اینستاگرام امروز پنجساله شد.
مایلم همین ابتدا مانیفست بدهم که اینستاگرام ادامهی منطقی وبلاگهای ماست. همین چند روز پیش یکی از خوانندههای قدیم وبلاگم سراغم را گرفته بود که مومن چرا دیگر نمینویسی. گفتم مینویسم به خدا. گفت نه، آنطور که باید نمینویسی. گفت خودت را معطوف کردهای به اینستاگرام و توییتر. راست میگفت. گفتم ای آقا. و دیگر چیزی نگفتم. بهجایش فکر کردم بیایم اینجا بنویسم که چه اتفاقی برایم افتاده. هم برای منِ پشتِ تریبون و هم جماعتی که آنطرف خوانندهی وبلاگ بودند. بنویسم که چهطور همزمان با کمحوصلهشدن خواننده، پستهای مفصل وبلاگی هم متروک و «دمده» و اصلن خود وبلاگ کهنه شد. عتیقه شد. رفت و شد متعلق به روزگاری سپریشده. که مجالها اندک نبود و حوصلهها کشدار بود. میخواهم بگویم سرعت وبلاگ برای زمانه دیگر زیادی کند بود. از همان سال ۸۸ کذایی معلوم شد که چقدر وبلاگ عقب میماند. از همان دوران اوج گودر. که دیدیم به، چقدر میشود سریع نوشت و فرستاد و بازخورد گرفت و دیالوگ کرد. این شد که توییتر شد فرزند خلف وبلاگیجماعت. سویهی دیگر ماجرا اما آن ویترینپروری و نماسازیای که بود که در وبلاگ آدم صورت میداد. اینکه سعی کنی آدمی را خلق کنی، جهانی را، آنی را که بیشتر دوست میداشتی باشی، به نسبت آنچه بودی. اینستاگرام خیلی راحتتر و سهلتر همان کار را انجام داد. جماعت زیادی که کلمه بلد نبودند بپردازند اینستاگرام یاریشان کرد تا آن تصویری که همیشه دوست داشتند از خودشان نمایش بدهند را بدهند. خوب هم بدهند. اشکالی هم ندارد. خیلی هم قشنگ است حتا. همیشه از تکثر تریبون باید دفاع کرد. از تکثر ویترین هم. آدم است دیگر، لازم دارد یک جایی داشته باشد تا خودِ متعالیاش را نشان دهد. چقدر همهش خودِ واقعی. اه.