« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2010-02-07 سیلویا داشت دربارهی یونان حرف میزد... «اوایل، اوایل من گیج شده بودم. هوا خیلی گرم بود. ولی چیزی که دربارهی نورِ آنجا میگویند درست است. حرف ندارد. بعد فهمیدم چهکار میشود کرد، چند تا کار ساده بیشتر نبود ولی تمامِ روز آدم را پر میکرد. یک کیلومتر پیاده میروی تا پایین جاده که روغن بخری و یک کیلومتر هم در جهت عکس میروی که نان یا شراب بخری، و ظهر شده، آن وقت زیر درختها ناهاری میخوری و بعد از ناهار آن قدر گرم است که کاری نمیشود کرد غیر از این که کرکرهها را ببندی و روی تخت دراز بکشی و احتمالن چیزی بخوانی. اولش میخوانی. و بعد دیگر همین کار را هم نمیکنی. چرا بخوانی؟ کمی بعد متوجه میشوی که سایهها بلندتر شده و بلند میشوی و میروی شنایی بکنی.» فرار، آلیس مونرو، مژده دقیقی |