« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2005-09-06 1- داريم فكر ميكنيم كي و كجا دودنكردن سختتر است: وقتي پشت ترافيك همت گير افتادهايم، وقتي داريم پاي تلفن با شركايمان دعوا ميكنيم، وقتي خانم ماراناي عزيز را دم شركتشان پياده ميكنيم، وقتي غروب از پاريكنگ شركت ميزنيم بيرون، وقتي قهوه فرانسهي لينتِ عزيزمان را هورت ميكشيم، وقتي آبجوي خنك را بالا مياندازيم، وقتي جادهي رشت را تنهايي طي ميكنيم، وقتي فِرِدي عزيز دارد The Show Must Go On اش را فرياد ميزند، وقتي غروب پنجشنبه ميشود و ما دو ساعتي ايتبال زدهايم و حالا لنگر انداختهايم در تراس، وقتي يك جاي كار درنميآيد و ما هي داريم زور ميزنيم كه حلاش كنيم، وقتي بعد از دو ساعت زير دست دندانپزشكمان بودن، از مطب ميزنيم بيرون و هنوز نصف دهانمان بيحس است، وقتي فيلمِ معركهاي مثلِ ايرماخوشگله را ميبينيم، وقتي از تياتر بيرون ميآييم، وقتي ديزيِ سيري نوش جان كردهايم و ظهر جمعه است يا مثلِ الان كه داريم چيز مينويسيم. از همه سختتر و غيرقابل تحملتر، زماني است كه خانم ماراناي عزيزمان را خواباندهايم، نيت كردهايم كه بنشينيم و وبلاگ بنويسيم، كليدِ Power كامپيوترمان را زدهايم، داريم افكارمان را جمع و جور ميكنيم و بايد صبر كنيم تا اين ويندوز لعنتي بالا بيايد! خيلي سخت است! 2- البته سر هرمس ماراناي بزرگ اصولاً آدم تنوعپسندي است و هرچيزي كه زيادي تكرار بشود، خيلي زود دلاش را خواهد زد و در آن تغييراتي خواهد داد. حالا هم در زندهگياش دارد يك تغييراتي ميدهد. شبها زود ميخوابد چون ساعت 2 نيمهشب خوابيدن ديگر خيلي تكراري شده است. حوصلهي نهارخوردن ندارد و تقريباً اكثر روزها نميخورد چون برنامهي نهار رستورانهاي اطراف شركت زيادي تكراري شده است. برنج و نان و پاستا و نشاسته را از برنامهي غذايياش حذف كرده چون شكماش زيادي تكراري شده و عدد ترازو مدام دارد يك عدد را نشان ميدهد، بعله! هرمس ماراناي بزرگ دارد وزناش را كم ميكند چون از ديدن خود چاقاش، كه قبلاً شديداً مايهي تفرج و حال بود، خسته شده است و بالاخره عجيبتر از همه اين كه از بوي سيگار بدش ميآيد! 3- اينها را نوشتيم تا اگر آن دوست عزيزمان كه نوشته بود ما در اين وبلاگ با آني كه ايشان ميشناخته، توفير داريم، دوباره ما را رويت كرد و چيزهاي جديدي ديد و آدم ديگري، خيلي تعجب نكند. (هيچ بعيد نيست دفعهي بعد كه ما را ديديد، پوستمان زرد شده باشد يا قد كشيده باشيم يا 70 كيلو شده باشيم يا موهايمان بلوند شده باشد يا حتي عكس يادگاري با خانهي خدا انداخته باشيم و دعاي كميل را از حفظ بخوانيم!) 4- مدتها است از جوجوبيرقدار، جناب ماراناي جونيور، خبري نيست. در سكوت به سر ميبرند گويا. ما كه فكر ميكنيم دچار ياس خفيف فلسفي شدهاند، شايد هم دغدغههاي متراكمي دربارهي اگزيستاسيالبودن در دوران جنيني داشته باشند، بعيد هم نيست كه دارند هري پاتر و شاهزادهي دورگه را ميخوانند كه صدايشان درنميآيد! 5- داشتيم تياتر پنجرهها ي آقاي فرهاد آييشِ خودمان را ميديديم كه از بس كار متوسطي بود و ايدهاش تكراري و كهنه بود و اصولاً خيلي چنگي به دل نميزد و شبيه اين سريالهاي اخلاقگرايانهي تلهويزيوني شده بود، ياد فيلم تدوين نهايي افتاديم كه آن موقع خيلي تحويلاش نگرفتيم و الان يادمان آمد كه عجب ايدهي معركهاي كه از زندهگي آدم، از تمام لحظههاي آن كه كامل ثبت شده و آرشيو شده، يك نسخهي سينمايي دربياورند و در مراسم ختم آدم پخش كنند. اين جوري لابد از هر زندهگياي ميشود 1000 تا فيلم عالي درآورد. 6- خانم 76 جايتان خالي! خداحافظ لنين شروع و بدنهي عالياي داشت و رفتهرفته ول شد و ايدهها كش آمد و بد تمام شد! به شدت داشتيم فكر ميكرديم اگر ماجراي پدر و اعتراف دختر پرستار را از قصه حذف ميكردند، چقدر فيلم بهتر ميشد و به مضمونِ ضدِ ايدئالگرايياش (به قول خانم تينا) هم وفادارتر ميبود. شما هم به ما حق بدهيد كه ياد زندهگي زيبا استِ آقاي بنيني بيفتيم و دو سه تا فيلم ديگر كه درونمايهي مشابهي دارند. 