« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2011-06-17 1 دکتر که وارد شد، دستش دو تا کتاب بود. بعدن دیدم که نوشتهی خودش بودند. نشست برای خودش یک گوشهی اتاق. جز سلاموعلیک و خداحافظی حرفی نزد. ده دقیقهای که گذشت سیگار بهمنش را بیرون آورد و روشن کرد. کسی برایش زیرسیگاری گذاشت. سیگارش انگار دود نداشت، بس که آرام و بیصدا کشید و تمامش کرد. یکی هم بعدِ نهار کشید. دیرتر هم خداحافظی کرد و رفت. درواقع، یکی دستش را گرفت، بلندش کرد و راهیاش کرد. 2 از کی سیگارکشیدن در فضای بسته این همه ممنوع شد؟ این همه عجیب شد؟ یادم هست روضه که میگرفتند در خانه، دورتادور اتاق را که پتو دولا میکردند برای نشستن و پشتیِ میگذاشتند برای تکیهکردن، برای هر دونفر یک قندان میگذاشتند و یک زیرسیگاری. سیگارکشیدن در خانه چیزی بود مثل تخمهشکستن. دستت را میکردی در جیبت و یک مشت تخمه درمیآوردی و گاهی هم تعارف میکردی و برای خودت میشکستی تا تمام شود. دودِ سیگارها کمتر بود یا ما پوستمان کلفتتر بود، بچه که بودیم؟ 3 میگفت اولین سالهایی که وینستونهای سهخط وارد ایران شده بود، یکی که روشن میکردی، کل خانه را بوی تند و مردانه و گیرایش پر میکرد. تهِ خانه هم که بودی، میفهمیدی یکی وینستون سهخط روشن کرده است. این را آدمی داشت تعریف میکرد که هشتاد و خوردهای سال بود سیگار نکشیده بود: کل عمرش. 4 «مالبُروقرمز » سیگار وقتهای اکسترمم من است. وقتهایی که خیلی شادم، خیلی روی هوا قرار دارم، یا در قعر منحنی جا خوش کردهام. مالبروقرمز سیگار سالهای 77-78 است. سالهای سبکی و پوتینسربازی و موهای دماسبی و ورزش و کوه و پیراهنهای گلوگشاد روی شلوار، جینهای تنگ و گامهای بلند. سالهای سرخوشیهای ریزریز و فراوانی اتفاقهای هیجانانگیز. حالا هربار که مالبروقرمز میگیرم، یا آنقدر سرخوشم که دلم میخواهد خودم را بچسبانم به آن سالها، یا لازم دارم، نیاز دارم که آن سالها را یادم بیاورم. طعم تندش پرتاب میکند، لامصب. Labels: خوشیها و حسرت |