« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2007-09-20 1
گاس که اینها را نباید اینجا گفت اما فکرش را که میکنیم، همان وقتها هم وقتی میدیدیم خانم فروغ دارند میگویند که همهی زخمهای من از عشق است، کمی تا قسمتی ابروی چپمان بالا میرفت. بعدترها که دیدیم آقای نیچه هم در جملهای به اندازهی تمام تاریخ، حکیمانه، میفرمایند که هیچ شاعری نیست که در شرابش، اندکی آب نیفزوده باشد، دلمان قرص میشد. میدانید، این که ایرما از زندهگی خودش، از رنجش، از سرخوشیاش، این همه خوب تراژدی میسازد و به خورد شما میدهد، رازش در همان آبی است که در شرابش آمیخته. بزرگ که میشویم، تازه دوزاریمان میافتد که آدمبزرگهای زیادی منطقی و بیاحساسِ سالهای جوانیمان، خیلی هم بیراه نمیگفتند. گاس که باید داخل دههی چهارم باید باشیم تا کشف کنیم این رازهای کوچک را. تا بدانیم زخمی که سالها میماند و خوب نمیشود، عشقای که – بهتر است درست از کلمات استفاده کنیم: حسرتِ عشقی که – سالها میماند، که دردش را با خودمان میکشیم، از این کافه به آن مهمانی، از این بستر به آن مهتابی، از این خانه به آن اداره، از این شهر به آن تنهایی، توهمی بیش نیست. هنرمند اگر باشیم، همینها را میچینیم کنار هم، مقدار متنابهی آب قاطیاش میکنیم، نمک و فلفلاش را زیاد میکنیم و بعد، فریاد میکشیم از انتهای جان. گوش فلک را کر میکنیم که همهی عمر – تو بگو بیست سال، کافی است؟ - داشتیم از این عشق نافرجام، از این فقدان ابدی، از این معشوقِ جانبهبهارآغشتهی دستنیافتنی، میکشیدیم. همینها را ده سال پیش، یکی در گوشمان میخواند، یک اردنگی نثار ماتحتِ مستطابش میکردیم تا برود و بمانیم لابد با غصهی عشقی بزرگ، حزنی عظیم، تغزلی باشکوه و دردی جانفرسا – هه! – و حالمان را ببریم. این را سر هرمس مارانای بزرگ، به تمام رفقای جوانش میگوید: وقتتان را با عشقهای از دسترفته – یا در حال از دسترفتن - تلف نکنید. فوقش، یک جایی، نگهش دارید به مثابه مادهی خامی جهت آفرینش هنری. به درد چیز دیگری نمیخورد. 2 آقای فلاشبک به ولایتشان برگشتند. گیریم که یک ده کیلویی کم کردهاند و آثار زخم و خونمردهگی، بر چهرهشان باقی است. نسبتن سلامت. سرشیر و عسل اما فعلن از کفشان رفت. ما هم برگشتیم. گیریم با چند صد گرم اضافه. سفر اصولن علاوه بر این که مرد را پخته میکند، شکم را هم فربه میکند. این را از سر هرمس مارانای بزرگ داشته باشید فعلن. 3 مجبور شدیم، به زئوس که نمیفهمید، مجبور شدیم با اتوبوس برگردیم تهران. ما که سرمان در لاک خودمان بود. دلمان هم خوش بود که فرصتی گیر آمده تا حقالسکوت آقای چندلر را بخوانیم. - هرچند که کماکان ترجیح میدهیم فیلمشدهی هنرنماییهای آقای مارلو را ببینیم. همفری بوگارت فقید هم نشد، دلمان را به صداوسیمای جذاب و دوستداشتنی آقای کلایو اوون خوش کنیم. – اما نیم ساعتی که گذشت از حرکت، رانندهی گرامی تشخیص دادند که ملت احتیاج به تفریح و لاجرم، نمایش فیلم دارند. تلهویزیون اتوبوس روشن شد. به سیاق تمامی این سیدیهای دوبلهشدهی مجاز، یک هفتهشتتایی تیزر پخش شد. ما هم اصولن تیزرفن، کتاب را بستیم و نشستیم به تماشا. الکی پیش خودمان هم دلمان را خوش کردیم که یکهو دیدی قسمتمان شد، فیلم