«مارکوپولو پلی را سنگ به سنگ تشریح میکند.
قوبلایخان میپرسد: اما سنگی که پل بر آن تکیه دارد کدام است؟ مارکو جواب میدهد: پل بر این یا آن سنگ متکی نیست، بلکه خط قوسی که سنگها به آن شکل میدهند برپا نگهش میدارد. قوبلای ساکت میماند و در فکر فرو میرود. سپس میافزاید: چرا از سنگها برایم میگویی؟ در نظر من فقط همان قوس است که اهمیت دارد. پولو جواب میدهد: بدون سنگ، قوسی در کار نخواهد بود.»
این فراز از گفتگوهای خیالی مارکوپولو و قوبلایخان، چکیدهی کتاب «شهرهای نامرئی»ئه برای من. اونجور از جزء به کل رفتن و برگشتن، اینجور تابخوردن بین تصویرا، اشیاء، زبونا و زمانا، اتفاقا، قصههای متکثر، اونجور تابدادن کلمهها و ساختن شهر با اونا، بعد تجزیهکردنش به اجزاء و دوباره سرهمکردنشون با چسبهایی از جنس خواب و خیال و خاطره.
خیالبافیهای شهری آقای کالوینو سیال و فرّاره، لیز میخوره و رد میشه و نمیشه یقهشون کرد نشوندشون یهجا و یه طرحی ازشون کشید.
میگن این ایدهی آقای کالوینو که ساختار کالبدی شهر رو کمرنگ کنه و جاش شهر رو به عنوان یه پدیدهی روایی جا بندازه، بعدها موثر بوده تو جریاناتی که طراحی (شهری) رو مبتنی بر روایت میدونستن بیشتر تا جسم: طراحی تجربه و ماجرا و ادراک و خاطره، طراحی «زیست» شهری، و در نهایت ساختن «مکان».
میگن – هنوز – هوش مصنوعی نمیتونه چیزی رو تصور کنه که هیچوقت وجود نداشته، هنوز متکی بر دادههاییه که از گذشته ثبت شدن. مگه این که تو دادههایی که بهش میدیم یه ردی از تخیل باشه. کاش یکی هم حوصله و همت کنه، برداره دونهدونه شهرهای خیالی کالوینو رو پرامپت کنه بده به یکی از این هوشمصنوعیای تصویرساز، ببینیم اونا ـ هوشمصنوعیا – چهجوری تصویر میکنن این شهرها رو.
«مسافر به محض ورود به هر شهر جدید، گذشتهای را که بر آن تملکی نداشته بازمییابد. غرابتِ آنچه دیگر نیستی یا دیگر مالکش نیستی در پیچ و خم اماکن ناآشنا و تصاحبنشده به انتظارت نشسته است.»