« سر هرمس مارانا »
شوالیه‌ی ناموجود



2008-12-28

خوبی این آیدا این است که اصولن واجب کفایی است، یعنی وقتی این روزها می‌رود می‌نشیند در کلاسِ آقای تقوایی، می‌توانید این طور فرض کنید که انگار شما هم بوده‌اید آن‌جا، بس که بلد است خوب تاویل‌های شخصی‌اش را برای‌مان تبیین کند! (علی‌بی اگر گفتی در این‌جا شین مربوطه به کی برمی‌گردد؟)

«استاد می‌گويد برای همين‌هاست که می‌گويم پرسوناژهای‌تان را همان اول ترم درست انتخاب کنيد. آدم‌هايی را برداريد که بلد باشيدشان، بشناسيدشان. که شناسنامه و حال و احوال‌شان را در کشوی‌تان داشته باشيد. حالا هرقدرش را خواستيد بريزيد توی قصه، خودتان اما بدانيد همه‌اش را. آن‌قدر بشناسيدشان که بدانيد اين آدم فلان جای قصه چه کار خواهد کرد، چه تصميمی خواهد گرفت.»

آقای استاد طبعن همیشه هم درست نمی‌گوید. یعنی این جوری نیست که کسی همیشه درست بگوید دیگر. سرهرمس سرش را به سمت پنجره می‌چرخاند، نفسش را بیرون می‌دهد، دست‌هایش را می‌کند در جیب پالتویش و فکر می‌کند با خودش که اتفاقن خوبی این قصه‌پردازی‌ها به همین است که تو عقب‌تر از شخصیت قصه‌ات باشی. بیفتی دنبال موجودی که ساختی و پرداختی. نظاره‌اش کنی که سر از کجاها که درنمی‌آورد. اصلن غیرمنتظره‌گی (سلام آقای کریستین بوبن، قدیم‌ها این همه اسم بردن از شما کار سخیفی نبود ها!) تنها و تنها و تنها مزه‌ی دوست‌داشتنی این دنیا است. سرهرمس فکر می‌کند اگر اصولن و کلن خالقی هم آن بالا موجود باشد، تنها حالت متصور برایش همین است که برداشته یک روزی از روی هوس، از روی قدرت، از روی اختیار (و چه بسا بی‌اختیار) یک مقداری چیز خلق کرده، بعد نشسته به نظاره و کیف، که این‌ها چه‌طور برای خودشان می‌بالند و می‌بافند و زنده‌گی می‌کنند و خیال می‌کنند و خام می‌شوند و پخته می‌شوند و سر از هزار جا درمی‌آورند. یعنی می‌خواهم بگویم تهِ قضیه یک جورهایی ول است، و اصلن تمامِ مزه‌ی خلقت باید به همین بی‌مسوولیتی ناشی از خلق باشد، به همین که خودت هم ندانی به کجا قرار است برسی. بروی جلو، بگذاری بروند جلو برای خودشان. که اگر این طوری نبود، اگر قرار بود شناسنامه و کارنامه‌ی مخلوقات در کشویی، جایی موجود باشد، از پیش، لابد تمام مسوولیتِ اعمال و کردارشان هم با نویسنده بود. سرهرمس گاهی منتظر می‌نشیند ببیند این بار موسیو ورنوش از آستینش چه شعبده‌ای بیرون می‌آورد. گاهی چشم‌هایش برق می‌زند از ذوق این که این بار ایرما کدام شال را انداخته دور گردنش، که شاه‌عباس کی و کجا، این دفعه خنده‌ی معروفش را ول خواهد کرد. که سید شیفته‌ی کدام بانوی اثیریِ کدام قصه خواهد شد این ماه. یعنی دست‌های نویسنده که روی کی‌برد/ قلم که روی کاغذ قرار می‌گیرد، خالق اگر شریک نباشد در عیش این که این بار شخصیت‌ها کدام قصه‌ی روزگار را روایت خواهند کرد و بازی خواهند کرد، که به درد لای جرز می‌خورد این جور خالقیت. اگر مزه نکند این غیرمنتظره‌گی‌ها را، دنیای قصه‌اش عبوس می‌شود، تکراری می‌شود، کدر می‌شود اصلن.

«استاد می‌گويد پرسوناژهای داستان‌تان را درست انتخاب کنيد. قهرمان‌های داستان و ادبيات، بااراده‌اند، ولو اين‌که ناموفق باشند. می‌گويد بگذاريد قهرمان‌های قصه‌تان خودشان تصميم بگيرند، خودشان انتخاب کنند، حرکت کنند، تکان بخورند، شنا کنند برخلاف جريان آب، برخلاف جبر و تقدير. حالا يا موفق می‌شوند، يا نه. شکست هم که بخورند، دستِ کم تلاش‌شان را کرده‌اند، وا نداده‌اند جلوی تمام اين ملغمه‌ای که جبر است و اسمش را گذاشته‌ايم اختيار. اختيار را شمای خالق بدهيد به پرسوناژهاتان، خالق ما که نداد به ما.»

می‌بینید؟ این شناسنامه‌ی داخل کشو اصلن گاس که همان مبلِ سه‌نفره‌ای باشد که ایرما از آن متولد شد. همین. یعنی الباقی‌اش را لابد لحظه‌هایی که هنوز نیامده باید بسازند. به من و تویِ نویسنده چه ربطی دارد اصلن که ایرما دلش می‌خواهد این بار که به آغوش کسی رفت، اول دراز بکشد بی‌اختیار تا لب‌هایش را به بازی/ کنکاش‌های برهنه‌ی مردِ تیره‌پوستِ وحشی بسپارد، یا همان اول مردش را پرت کند روی تخت، دست‌هایش را ببند، محکم بشیند روی کمرگاهش و شیره‌ی جانش را بمکد. منِ نویسنده از کجا بدانم که سید این بار وقتی برقِ چشم‌های کسی، چشم‌اش را گرفت، راهش را می‌کشد می‌رود، به هزار دلیل، و خاطره‌ی چشم‌های خیس را می‌گذارد در جیب کتش، تا وقت‌های تنهایی بیاورد بیرون، گیلاسی به سلامتیِ هرکجا‌هست‌به‌سلامت‌دارش بنوشد، یا یورش می‌برد با تمام وزنش به زنده‌گی زن، ویران می‌کند همه‌ی خاطره‌های داشته و نداشته‌ی زن را از همه‌ی مردهای پیشینش.

...

بعد کلن خیلی تابلو است اگر سرهرمس یاد ایرما بیفتد با آن حرف‌هایش در باب حاشیه و متن، از این بضاعت‌های فیلمِ کوتاه و فیلم‌ِ بلند، از ظرفیت‌ها و جذابیت‌ها و نکبت‌های هرکدام‌شان، ها؟




Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  12.2023  01.2024  02.2024  03.2024