بهدردبخوری رویت شد. – یک بار، سالها قبل، هامون را رانندهی خوشذوقی برای ملت مسافر اتوبوس تهرانمشهد، پخش کرد! – تیزرها تمام که شد، سیدی مربوطه برگشت به اول! دوباره تیزرها پشت سر هم پخش شد! ملت مسافر هم کماکان با هیجان و لذت، تماشا کردند. دهان ما هم کمی تا قسمتی باز بود. برای بار سوم که همان تیزرها پخش شد، داشتیم به عقلمان شک میکردیم. وقتِ شامشاشنماز که شد، طبعن تلهویزیون خاموش شد. دوباره که راه افتادیم، تیزرها برای چهارمین بار پخش شد. ملت هم راضی! تا این که بالاخره آقای راننده متوجه شد و تِرَک را رد کرد. فیلم هندی مزخرفی شروع شد. بعد از ده دقیقه، فیلم کمی پرش کرد. یکهو رفت به حوالی نیمساعت جلوتر. داستان هم طبعن. توقف بعدی که رسید، یک ساعتی از فیلم گذشته بود. دوباره که سوار شدیم، خب وقت خواب شده بود لابد که آقای راننده بیخیال داستان فیلم، تلهویزیون را کلن خاموش کرد! میخندیدیم با خودمان ها! این شد که برگشتیم سر ریموند چندلر خودمان. 4 راستی چرا نمیآیید این خانههاتان را بدهید این معماران گاس برایتان بکشند و بسازند، ها؟ 5 این آقای بابهانه هم وقتی سراغ رستورانی میروند، الحق که دقیق رویت میفرمایند ها. طفلک کلی هم سعی میکند منصف باشد. سری بزنید. 6 میرزا هم رفت. به صرف نهاری مفرح در اردک آبی. جوان معقولی بود به نسبت! دلمان برایش تنگ میشود گاهی. ولی جدن که عکاس تماموقتبودن هم کولهپشتی سنگینی میطلبد ها. ما را باش چند سال است هی داریم غر این اس 602 زدِ طفلک را میزنیم. کم آوردیم! 7 یک خبر سورپرایز برایتان داریم که بماند برای پست بعد! (بعله خدایان هم گاهی کِرم دارند خب!) 8 ها راستی آن کلمهی وبلاگصاحاب هم کپیرایتش البته مال همین آقارضای قاسمیِ عزیزمان است. گفتیم که بیخود به ناف ما بسته نشود! 9 بابا چرا آخر هی میروید این وبلاگهای این خانم را چهارراه پارکوی میکنید که هی مجبور به اسبابکشی به یک جاهای خلوتتری (فکر کردید لینک میدهیم به همین آسانی؟!) بشود خب؟ 10 یک چیزی را میدانید؟ بیخود دارید این آقای نامجو را با این گروه کیوسک مقایسه میکنید. در عرض و طول هم نیستند که مقایسه بشوند. مگر این که به قول آن دوستمان، به غلط، موسیقیِ آقای نامجو را به موسیقیِ اعتراض تقلیل بدهید. اصولن سر هرمس مارانای بزرگ کلیپها و انتخابها و ایدههای تصویری گروه کیوسک را بسیار بیشتر از موسیقیاش دوست دارد. نمونهاش آن ایدهای که هر کلمه از ترانه را یک آدم بیربطی میخواند یا آن که در صندلی عقب تاکسی با یک مشت آدم بیربط همنشین میشد (و تا جایی که یادمان میآید سازندهاش چهار تا معمار خوشذوق بودند). این یکی را هم که آقای احمدخان کیارستمی ساخته، با آن که تفاوت ساختاری زیادی با سایر کلیپهای کیوسک دارد و البته طبعن خیلی هم بکر نیست، اما این که با جلورفتن آهنگ، دقیقن منطبق با متن، آن کلمهی عشق که وسط نوشته شده، به تدریج زیر رونوشتهایی از خودش محو و ناخوانا میشود و گم میشود. 11 گاس که اصلن این این دفدف ددف که حرفش را زدیم و زدید، نسخهی ضبطشدهای نداشته باشد. حالا مانده این خانم فالشیست که با شرابِ موعودشان، هرچه بفرستند لابد ما جای دفدف ددفِ آقای براهنی قبول میکنیم. (شما خودتان هم یک چکی بکنید قضیه را: دف دف ددف است که میکوبد و دفماهِ من و اینها دارد در خودش؟ اگر دارد که باشراب و بیشراب، سریعن اقدامات لازم معمول گردانید دخترم!) 12 برایمان جالب بود که خانم لیلی گلستانِ عزیز، در تمام این مصاحبهی بلند (انتظار ندارید که یادمان مانده باشد نام گفتگوکننده و انتشارات را؟!) فقط یک جا به طور کاملن خلاصه از خانم فروغ فرخزاد نام میبرند. بیهیچ تاکیدی. خود جناب گلستان کبیر هم که هیچوقت اشارهای بیش از حد مرسوم به خانم فروغ نکردهاند در حرفهایشان. به کسی هم البته معلوم نیست. ولی این حس فضولی آدم مگر آرام میگیرد؟! اصولن البته این کتاب گفتگو را توصیه میکنیم. لیلیخانم گلستان انگار پلی بودند و هستند میان فرهیختهگان این مملکت در این چند دهه. با آن که گفتگوکننده اصلن و ابدن در دام کشدادنِ حواشی نبودند – و چه حیف! – و خیلی مکانیکی و سرد سوالاتشان را پرسیدهاند، اما سر هرمس مارانای بزرگ معتقد است که چیزهای جذاب زیادی در این کتاب پیدا خواهید کرد. 13 کاش این مردِ بیوطن را هم همان آقای مترجمِ قبلیِ رمانهای آقای ونهگوت ترجمه کرده بودند. همینش هم البته غنیمت است. 14 رفتیم کافکا در ساحلِ آقای موراکامی را بخریم. دو ترجمه موجود بود. یکی از انتشارات کاوران، دومی از بازتابنگار و مترجمانای که برایمان ناشناس بودند. طبیعی بود که دومی را انتخاب کردیم! 15 بالاخره نشد که طاقت بیاوریم و بلند شدیم و رفتیم این به سوی سرنوشتِ آقای رفسنجانی را خریدیم. هی هم آرزو میکردیم که کاش یخده بیشتر از حواشی مینوشتند در خاطراتشان. راستی برایتان گفتیم که این آقای رفسنجانیِ شما از معدود آدمهای فانیِ قدرتنشینتان است که تاکنون چندین و چند بار مفتخر شدهاند که به خوابهای سرهرمس مارانای بزرگ راه پیدا کنند؟ البته یک بار همین چند ماه پیش آقای خامنهای در خوابمان آمد با لباس ورزشی و یکی دو ساعتی با هم تنیس زدیم! اتفاقن با همان دستِ راستشان هم بازی میکردند. کلی هم گفتیم و خندیدیم. اما آقای رفسنجانی را یادمان هست که در یکی از حضورهای مفصلترشان در خوابهای ملوکانهی ما، با لباس آدموار آمده بودند و حوالی انتخابات ریاستجمهوری بود. کلی ایشان را نصیحت کردیم در خواب در باب استراتژیهای تبلیغاتیشان. نهایتن هم با ما موافق بودند. فقط بر سر شیوههای اجرایی، بحث داشتیم. اصولن در خواب که آدم خوشمشرب و شیرینبیانی بودند. قلبشان هم پاک بود! 16 این آقای مزدکخانِ ما هم هی هر از چند وقتی یک تشری میزند که بیا و دربارهی چهار تا فیلم در بارگاهات بنویس. طفلک میخواهد آدرس اینجا را به آن دوست نادیدهمان، آقای آغداشلوی عزیز بدهد. هی ما نمینویسیم. معضلی شده ها! 17 بند قبل در راستای خودبزرگبینیِ کبریایی بود. فراموش کنید! 18 نمردیم و این ماه رمضان شما یک خیری هم رساند. این که اجباری بشود تا ساعت یک بعدازظهر، در این وانفسای وقتیِ ما، لنگه کفشی است برای خودش. نمیشود یک سال طول بکشد؟ بدهیم ماه را یک جایی بچهها قایم کنند موقتن؟ 19 یک بازی وبلاگی جدید یادمان آمد: همینجوری الکی پنج تا وبلاگ را معرفی کنید. آنها هم پنجتا دیگر را! 20 تکراری بود، لاجرم حذف شد! 21 این سفرکردهی دردانهی ما هم انگار هواشناسیِ مهاجرت به مذاقش ساخته. یادمان نمیآید قبلن این همه مفصل بنویسند. گوسفندشان هم که هنوز روی هوا است. شرمنده! 22 همینها تا بعد. |
