« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2016-08-06
بعد، یهجایی از حرفاش قربونصدقهش رفتم تو دلم. اونجا که داشت تعریف میکرد چندسال پیش با زن و دو تا پسرش رفته بودن اروپا. هر شب بعد که پسرا میخوابیدن راه میفتاده تو مسیر توریستی فرداشون که میدونسته کجاها رو قراره ببینن و از کدوم مسیر، یه چیزایی قایم میکرده زیر برگها و لای درز سنگها و پشت مجسمهها. فردا صبحش تو راه شعبدهبازی میکرده برای پسرا. که برین فلانجا ببینین چی پیدا میکنین. اون دوتام کف و شعف.
از این باباها، از اینجور آدما، از اینایی که بازی طراحی میکنن، از اینا که همیشه یه برنامهای دارن برای مشعوفکردن دیگران، از این دست سالبالاییها.
Labels: آدم از دنیا چی میخواد |