7- يك شاهكار واقعي! از امروز به بعد اين آقاي پيتر گرينوي را به ضرس قاطع در ليست آدمهاي محبوبمان مينشانيم! شيكمِ يك آرشيتكت اصلاً فيلمي براي تعريفكردن نيست. خلاقيتها و استايلِ بينظير و وسواسي آقاي گرينوي را بايد به چشم ديد. دلمان براي رم خيلي تنگ شده!! 8- اين آقاي ضرغامي هم يك حالِ نازكي به ما داد و مسافرِ (حرفه، خبرنگار) آقاي استاد آنتونيوني را با همان دوبلهي شيرين قديمي برايمان پخش كرد و خانم ماريا اشنايدر را هم زياد سانسور نكرد و لذت غريبي برديم و آنقدر كيفمان كوك شد كه نشستيم پشت سرش، Beyond The Clouds را هم ديديم كه آقاي استاد با كمك جناب وندرس ساختهاند و روحمان شفاف شد و باز هوس رم كرديم و كوچههاي سنگفرشاش و چشمهها و آبنماها و خيسي بارانخوردهي نماهاي كهنهي ساختمانهاياش و پاك يادمان رفت كه اپيزود اول فيلم را دوست نداشتيم و لذت برديم از صداي جادويي آقاي جان مالكوويچ كه همين طور در چشماندازهاي معركه پرسه ميزد و قصههاياش را تعريف ميكرد و ما دوباره يادمان آمد كه آقاي استاد چقدر قاببنديهاي مدرن و معمارانه و شاعرانه و پرعمقميدان و خوشخط و خالي دارند. سوفي مارسو را در هياتِ بهجاياش ديديم و ژان رنوي عزيز كه در آپارتمان خالي و مينيمال و مدرناش دارد دنبال زندهگياش ميگردد و قصه و قصه و مه و جان مالكوويچ و رم و سكوت و آنتونيوني هميشه استاد! 9- البته حسرت ديدن اجراي Fans به دلمان ماند اما خواندن نمايشنامهاش هم نصف عيش بود! 10- آه! آقاي بيلي وايلدر عزيز! دوستتان داريم! روحمان تازه شد وقتي ديديم نسخهي دوبلهي ايرماخوشگله را در خانه داريم و دو ساعت تمام داشتيم كيف ميكرديم و سرخوش بوديم و موسيو سبيلِ عزيز كه خودش يك داستان ديگر است! 11- ما البته ظاهراً داريم چيزهايي را كه دوست داريم و دوروبرمان است اينجا مينويسيم خلاصهوار تا بعدها يادمان باشد كه برگرديم و مزمزهشان كنيم و كيفمان تكرار شود. 12- تا بازار نسخههاي دوبلهي قديمي داغ است اين را بگوييم كه عشق و مرگ آقاي وودي آلن خودمان هم به صورت دوبله رويت شد و صداي قهقههمان راستاش براي آن وقت شب كمي زيادي بلند بود! تصور كنيد جناب خانم كنتس بعد از يك عشقبازي جانانه به وودي آلن ميگويد: «تا حالا كسي رو نديدم كه بتونه به خوبي تو عشقبازي كنه.» فكر ميكنيد وودي آلن چي جواب ميدهد؟! : «آخه من وقتي تنها هستم تمرين ميكنم!» 13- اين خانم نيكول كيدمن هم سوراخ دعا را پيدا كرده انگار كه گاهي براي كيف و لذت و پولاش هم كه شده، فيلمهاي مفرحي مثل افسونگر بازي ميكند و شما مثل خوردن يك شكلاتِ خوشمزه، سرخوش و شاد فيلمتان را ميبينيد و حالتان بهتر ميشود و اتفاق عجيبي هم نميافتد و هوس سيگار هم نميكنيد! 14- ما بالاخره ترسمان را كنار گذاشتيم و رفتيم سراغ آقاي جعفر مدرس صادقي و شريكجرم را خوانديم و دلمان گرفت از اين كه چرا اين همه دير! حالا مجبوريم راه بيفتيم و هي كتابهاي آقا را (كه ماشاالله كم هم نيستند!) ابتياع كنيم و بخوانيم. يك جريان سيال ذهن باحال و منتشري دارند كه آدم همينجور عقب و جلو ميرود و يا پروست ميافتد و خوشحال ميشود كه اين همه آقاي صادقي بومي و ايراني و معاصر مينويسد. البته اعتراف ميكنيم كه آن نوشتههاي صفحهي داستان روزنامهي پنجشنبههاي شرق را بايد كمي ناديده بگيريم و آقاي صادقي را با رمانهاياش قضاوت كنيم. 15- يك جاي ديگر هم خيلي سخت است! وقتي نوشتنات تمام ميشود، كانكت ميشوي، لاگين ميكني، پست ميكني، پابليش ميكني و وبلاگات را باز ميكني، به پشتي صندلي تكيه ميكني و مشغول دوبارهخواندن همهي چيزهايي كه همين الان نوشتي ميشوي... Labels: سینما، کلن |