2007-09-06 1
بعله این جوری است دیگر. وقتی آقای مارشال مک لوهان صراحتن اعلام میفرمایند که این روزها کتابها را باید فقط صفحات زوجشان یا فقط صفحات فردشان را خواند، لابد چون دیگر وقتی برای کامل خواندن آنها نیست، سر هرمس مارانای بزرگ هم در این جو پروستزدهگی این روزهای وبلاگستان – حالا گیریم که آقای گلکو و این رفیقشان، خانم کپیلفت را نمایهای از کل وبلاگستان فرض کردیم – به جای این که بردارد در جستوجوی زمان از دست رفته را دستش بگیرد، کتاب بامزه و سودمند و فشردهی آقای آلن دوباتن – و صدالبته ترجمهی سلطانی خانمِ امامی – را تورق میکند و مورد عنایات خاصه قرار میدهد: پروست چهگونه میتواند زندهگی شما را دگرگون کند. 2 نشستهایم بر بالین آقای فلاشبک. بیمارستانی در اردبیل. صورت آقای فلاشبک در اثر برخورد با سنگ، ناشی از سقوط از کوه، خونین و مالین است. استخوان بالای ابرویشان شکسته است. چشمشان متورم شده و دکترها هرگونه حرکتی را ممنوع کردهاند. منتظریم تا زمان عمل استخوان پیشانی فرا برسد. از چشمها و لبهایشان نباید زیاد استفاده کنند. وگرنه فرصتی گرانبهایی بود که خیلی حرفها را در این خلوت پدروپسر، از ایشان بشنویم. ناچارن، برایشان داریم کتاب میخوانیم: سوءظنِ آقای دورنمات. همینجوری، بیدلیل. این یکی دم دست بود. چهل صفحهای میخوانیم تا خوابشان ببرد. از این چشمهای خونگرفته و این سکوت ناخواسته نمیشود فهمید که داستان را دوست دارند یا نه. بعدن برایشان تعریف میکنیم که در این سه چهار روزی که به تخت دوخته شدهاند، آقای رفسنجانی با یک رای شکننده، سکان مجلس خبرگان را در دستشان گرفتهاند. میگوییم که تیم والیبال نوجوانان ایران قهرمان جهان شد. میگوییم که یک مهندس معمارِ دانشگاهتهرانی، شده فرماندهی جدید سپاه پاسداران. 3 اگر روزی یا شبی، مسافری را دیدید که در تمام طول پرواز، با شور و شوقی کودکانه مدام دارد از پنجره بیرون را نگاه میکند، که هی دوست دارد از زیباییهای دنیا از این بالا، برای بغلدستیاش حرف بزند، که پلان شهرها و راهها و کوهها و دشتها، هوش از سرش میبرد، شک نکنید که دارید سر هرمس مارانای بزرگ را تماشا میکنید. به روی خودتان نیاورید و آبنباتتان را بمکید! 4 میدانید؟ گاس که چندان فرقی هم نکند. چه در آن حیاط اسرارآمیز و مهتابی و جنگلگون خانهی کودکیهای مشهد باشد، چه این حیاط نقلی در این سوی شمال غربی ایران، تنهایی و خلوت، افقهای فکریات را پروار میکند. جریان سیال ذهنات هشیار میشود و بار میدهد. خواب، از چشمهای طفره میرود. یاد هزار راز مگو میافتی. دلات میخواهد همهی شب را مثل روزهای دور نوجوانی، بیدار بمانی و بنویسی. 