« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2011-04-09 بعد از من چه میآید بر سر آن تکهباقلوای تازه که بخار گرم و شیرینش را آن طور متواضع پخش کرده بود در اطرافش، چه سرنوشتِ بیمنی در انتظار آن تکهنانیست که لایِ فربهاش را با سبزیجاتِ معطر پُر کرده بودند. این سوالیست از که صبح مدام دارم به آن فکر میکنم. بازارچهای بود که عمارتش کموبیش نوساز بود. با سقفی بلند و پرنور. اولین حجره مرد بلندبالای لاغری بود که سرش به طاسی میزد. مخلوطی از ترکی و انگلیسی صحبت میکرد. تکهشیرینیِ کشمشداری را از روی پیشخوانش برداشته بودم و فراموش کرده بودم که سهوخردهای لیر بابتش بدهم. آمده بود دنبالم. خیلی شرمنده شده بودم و بعد با من رفیقتر شده بود و دستم را گرفته بود برده بود آن تهِ حجره، دری را باز کرده بود به مطبخش، نشانم داده بود که آن بخارهای معطر و گرم از کجا میآیند. حرارتِ حرفهایش که بالاتر رفت، زبانش بهتمامی فارسی شد. حالا دو سینیِ داغ آورده بودند که باقلوا بود و یکجور نان. برایم تکهای برید. میدانستم پیشکش است. آورده بود جلوی دهانم تا با دست خودش آن بهشتِ گرم و نرم را روانهی دهانم کند. بعد یکجایی خوابهای آدم تمام میشوند، بیخبر و ناگهان. منِ بعدِ خوابم را که میدانم، کوفته و حسرتدار و گرسنه. میخواهم بدانم بر سر آن همه بوهای رنگارنگ، حجرهی بغلی که بوی قهوهاش داشت دیوانهام میکرد، دو حجره پایینتر که دو صندلی و یک میز کوچک گذاشته بود تا بُرِکت را با خیال راحت بشینی و داغداغ بخوری، بر سر آن طاقهای بلند بدلی داخل بازارچه چه میآید. همهچیز همانجا تمام میشود؟ همهی آن همه جزییات و بوها و رنگها؟ حیف نیست؟ کاش بروند همانجوری تمام و کمال، با همان تکهباقلوای گرم که مرد شیرینیپز با دو انگشت باریک و بلندش بالا نگهش داشته بود، در خواب یک آدمِ دیگری. گرسنه هستم، بخیل که نیستم که. |