تیتراژ سهدقیقهای «مکالمه»ی کاپولا روی نمای از بالای میدون یونیون سانفرنسسیکو میاد و آدمایی که به وقتگذرونی توی محوطهی پیادهی میدون مشغولن. تماممدت یه دلقکی هست که لابلای جمعیت پرسه میزنه و میچرخه و شکارش رو انتخاب میکنه و برای لحظاتی ادای راهرفتن و سکنات اون یارو رو درمیاره و بعد ولش میکنه و میره سراغ نفر بعدی. اواخر تیتراژ اگه حواسمون رو جمع کنیم کمکم مرحوم جین هاکمن رو از پشت سر تشخیص میدیم و دوربین هم کمکم بازیگوشیش رو رها میکنه و میچسبه به هاکمن و دنبالش میکنه و اینجاهاست که صداهای درحالشنودشدن میاد رو تصویر و فیلم کمکم شروع میکنه قلابش رو انداختن، تا حوالی دقیقهی ۷ و ۸ که دیگه دوربین سوژههای شنود رو رها میکنه و میره سراغ شنودکنندهها و قصه شروع میشه.
هفتهی پیش سینما کارلتون به مناسبت پنجاهسالگی فیلم، یه تکنمایش ازش گذاشته بود و دوباره یادم اومد چقدر این سکانس افتتاحیهی این فیلم رو دوست دارم، یادم اومد که چقدر به نظرم تماموکماله و کمنظیر. سر فرصت و آروم گرمت میکنه و میبرهت تو فضای فیلم. به اندازهی کافی کنجکاوت میکنه و درگیر. نه پرتابت میکنه نه حوصلهت رو سر میبره. از اون افتتاحیههایی نیست که بخوای زودتر تموم شه و اصل قصه شروع شه. لاس میزنه با سوژهها و سایهها و موسیقی خیابونیای که داره پخش میشه.
اون دلقک، اضافهکردن اون دلقک به اون میدون و این سکانس از اون ایدههاییه که کامل کرده همهچی رو. از اون ایدههای مبهمی که ممکنه هیچ توضیحی اول براش نداشته باشی. صرفن میدونی که باید باشه اونجا. محصول یه لحظهی درست خلاقیت، عین همهی «تاچ»هایی که به یه چیزی اضافه میکنی و براش دلیل واضحی نداری، ولی میدونی بدون اون یه چیزی کمه. کافیه اونقدر به خودت و حست اعتماد داشته باشی که خیالت راحت باشه بعدن «دلیل»ش رو پیدا میکنی حالا، عجلهای که نیست.