5 آقای آنتونیونی اهمیت پرسه را به ما نشان داد. پرسهزدن را چون آیینی قدر داد. فضای خالی، قابهای خالی، خالی، خالی چون نیستی. نبودن، فقدان، اهمیت و کارکرد فقدان را ارج داد. این کار کمی نیست. بعید میدانیم کس دیگری باشد که این همه از فقدان گفته باشد. این همه تنهایی و غرابت آدمها را این طوری عریان، تصویر کرده باشد. برای سر هرمس مارانای بزرگ، آقای برگمان، با همهی دلنشینیاش، سالها باید بدود تا این خالیبودنها را این همه بیتعارف، این همه معاصر و این همه در جمع و در شهر و در تمدن، رنگآمیزی کند. 6 آقای الف انگار تازه دارد زبان شخصیاش را پیدا میکند. گاس که خیلی مهم نباشد که سر هرمس مارانای بزرگ مثلن مواضع آقای الف را در باب تقدس زن و استفادهی ابزاری از جنس لطیف، نمیپسندد. چه بخواهیم و چه نخواهیم، آقای الف که از دوستان دوستداشتنی سر هرمس مارانای بزرگ است، نماینده و سخنگوی یک طیف است. یک طبقهی مشخص. در میانهی سنت و تجدد. آمیخته به هر دو. نگاهش، به همین دلیل ارزشمند است و شنونده دارد. به آمار کامنتهای پستهای اخیرش نگاه کنید. بحثبرانگیز است چون از دنیای چالشبرانگیزی که از ذهنش نشات گرفته، مینویسد. از تناقضاتی که در درون و پیرامونش میگذرد. بیخود نیست که زبانش هم گاه و بیگاه مغشوش و آشفته میشود. برگردان دقیقی است از ذهنیاتش. ادله و براهینی هم که میآورد، درست به همین جهت، مورد تاخت و تاز خوانندهها قرار میگیرد. به عنوان مثال، کامنتهای خانم انار را ببینید. آقای الف دارد شکل خودش میشود. کاش همین نگاه و لحن را ادامه دهد. 7 آقای دوباتن میگویند: تجربهی انسانی چهقدر در برابر تلخیصشدن آسیبپذیر است. سر هرمس مارانای بزرگ اضافه میکند: و انسانها چهقدر در برابر تقلیلیافتن به دو سه نکته، حرف یا عادت، آسیبپذیرند. 8 این آقای سامی یوسف را هم زیادی انگار در بوق و کرنا کردهاند. نقدن این کلیپ و شعر مادرش که ما را یاد این نامههای باسمهای دوران نوجوانی و انشاهای کلیشهشدهی چاپی انداخت با این شعر مبتذل و سطحیاش. این همه به یک سوپراستار، به یک خوانندهی راک مسلمان و متعصب نیاز داشتید؟ جناب کت استیونس – خودش را هم بکشد برای ما همان کت استیونسای است که آن طور غریب میخواند:Why do you breathe so low? - کافیتان نبود؟ 9 داشتیم فکر میکردیم در درون همهی ما یک پروست هست. کافی است وقتش را داشته باشیم و خلوتش را. 10 اصلن این شمارهی مجلهفیلم را برای همین دو سهتا مقالهای که دربارهی آقای آنتونیونی و آقای برگمان با بیبضاعتی تمام، جمع کردهاند بخوانید. یا حداقل قدر این مباحث تئوریک آقای ایرج کریمی را بدانید که در این شمارهی درباب نیستی نوشتهاند. دربارهی مرگهای سینمایی. دربارهی آقای فاسبیندر و تعبیر عجیب و صادقانه و هولناکش در باب مرگ، که باورش نمیشد که روزی بیاید که ناگهان، به سادهگی، دیگر نباشد. 11 دیدهاید بعضی وبلاگها – داریم کلن از آنها که با نام مجازی یا بینام مینویسند حرف میزنیم ها مکین! – از نویسندهشان، یک تصویر میسازند؟ تصویری تام و تمام. طبیعی است که گاه این تصویر هیچ ارتباطی با تصویر واقعیشان نداشته باشد. اما شمای خواننده آن قدر این تصویر برایتان شکل گرفته که عکسالعملها و موضعگیریهای احتمالی نویسنده را در قبال جریانات جهان، میتوانید حدس بزنید. بعد وبلاگهایی هستند که خودآگاه یا ناخودآگاه – و عمدتن ناخودآگاه – از ساختهشدن این تصویر گریزان هستند. نمیگذارند، تصور بکنید برای خودتان نویسنده را. راستش به نظرمان دستهی دوم کم پیش میآید که خوانندگانی فراتر از رفقا و آشنایان دنیای واقعی داشته باشند. وبلاگهای پربیننده را اگر بررسی کنیم، عمومن شمایل پرداختشدهای از نویسندهشان دارند. 