« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2015-05-10
آقای لویی سی کی در «بیشرم»شان بحث را میکشانند به ازدواج، نهادِ جالب ازدواج. بعد در ادامه و نقل به مضمون میفرمایند که: «من از آدمهای مجرد متنفر نیستم، اصلن داخل آدم حسابشان نمیکنم. آدمهای مجرد هیچ اهمیتی ندارند. اگر بمیرند فوقش مادرشان برایشان گریه کند. من دو تا بچه دارم. من اگر بخواهم هم نمیتوانم بمیرم. باید خرج زن و بچههایام را بدهم... از آدم زنوبچهدار بپرسید چهخبر و چطوری. جوابش معمولن این است که امن و امان و عالی. از آدم مجرد بپرسید چطوری. برایتان خواهد گفت که نور آپارتمانش زیاد است و اذیتش میکند و خوابش سبُک شده این اواخر. خواهد گفت که موزیکهای مورد علاقهی او و دوستدخترش با هم فرق دارد و نمیداند با این «مصیبت» چه کند.»
نظری ندارم. فقط خواستم بگویم غیرِ دردِ جان و عمر باقی دردها و «مصیبت»ها و دوریها و بریکآپها و فقدانها و ملالها و هجرانها، چهقدر بیاهمیت میشود برای آدم گاهی. به همین بیرحمی نگاه میکنی گاهی.
آنروز که بغل گرفته بودمش و میبردمش روی دست تا پیکرِ بیحال و شکسته از مرگ نابههنگام پسر سیوچندسالهاش را سوار ماشین کنم و روانهاش کنم دور شود از جلوی مسجد، داشتم فکر میکردم وقتِ مردن ۲۱ گرم از وزن آدمیزاد کم میشود، وقتِ مرگِ بچهات چند گرم، چند کیلو تحلیل میرود آدمی مگر، که این همه سبُک بود طفلک.
|