنا معناشناسی يک متن گم شده راه‌هايی از مسير کج يک اوديپ بي منظور نفرين درخت توت عوض کردن بند ساعت روح درها و دارهای مملکتم نقش حادثه‌ای ازلی الما، جمعه، مونتنی، سوفيالورن و بقيه سفر ادامه داشت چشم‌ها، دست‌ها و کپل‌ها جشن بی‌پايان جيگر يکی از همان مرغان خيره بودم به صبح، فقط سرخ مثل دو لکه‌ی خون ديوانه و برج مونپارناس مثل افتادن سکه‌ای در آب تکه‌ای تور سپيد سلام ای گربه‌های نجيب مثل تکان گهواره نوعی بازی گلف جهانِ افقیِ تخت‌های روان چه فرقی داشت هستی من با ماشينِ شستنِ رخت؟ با همان نخ‌ها، با همان رنگ‌ها لحظه هايی که خالی‌اند از کلمه پرنده‌هايی که می‌آيند از کهکشان‌های دور يک جسد و چندين طبال با عيسای مغربی نه فقط هُرم نفس‌ها مونپارناس و اعتصاب رؤياها
»


بعله می‌دانیم که طولانی شد! اما خداوکیلی با خواندن عناوین فصل‌های رمان آقای قاسمی یک چیزی در یک جای وجودتان بی‌قرار نمی‌شود؟!

5- یک جمله‌ای دارد این ماهیار معمار که ما آن را داده‌ایم برای‌مان از جیوه‌ی ناب بریزند و یک جایی، یک روزی نصب‌اش کنیم:
« ما را استحکام کار نهایت کار نیست بدایت کار است که ما عمارت برای جان می‌کنیم و دیگران برای تن.»



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024