12 به قول آقای دوباتن، چهقدر این جملهی آقای پروست درست است که: نمیتوان رمانی را خواند و در قهرمان زن آن، رگههایی از زنی را که دوست میداریم، نیافت. 13 راستی هزارتوی بازی را باید تا به حال خوانده باشید. این شماره حضور گرم ما منحصر شده در لوگوی آن. وگرنه که خواندنی زیاد دارد. از آن مطلب آقای ساتگین در باب شطرنج و آن مافیابازی هیجانانگیز خانم سپینود بگیرید تا همین بازیهای سادهی آقای بامداد/گلکو. تا یادمان نرفته، هزارتوی بعدی در باب گوسفند است. بلند شوید و بنویسید و بفرستید به آدرس هزارتو. در همان صفحهی اولش، پیدایش میکنید. 14 یعنی آدم – آقای پروست را میفرماییم – تمام عمر بخزد زیر لحاف و دنیا را این همه پررنگ ببیند: زمانی که دو نفر از هم جدا میشوند، آن که دیگر عاشق نیست، سخنان محبتآمیزی بر زبان میآورد. 15 داشتیم فکر میکردیم چه منطق بامعنا و زیبایی داشت اسامی جاها در روزگار قدیم. قبل از شکلگیری این دولت مدرن لعنتی. روزهایی که بلوار الیزابت و کشاورز، آبکرج بود، حوالی هدایت و شهرزاد، چالههرز بود، شریعتی جادهقدیم بود و الخ. جاها، اسمشان را از خودشان میگرفتند. از آدمی، اتفاقی، شکلی، چیزی که منحصر به خودِ مکانیشان بود و بس. وگرنه که پهلوی و ولیعصر و صدر و همت و 24 اسفند، ممکن بود اسم هر جای دیگری هم باشند و کک کسی هم نگزد. 16 شده فکر کنید بعضی وبلاگها را برای چه میخوانید؟ آنهایی که روزنوشتهایی از زندهگی معمولی آدمی معمولی، با زبان و فرمتی معمولی هستند؟ بی هیچ نکتهای. بی هیچ رفاقتی در عالم واقع با نویسندهی وبلاگ؟ فقط محض فضولی؟ وبلاگخوانها هم انگار درست مثل سینمابازها، آدمهای ذاتن چشمچرانی هستند! انگار که نویسنده را مثل دوستی بعد از مدتی میبینی و میپرسی: خب، چهطوری؟ خوبی؟ چهخبر؟ تعریف کن ببینم این روزها کجایی و چه میکنی؟! 17 این را لابد خانم کپیلفت قبلن از خود آقای پروست شنیده بوده که گفتهاند: هرگز نباید فرصت نقل قول از دیگران را دست داد، زمانی که مطلب را بهتر از خودمان بیان کردهاند. 18 طرف میرود طوطی بخرد. به جایش، جغد به او میفروشند. چند روز بعد از او میپرسند: این طوطیه حرف هم میزنه؟ جواب میدهد: حرف نمیزنه ولی خیلی توجه میکنه! 19 گاهی فکر میکنیم از این وبلاگ ما خیری اگر به شما نرسد، حداقل توجهتان را که به بعضی چیزها جلب کردهایم! 20 باز ما دو روز آمدیم شهرستان، بلاگینگمان عود کرد. 21 پروست درونمان لابد زیادی فعال میشود وقتی این همه کندی میکنیم. به قول آقای دوباتن، خیلیعجلهنکنید میتواند شعاری پروستی باشد. و یکی از امتیازهای عجلهنکردن میتواند این باشد که در روند آن، جهان میتواند جذابتر از کار درآید. 22 راستی این هفتهنامهی شهروند امروز را که میخرید. کاغذهای دوستداشتنی و نازکی دارد. مطالبش هم میتواند هفتهتان را پر کند. همین رفقای روزنامهی فقید هممیهن دستاندرکارش هستند. عکسهای روجلدش همیشه خوب نیست اما عکسهای انتخابی درونش بهتر است. گزارش مفصل و خوبی هفتهی پیش از محسنخان نامجو داشت. شرح رفتنش. با عکسی از سر هرمس مارانای بزرگ که از همان وبلاگ کذایی دوناتجمعکنی برداشته شده بود و لابد نمیدانستند که اسم سر هرمس را باید بنویسند کنار عکس یا نه. 23 کتاب آقای دوباتن یک فصل درخشان دارد به نامِ چهگونه با موفقیت رنج ببریم. از خصوصیات آقای پروست، این لوسترین نابغهی ادبیات عالم، ذکر میکنند که: در بازگشت از سفری که برای دیدن عمویش به ورسای رفته بود، پروست گرفتار ناراحتیای میشود و قادر نیست از پلکان آپارتمانش بالا برود. بعدها در نامهای به عمویش این ناراحتی را ناشی از تغییر ارتفاعی دانست که طی کرده بود. ورسای هشتاد و سه متر بالاتر از پاریس است. 24 کاش یک آدم فانی دوستداشتنیای پیدا میشد و به یاد سر هرمس مارانای بزرگ میآورد جزییات و نام سازندهی آن فیلم کوتاهی که در جشنوارهی فجر یکی از سالهای آغازین دههی هفتاد، در سالن شمارهی دوی سینما عصرجدید آنروزها محبوب، دیده بود. همانی که زنی، پشت ترافیک یا صف پمپ بنزین، برای کاری مثل دستشوییرفتن، از ماشین شوهرش/ مردش پیاده شد، رفت پشت جایی و زندگیاش دچار وقفهی خوشایندی شد. برای ساعاتی فضای پیرامونش، به کلی عوض شد. دمی فراغت و آزادی و فراغ بال را تجربه کرد. بعد، برگشت، سوار ماشین شد و با همراهش، به راهشان ادامه داد. کاش یکی پیدا بشود. 25 حرفهامان دارد ته میکشد. باقی را از کتاب آقای دوباتن برایتان نقل میکنیم. 26 تنها زمانی که غرق در اندوه هستیم، و زیر ملافهمان ضجه میزنیم و مانند شاخههای نازک در باد پاییزی میلرزیم است که انگیزهی پروستیمان گل میکند که با حقایق دشوار روبهرو شویم. 27 این را از خودمان بگوییم. هی انتظار داریم از آن اتاق، صدای مارانای جونیور بیاید. گریهی شبانهی کوتاهی که بهانه بشود برایمان که بخزیم در تخت و بغلش کنیم و ماچش کنیم و دستهایش را در دستمان بگیریم و نوازشش کنیم. که پاهایمان را آرام، بلغزانیم کنار پاهای خانم مارانا. که گرمای دو وجود گرمابخش را در رگهایمان بسرانیم. و حواسمان باشد، خانم مارانا، در شبهایی که در اوج عاشقیت هم هستند، هیچ خوششان نمیآید کسی مزاحم خوابشان بشود. نوازش و بوسهای کوتاه هم ممکن است فحشی لایت نثارتان کند! 28 آقای پروست اعتقاد دارند که شواهد عمیق مفهوم زندهگی را افراد سرحال و خشنود بر جای نگذاشتهاند. یادمان هست روزی همین آقای نامجو داشت از بدبختیهای عاطفی و واقعی و اقتصادی و فلسفی زندهگیاش برایمان میگفت. به ایشان گفتیم که از همین رنجهای توست که آن نواها بیرون میآید و ملت این همه کیف میکنند. فرمودند: میخواهم صد سال سیاه کیف نکنند! این زندهگی است که من دارم؟! 29 آقای پروست از اعماق سالها به جماعت وبلاگنویس اندرز میدهند: اندوهها، زمانی که به اندیشه و نظر بدل شوند، مقداری از قدرت مجروحکردن قلب ما را از دست میدهند. 30 آخ که اگر آقای پروست وبلاگ داشت! با این نگاه نکتهسنج و ریزبینش، با این ژرفاندیشیاش در باب آدمها، از همانجا، زیر لحاف، در اتاق تاریک و گرمش، حاضریم شرط ببندیم پرخوانندهترین وبلاگ عالم میشد. مگر غیر از این است که وبلاگهای پربیننده، معمولن از کلیات نمینویسند. می گردند نکتههای خواندنی و نوشتنی عالم را از لابهلای زندهگیهای روزمرهشان جدا میکنند و برایمان تعریف میکنند. 31 میدانید چرا این همه نخستین دیدارهای وبلاگنویسان با هم، بعد از مدتها آشنایی وبلاگی، خالی و بیهویت و بیمزه مینماید؟ آقای پروست و آقای دوباتن اعتقاد دارند از آن جا که ضربآهنگ یک گفتوگو فرصتی برای لحظات مرده نمیگذارد، و از آن جا که حضور دیگران مدام واکنش ما را میطلبد، از حرفهای پوچی که میزنیم، و فرصت از دسترفتهی چیزهایی را که واقعن میخواهیم بگوییم و نمیگوییم، افسوس میخوریم. 32 گاهی وقتها، فقط گاهی وقتها که از بلندای قلههای فروتنی و تواضع به دنیا مینگریم، آقای پروست را به خوبی درک میکنیم وقتی میگوید: من کارهای روشنفکرانهام را در ذهنم انجام میدهم، و زمانی که با دیگران وقت میگذرانم، برایم فرقی ندارد که هوشمند باشند یا نه، همان اندازه که مهربان و صمیمی و غیره باشند برایم کافیست! 33 سر هرمس مارانای بزرگ، عمدتن فکر میکند وبلاگ به وبلاگصاحاب اعتماد به نفس کاذب میدهد. رشد قارچی این اعتماد به نفس، به جاهای بدی هم میرسد. از آنجایی که نود و نه درصد از فیدبکها و کامنتها، محبتآمیز است، از آن جایی که وقتی خودمان به دلیل وبلاگدوستدارانهای داریم برای کسی کامنت میگذاریم، که نوعن نشانهی نوعی احترامگذاشتن است به نویسنده بیشتر از آن که به مفهوم کامنت نزدیک باشد، نوعی سلام و احوالپرسی است، نوعی ابراز ارادت محو و لایت، میگردیم و نکات مثبت نوشتهی طرف را برجسته میکنیم و قدردانی میکنیم، که از پستهای متوسط و بیارزش وبلاگی که دوست داریم، بی هیچ کلامی میگذریم و بزرگوارانه چشمپوشی میکنیم، وبلاگصاحابهای پرخواننده معمولن اعتماد به نفس بالایی دارند که این را باید دقیقن اعتماد به نفس مجازی – اعتمادِ مجازی نه، نفسِ مجازی – نامید و کردیتی هم برای شخص در عالم واقع ندارد این قضیه. 34 گاس که باید در خلوت خودت، در اتاقت، زیر خروارهای لباس و پتو، بمانی و دنیا را فقط تصور کنی تا بتوانی چنین جزییات حیرتانگیزی از روابط آدمیان بیرون بکشی: تردیدی نیست که جذابیت فرد کمتر موجب تعلق خاطر میشود تا جملهای مانند «نه، امشب آزاد نیستم.» 35 حالا هی داریم به روی خودمان نیاوریم این تمایلات همجنسخواهانهی آقای پروست چه نقش مثبت و عظیمی در این همه نبوغش داشته است ها! 36 و بالاخره به احترام این جملهی قصار معرکهی آقای دوباتن، از جایمان بلند شویم که: بزرگداشت واقعی پروست میتواند این باشد که به جهان خودمان از طریق دیدهگان او بنگریم و نه به جهان او از دیدهگان خودمان. 37 یادمان باشد از انتشارات نیلوفر بابت این همه تبلیغ مجانی کتابشان، بدهیم بچهها یک پورسانتی، چیزی بگیرند. 38 امیدواریم، از ته دل، که آقای فلاشبک امشب را بدون سرفههای خشکشان خوابیده باشند، بدون آنها که مجبورشان میکند سرشان را تکان بدهند و بعد آقای دکتر متخصص مغز و اعصاب، فردا بیاید و در باب خطرات تکانههای سر، در این برهه، سخنرانی تحویلمان دهد. امیدواریم، همانطور که شکممان را برای سرشیر و عسل صبحگاهی اینجا صابون زدهایم، آقای فلاشبک به همین زودیها، همسفرهی سرشیرعسلمان شود. 39 پینگمان زودهنگام بود. لطف رفقا لابد. فهمیده بودند قرار است کولاک کنیم. زودتر آمادهگی داده بودند دخترم. بعد هم که ما هم مدتها است داریم دنبال اجرای ضبطشده از دفدف ددف میگردیم و نمییابیم. نقدن همین آلبوم مجوزگرفتهی ترنج را ابتیاع کنید. ها راستی کنجکاو شدهایم بدفرم برای آن ترجمهای که فرمودید از آن. |